خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات یه مادر .فصل اول

سلام دوستان.
حال و احوال!
راستش این داستان رو برای مسابقات داستان بلند سال 94 نوشتم و فرستادم،
حالا تصمیم به ویرایش و دست کاری کردنش گرفتم.
عین هدیه شیرین می ذارمش اینجا تا شما دوستای خوبم برای اینم کُمَکَم کنید.

**********************

توی پارک نشستم و دارم به عابرانی که هر از گاهی از جلوم رد میشن نگاه می کنم.
صدای هیاهوی بچه ها تو زمین بازی من رو به وجد آورده و دلم می خواست بچه بودم و می پریدم بِینشون و یه دل سیر بازی می کردم.
ساعتمو نگاه می کنم..
هنوز نیم ساعت مونده به وقت قرار
ولی من زودتر اومدم چون عاشق این پارکم.
از دور یکی به نشانه سلام سر خم می کنه،
منم همین کار رو انجام میدم.
بلند میشم تا کمی قدم بزنم.
تا نزدیک حوض میرم.
باد خنکی می وزه و هر از گاهی قطره آبی هم با خودش برمیداره و می زنه به صورتم.
مدتی هم اونجا می ایستم. باز به ساعتم نگاه می کنم.
خوبه دیگه نزدیک وقت قراره.
به سمت نیمکتی که قرار گذاشتیم میرم و می بینم اونم اومده.
از دور می ایستم و نگاهش می کنم.
زنی حدود 30-35 ساله،
قدی نسبتا کوتاه، لاغر اندام،
چهره ای گندم گون،
صورتی کشیده و در کل زیبایی خاصی نداره.
ولی از همین جا هم میشه فهمید زنی سر سخت و مادری فداکارِ.
جلو میرم. با لبخند بلند میشه و از چند قدمی سلام می کنه
منم با لبخندی متقابل جواب سلامشو میدم.
ازش معذرت می خوام که دیر کردم.
با خنده میگه دیدمت کنار حوض ایستاده بودی نخواستم مزاحم خلوتت بشم پسرم.
کمی دیگه از این ور اون ور حرف می زنیم.
بعد میگم خوب من آماده هستم خاطرات شما رو بنویسم.
کمی سکوت می کنه.
نفسی تازه می کنه و با سر جواب مثبت میده.
واکمنمو درمیارم و آمادش می کنم برای ضبط صدا. دفتر و خودکارم رو هم درمیارم و منم نشون میدم که آماده هستم.
با خنده میگه خوب الآن باید از کجا بگم؟
میگم بهتره از همون اولش.
بازم کمی سکوت می کنه و شروع می کنه.

