خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات نوروزی

هر سال نوروز برای ما بچه ها رنگ و بویِ دیگه ای داشت.
از یه طرف مدارس تعطیل می شدن و آخ جون
و از طرف دیگه دور هم بودن و بازی ها عیدی ها و کلی چیز دیگه.
تو مناطق کُرد نشین مراسم های خیلی جذابی برای عید داریم که بدبختانه تو خیلی از شهر ها دیگه انجام نمیشن، ولی با کمال خوشبختی باید بگم این مراسم تو بوکان همچنان برگزار میشن هرچند کمرنگتر از قبل.
همیشه بیستم تا بیست و سوم و چهارم فوقش، از مدرسه برمیگشتم خونه.
قبل از هرچی می رفتیم روستا تا دوغ سیزده به دَر رو آماده کنیم.
خونه ی پدربزرگم گاو نداشتن.
از چند روز قبلش ده پانزده کیلو ای شیر از همسایه ها می خریدن و باهاش ماست درست می کردن.
وقتی همه جمع می شدن برای پختن نان، ماست رو می ریختن داخل مَشک بزرگی که چهار دسته داشت.
مَشک رو روی تابی که با طناب درست شده بود می ذاشتن و ما بچه ها مأمور بودیم که مَشک رو به طرف هم هل بدیم تا ماست به دوغ تبدیل بشه.
وای که سر اینکه کیا چهار دسته ی مَشک رو بگیرن چه جنجالی به پا می شد!
وقتی هم که بالاخره راضی می شدیم که به نوبت این کار رو انجام بدیم کار شروع می شد
که البته با اینکه رو تاب بود ولی اینقده سخت بود که خیلی زود بچه ها جاهاشون رو با هم عوض می کردن.
وقتی مَشک رو به حرکت درمیآوردن یه جور آهنگ خاصی داشت که حتی میان داد و بیداد ما بچه ها هم صداش شنیده می شد و خودشو به رخ صدای ما می کشید.
اگه خوب به صداش گوش می دادی حس می کردی داره میگه برو بیا. برو بیا.
اینقده این برو بیا ادامه داشت تا بزرگترا می گفتن بسه.
اون وقت بود که می اومدن مَشک رو از روی تاب پایین می آوردن.
وقتی مَشک از رو تاب پایین می اومد و برای خالی شدن می رفت
بازم جنجالی دیگه بین ما راه می افتاد
سر تاب که کی اول سوار بشه.
بچه های بزرگتر می گفتن اول ما چون بزرگتریم،
کوچیکترا هم می گفتن ما چون از کوچیک به بزرگ باید باشه.
مدتی هم اینجوری کشمکش ادامه داشت و وقتی هم که یه گروه که اکثرا بزرگترا بودن پیروز می شدن بازی شروع می شد.
اینقده بازی ادامه داشت تا آخرش تاب بدبخت از دست ما خسته می شد و اول به سر و صدا می افتاد و وقتی می دید ما دست بردار نیستیم پاره می شد و بیچاره کسی که رو تاب بود!
خخخخخخ وای اون موقع بقیه چقدر می خندیدیم اون بیچاره هم که از رو تاب افتاده بود از ترس مسخره شدن اگه درد می کشتش هم مجبور بود همراه بقیه بخنده تا مسخره نشه.
بعد که تاب بیچاره رو به اون حال رها می کردیم می رفتیم یکی دو لقمه نان تازه و کره با یه لیوان از اون دوغ می خوردیم و می رفتیم سراغ یه بازی دیگه.
دوغ هم می رفت تو انباری تا واسه سیزده حسابی ترش بشه واسه آش دوغ عصرونه.
وقتی نان پختن بزرگترا هم تموم می شد برمیگشتیم خونه ی خودمون تا واسه نوروز آماده بشیم.
همه واسه نوروز لحظه شماری می کردیم.
خوب اول اجازه بدین کمی از رسوم اینجا براتون بگم تا بعد بریم ادامش.
اینجا تا چند سال قبل سفره هفت سین پهن نمی شد
که خوب الآن خوشبختانه اونم داریم.
جای سفره هفت سین از یکی دو روز مونده به سال نو بچه ها یه سطل پلاستیک یا هرچیز دیگه ای شبیه این رو دست می گیرن و به در هر خونه ای که برسن فرقی نمی کنه آشنا باشه یا غریبه
میرن داخل و با خوندن اشعاری درخواست عیدی می کنن.
تو اون روز در اکثر خونه ها بازه و حتی گاهی صاحب خانه خودش جلو در وای می ایسته و عیدی بچه هایی که به طرف خونش میان رو میده.
یا بعضیا اگه ببینن بچه ای از کوچه رد میشه و به خونه اونا نزدیک نمیشه صداش می زنن و عیدیشو بهش میدن.
عیدی ها هم بیسکویت پفک و در کل تنقلات و گاهی پوله
ولی از همه مهمتر تخم مرغِ.
قبل ترا شب ها البته بیشتر تو روستاها سطلی رو به یه شال می بستن و از دریچه ای که رو سقف خونه ها بود پایین می انداختن و صاحب خونه هم هرچی دم دستش بود داخل سطل می انداخت و سطل رو تکون می داد تا بالا بکشن.
