خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بعدِ مدتها سلام

سلام دوستان
خوبید خوشید؟
قبل از هرچی اجازه بدید که از خانم کاظمیان و سارای خانم تبریزی تشکر کنم و معذرت بخوام که وقتی اونا اومدن من نبودم و نشد که جواب لطفشون رو بدم.
امیدوارم که ببخشن!

تابستان همین امسال بود.
دقیقا یادم نیست داشتم کدوم پستم رو می نوشتم داخل محله که بهم خبر دادن واسه خواهر کوچیکم خواستگار اومده.
از اونجایی که چندتایی خواستگار اومده بود و همه رو جواب کرده بود،
با لبخند به عزیزی که اون خبر رو آورد و ازم خواست آماده شم و برم مراسم خواستگاری گفتم شماها برید خوش بگذره من وقتی می دونم طرف افتخار فامیل شدن با من رو نداره بیخود تو این گرما نمیام بشینم لبخند ژکوند بزنم و حرف های قلمبه سلمبه بشنوم و با گفتن بله درسته حق با شماست و منم چندتا حرف قلمبه سُلُنبه بشنوم و باز تأیید هایی که من تحویلشون دادم تحویل بگیرم تو دلمونم چندتا فحش به هم بدیم که نگاهش کن چه خودشم با کلاس نشون میده.
طرف با خنده بلند شد و با گفتن تو آدم نمیشی من رو با نتم تنها گذاشت و رفت. قبل از دور شدنش داد زدم سهم شیرینی من رو کنار بذارید.
اونم با گفتن باشه جعبه رو اول برای تو میارم برداری بعد می برم واسه مهمونا رفت خونه عموم.
داخل پرانتز (البته دروغ گفت و فقط یه شیرینی خامه ای نصیبم شد. اونم فردای خواستگاری. ادامه متن)
آخه خواهرم در اصل هم دختر خالمه هم دختر عَموم و از اونجایی که با هم شیر نوش کردیم شدیم خواهر و برادر.
اون رفت و منم یه پست واسه محله نوشتم و رفتم سراغ سایت ها و خلاصه چرخیدن تو اینترنت.
چند روز بعد وقتی با خواهرم تنها بودیم و داشتیم حرف می زدیم و می خندیدیم و حتی خواستگار رو هم فراموش کرده بودم یه دفعه گفت می خوام ازدواج کنم.
وای خدای من چه قدر اون لحظه تعجب کردم!
شانس آوردم شاخ و ماخ درنیاوردم.
اول کمی تو شوک بودم ولی وقتی باور کردم
شروع کردم به مخالفت.
به راستی برام خیلی عجیب بود.
و البته بِین خودمون بمونه دوست هم نداشتم ازدواج کنه.
من بهانه می آوردم و می گفتم ما اونا رو نمی شناسیم و و و و و و و و و کلی بهانه دیگه ولی آخرشم نتیجه نداد
و بیستم مرداد عقد کردن.
روز عقدش خیلی ناراحت بودم. خیلی برام سخت بود کسی که همه جوره درکم کرده بود و کلا از بچه گی با هم همبازی و بزرگتر که شدیم . شدیم محرم راز و جدا از خواهر برادری واقعا دوست بودیم.
قرار شد اسفند عروسیشون باشه.
با خودم گفتم حالا کو تا اسفند؟ لحظه رو می چسبیم چون فردا شود فکر فردا کنیم.
ولی تا اومدم به خودم بیام بابا زمان با چنان سرعتی اون چند ماه رو رفت که نفهمیدم چی به چی شد. تا به خودم اومدم اول اسفند بود و دهم عروسی بود
و وقت خرید لباس برای عروسی شده بود که با پول لباسام که یه کت و شلوار و کفشاش و یه ادکلن 500 تومان برام آب خورد و با کادو ای که به خواهرم دادم رسما ورشکست شدم.
حالا قراره بعدا نصفشو ازش پس بگیرم.
شکلک نمی دونم چی.
هر روز که به مراسم نزدیکتر می شدیم بیشتر از قبل ناراحت می شدم.
