خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات عجیب عدسی!

ضمن درود فراوان و عرض ادب!
خب دوستان عزیز من پس از مدتی طولانی دوباره اومدم با تعریف چند خاطره و یه سؤال عجیب و غریب!
راستی دوستان عزیز وقتی یه نابینا تصادف می کنه یا با وسیله ای زمین می خوره چگونه می تونه تعادل خودشو حفظ کنه تا کمتر آسیب ببینه!
مثلا وقتی یه نابینا داره از روی نردبون پرتاب میشه باید چیکار کنه یا آیا می تونه کاری بکنه تا کمتر آسیب ببینه خخخ!
خب اگه نابینایی ترک موتوری سوار باشه و تصادف کنه یا سر بخوره نابینا باید چیکار کنه تا کمتر آسیب ببینه!
حالا اگه نابینایی مانند من دوچرخه دو نفره داشته باشه و با دوچرخه سقوط بکنه چه اتفاقی می افته و باید چیکار کنه تا کمتر آسیب ببینه خخخخخخخ!
خب حالا بریم سر اصل مطلب و تعریف خاطره و با هم خوش باشیم.
یادش بخیر اوایل اردیبهشت 1388 ظهر پنجشنبه موقع عذان ظهر بود که اداره تعطیل شد و من طبق معمول ترک موتور همکارم سوار شدم و به سمت خانه حرکت کردیم.
همان موقع مبایل همکارم زنگ زد و او دست چپش را در جیب کتش برد و مبایل را برداشت و در گوشش گذاشت و شروع به صحبت و شوخی و خنده کرد.
بعدش به یه خیابان پیچیدیم و در حال پیچیدن داشت مبایلشو در جیب کتش می گذاشت که صدای وحشتناکی آمد و من با باسن و کف دو پا به زمین خوردم و یه نفر را بالای سر خودم حس کردم که می گفت چی شده و من گفتم ما تصادف کردیم و من از روی موتور افتادم و سالمم. لطف کنید منو ببرید کنار خیابان تا لب جوی بنشینم و برید به همکارم کمک کنید.
خلاصه ی ماجرا بند کیفم روی شانه ام مانده بود و کیفم کنده شده بود و به جایی پرتاب شده بود.
بله دوستان عزیز آن مرد که منو می شناخت به من گفت من داشتم پشت سرتان با موتور می آمدم و خدا را شکر می کردم که این بنده خدا لطف می کنه و تو را به مقصد می رسونه که تصادف کردید.
راستی یه چیز جالب! من یه پاکت نان تازه زیر بغلم بود و عصایم هم تا شده در دست راستم بود و بعد از تصادف همچنان محکم در جای خودشان وجود داشتند.
پس از چند دقیقه آن مرد پیشم آمد و گفت حال همکارت خوب است و تا چند دقیقه دیگر میاد پیشت ولی من باور نکردم و با مبایل به یکی از همکارانم زنگ زدم تا به کمکمان بیاید.
چهل دقیقه گذشت تا پلیس و آمبولانس آمدند و ما را سوار آمبولانس کردند و من متوجه شدم که همکارم بیهوش شده و تازه داره به هوش میاد و همش میگه من کجام و چی شده.
بالاخره به اورژانس بیمارستان رسیدیم و همکارم را به اورژانس می بردند که مبایلش زنگ می خورد و من جواب دادم و به خانمش گفتم بین راه کاری پیش آمده و کمی دیرتر می آییم و مثل اینکه مخاطب قبل از تصادف خانمش بوده و هنوز تلفن را قطع نکرده بوده که صدای تصادف را هم شنیده بوده خخخخخخ.
همان وقت یه نفر مبایل را از دستم گرفت و گفت عمه ام است حالا جوابشو می دهم و گفت عمه چیزی نشده و با موتور خوردند زمین و حالا بیمارستان هستیم و چند دقیقه بعد اورژانس پر شد از خانواده ی همکارم و همش حال منو می پرسیدند و منم جویای حال همکارم می شدم و پس از ساعتی رفتیم دیدن همکارم که 32 بخیه به سر و گوش هایش زده بودند.