آخه اون موقع ها پشت بام اکثر خونه ها از طرف بیرون کوتاه یا حتی میشه گفت با زمین فاصله ای نداشت.
یه رسم دیگه کوسه هستش.
این رسم اینجوریِ که یه پسر رو شکل عروس درمیارن و یکی هم شکل دوماد که البته گاهی نقش عروس رو یه خانم که با داماد محرم هست به عهده می گیره.
و دو نفر هم با طَبل و ساز های دهانی دنبالشون میرن.
گاهی که طَبل ندارن از قابلمه و دبه هم استفاده می کنن
و همراهش ترانه های شادی هم می خونن.
یه نفر هم هست که عیدی هایی که مردم به عروس و داماد میدن رو جمع می کنه که اکثر این عیدی ها تخم مرغ و پوله.
بعدِ مراسم عیدی های جمع شده رو بین خودشون تقسیم می کنن.
حتی پارسال یه عروس و داماد واقعی همراه فیلمبردار و کلی ماشین دنبالشون این رسم رو انجام دادن که خیلی با مزه بود.
البته عروس و داماد رو روی قاتر نشونده بودن که جالبترش هم کرده بود.
خوب برگردیم سراغ خاطرات.
همونجور که قبلا گفتم از بیست و هفتم بیست و هشتم با برداشتن پلاستیک راه می افتادیم
تا بیست و نهم و اگه سال کبیسه بود تا ساعت یازده یازده و نیم شب سی ام.
بزرگترا ازمون می خواستن که همراه بچه های بزرگتر باشیم
ولی من و خواهر کوچیکم وقتی بقیه جایی می رفتن به خیال اینکه ما هم همراهشون هستیم قالشون می ذاشتیم و می رفتیم واسه خودمون.
می رفتیم جاهایی که از سالهای قبل نشون کرده بودیم و می دونستیم بهمون تخم مرغ میدن.
آخه همونجوری که گفتم اگه ده کارتون خوراکی و کلی پول عیدی می گرفتی واسه بچه ها مهم نبود،
مهم این بود که چندتا تخم مرغ جمع کردی.
هر چندتا بیشتر جمع می کردی زرنگتر بودی و بقیه به چشم تحسین و گاهی هم حسادت نگاهت می کردن.
کل فامیل من و خواهرم همیشه اول بودیم.
گاهی داد بقیه درمی اومد که باید ما رو با خودتون ببرید ما هم با گفتن عمرا بیشتر عصبانیشون می کردیم و کیف می کردیم.
شب ها هم که خواهرم نمی تونست بیاد با دوستام می رفتم و هرچی هم پیدا می کردم می آوردم با اونایی که تو روز جمع کرده بودیم قاتی می کردم.
یه خانم بود که چند سال قبل از بوکان رفتن.
تو اون چند روز که بچه ها واسه عیدی می گشتن،
نهار ها آش دوغ رشته پلو رو تنور بار می ذاشت و موقع نهار تو حیاط خونش پر از بچه ها و حتی بچه هایی که دیگه بزرگ شده بودن می شد.
یادش به خیر واقعا!
چنان از همه پذیرایی می کرد انگار از فامیلای نزدیکش بودن همه.
چنان قربون صدقه ی بچه ها می رفت انگار بچه های واقعیشن.
جالب اینجا بود که تمامی کسایی که یه بار خونش رفته بودن رو با اسم می شناخت.
الآنم که الآنه خیلیا باهاش در تماسن و به خیلی از اون بچه ها هم برای کار و ازدواج کمک مالی کرده.
اونجور که خودش میگه تا حالا 475 تا ازدواج موفق رو سر و سامان داده که خوشبختانه حتی یه طلاق هم نداشته.
آخرین بار که باهش حرف زدم مریض بود.
ایشالا که خوب شده باشه!
اون سالا انگار بین اون خانم و بچه ها یه قرار نانوشته بود که همه حد اقل از اون چند روز یه نهار رو خونش می خوردن.
بعدِ عید هم تا مدت ها چیزی از مغازه ها نمی خریدیم اینقده خوراکی داشتیم.
البته یکی دو ماهی هم واسه خونه تخم مرغ نمی خریدیم.
روز های بِین عید تا سیزده رو هم با مهمون داشتن و مهمونی رفتن می گذروندیم.
روز سیزده هم با تمام خوشی هاش از راه می رسید و پایانشم آش دوغی بود که دوغش به دست ما بچه ها و تابی که پاره شه درست شده بود.
اون روزا گذشتن و جز خاطراتی به یاد ماندنی چیزی ازش واسمون نموند.
بلند شید برید خونه هاتون.
امسال می خوام بچه بشم و تو محله راه بی افتم عیدی جمع کنم.
کی با من میاد؟؟!
از خونه خانم کاظمیان شروع می کنیم تا خونه رعد و ننه زبیده.
تا سه می شمارم هرکی خواست سریع بیاد.
وسط راه نق زدن ممنوع هرکی خسته میشه نیاد ما کل محله رو می گردیم.
پیشاپیش سال نو مبارک.
امیدوارم همگی سالی عالی و پر از موفقیت رو آغاز کنید همراه با سلامتی و سرشار از شادکامی.