نمی دونم تا حالا برای شما پیش اومده که هم ناراحت باشید هم خوشحال؟
حال اون روزای من دقیقا اینجوری بود.
از یه طرف ناراحت بودم که داره از پیشمون میره و از طرفی هم از اینکه سر و سامان گرفته خوشحال بودم.
شب قبل از عروسی من خواهر بزرگم داداشم و خواهر کوچیکم مدتها نشستیم.
گاهی از یادآوری خاطرات بچگی می خندیدیم و گاه که یاد فردا شب می افتادیم اشک می ریختیم،
آخرشم همه به هم قول دادیم فردا شب هیچ کدوممون اشک نریزیم.
بالاخره شب عروسی رسید
و بارون هم نم نم می بارید.
همه چی عالی بود جز حال خودم.
اینقده ناراحت بودم که حتی یادم رفته بود دوستامو دعوت کنم و جز حامد فربد و فرهاد کسی اونجا نبود.
بازم داخل پرانتز (الآنم که الآنه با هرکی حرف می زنم اطرافم پر از فحش میشه. خوب ادامه متن بیرون از این پرانتزه)
بعد از شام همه کادوهاشون رو دادن
که من کادوم پول بود بهش دادم.
ترجیح دادم بهش پول بدم اینجوری خودش هرچی خواست باهاش بخره.
وقتی بغلش کردم تا بهش تبریک بگم، به راستی اگه به تمام دنیا هم قول داده بودم اشک نریزم و تمام دنیا بسیج می شدن تا نذارن من اشک بریزم بازم نمی شد.
بغض لعنتی که از غروب بزرگ و بزرگتر شده بود ترکید و شد اشکایی که پشت سر هم با عجله می باریدن.
خواهرم هم دسته کمی از من نداشت.
اونجا بود که فهمیدم خواهر شوهر دادنم برای خودش یکی از سخت ترین کارای دنیاست.
همه می خواستن ما رو از هم جدا کنن و نذارن اشک بریزیم.
خواهر بزرگم در حالی که خودشم گریه می کرد می گفت که شماها قول دادید اشک نریزید پس چی شد؟
در میان گریه با خنده بهش گفتم خودت اول سر قولت بمون بعد بیا به ما بگو.
وای که چه لحظاتی بودن!
حتی حالا هم که روز ها از این ماجرا می گذره وقتی یاد اون لحظات می افتم اشک تو چشام جمع میشه.
حالا نمی دونم فیلم بردار و عکاس تو اون لحظات ازمون عکس اینا گرفتن یا نه.
ولی خدا کنه نگرفته باشن که خیلی خخخخ.
وقتی از هم جدامون کردن خواهر زادم با گریه اومد کنارم.
جلو پاش نشستم ازم پرسید واسه چی تو گریه می کنی؟
چی داشتم بهش بگم؟ ناچاراً گفتم دلم پفک می خواد کسی هم نیست برام بخره.
سرم رو بغل کرد و گفت گریه نکن خودم برات می خرم،
بعدش ولم کرد و رفت.
زن عمو مادرم اومد پیشم و نشست به نصیحتم که گریه نداره و از این چیزا.
چند دقیقه نگذشته بود خواهر زادم با یه بسته پفک پیداش شد
و با گفتن بیا اینم پفک حالا دیگه گریه نکن پفک رو گذاشت رو پام.
به راستی بچه ها چه فرشته های مهربونی هستن! خودشم رو پام نشست پفک رو باز کرد و با گفتن اینکه تو دستتو کثیف نکن خودش بهم پفک می داد.
ازش پرسیدم پول از کجا آوردی.
جواب داد وقتی رو سر عروس پول ریختن بابام برداشت بهم داد تا باهاش عروسک بخرم.
بوسیدمش و بهش قول دادم عیدی واسش یه عروسک خوشگل بخرم.
حالا کچلم کرده از بس پرسیده کی عیده خخخخخ.
حالا هم امشب قراره خواهرم اینا بیان خونمون دعوتشون کردیم.
پستم رو با این دعا به پایان می رسونم:
ایشالا که تمامی زوجها خوشبخت و سعادت مند باشن
و اونایی هم که هنوز مجردن به مراد دلشون برسنا!

