خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

حباب

اگر توی یه لیوان آب مقداری کف بریزیم، مثلاً مایع دست شویی یا ظرفشویی یا هر چیز کف کننده ی دیگه ای، وقتی یه نی داخلش فرو کنیم و آروم توش فوت کنیم، حبابهایی روی لیوان شکل میگیره. یه صدای خاصی هم میده. معمولاً این حبابها و حتی صداشون برای ما جذابن. به خصوص برای بچه ها و یا حتی خیلی از بزرگترها که اهل سرگرمیهای لحظه ای هستن. این کار میتونه دقایقی هرچند کوتاه باعث شادی و حتی خنده های از ته دل ما هم بشه. ولی چند دقیقه که میگذره و حبابها به خاطر خستگی ما از تکرار این کار میترکن و از بین میرن، دیگه نه از جذابیتشون خبری هست و نه از شادی ما که ناشی از بازی با اونها بود. انگار نه انگار که تا همین چند لحظه پیش، اونها باعث شادی ما میشدن و ما باعث زنده بودن اونها. خیلی زود فکر و ذکرمون عوض میشه. یا کتاب میخونیم، یا فیلم میبینیم، یا اصلاً به کاری جدی مشغول میشیم و حتی ممکنه دعوا کنیم یا گریه کنیم. اون لیوان و آب و کف داخلش و نی فرو رفته توی اون آب و کف، همون کنار دست ما یا رو به روی ما هستن و ما حضورشون رو حس میکنیم و میبینیم. ولی برامون هیچ اهمیتی ندارن. حالا اگر به هر دلیلی، مثلاً دستمون بخوره یا هر چیز دیگه ای و اون لیوان واژگون بشه و هرچی توش بود زمین بریزه و حتی خود اون لیوان هم بشکنه، ناگهان نبودن اون لیوان و متعلقاتش رو حس میکنیم و از نبودنش ناراحت میشیم. دوست داریم باشن ولی دیگه نیستن. مدتی ناراحت از دست دادن دلیل لحظات خوبمون میشیم و به خودمون قول میدیم که بیشتر مواظب باشیم. روزها میگذره و لیوان آب کف جدیدی با نی داخلش باز به زندگی ما برمیگرده. منتها این بار شاید رنگش و اندازش عوض بشه. باز هم لحظات خوب ما برمیگردن و فوت کردن توی نی اون لیوان و حباب درست کردن و لذت بردن از اون میشه تمام دنیای اون چند لحظه ی ما. ولی باز هم دقایق کار خودشون رو میکنن و لیوان حباب به کناری میره و فراموش میشه و اینجاست که ما یادمون میره دفعه ی قبل چه قولی به خودمون داده بودیم. یادمون میره که قول دادیم قدر داشته هامون رو بیشتر بدونیم و به راحتی از کنار هر حس مثبتی نگذریم و فقط شکستن دوباره ی اون لیوان میتونه ما رو به یاد قولمون بندازه که دیگه فایده ای نداره. چون هیچ بعید نیست که لیوان سوم و چهارم و پنجم هم بیان و بشکنن و ما سر قولمون بمونیم.

این روزها ما آدمها برای هم به لیوانهای حباب تبدیل شدیم. میگید نه؟ قبول ندارید؟ دارم حرف بیخودی میزنم؟ باشه. پس من یه مثال میزنم شاید قانع شدید.