خب برای من اتفاق خاصی نیفتاد و فقط ماهیچه ی پای راستم درد داشت و سیاه شده بود و معلوم نبود که به کجا خورده بود و یه سال طول کشید تا کم کم خون مرده هایش جذب شد و دیگر اثری از اون وجود نداره و من فردای آن روز به خانواده ام گفتم اگر روزی یا روزگاری من تصادف کردم فورا بروید و فرم رضایتنامه را پر کنید و کسی را به خاطر من اذیت نکنید.
سه روز بعد همکارم به من زنگ زد و گفت چون تو ترک موتور بودی باید بروی کلانتری یا فرم شکایت یا فرم رضایت را امضا کنی و من رفتم فرم رضایت را امضا کردم.
حالا کمی از صحنه ی تصادف بگم.
یه آقا داماد که یه ماشین سمند از دوستش قرض گرفته بوده و عروس خانم را کنار خودش نشانده بوده و مادر خودش و مادر عروس روی صندلی عقب بودند و داشتند می رفتند به آرایشگاه تا شب عروسی کنند با سرعت بالا از رو به رو می آمدند که همکار بنده انحراف به چپ می رود و ماشین راه فرار نداشته و انحراف به راست با درخت تصادف می کند و موتور همکار بنده هم به این سمتش می کوبد و جلوی ماشین نابود می شود و مقصر همکار بنده بوده و حدود دو میلیون تومن خسارت تعمیر ماشین را می پردازد.
یه چیز خنده دار تر! یه لنگه کفش همکارم در آن سانحه دزدیده می شود و دیگر پیدا نشد که نشد.
پس از دو ماه یه روز همکارم پرسید با کی میری اداره و برمی گردی خخخخخخ گفتم با فلانی با موتورش خخخخ تعجب کرد و گفت تو با چه جرأتی سوار موتور اون میشی آخه اون که دست راستشو نداره و خیلی خطرناکه خخخخخ و از اون به بعد دوباره خودش شد همکار برای رفت و آمد به محل کار و خانه.
البته دوستان عزیز من میرم سر بلوار و بین راهشون قرار می گیرم و کسی را مجبور نمی کنم که حتما مرا از دم خانه ببرد یا تا دم خانه بیاورد.
خب حالا بریم سر خاطره بعدی…
پنجشنبه قبلی نه پنجشنبه هفته قبلش روی نردبون بودم و تکیه نردبون به کمد بود و داشتم یه کابل را داخل داکت فرو می کردم که ناگهان نردبان سر خورد و من ناگهان بی اختیار فریاد زدم بیگیریدم و تلاش می کردم که لبه ی بالای کمد را بگیرم و آویزان شوم تا نیفتم که پایین نردبون به سنگ عرض راهرو گیر کرد و توقف نمود و من با خیال راحت پایین آمدم و باعث خنده ی همکارانم شدم.
چند دقیقه بعد داشتم به طبقه دوم می رفتم که یکی از رئیس های بد اخلاق اداره گفت اگر افتاده بودی و مرده بودی ما جواب زنتو چی می گفتیم و من با خنده گفتم می گفتید مرگ حقه و یکی بالای نوردون و یکی پایین نوردون و یکی در هواپیما میمیره خخخخ.
عصر آن روز به آقای حاشمی رئیس گروه کوچک دوچرخه سواری زنگ زدم و برای فردا جمعه برنامه را پرسیدم. جواب گرفتم ساعت هفت و نیم صبح میدون آزادگان با یه همرکابی حضور داشته باشم تا بریم دوچرخه سواری گروهی.
به باجناقم زنگ زدم و اجازه داد که هادی 13 ساله اش راننده ام شود.
ساعت هفت و نیم صبح جمعه دیروز نه قبلیش با هادی رفتیم خونه همکارم که باهم میریم اداره. دوچرخه را گرفتیم و سوار شدیم.
چه روز خوب و پر هیجانی بود و چه قدر خوش گذروندیم.
در پایان دوچرخه سواری گروهی باید می رفتیم باغ اون یکی باجناقم که بیرون شهر نزدیک گلدشت بود.