۳۴ دیدگاه دربارهٔ «بعدِ مدتها سلام»

خدا بگم چیکارت کنه ابراهیم از تمام پستت بی دردسر یعنی نسبتا بی دردسر فقط با یکی دو فقره آه عمیق گذشتم به اون طفل معصوم خواهرزادت که رسیدم گریه خندم قاطی شد. ببین۱عروسک حسابی از اون پدر مادر دارهاش به این بچه بدهکاری. خیلیه واسه۱بچه که پول آرزوهاش رو بده واسه۱نفر دیگه چیز بخره. حالا اون۱نفر هر کسی می خواد باشه. در مورد بقیه پستت هم بله واسه من پیش اومد. زمانی که برادرم ازدواج می کرد. خانمش از زمان نامزدیشون دوست من شده بود. هنوز هم دوست عزیز منه. واقعا دوستش دارم. اما تصور اینکه اون ها ازدواج می کنن، از خونه من، از اتاق بغلی اتاقم که۱جورهایی اتاقشون داخل اون خونه شده بود، از کنار من میرن، هرچند خونشون فقط۱کوچه ازم فاصله می گرفت، وایی ابراهیم چه اون شب های آخر بد بودن. بعد از اینکه رفتن، تا مدت ها از کنار اتاقشون داخل خونم که رد می شدم سرم رو می کردم اون طرف و تمام صورتم خیس اشک می شد. بنده های خدا همیشه می اومدن پیشمون و خیلی با هم بودیم ولی، … اگر ادامه بدم اشکم در میادش. هنوز از هوای اون دلتنگی ها گریهم می گیره. خخخ دلم واسه خونواده داداشم۱دفعه تنگ شد. کاش امشب بیان اینجا!
من هنوز دلتنگ عصرهایی میشم که اون۲تا شبیه۲تا کبوتر داخل اتاق بغلی حرف می زدن و کتاب می خوندن و از همونجا سر به سر من می ذاشتن و۳تایی می خندیدیم. هنوز با گفتنش و با یادآوریش۱بغض کوچولوی آشنا ولی همیشگی رو حس می کنم و هنوز بهش که فکر می کنم، انگار همین دیشب بود که اون ها رفتن و من یواشکی نصفه شب توی اتاق خالیشون گریه می کردم. ولی بابا زمان روی بغضم غبار پاشید. روی بغض تو هم می پاشه. در عوض چیزهای خوبی پیش میاد که به این دلتنگی ها می ارزه. من الآن۱جیگیلک دارم که با جهان عوضش نمی کنم. خونواده برادرم رو هر لحظه که دلم بخواد نمی بینم ولی اون ها همراه فرشته کوچولوی من همین نزدیکی ها، درست۱کوچه اون طرف تر از۴دیواری من زندگی می کنن و این عالیه.
مثلا اومدم۲تا جمله کوتاه بنویسم و برم. نمی تونم به خدا نمی تونم بلد نیستم کوتاه گفتن رو چیکار کنم بلد نیستم آخه!

سلام نه خودت بگو پست من بیشتر بود یا کامنت تو
ولش بابا تو تا دلت میخواد بگو کاری هم به هیچی نداشته باش
چشماتو ببند و دهانتو وا کن و تند و تند حرف بزن آفرین
والا این عروسک که این بچه ازم میخواد پدر مادر که هیچی خواهر و برادرم داره از بس گرونه ولی چشم براش میخرم
بابا زمان همیشه همینطوره از شادی ها و غم ها سریع میگذره
شاد باش تو همیشه بقیه ی چیزا رو بیخیال

سلام. بنده حقیر هم به نوبه خودم ابریک عرض میکنم. هم سال نو و هم ازدواج فرخنده و میمون خواهرتون رو. در مورد عنوان پستتون بگم که: حالا خوش بحال شما که هرچی پست میذارید سریع منتشر میشه ولی من بیچاره تا حالا صدتا پست فرستادم ول خودم ندیدمشون یعنی اصلا اجازه انتشار داده نمیشه!