******

اسمم عاطفه امیریان. تو یکی از روستاهای اطراف بوکان به دنیا اومدم.
دوران بچه گیم عین همه دخترای روستایی اون زمان گذشت.
کارای خونه خیلی اوقات چوپانی و و و
وقتی می رفتیم کوه با دخترا بره ها رو قاطی می کردیم و می نشستیم به خاله بازی اونم نه با اسباب بازی ها. نه اسباب بازی نداشتیم.
نه اینکه نباشه ها نه. بود ولی خانواده ها می گفتن این عجق وجقها به چه دردی می خورن بی اونا هم میشه بازی کرد و خوش بود.
با تعدادی تخته و این چیزا واسه خودمون یه خونه درست می کردیم.
داخلشم با علف می پوشوندیم
و با میوه های فصل از مهمونامون پذیرایی می کردیم
و هزاران سرگرمی برای خودمون می ساختیم. گاهی بره ها رو فراموش می کردیم و اونا می رفتن داخل محصولات و همین باعث می شد بعدش یه دست کتک حسابی بخوریم.
همه اینا به کنار خیالبافی هایی که برای زندگی آیندمون می کردیم، خودش چند برابر تمام داستان ها برامون لذتبخش بود.
چه زندگی های شاهانه ای واسه خودمون می ساختیم و به رخ بقیه می کشیدیم.
هر روز هم عوض می شد این زندگی ها و هر روز بهتر و با شکوهتر از قبل می شد.
آخ اگه می شد یه زندگی با نصف اون چیزی که تو خیالاتمون بود می داشتیم چه قدر خوشبخت بودیم!
هرچند من حالا هم خودمو خوشبخت می دونم.
ولی خوب دیگه آدم همیشه دنبال بهترین هاست.
به نظر من آدم بی آرزو وجود خارجی نداره.
خیلیا میگن اگه فلان چیز رو داشته باشم دیگه هیچ چی نمی خوام،
ولی همون آدم بعد از به دست آوردن اون چیز یه چیز بهتر به چشمش میاد و باز روز از نو روزی از نو.
بله داشتم می گفتم من تو خیالاتم خودمو می دیدم که درس می خونم و پزشک میشم و اینقده پیشرفت می کردم که دیگه مریضی تو دنیا پیدا نمی شد. اگه هم می شد غصه ای نبود.
خانم دکتر امیریان هست تا مریضی ها رو ریشه کن کنه.
معروف می شدم و کلی از پسرا عاشقم می شدن و از این چیزا.
ولی تفاوت بِین واقعیت و خیال اندازه زمین تا آسمونه.
تازه کلاس پنجم رو تموم کردم که بهم گفتن باید درس رو ببوسی و کنار بذاری.
چه قدر التماس کردم که بفرستنم شهر خوابگاه ادامه تحصیل بدم
ولی کسی اهمیتی به خواستم نداد
و خونه نشین شدم.
ولی چیزی که عذابم می داد این بود که داداش بزرگمو با کتک می فرستادن مدرسه و اون همیشه فراری بود.
همیشه آرزو می کردم جای ما عوض می شد.
بابام برای گذروندن روزهای زمستانم که کار چندانی برای انجام نبود برام یه قالی برپا کرد
تا باهاش سرگرم بشم و بیشتر غُر نزنم.
چند سالی هم به این روال گذشت.
ولی حسرت مدرسه رفتن از دلم نرفت و همراهم موند.
یه خاله دارم که بزرگ فامیل هست با اینکه الآن پیر شده ولی هنوزم همه ازش حساب می برن.
تنها جایی که خالم نتونست حرفشو به کرسی بنشونه سر مدرسه رفتن من بود.
خالم هیچ وقت ازدواج نکرد.
البته شنیدم وقتی جوان بوده نامزدی داشته که نامزدش تو یه حادثه فوت می کنه و اونم دیگه قید ازدواج رو زد.
خالم دلی مهربون داره ولی زبانش برعکس دلش تا بگی تند و تیزه.
وقتی دید حرفش رو نمی تونه به کرسی بنشونه، به من گفت گیس بریده صبر کن خواستگار برات بیاد یکی رو انتخاب می کنم برات که بذاره بری مدرسه ببینم چه غلطی می تونی بکنی با سوادت که این همه میگی مدرسه مدرسه.
خوب می دونستم خاله خودش موافق درس خوندن منِ. وگرنه خاله کسی نیست که بخواد به خاطر کسی از روی دلسوزی خودشو به آب و آتیش بزنه.
از اون روز به بعد همش دعا می کردم خواستگار مورد نظر زودتر بیاد.
خنده دار شاید باشه که من آرزو می کردم زودتر عروسی کنم تا بتونم برم مدرسه.
هر خواستگاری که برام می اومد، خاله یکی از شرطاش ادامه تحصیل من بود.
اونا هم بلند می شدن می رفتن دنبال یکی دیگه.
حتی مادر یکیشون گفت والا گلی خانم ما زن می گیریم برای پسرمون تا تو کارای خونه کمک حالم باشه نه اینکه فردا روز یه بچه هم بندازه بغلم بگه میرم مدرسه مراقبش باش و کارام چند برابر بشه.