پس از خوردن صبحانه در پارک لاله که هر کسی غذایی آورده بود نان و پنیر و گردو و چایی دور همی خوردیم و گروهی از کوچه ی خاکی پشت پارک سمت کانال خاکی به راه افتادیم. وقتی از پل زیر گذر یه جاده عبور کردیم تعدادی دوچرخه سوار به سمت ویلاشهر رفتند و چهار دوچرخه سوار به سمت گلدشت و قلعه سفید ما را کنار کانال خاکی همراهی کردند تا پس از پیمودن دو سه کیلومتر ما از آنان خداحافظی کردیم و داخل کوچه ای باریک شدیم تا به باغ رسیدیم اما کسی نیامده بود.
پس از تماس با باجناق صاحب باغ که گفت یه ربع دیگه میاد ما در کوچه باغها دوچرخه سواری کردیم و حسابی رکاب زدیم و خوش بودیم.
پس از یک ربع که به باغ برگشتیم هنوز کسی نیامده بود و ما نشستیم و از فلاکسمون چایی خوردیم و دوباره حرکت کردیم و وقتی به بیرون کوچه رسیدیم با ماشینشون رو به رو شدیم.
آن روز همه خانوادگی دوچرخه سواری کردند و حسابی شاد و خندان بودیم.
قرار شد عصر ساعت 16 و 30 با دو راننده به سمت خانه حرکت کنیم. چون فشار باد از رو به رو بود و رکاب زدن خسته کننده بود،
یه نوجوان 14 ساله ترک دوچرخه سوار شد و من و هادی رکاب می زدیم. قبل از رسیدن به پل زیر گذر جاشون را عوض کردند و دقایقی بعد به سرازیری تند پل زیر گذر رسیدیم و سرعت بالا رفت و راننده نتوانست تعادل فرمان را حفظ کند و در گل های زیر پل زمین خوردیم و من که نفهمیدم قرار است کی سقوط کنم و زمین بخورم فقط حس کردم ابروی راستم آهسته به زمین خورد.
فورا نشستم و حس کردم قطرات چیزی روی صورتم سر می خوره و روی زمین می افته خخخخ بله خون بود و من سرم را به سمت جلو گرفتم تا خون به لباسم نریزه خخخخخ.
حالا صدای یه تراکتور به گوش می رسید که داره از رو به رو به زیر پل میاد.
فورا هادی رفت جلو و گفت راه بسته است نیا و صبر کن و بابای هادی که جلوتر از ما با ماشین رفته بود و ایستاده بود اومد و دستمال کاغذی روی زخم من گذاشت و مرا به کناری برد و دوچرخه را هم جمع کردند تا راه باز شد و تراکتور رفت.
سپس رفتیم سوار پژو آردی شدیم و دوچرخه را هم روی سقف ماشین طناب پیچ کردند و به سمت خانه حرکت کردیم.
خوشبختانه بچه ها آسیبی ندیده بودند و وقتی رفتیم خونه باجناق با بتادین زخممو شستیم. بعدش اومدیم خونه و دفترچه بیمه ام را که شانسی خواهرم روز قبلش برده بود تمدید کرده بود گرفتیم و به بیمارستان فاطمه زهرای نجف آباد رفتیم و 4 بخیه خوردم و سه شب پیش هم در یک میهمانی خانوادگی رضا راننده دوچرخه در اردو های محله با ناخون گیر بخیه هایم را کشید و خیالمون را راحت کرد خخخخخ.
ما همه خانوادگی خود کفاییم.
خب دوستان عزیز این هم از تعریف خاطراتی از بنده.
راستی صبح شنبه هفته قبل که با همکارم با دوچرخه به اداره می رفتیم متوجه شدیم که دنده های دوچرخه خراب شده و چرخ جلو هم کم باد شده.
بالاخره رفتیم اداره و عصر هم برگشتیم و شب بردمش تعمیر و با ده هزار تومن درست شد و هفته ی گذشته تا امروز با دوچرخه رفتیم اداره و اومدیم و دیروز هم با یه راننده جدید سه ساعتی رفتیم دوچرخه سواری و تا پارک کوهستان نجف آباد رفتیم و برگشتیم.
اما متأسفانه از فردا به مدت یک هفته همکارم نیست و دوچرخه سواری نداریم و باید برای رفت و آمد به اداره فکر دیگری بکنم!
با عرض پوزش که زیادی پر حرفی کردم و با تشکر از همه که خاطرات منو می خونند و با تشکر از مدیران که همچنان این محله را اداره می کنند و پابرجا نگهش می دارند!