پفک که نه خیلی هم بد مزه بود
بابا تو هم واسه خودت اعجوبه ای هستی والا
اونا دخترشون میرفت تو باید گریه کنی
نکنه خواهر شوهر بازیت اون وسط گل کرده بود
یا خواستی به بقیه نشون بدی که تو هم اشک داری و میتونی گریه کنی خخخخخخخخخ

سلام آقا ابراهیم. منم برای خواهر تون آرزوی خوشبختی دارم. انشاالله هم خواهر شما و همسرش و هم تمام عروس خانم ها و آقا داماد ها در کنار هم به آرامش برسن. وای خوش به حالتون که چنین خواهر زاده نازی دارید . خدا حفظش کنه.

سلااااام وایی ببین کی اینجاست
مهرناز خانم مردیم از گشنگی الآن دو ماهی میشه اینجا غضایی نداشتیم
شما هم کمپیدا شدید
رععععد که همیشه میگه کلی غضا آوردم ولی از طرز پخت هیچکدوم حرفی نمیزنه
ممنونم از شما
پیروز باشید

سلام
از قول من هم به خواهرتون تبریک بگید
بعضی از این ناراحتی و خوشحالی ها که باهم یه جوری شیرین هستند!
منم الآن چند وقتی هست که همین حالت را دارم!
ولی معتقدم که انسان به همه چیز عادت میکنه!
این حالت هم زیاد طول نمیکشه
منم دعا میکنم که همه زوج ها خوشبخت باشند!
موفق باشید.

خانمی شاخه نباتِ خانمی یه بقچه قند
خانمی خدا باهاتِ ایشالا بختت بلند سلام منم این فاصله گرفتن زیبا را به شما و خونوادتون تبریک میگم این از اون جداییهایی هست که ناگزیر و شیرینه و همه برا اتفاق افتادنش دعا میکنن ایشالا روزی خودتون

سلام ابراهیم.
بخاطر پفک گریه کردی؟
واقعا که!
من برا چیپس گریه میکنم اونم سرکه ای. البته سالی یک دونه هم نمیخورم.
الآن هم گیر دادم به بیسکویت سیشل از شرکت شونیز.
خیلی با مزه و عالیِ.
حالا توی پرانتز جدی بحرفم.
من خواهر ندارم ولی کلا از رفتن هیچ کس ناراحت نمیشم چون میدونم قرار نیست کسی تا آخر باهام بمونه.
به سلامتی امیدوارم خواهرت خوشبخت بشه.
این مورد همون بود که گفتی با خواستگار توی کافیشاپ جلسه گذاشتی؟
فکر کنم بوکانی یا مهابادیِ.
شاید کلا قات زدم و اون یه چیز دیگه بود آخه مدتها پیش خوندم

سلام ابراهیم.
ازدواج خواهرت را تبریک میگم و برایش آرزوی خوشبختی می کنم.
منم از این حس های ناراحت و خوشحال کننده داشتم. ولی یه مدتی که بگذره حس های جدیدی جایشون رو می گیره و عادت می کنی.
پفک هم زیاد بخور که حسابی آدم رو حال میاره.
شاد باشی.

خدا نکشدت قنبر خان . مردم از خنده . والا دومادا از بس شب عروسی می خورنو میخندن که جایی برای گریه نمی مونه .
مش ابراهیم من معروف به رعد مستجاب الدعوه هستم . اگه دوست داری ازدواج کنی برات دعا می کنم . بچه مچه چی اونم دوست داری ؟حوصله نقو نوق داری ؟هان ؟؟؟بععععله ؟پس برم به دعا و نیایشم برسم خخخ

پاسخ دادن به سید محمدرضا حسینی لغو پاسخ