خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دیوانه گی

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به همه دوستان عزیزم. سال 1397 هجری شمسی را به همه شما بزرگواران تبریک می گویم. امیدوارم در پناه خالق یکتا, سالی پر از امید و موفقیت را پیش رو داشته باشید. خلاصه دلم برای همتون تنگ شده. برایتان عیدی یک داستان آوردم. فقط ببخشید مثل پایتخت و بقیه سریالا طنز نیست.
اصل داستان واقعی می باشد ولی بخاطر بعضی مسائل اسامی و بعضی نسبت ها تغییر یافته اند.

دیوانگی
فکر نمی کردم بعد از این همه سال زنگ بزند. شماره ام را از کجا بدست آورده نمی دانم. و باز هم نمی دانم خوشحال باشم یا ناراحت. بخشی از لایه های درونم خوشحال, بخشی دلگیر, بخشی ناراحت و کلا بخش کلاف تودرتویِ لایه ها حسِ غریبی رو برایم بوجود می آورد.صدایش را که پشت گوشی شنیدم یکهو دلم ریخت. هنوز مثل 22 سال پیش زیبا و دلنشین. یعنی اینقدر عمر زود می گذرد.
-: سلام آقا مهدی!
دلم یکبار که نه, شاید هزاران بار یکهو ریخت. چرا شناختمش؟ چرا بدون اینکه کمی گفتگو را کش بیاورم و بگویم شما, نشناختمش؟ اینها مهم نیست. این مهم است که خودم را شانزده ساله حس کردم. آن موقعی که هنرستان می رفتم و این آر پی لعنتی پیشرفت نکرده بود. اون موقع هایی که دنیا را قشنگ و رنگی می دیدم و برای اولین بار چشمانم فریفته فریبا شد. برای اولین بار دیدمش و دلم هم همان روز هزاران بار یکهو ریخت. من سوم هنرستان و او سوم دبیرستان. من فنی و او ادبی. اون هم کسی مثل من که تا آن روز حتی یک نگاه چپ هم به دخترهای مردم نمی کرد. دلم آتش باران شده بود. نمی دانستم با چه کسی حرف بزنم. دردم را به چه کسی بگویم. در ذهنم, روحم, قلبم و تمام احساسم حک شده بود: فریبا.
-: سلام!
-: خوبین؟
-: ممنون.
-: شناختین؟
می خواستم بگویم نه. نشناختمت. ولی سکوت کردم. مگر می شود فراموشت کرد. مگر می شود تو را نشناخت. از وقتی ازدواج کردم به تو فکر نکردم ولی با این سلامت, اعماق دلم را, اعماق خاطراتم را زیرورو کردی. مگر می شود یادم برود که شاگرد ممتاز یکهو در یک ترم 9 واحد بیفتد. از بس شب و روز به فریبا فکر می کردم, از بس ترانه های عاشقانه آن دوران را گوش داده بودم مگر دلم و دست و پایم و فکر و روانم به درس خواندن میرفت. دوست و خانواده متلک می انداختند که مهدی چه اش شده؟ عاشق شده و من فقط خنده ای مسخره آمیز می کردم. به بهانه های مختلف به خانه خاله می رفتم که شاید او را ببینم. شاید خبری, صدایی, تصویری از او بدستم برسد.
-: بله شناختمتون. شما خوبید؟
-: بد نیستم.
بد نیست؟ یعنی خوب هم نیست؟ چرا؟ اصلا چه شده با من تماس گرفته؟ یکبار ویرانم کرد. هنوزم ویرانم. فراموشش نکرده بودم ولی در این ده سال هم به فریبا فکر نکرده بودم که یک وقت به همسرم کم توجهی نکرده باشم. ولی اکنون که در آستانه طلاق هستم چرا او زنگ زده؟ اصلا یادم نمی رود که چه زجری کشیدم یکبار, فقط یکبار با او حرف بزنم. نامه بارها برایش نوشتم ولی هیچ وقت جرات نکردم به دستش بدهم. با برادرش دوست صمیمی بودم. برادر بزرگترش هم شوهر خاله ام بود. به بهانه برادرش یا سر زدن به خانه خاله ام که با مادرشوهرش زندگی می کرد مرتب به آنجا می رفتم. و هر بار دیوانه تر. روزهایی که نبود یا نمی دیدمش ویران کوچه ها میشدم. تا اینکه یکبار عهد کردم نامه ام را به دستش برسانم. به بهانه برادرش زنگ خانه شان را زدم. فریبا در حیاط را باز کرد. لحظاتی چشم در چشم. هر دو سکوت کرده بودیم. شرم و حیایی در چشمهایش بود که آن نگاه معصوم را از من دزدید. به خود آمدم و خواستم نامه را که وسط یک کتاب شعر گذاشته بودم به دستش بدهم. ولی باز نتوانستم و بغض کنان از خانه شان دور شدم.
-: می خواستم ببینمت.