۱۰ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات نوروزی»

سلام. ابراهیم۱شونه تخم مرغ پر از اکلیل کنم از این بالا بندازم سرت سر تا پا اکلیلی بشی آیا؟ تخم مرغ رنگی یادش به خیر خخخ۱دفعه من۱دونه از این ها رو به خیال خودم خواستم از بقیه بچه ها مخفی کنم کش برم به زور داشتم فرو می کردمش وسط روسریم اون هم کجا! درست بالای سرم. خیلی بچه بودم ولی یادم میاد. به خیال خودم چون اون بالا رو خودم نمی دیدم بقیه هم نمی دیدن که روی سرم اندازه۱مشت اومده بالا. بعدش هم خخخ خدا واسه هیچ ابلیسی نخوادش! تخم مرغه رو از بس فشار دادم اون وسط شکست و وااآاااآاااییی خدا خخخ! داداشم اومد به دادم رسید و نجاتم داد که مادرم و بقیه متوجه این افتضاح کاریم نشن. چه ترسیده بودم اون روز!
یادش به خیر!
خوب فعلا من اومدم خونه تو عید دیدنیه پیش از عید. تخم مرغم رو بده برم دیرم شد.
همیشه شاد باشی!

سلام قبول کن از بچگی دیوونه بودی و البته بودیم
آخه منم یادمه یه بار بهم گفتن تخم مرغ رو بزاری جای تاریک جوجه میشه
وایی خخخخ منم هرچی به بقیه میگفتم جوجه میخوام کسی گوش نمیداد
البته خیلی مرغ داشتیم ولی من هوس جوجه کرده بودم نه مرغ بزرگ
خلاصه یه تخم مرغ برداشتم گذاشتم تو جیبم به امید اینکه دو سه هفته بعد جای این تخم مرغ تو جیبم جوجه باشه
ولی چشمت روز بد نبینه با دوچرخه خوردم زمین و دیگه خودت تصور کن
وقتی مادرم فهمید که چکار کردم نمیدونست کتکم بزنه یا بخنده
ولی آخرش زیر یکی از اون مرغا تخم گذاشتن و من جای یکی دو تا جوجه یازده تا جوجه به دست آوردم
بیا اینم تخم مرغ تو آبپز شده بدو یه سنگک بگیر بیا بشین بخورش تا سرد نشده
همیشه شاد باشی

دادااااااا راستشو بگم آدم وقتی این خاطرات رو میخونه بغض میکنه! وقتی یاد مهربونیها و معرفت قدیمیها و خصوصا بزرگترها و بابابزرگها و مامانبزرگها که دیگه الآن فقط جاشون خالیه میکنه واقعا بغض میکنه و خلاصه نگم! بیخیخی! دمت گرم خَیلی حال دادی!

سلام بر آقا ابراهیم. پیشاپیش سال نو مبارک. قشنگ مینویسی. آقا بیشتر اومدم که بگم سریال خاطرات یک مادر رو یادت نره؟ باور کن با هدیه شیرینت خیلی لذت بردم. بنابر این وسط این پست گذاشتنهات اون داستان یعنی خاطرات یه مادر رو یادت نره. مرسی.

رعد بزرگ تا اون جایی که یادمه در سالیان پیش اینجا سمت پدربزرگی داشت و ریش سفید محله بود خخخ
خونه من تا دلتون بخواد کار هست . خوش اومدی پسرم بیا که کارام مونده خخخ بعدش هم بهت یاد میدم چطور تخم مرغ رو آبپز کنی. خخخخ

سلام بر ریش کدخدای محله
نه قربون دستت من خودم کلی کار دارم فقط میام عیدی مو بگیرمو برم به کارام برسم
تخم مرغ آبپز رو هم خودم بلدم
برو یکی دو تا تخم مرغ آبپز کن بعد تا اونا بپزن بپر یه سنگک بخر بیا بشین یه دل سیر نوش کن کار رو هم بیخیالش بسپار همسرت خودت بشین نگاه کن خخخخخ

پاسخ دادن به ابراهیم لغو پاسخ