یه گروه آدم رو فرض کنید که با هم خیلی ارتباط خوبی دارن و صمیمی هستن. توی این گروه همه حالشون خوبه و از هیچ حس بدی خبری نیست. آدمهای این گروه همیشه کنار هم هستن و در هر موقعیتی حامی هم. اگر کسی توی این جمع احتیاج به کمک داشته باشه، همه برای کمک به اون از هم پیشی میگیرن. اگر کسی به خاطر یه اتفاق خوب توی زندگیش خوشحال باشه، بقیه ی گروه به خاطر شادی اون اگر بیشتر از خودش خوشحال نباشن، کمتر هم نیستن. اگر کسی به هر دلیلی غمگین باشه، بقیه ی اعضای گروه زمین و زمان رو برای تسکین دادنش به هم میریزن. اعضای این گروه یه روز هم از هم غافل نمیشن و همیشه با هم مرتبطن و شاید روزی نباشه که همدیگه رو نبینن و یا از هم احوالی نپرسن. حالا فرض کنید روزی برسه که یک نفر به هر دلیلی از این گروه خارج بشه. دلیلش مهم نیست. مهم اینه که به هر حال به این نتیجه رسیده که بهتره نباشه. یا اصلاً اتفاقی بیفته که اعضای گروه به این نتیجه برسن که اون فرد اگر نباشه بهتره. این فرد از گروه یا با خواست اعضای گروه یا با خواست خودش خارج میشه و مشغول زندگی و دغدغه های خودش میشه. بقیه ی اعضای اون گروه هم مثل سابق با همون صمیمیت و روال قبل کنار هم راهشون رو ادامه میدن. دیگه کسی یاد اون کسی که از گروه خارج شده نیست و مدتها این روند ادامه پیدا میکنه. حتی به دلیل خاطرات مشترکی که با هم داشتن یا به خاطر لحظات خوبی که کنار هم بودن هم کسی حالی از اون شخص نمیپرسه. تا این که خبر میرسه عضو سابق این گروه به دلیل بیماری یا حادثه از دنیا رفته. تمام اعضای گروه، بدون استثنا ناراحت میشن و دلتنگ کسی که دیگه نیست. همه از خوبیهاش میگن و از این که شاید در حقش کملطفی کردن و از این که چه آدم خوبی بود و حتی اگر اشتباهاتی هم داشته نادیده میگیرن و اون رو در حد یه پیامبر معصوم بالا میبرن و از این که در حقش کملطفی کردن عذاب وجدان میگیرن. اینجاست که اعضای گروه به هم قول میدن که دیگه اجازه ندن این اتفاق بیفته و بیشتر مراقب دوستیهاشون باشن. کلی قول و حرف قشنگ در این مواقع زده میشه و همه ی اعضای گروه افرادی با شخصیت و انساندوست میشن. مدتی میگذره و باز هم یکی از اعضای گروه به هر دلیلی از گروه خارج میشه. شاید باورش براتون سخت باشه ولی باز هم اون فرد خیلی زود فراموش میشه و باز هم اگر از دنیا بره تبدیل به بهترین دوست زندگی تمام اعضای گروه میشه و باز هم قولهایی داده میشه و این چرخه همینطور ادامه پیدا میکنه. اعضای اون گروه همون آدمهای سرمست از حباببازی هستن و آدمهایی که از گروه میرن، همون لیوانهای کفدار و البته بدون حباب فراموش شده هستن که تنها شکستنشون میتونه دیگران رو به یادشون بندازه.

حالا دیدید که چه طوری خیلی از ما آدمها برای هم یه حباب بیشتر نیستیم؟ حبابی که تا دیده بشه و حس بشه اهمیت داره و وقتی حباب خوابید، به راحتی فراموش میشه. به شخصه توی زندگیم به طور عملی به این نتیجه رسیدم. تعداد دوستان واقعی من در حال حاضر شاید به راحتی توی یه ماشین ون جا بشن. این در حالیه که زمانی شاید دهها نفر بودن که من رو دوست خودشون میدونستن. دلیلش هم این بود که تو چشم بودم. نوعش مهم نیست. فقط بودم. اگر کاربر بودم، شاید کسی از نوشته هام خوشش میومد و یه حالی از من میپرسید. اگر مدیر بودم، به خاطر مدیریت هم شده بالاخره کسی کارش به من می افتاد که یه سراغی از من بگیره. شجاعانه اعتراف میکنم که اکثراً در این دوره ی زمانی با من در ارتباط بودن و بعد از اتمام کار من دیگه هیچ خبری ازشون نیست. در حالی که اون وقتا به گفته ی خودشون من دوست صمیمی و یکی از بهترینها از نظرشون بودم. این یعنی تا وقتی مفید باشی عزیز هستی. براتون چند نمونه میارم:

شاید باورتون نشه ولی خیلی از دوستان من و همسرم تازه فهمیدن که ما هجده آذر سالی که گذشت عروسی کردیم. شرط میبندم که خیلیها هم بودن که این رو نمیدونستن و الآن با خوندن این پست متوجه شدن.