خاله هم نه گذاشت نه برداشت گفت خوب اگه اینجوریِ برید یه کارگر بگیرید تا جای کمک بهتون تمام کارای خونه رو انجام بده.
مادر پسره هم بلند شد و با عصبانیت از خونمون رفت.
این اومد و رفت ها ادامه داشت تا یکی از همسایه ها یکی از اقوامشون رو که تو بوکان بودن معرفی کرد.
اونا هم اومدن بعد از معرفی و تعارفات اولیه،
خاله شرط من رو به اونا هم گفت.
انتظار داشتیم اونا هم بلند شن برن دنبال کارشون.
ولی مادر داماد گفت:
بسیار هم عالی. حالا که این دختر ما به درس علاقه داره انصاف نیست جلوشو بگیریم. ما هر کاری از دستمون بربیاد براش انجام میدیم.
دیگه باید حدس بزنید حال من رو تو اون لحظات.
روزا و شبا رو می شمردم تا زودتر برم خانه شوهر و مدرسه.
زیاد طولش ندم. خیلی زود عقد کردیم و دو ماه بعد هم عروسی کردیم و من خانه پدرم رو ترک کردم.
حتی ذره ای ناراحت نبودم.
تو خیالم می دیدم که دکتر شدم و برگشتم خونه بابام و میگم ببینید بالاخره به آرزوم رسیدم.
وای که چه لذتی داشت این خبر و وقتی می دیدم همه به خاطر اینکه با درس خوندن من مخالف بودن همه ازم معذرت می خوان و….
یک هفته بعد با علی شوهرم برای ثبت نام رفتیم مدرسه و قرار شد من تو خونه بشینم درسامو بخونم و وقت امتحان برم امتحان بدم.
به همین راحتی.
علی مردی خوش لباس و تقریبا میشه گفت زیبا بود.
کلی بهم محبت می کرد.
البته این محبت فقط یه مدت بود و خیلی سریع علی اون روی دیگشو هم بهم نشون داد.
یه صبح هنوز خواب بودم که به جانم افتاد و تا می تونست کتکم زد،
دلیلشم فقط این بود که من یادم رفته بود پیراهنشو اتو بزنم.
اون همیشه همینجور که گفتم خوش لباس بود.
من حتی حالا هم نفهمیدم کارش چی هست.
صبح می رفت و غروب برمی گشت.
واسه من کار و بارش مهم نبود همین قدر که مادرش گفته بود پسرم کارمنده
برام کافی بود.
اگه نمی دونستم هم برام مهم نبود.
من به آرزوم که خوندن درس بود رسیدم بقیش دیگه هرچی می خواست باشه.
شاید اگه روزی این خاطرات کتاب بشن و به دست مردم برسه خیلیا سرزنشم کنن واسه این کار،
ولی خوب من 14 15 سال بیشتر نداشتم و از شوهر داری هم جز تن دادن به خواست های همسرم، پختن یه غضا و شستن و تمیز کردن چیزی نمی دونستم.
فکر می کردم زن خانه یعنی این.
کسی هم چیزی به من نگفته بود که با شوهرم حرف بزنم و از این چیزا.
خیلی زود بار دار شدم.
این خبر ناراحتم کرد. حس می کردم این بچه با اومدنش کلیه ی برنامه های من رو به هم می زنه.
مادر شوهرم بهم قول داد که تو بچه داری کمکم می کنه و من در کنار بچه داری هم می تونم درسم رو ادامه بدم.
منم کم کم احساس کردم می تونم موجودی رو که داخل شکممِ دوست داشته باشم.
نه ماه گذشت و دخترم به دنیا اومد.
خیلی قشنگ و ماه بود.
اینقده زیبا بود و لطیف که وقتی بغلش می کردم احساس می کردم الآنه که داخل دستام بشکنه به خاطر همین اسمشو چینی گذاشتم.
علی هم باز شده بود همون مرد دوست داشتنی و با احساس.
از همه عجیبتر قربون صدقه رفتنای خاله گلی بود نسبت به چینی.
ما بچه ها می دونستیم خاله دوستمون داره ولی هیچ وقت حتی نشد یه بار ما رو ببوسه.
این در حالی بود که چینی رو بارها می بوسید. و هزاران بار زنده و مردشو قربونش می کرد.
چند ماهی گذشت.
یه روز خونه بابام بودم. خاله با دقت به چینی نگاه می کرد و دستاشو جلو صورت چینی بالا و پایین می کرد.
ازش پرسیدم چیزی شده خاله جان؟
خاله کمی فکر کرد و گفت:
تا حالا شده کاری کنی و یا وقت راه رفتن اون به اطرافش نگاه کنه؟
با بیخیالی گفتم نمی دونم.
واقعا هم نمی دونستم.
خاله با دستاش یه خاک بر سر خنگت برام فرستاد
و بازم مشغول آزمایش واکنش های بچه شد،
بعد از داداشم خواست ما رو ببرِ بوکان پیش دکتر.
ازش پرسیدم چیزی شده؟
فقط گفت سریع آماده شو بیا.