۱۱ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات عجیب عدسی!»

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
خخخخخخخخخخخخخخخخخ
واقعا اون خاتره ی نرده بان عالیییییییی بود
مردم از خنده آفرین حال کردم
با صدای خندم دارم غوقا میکنم
خخخخخخخخخخخخ

خدا رو شکر منم یهبار تلا گرفتم به قول معروف
اولولولواولواولواولواولولوواوولولواولولواواواولولواواولولولولواولواولواواواولولولولولولولولواولواولواولواولواولواولواولواولواوواواواواولولولولولولولواواواولولولولواواواواواولواولواولالالالااوواواواولواولواوالواولاولوالوالولاولواوالواولاول شدم

سلام!
خاطرات متفاوتی بودند. راستی، دوچرخه‌سواری باید خیلی حس خوبی داشته باشه. کاش بتونم یه روز در بزرگسالی هم مثل سال‌های کودکی تجربش بکنم. اون مدیرتونم که گفته بود جواب زنتو چی بدیم، جداً که چه آدم عقب‌مونده‌ایه.

سلام عدسی! چه طوری هم محلی زخمی؟ خدا نکنه دیگه از این مدل خاطره ها واست ثبت بشن عدسی! ببین کلاه ایمنی و لباس واسه دوچرخه سواری تهیه کن که این مدلی نشه! عدسی هوای حضورت هوای آشنای گذشته های اینجا بود. از همون هواهایی که من خیلی دوست دارم. خوبه که هنوز هستی! بیشتر باش!
اون کامنتت هم درست شد خاطر جمع باش!

با درود!
جناب پژوهنده گرامی، در رانندگی دوچرخه‌های دو نفره از اصول اولی آن است که راننده یا همان نفر جلویی باید سنگین وزن تر باشد.
دیگر آنکه به هنگام هرگونه سقوط اگر از اطراف خود آگاه هستید سعی کنید دستان خود را به سمت اطراف حرکت دهید تا به تکیه‌گاهی برسید یا مثلا اگر ارتفاع سقوط به زمین نزدیک است مثلا در حال سقوط از روی یک صندلی هستید، سعی کنید تا دستان خود را به سمت زمین ببرید تا تکیه‌گاهی برای شما باشد، ولی اگر در هر شرایطی چه ارتفاع کم باشد چه زیاد چه سرعت کم باشد چه زیاد، و از شرایط اطراف خود ناآگاه هستید یا اطمینانی ندارید، بهترین کار آن است که سر خود را با دو دست بگیرید و حد الامکان آن را در جهت خلاف جهت سقوط خم کنید و تا می‌توانید سر خود را در دستان و بدن و سینه خود مخفی کنید تا از برخورد سر به هر شیء یا زمین محافظت کنید و به هنگام انجام این کار نیز به فکر وسایل خود نباشید، حتی اگر خیلی با ارزش و قیمتی باشند، یعنی آنها را رها کنید و سر خود را پنهان کنید.
شما که زیاد سوار دوچرخه و موتور می‌شوید بهتر است همیشه از کلاه ایمنی مخصوص موتور و دوچرخه استفاده کنید.
همیشه سلامت باشید.

درود
ع ع عدددددعدسی کجائی ؟ اینا چیه نوشتی ، با اوضاع واحوالی که نوشتی مطمئنی که هستی ؟ خدا نکرده نباشد که نباشی و ما فکر کنیم که یک وقتی شما هستید !
توصیه های دقیق و منطقی دوستان را انجام بده البته فقط یک هفته وقت دارید شما و بعد از این مبادا تکرار کنید این اشتباهات را .
در خصوص اینکه در مواقع اضطراری چه باید انجام دهید ؟ من می گویم اگر می شد که کاری انجام دهیم و مسئله چشمهایمان مطرح است باید باز بگویم که راننده بینا چه شد ؟ چه کاری باید انجام میداد که نداد ؟ فکر کنم که خدا به نابینائی شما رحم کرده باشد !
جواب سوال شما اینکه کاری نمی شود که بشود اما مطمئنا اگر بینا ها دوبار با دیدن جریانات بمیرند یک نابینا بیش از یک بار نخواهد مرد و این مزیت هم بیشتر بخاطر نابینا بودنش است برادر جان .
بدرود باشید تا همیشه .

درود!
با تشکر از دوستانی که در این پست حضور به هم رسانیدند و مرا راهنمایی کردند و با عرض پوزش که من مدتی است حسابی بیمارم و نتوانستم به موقع پاسخ تکتک دوستان را بدهم
من دیشب اومدم کامی را روشن کردم تا ویروس یابش بکار افتد و رفتم پایین و شام خوردم تا دوباره بیایم بالا ولی خوابم برد و دقایقی پیش اومدم بالا و دارم با کامی حال میکنم و در محله میچرخم
عارف جان راننده جلوی من حدود چهل کیلو و ترک نشین دوچرخه هم همین حدود وزنش بود و منم که شاید هشتاد کیلو باشم خخخخخخخخخخخخ
بیشتر اوقات راننده یا همان همرکابی من وزنش به وزن من نمیرسد و وزنش کمتر از من است خخخخخخ
من پس از سه سال دوچرخه سواری برای اولین بار در اثر بی احتیاتی خودم سقوط کردم خخخخ
خوشبختانه هنوز سالمم و نمردم و فقط بعد از آسیب دیدن آمفولانزا گرفتم و دارم خوب میشم خخخخخ
من زمانهایی که مریضم خیلی تنبلم و کمتر با کامی و گوشی کار میکنم بخاطر همین هم جواب دوستان را ندادم و با تأخیر دارم میدهم!

پاسخ دادن به علاء الدین لغو پاسخ