خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

فقط حرف

بازم بهمن شد و بازم همون ماهی که حسابی دوستش دارم.
نه به خاطر ماه تولدم. بیشتر به خاطر هواش
البته نه هوای این روزا و تقریبا این سال ها.
عجیب دلم واسه حدود 13 14 سال پیش وقتی بیجار بودم تنگ شده.
چه روزای قشنگی داشتیم تو شهر قشنگ بیجار!
چه قدر آزاد بودیم و چه قدر برف بود اون روزا!
گاهی از ظهر روز قبل برف شروع می شد و گاهی هم اوایل شب
و ما خودمونو برای فردای تعطیلش آماده می کردیم.
گاهی هم می شد که خبری نمی شد و وقتی ما می خوابیدیم اون دونه های سفید و مهربون که این روزا تقریبا نایاب شدن
نرم نرمک می اومدن و می نشستن رو زمین و فرداش که ما بیدار می شدیم همون صدایی که ما بچه ها برامون کلی عزیز بود و خبر یه روز به دور از درس و مدرسه و همراه با برف و شادی رو برامون به همراه داشت:
تمامی مدارس بیجار تعطیل می باشد و صدای هورای ما.
گاهی مادر رامین می گفت قربونتون برم که هیچ وقت تعطیل نیستید.
اون روزا برف ها هم واقعی بودن.
گاهی می شد سرویس مدرسه به زور حرکت می کرد و ما می رفتیم مدرسه نه عین حالا که با یکی دو سانت برف یا کمتر چند روز مدارس تعطیل بشن.
اون وقتا گاهی برف تا بالای مچ پا می اومد و ما چکمه می پوشیدیم و می رفتیم مدرسه.
یادش به خیر بابا برفی هایی که می ساختیم!
از یه طرف حیاط یه گلوله کوچیک برف برمی داشتیم و غِل می دادیم رو زمین. گاهی این قدر بزرگ می شدن که دو سه نفری با کلی هِن هِن کردن جا به جاش می کردیم
و اتاق بزرگی از برف با کمک ناشنوا ها درست می کردیم و توش با برف صندلی و این چیزا هم درست می کردیم
و گاهی این قدز بیرون می موندیم که داد سرپرست و آشپز و همه ی بزرگترا در می اومد و تهدید به اینکه اگه مریض بشیم از دکتر خبری نیست و اینا
ولی کو گوش شنوا! و جالب اینجا بود به محض مریضی ما رو می رسوندن دکتر.
یه دکتر بود آقای اسماعیلی خیلی دوستش داشتم. اینقده خوب بود که همیشه به سرپرست می گفتم بریم پیش اون.
هرچه قدر از برف و برف بازی بگم کم گفتم.
راستی خوبه این وسط یادی هم از برف و عسل و برف و شیره انگور و اینا بکنم که خودم یکی از طرفداراش بودم.
و به راستی که چه قدر لذت بخش بود!
تو پست پریسا در بارَش حرف زدم دقیقا همون روز تو اخبار گفتن که اون برف هایی که مردم می خوردن مال قدیم بوده و این برفها که حالا می بارِ به لطف آلودگی های این روزا قابل خوردن نیستن.
بسوزه پدر آلودگی که این بستنی خوش مزه رو هم ازمون گرفت.
گاهی حسرت اون روزا رو می خورم، ولی از طرفی هم خوشحالم که تا جایی که می شد بچگی کردم و همین خودش جای شکر داره.
شب ها می نشستیم پایِ نمایش های رادیو ای. از هشت نیم شب که نمایش رادیو سنندج بود تا یازده و نیم که نمایش رادیو جوان بود.
گاهی هم همراه با یکی از بچه ها به اسم امجد که اونجا بود یا آقای فتحی سر از مخابرات در می آوردیم و مدتی به گفت و گو با اقوام می گذشت.
هوا سوز داشت ولی وقت رفت و برگشت کلی بهمون خوش می گذشت.
چه قدر دلم برای اون روزای بچگی، برای اون همه آزادی و دوستای خوب بیجاریم تنگ میشه!
چند روز پیش از یکی از بچه ها شنیدم ناظم مدرسه ی کاشانی که مدرسه عادی بود و من سال اول راهنمایی اونجا بودم و ایشون به راستی هر کمکی از دستشون بر می اومد برای بچه های نابینا انجام می دادن حالش خیلی بدِ و من چه قدر از این موضوع ناراحت شدم! البته اون خبر واسه تابستون بود که تازه به من رسید و دیگه کسی خبر از حال ایشون نداشت.
مدت ها از دوستای بیجارم بیخبر بودم و تقریبا هم رو گم کرده بودیم تا اینکه هم دیگه رو از طریق رادیو پیدا کردیم.
هرچند دیگه هیچی اون روزاش نمیشه ولی همین که گاهی از طریق تلفن صدای هم رو می شنویم برای خودش کلیِ.