با حرف خاله خیلی سریع ودست پاچه آماده شدم و همراه خاله و احمد داداشم به طرف بوکان حرکت کردیم.
وقتی رسیدیم داخل شهر احمد پرسید برم پیش کدوم دکتر؟
خاله گفت چی می دونم یکی که عقلش برسه و بگه مشکل این بچه چیِ.
احمد که از من گیج تر شده بود پرسید خوب مریضی این عزیز دایی چی هست آخه. اون که از منم سالم ترِ.
خاله چندتا فحش به من و احمد و نمی دونم در و دیوار گفت و وقتی فحش هاش تموم شدن گفت برو پیش دکتری که مریضی چشم رو خوب می کنه.
رفتیم پیش دکتر چشم.
دکتر هم چند جور چینی قشنگ من رو معاینه کرد، دست آخر سرشو بلند کرد و به هر سه ما نگاه کرد.
از نسبت ما با بچه پرسید.
وقتی خودمونو معرفی کردیم عین تمام دکتر ها شروع کرد به مقدمه چینی و از مریضی ها، درمان، خواست خدا و خلاصه از همه چی گفت و دست آخر تیری که آماده ی شلیک بود رو شلیک کرد.
دختر شما نابیناست!
خاله آه بلندی کشید و سرشو رو به آسمون بلند کرد.
وقتی از شوک خارج شدم فقط گریه می کردم.
عذاب وجدان گرفتم
و با خودم می گفتم اگه دقت کرده بودم زودتر می فهمیدم.
خاله هم پایِ من اشک می ریخت.
دکتر گفت امیدتون به خدا باشه شاید به همین زودیا آزمایش دکترا جواب بده و درمان نابینایی هم پیدا بشه.
علم پزشکی هر ثانیه تغییر می کنه و از اینجور دلداری ها.