شاید باورتون نشه ولی تقریباً کسی نفهمید که مادربزرگ همسرم همین هفته ی پیش یعنی 28 اسفند فوت کرد و تعداد کسایی که از این جمع بهش تسلیت گفتن دو رقمی هم نشدن.

شاید باورتون نشه ولی عید شده و تعداد کسانی که یاد ما کردن ده نفر هم نشدن.

شاید باورتون نشه ولی من دچار سرطان خون شدم و باید بعد از تعطیلات عید، شیمی درمانی رو شروع کنم.

صبر کنید. گوشیتون رو  بذارید کنار. این آخری رو الکی گفتم. میخواستم بهتون ثابت کنم که ما آدمها هنوز یاد نگرفتیم بی دلیل حال همدیگه رو بپرسیم. خواستم بهتون ثابت کنم تا اتفاقی نیفته خبری از هم نمیگیریم. متأسفانه من حالم خوبه و هیچ اتفاق بدی هم برام نیفتاده که بخواید برای من وقتی رو تلف کنید. من و همسرم هردو خوبیم و خودمون رو هم تافته ی جدا بافته نمیدونیم. ما هم مثل شما و مثل بقیه مقصر این اتفاق تلخیم. ما هم سراغی از شما نگرفتیم. اینها گلایه نیست. اینها واقعیتهایی از زندگی این روزهای ما آدمهاست.

روح عمو چشمه شاد باشه. یادتون هست زمانی که از دستش دادیم هممون تصمیم گرفتیم بیشتر هوای همدیگه رو داشته باشیم؟ به نظرتون تونستیم رو حرفمون بمونیم یا نه؟ بذارید خودم جواب بدم. نه. هیچ وقت هم نمیتونیم به این مدل قولها که در مواقعی جوگیر میشیم و میدیمشون عمل کنیم. در آینده هم عمو چشمه های دیگه میرن و ما ناراحت میشیم و قولها میدیم و به هفته نرسیده فراموش میکنیم. اگر اینطور نیست، بهم ثابتش کنید. من از ته دل امیدوارم این دفعه حق با من نباشه.

کسانی هستن که شاید دارن نوشته ی من رو میخونن و من براشون کارهایی کردم که هیچ کس تو زندگیشون براشون نکرده. کسانی هستن که نوشته ی من رو میخونن و روزی من باعث پیشرفتشون شدم. کسانی هستن که این نوشته رو میخونن که زمانی مهمان من بودن و من به بهترین شکل ازشون پذیرایی کردم. کسانی هستن که نوشته ی من رو میخونن و زمانی کلی خاطره با هم ساختیم. ولی همینهایی که دارن نوشته ی من رو میخونن، الآن دارن میگن بازم شروع کرد. چه قدر چرت میگی تمومش کن. خستمون کرد انقدر حرف مفت زد. باز خودشو زد به مظلومیت. برو بابا حال نداریم. به هر حال من برای تمام این افراد آرزوی روزهای بهتر از امروزشون رو دارم. چون به هر حال روزی روزگاری موفقیت اونها، خوشحالیشون و سلامتیشون آرزوی من بوده و الآن هم هست. هرچند اگر مایل نباشن یا شاید نباشم که ارتباطی با هم داشته باشیم.

متقابلاً خیلیها هم بودن که باعث پیشرفت من شدن، کمکم کردن، حمایتم کردن، دوستم بودن و من نسبت بهشون کملطف بودم. من شجاعانه از این گروه پوزش میخوام و امیدوارم من رو ببخشن.

ای کاش حباب نبودیم. ای کاش از دل نمیرفت هر آنکه از دیده میرفت. ای کاش پهلوان زنده عزیز نبود. ای کاش ابزار منافع هم نبودیم. ای کاش اینجا واقعاً شبیه اسمش یه محله بود. یه محله مثل محله ی مجتبی و دوستان: نابینایان.