۲۰ دیدگاه دربارهٔ «فقط حرف»

سلام ابراهیم. چه طوری دشمن؟ خدا بگم چیکارت کنه ابراهیم به خدا نشد۱دفعه تو بیایی و من داخل پستت یاد دلتنگی هام نیفتم. به جان خودم دستم برسه تلافی می کنم. نه بابا نمی کنم. دلتنگی درد وحشتناکیه. نمی دونی چیکار کنی زمان هایی که اوج می گیره. بخندی، گریه کنی، هوار بزنی، در و دیوار رو فحش بدی، خودت رو به در و دیوار بزنی، یا اینکه، … بد دردیِ این بی درمونِ ناگفتنی که نه پایان داره نه درمون. اینجا هم برف اومد ولی به قول تو واقعی نبود. خوردنی نبود، حیاطی در کار نبود که بشه رفت و بیخیال نگاه های ملت برف بازی کرد، برفش به روونی و شدت دیروز ها نبود، و خلاصه دلی نبود انگار. شاید هم واسه من این مدلی بود. دلتنگی ها، … ابراهیم نمی دونم تو باهاشون چه معامله ای می کنی. نمی دونم واقعا میشه باهاشون چه معامله ای کرد. هیچ چی تسکین نمیده این لاکردار ها رو. اما من دیگه به تسکین فکر نمی کنم. می خوام فراموش کنم ابراهیم. این روز ها هرچی زور در اراده داغونم پیدا میشه رو جمع کردم۱جا تا یادم بره. دلم می خواد یادم بره ابراهیم. تمام شیرین های تلخ رو که از شدت دلتنگی نصفه شب بیدارم می کنن رو می خوام یادم بره. دلم می خواد چنان عمیق فراموش کنم که با شنیدن هر اسم آشنایی از قصه دلتنگی هام مجبور باشم دستم رو به پیشونیه سرد و بی حس از عاطفهم فشار بدم بلکه یادم بیاد و عاقبت هم بگم، راست و از ته دل بگم، نمی دونم. خاطرم نیست. شاید۱زمانی می شناختمش! شاید.
ببخش ابراهیم که اینهمه پر شدم. ببخش که اینجا نق زدم. ببخش! گفتم کجا بهتر از پست دشمن واسه نق؟ باز هم می زنم خخخ! فرار!

برف. خخخخخخخخخخخخخخ. یه برف پیزوری بارید اینجا من تموم زندگیم عفونت کرد. او وقتا چقد تحملمون بیشتر بود. ساعتها برف بازی میکردیم و آدم برفی میساختیم. حالا خودمون آدم برفی شدیم با یه سوز میچاییم و با یه آفتاب آب میشیم.

سلام رهگذر وای چه قشنگ گفتی با گرما آب میشیم و با سرما یخ میزنیم
بخدا یادمه اون وقتا گاهی آستین پیراهنم نزدیک یخ زدن میشد وقتی میرفتم یه جای گرم ولی حالا وقتی سرما زیاده سریع میدوم جایی که گرما باشه
قبلا تابستونا هم سر ظهر وسط گرما ما بیرون بودیم حالا وقت گرما سریع میپرم جای خنک

سلام ابراهیم جان.
یاد قدیما بخیر که با این برفها چه کارها که نمی کردیم. فقط افسوس و صد افسوس که دیگه مثل اون قدیما برفی نمی باره.
با حرف رهگذر هم شدید موافقم و کاش تحمل ما هم قوی بود.
مرسی بابت پستت که منو بردی به خاطرات گذشته.
شاد باشی.

سلام به داداش هیوای خودم خوبی
هی هی هی !!! گاهی دلم برای بچه های امروزی میسوزه ما میتونیم بگیم چقدر اون روزا خوش بودیم ولی الان چی تک فرزندی و تنهایی و اینکه همه چیز شده موبایل و کامپیوتر ! بچه های امروز فقط و فقط زندگی را توی موبایل خلاصه میکنند . متاسفانه جای همه چیز عوض شده ! کو اون همه عشق و مهربونی ! نیست دیگه !!! همه به دست فراموشی سپرده شدند !!!!!!
هیوا همیشه شاد و سربلند باشی

سلام!
اون‌وقتا هرچی مادرم می‌گفت یه کم برف و دوشاب یا همون شیره انگور بخور، کلی ناز می‌کردم. حالا که دلم برف و دوشاب می‌خواد، دیگه برف تمیز پیدا نمی‌کنم. البته اگه می‌شد یه روز برفی، شهرستان باشم شاید برف تمیز هم پیدا می‌شد. به امید آینده!

پاسخ دادن به ریحان لغو پاسخ