*****

کمی سکوت برقرار میشه.
می پرسم خوب بعد چی شد؟
اشکاشو پاک می کنه و با لبخندی میگه:
بچه جون آدم رو بخوان شکنجه هم کنن یه ذره آب بهش میدن.
با شرمندگی میگم وای ببخشید صبر کنید الآن میام.
با دست جلو بلند شدنمو می گیره و میگه:
نه دیگه دیره باید برگردم خونه خاله گلی نگران میشه.
میگم پس صبر کنید با هم بریم تا خونه می رسونمتون.
با گفتن زنده باشی پسرم صبر می کنه تا وسایلامو جمع کنم و بعد حرکت کنیم.
کلاغی از بالای سرمون رد میشه و به دنبالش صدای رعد هم به گوش می رسه و بارون نم نم شروع می کنه به باریدن.
در حالی سوار ماشین میشیم که بویِ خاک بارون خرده و بوی چمن قاطی شده و سمفونی ای از بو های خاص به مشام می رسن.
با استارت زدن با این منظره خداحافظی می کنم.

۳۳ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات یه مادر .فصل اول»

سلام ابراهیم. ببین هنوز خاطره پایان دیاکو رو یادم نرفته. گفتم۱ندایی بهت بدم بدونی. همین طوری محض آگاهی. شکلک تهدید یواشکی و بدون صدا که فقط خودش ببینه.
قشنگ می نویسی ابراهیم. ساده، جاری، گویا. خوشم میاد واقعا میگم.
موفق باشی!

سلام پریسا
بخاطر اینکه تو رو هم حرصی کنم آخرشو چنان بد تموم کنم که سطل سطل اشک بریزی
این از این
دفعه بعد هم بیای واسه من شکلک اینا دربیاری تمام شکلکا رو. رو سرت آوار میکنم
فکر کنم واسه این بار بست باشه برو بخواب
شاد باشی

درود بر آقا ابراهیم عزیز.
خوشحالم که قراره باز هم همراه یکی از داستان های ساده و روان شما باشیم.
من هم پایان سیاه رو برای داستان نمی پسندم.
شما با توصیف موقعیتها و همچنین بیان احساسات شخصیت ها از زبان خودشان به داستانهاتون رونق فراوان میدید.
اگر قراره داستان بازنویسی بشه بهتره با افرادی که شرایطی مشابه با شخصیت های داستانتون دارند، بیشتر گفتوگو کنید. اونها صحبت کنند و شما بهشون گوش کنید. از این طریق بیشتر قادر خواهید بود به بیان احساسات شخصیت های مختلف از زوایای مختلف بپردازید.
از صمیم دل براتون آرزوی موفقیت دارم.

سلام بر خانم جوادیان معلم مهربون خودمون
ممنونم خانم جوادیان از اینکه هستید
راستش این داستان تا حدی واقعی هستش که من زمان ها مکان ها و قسمت هایی ازشو تغییر دادم و چیز هایی رو بهش اضافه کردم و شده این حالا میخوام بازنویسیش کنم و به همین خاطر اصل ماجرا رو اینجا مینویسم
بازم از حضور سبزتون ممنونم. به اون دو کوچولو هم سلام برسونید

سلام ابی.
ببین یک نوشته درباره پایان داستان نوشتم که به زودی منتشر میکنم.
بدون که پایان داستان مهم نیست سیاه باشه یا سبز و سفید!
مهم اینه که مبتنی با واقعیت های زندگی افراد باشه.
از این که آخر داستانت سیاه بود نترس و بنویس.
مهم این نیست که من خوشم بیادیا نه مهم اینه که حقیقت جامعه باشه

سلام ابراهیم خان. یعنی اگه نظراتمونا بگیم ناراحت نمیشی؟
تو از دس من ناراحت نمیشی. بسکی گُلی. و خبر نداری من یه زمونی عاشق یه پسر کُرد بودم و همینه که از کُردا ذهنیت خوبی دارم. خخخخخخخخخ. خب بگذریم.
ابراهیم ما توی نقاشی یه اصلی داریم میگیم همه چیو نکِش. اگر همه چیو مو به مو بکشی به مخاطبت توهین کردی. یه چیزایی رو بسپار به مخاطب. مثال بزنم؟
ساعتمو نگاه می کنم..
هنوز نیم ساعت مونده به وقت قرار
ولی من زودتر اومدم چون عاشق این پارکم.
از دور یکی به نشانه سلام سر خم می کنه،
منم همین کار رو انجام میدم.
بلند میشم تا کمی قدم بزنم.
خب این نوشته ی توئه. اینطوری ام میشه نوشتش:
هنوز نیم ساعتی دارم تا وقت قرار، زودتر اومدنم از عشقیه که به این پارک و صفای درختاش دارم. یکی از اون دورا سرشا خم میکنه که یعنی سلام. در جوابش منم سرمو خم میکنم که یعنی علیک. بلند میشم به قدم زدن.
خوب نوشتیا. ولی خیلی سادست. یه چیزایی رو بپرون بره. بنداز دور. یه چیزایی رو بهش بپرداز.
راسی کتاب چهل داستان برای صادق هدایت رو بخون. عالی بود. همه نوشته های نویسنده های جوون و تازه کاره. و بعضیاش فوق العادست.
برم بقیه تا بوخونم.

آها من اشتباه نوشتمش
باید بگردم پیداش کنم
ننه راستی ببین کتاب حلبی آباد نوشته رضا همراه رو میجوریش
من کُردیشو گوش دادم براستی کتاب فوق العاده با حالیه
هرچی دنبال فارسیش گشتم نبود که نبود
در حالی که این کتاب از فارسی به کُردی ترجمه شده

سلام!
نکاتی که دوستان گفتند رو بهشون توجه داشته باش. مخصوصاً تذکرات ننه رهگذر و خانم جوادیان خیلی قابل توجه بودند. اما من چند نکته نگارشی به نظرم رسید که یادآوری می‌کنم. هرچند که شاید اشکال‌های واردی نباشند.
۱. در همون اول داستان بهتره به‌جای واکمن از ریکوردر یا چیزی شبیه این استفاده کنی. دوران واکمن دیگه گذشته.
۲. در جمله «وقتی می دیدم همه به خاطر اینکه با درس خوندن من مخالف بودن همه ازم معذرت می خوان» بهتره کلمه «همه» تکرار نشه.
۳. جمله «خنده‌دار شاید باشه که آرزو می‌کردم» به‌صورت «شاید خنده‌دار باشه که …» نوشته بشه مناسب‌تره.
۴. واژه «شکممٍ» رو به‌صورت «شکممه» بنویس.
البته خیلی سریع خوندمش و فعلاً فقط همین ۴ مورد جزئی یادم میاد.
اما دوتا نکته نسبتاً کلی‌تر هم هست. یکی، حرفای پزشک خیلی عوامانه و سطحیه. بهتره پزشکانه‌تر نوشته بشه. دوم، به ویرایش دوباره و چندباره نوشته‌هات بیشتر بها بده.
امیدوارم نرنجونده باشمت. قصدم کمک به پیشرفتت بود وگرنه که من خودم اگر چیزی بنویسم این‌قدر میشه بهش اشکال گرفت که همه بچه‌های محله رو مشغول می‌کنه. من هم میشم کارآفرین نمونه. خخخ!

سلام به عمو علای عزیز
این چه حرفیه
من این رو اینجا گذاشتم تا نقد بشه اگه قرار بود ناراحت بشم که اینجا نمیزاشتمش
ممنونم از نکات خوبی که گفتید تو بازنویسی حتما ازش استفاده میکنم
پاینده باشید همیشه

سلام بر ابراهیم عزیز
پست و داستانت مجبورم کرد بعد از مدتها کامنت بدم. اونهم چون هم قلمت رو دوست دارم و هم داستان رو. حالا بریم سراغ نقد کوبنده و سوزنده و ویرانگرِ من. خخخ
اول یک سئوال: جامعه هدف داستانت چه کسانی هستند؟ بچه های این سایت یا به جایی می خواهی ارائه کنی؟ اگر برای چاپ یا ارائه به جایی معتبر است ارزش وقت گذاشتن دارد که از نظر ادبی و سَبکی روی آن کار کنی. البته منظورم این نیست که برای جاهای دیگر ارزشی ندارد بلکه برای خوب تر دیده شدن تلاش بیشتری لازم است.
تا کل نوشته ها و قسمت ها را نخوانم نمی توانم نقد یا نظر کلی ام را بگویم که خوب است یا نه. چون نمی دانم محتوا و درونمایه داستانت چیست. ولی نکاتی که می نویسم پیشنهادهایی در مورد داستانت است که بهتر شود.
نکته اول اینکه در کلام شخصیت زن خیلی شعار و کلیشه می شنویم. جملاتی در مورد تحصیل و ازدواج و شعار. و شعار. یا حذف کن یا ادبی اش کن.
نکته دیگر اینکه شخصیت راوی که خاطرات زن را می خواهد بنویسد, من نفهمیدم زن است یا مرد؟ این شخصیت هم می تواند در کنش های داستانت به جذاب شدن داستانت خیلی کمک کند. یعنی فقط یک گوش شنوا که بخواهد بعدا داستان زن را بنویسد نباشد. اگر اینگونه است حذفش کن. خودِ زن یک رکوردر یا واکمن برداره و حرفهاشو بگه. قسمت آخر هم بده دست یکی که براش داستان کنه. متوجه هستی چی می خوام بگم؟ اگر تاثیری در پیشبرد داستانت نداره حذفش کن.
نکته دیگر اینکه این ساختار نوشتن خوب است. اما به بهترش فکر کن. اینگونه مثال می زنم: زنی ۳۵ ساله که دختر نابینای ۲۰ ساله ای دارد. خیلی سختی کشیده. اکنون او چگونه است؟ موفق یا بدبخت یا میانه ؟ دخترش چگونه است؟ شوهرش طلاقش داده یا نه؟ که حدس میزنم آره. خخخ
مخاطب امروزی حوصله داستانهای کِش دار و طولانی را نداره مگر اینکه هر چند دقیقه یکبار با یک قلاب گیر بیفته به داستان. بخش اول داستان تو فقط یک قلاب داشت و اونهم آخرهای داستانت بود که نابیناییِ دخترِ زن است. و اگر روی متنت کاری نکنی تا قبل از این اتفاق مخاطب را از دست داده ای. پاراگراف اول داستانت را با یک بحران شروع کن.
ببخشید کامنتم طول کشید چون دوست دارم داستانی که برایش خیلی زحمت کشیده ای عالی بشه. شخصیت نویسنده رو که فکر کنم تا آخر کار فقط گوش میده حذف کن. شخصیت اصلی داستانت که همان مادر است یک زن نیمه موفق که در جایی عمومی مشغول کار است. در مواجه با شخصیتی دیگر که تازه اول زندگی مشترکش است و ظاهرا دچار چنین مشکلی شده و تحمل سختی ها او را به بن بست رسانده, شخصت زن را وارد کارزار می کند و با ایجاد رابطه دوستی برای حل بحران او وارد زندگی نامه و خاطرات زن می شویم.
ببخشید در داستانت دست بردم. خخخ
به کوتاه تر شدن و چندین قلاب در هر قسمت فکر کن. می دونم تو میتونی داداش گلم. موفق و پیروز باشی

سلااااام
هیچی دیگه هیچی ازم نموند تموم شد رفت
کلی خوشحال شدم که اینجایی همش آرزو میکردم حتما بیایی
من فعلا همینجوری که از قبل نوشتمش داستان رو میزارم و طبقِ پیشنهاد ها ویرایشش میگنم
یادت نره که چاکریم

یه استاد رنگ شناسی داشتم که هر چی از رنگ میدونم مدیون ایشونم. یادش گرامی. خخخخخخخخ. تو یه هفته کار کرده بودی و یه تابلو کشیده بودی با بدبختی و دقت زیاد و رنگای گرون. وقتی کارمون رو ارائه میدادیم اگر کار کوچکترین ایرادی داشت کاترا میزد وسط کار پارش میکرد میریختش وسط کلاس. خخخخخخخخخخخ. یه استاد دیگم داشتم که بهترین استاد طراحیم بود. کارها را میچیدیم کف کلاس. هر هفته باید پنجاه تا طراحی کار میکردیم. فکرشا بکن میرفتم بازارای میدون نقش جهان. میگشتم هر جا یه پیرمردی مغازه داری داشت چرت میزد سر بساطش مینشستم میکشیدمش. یا بدو بدو در حال راه رفتن و دویدن باید مردما میکشیدم. با چه جون کندنی پنجاه تا کار میکشیدیم میبردیم سر کلاس. اول ساعت میچیدیمشون روی زمین. استاد میومدن به لگد میزدن زیر کار و پرتش میکردن. اینو پاره کن. اونو پاره کن. یه هو میدیدی باید چهل و پنج تا از کاراتا بندازی تو سطل آشغال. هاهاهاههاهاهااهها. ولی خداییش همین دو تا استاد رو ازشون خیلی یاد گرفتم. هیچوقت از انتقاد نارحت نشیا. هر چی مینویسی بذار وسط با شهامت. نهایتش میزنیمت دیگه. خخخخخخخخ
کتابی که گفتیا پیداش نکردم ابراهیم.

وای رهگذر نمیدونم این چطور میشه کتاب چاپ بشه تازه به یه زبان دیگه هم ترجمه بشه ولی خودش جایی نباشه
نقد رو همیشه اگه واقعی باشه دوست دارم
واسه نقد هم همیشه کارامو به این میدم به اون میدم
و ازشون میخوام هرچی به نظرشون میرسه بهم بگن
اگه بخوایم با نقد شدن ناراحت بشیم که به جایی نمیرسیم
ولی اون استادا خیلی با حال بودن
البته فکر کنم وقتی طرحا رو پاره میکردن دانشجو ها شروع میکردن به حرص خوردن و گیسای خودشونو کندن یا حتی حاضر بودن خودشونو استاد رو چرخ کنن باهش کوفته تبریزی درست کنن
در عوض حالا کلی چیز بلدن
دَم استادا گرم

سلام
من کلا از داستان های اینجوری خیلی خوشم میاد!
دانشآموز که بودم, داستان مینوشتم اما به مرور استعدادم کور شد!
از نظر من عالی بود و پایانش هم هرطور که باید باشه همونطور بنویس
منظورم اینه که پایانش را همونی که تو ذهنت بود تموم کن
قلم خوبی داری خیلی ساده و روان
خیلی خوب منتقل میکنی.
من اصلا بلد نیستم نقد کنم!
بازم تشکر از این داستان بسیار عالی.

سلام بر ابراهیم و همه هم محلی ها عزیز
قشنگه نوشته هات وقتی اینطوری به عنوان یک پست میذاری هیچ ایرادی نداره
فقط اگه خواستی داستانش کنی الگوشو عوض کن
مثلا اینطوری که نشستی خاطره نویسی کردی نباشه
داستان از همون اولش از زبون یکی از شخصیت ها شروع بشه بهترمیشه
یا اگه نویسنده هم بخواد تعرفش کنه خودش یکی از شخصیت ها باشه
نه مثل یک خبرنگار با قرار قبلی بیاد بشینه از یکی گزارش بگیره
داستانهایی که نویسنده تعریفش نمیکنه و شخصیت ها خودشون میان وسط قشنگتر از آب درمیاد.
یک ایراد دیگه اینکه یهو کلی ماجرا تعریف شد توی یک صفحه
البته باید دید ادامش چیه تا بهتر نظر داد
در نهایت ماها فقط خواننده هستیم نظر میدیم نه منتقد هستیم نه ادبیات بلدیم و نه نویسنده ایم
شاید پای نوشتن پیش بیاد خودمونم تا این حدم نتونیم چیزی بنویسیم.
چیزی شما با تجربه بهش خواهی رسید حتما عالی خواهد بود
بتونم میام ادامه داستانتو حتما میخونم.
برات آرزوی موفقیت دارم.

پاسخ دادن به وحید لغو پاسخ