-: در خدمتم. ولی می تونم بپرسم چرا؟
دیگر دست و پایم مثل 22 سال پیش نمی لرزد. دلم یکهو ریخت ولی مثل سالها قبل دستپاچه نشدم. فقط خاطراتم با دورِ تند از ذهنم می گذشتند. با این تفاوت که الان نمی بینم ولی آن موقع را خوب می دیدم و به یادم است. یادم است وقتی به دانشگاه رفتم, فکر و ذهنم فریبا بود. گوشه همه کتاب ها و جزوه هایم شعر و متن های عاشقانه نوشته بودم. دیدارهایم کمتر و کمتر میشد. ولی خاطرات گفتگوها و لحظاتی که با او بودم را در سررسیدی می نوشتم. به بهانه های مختلف به منزلشان زنگ می زدم که مثلا با برادرش صحبت کنم ولی خدا خدا می کردم او گوشی را بردارد. و وقتی هم برمی داشت تا چند دقیقه از درس و اوضاع با هم صحبت می کردیم. آن موقع ها تازه موبایل آمده بود و 99 درصد نداشتند. برای همین یک روز در میان از خوابگاه دانشگاه میزدم بیرون و به مخابرات که نزدیک بود می رفتم. یک زنگ به مادر و یک زنگ به فریبا. که اکثرا او برنمی داشت و ناراحت برمی گشتم خوابگاه.
-: وقتی دیدمت بهت میگم.
-: موضوعش رو هم نمیتونی بگی؟
-: ترجیح میدم حضوری بهت بگم.
-: من ترجیح میدم تلفنی صحبت کنیم.
-: چرا؟ نکنه دوست نداری دیدارها تازه بشه؟
یک لحظه از این جمله خنده ام گرفت. مگر با هم دیدار داشتیم؟ مگر رفت و آمد داشتیم؟ از وقتی که 18 سال پیش فهمیدم ازدواج کردی دیگر ندیدمت. چه معنی داشت که دیگر به یک زن شوهر دار فکر کنم. سخت بود ولی از وقتی خودم هم ازدواج کردم دیگر فکرت را نمی کردم. از بس دیوانه ات شده بودم همه می پرسیدند چه ام شده. دل دل می کردم مادرم با من حرف بزند که عاشق شدی؟ چه کسی را می خواهی؟ فقط بگو و منتظر کارهای من باش تا زمین و زمان را بهم بریزم و آن دختر را برایت خواستگاری کنم. اما …
وقتی در سررسید خاطرات و اشعارم با فریبا, جمله ای دیدم, تمام دنیا را ویران یافتم. جمله, جمله ی مادرم و خط, خطِ او بود. فهمیدم سراغ سر رسیدم رفته و همه را خوانده و برایم یک پیام نوشته. برایم یک اخطار نوشته. برایم یک حقیقت نوشته که دخترشون رو به کسی که مشکل بینایی داره نمیدن. میدونم نمیدن و من هم جلو نمیرم.
مدتها فکر می کردم که هیچکس هیچی نمی فهمد. جریمه دوست داشتن همیشه نرسیدن است آیا؟ خیلی سرد شدم. خیلی بی روح شدم. انگیزه ای برای اتمام دانشگاه نداشتم ولی با هر زجری بود تمامش کردم. بعد هم کار و ازدواج و پیشرفت آر پی و دست به عصا شدن. الان می گویم شاید مادرم حق داشت. و شاید بخاطر همین با همسرم اختلاف و مشکل دارم.
-: پسرت چطوره؟
-: شُکر خدا خوبه. کلاس اوله.
-: خدا حفظش کنه.
-: پسر تو اسمش چیه؟
-: من! یه دختر دارم. میره کلاس چهارم. اسمش فرزانس.
-: فریبا! فرزانه. از اسم خودت مشتق گرفتی؟
-: [می خندد] آره.
با خنده فریبا دلم شاد می شود. دست خودم نیست ولی شاد می شوم
-: مهدی! می تونم ببینمت؟
-: آخه با یه آدم کور که عصا به دست می خواد بیاد بیرون چکار داری؟ ترجیح میدم تلفنی صحبت کنیم مگه اینکه مسئله مهمی باشه.
-: مهمه.
-: در مورد چی هست؟
جوابی که فریبا بهم داد, حرفهایی که خلاصه بهم زد خیلی من رو بهم ریخت. تلفنش که تمام شد بی اختیار سراغ کمدم رفتم. جلوی آن نشستم. با لمس کردن از انتهای قفسه فوقانی کمدم, بسته ای درآوردم. روزنامه های دور آن را با سرعت باز می کردم. یک سررسید بود. سررسید سال 1376. همان سررسیدی که خاطرات و اشعاری که با فریبا داشتم. آن را باز کردم و ورق زدم. نمی توانستم بخوانمش ولی صفحه های آن را بو می کردم و از عمق وجود نفس عمیق می کشیدم و حرفهای فریبا در ذهنم تداعی میشد. حرفهایی که دوست داشتم همان 22 سال پیش می شنیدم. همان روزهایی که فکر می کردم عشقم به فریبا, یک عشق یک طرفه است. عشقم یک هوس زودگذر است. ولی اکنون بعد از این همه سال, بفهمی که نه, عشقی دو طرفه بوده, عشقی که زیر انبوه خاکستر نیمچه سوسویی می زند. و آن دوران چون میدانسته خانواده اش به خاطر همان دلیلی که مادرم برایم نوشته بود جواب رد می دهند, او هم ترجیح داده این عشق را با خود به گور ببرد.
برگه های سررسید را ورق می زنم. و باز با اینکه نمی توانم بخوانم اما گاهی می خندم. خاطرات را در ذهنم ورق می زنم و باز حرفهای فریبا که دیگر نمی خواهد این فرصت را از دست بدهد. چهار سال پیش شوهرش رهایش کرده و سه ماه پیش حکم طلاق غیابی اش به دستش رسیده. و اکنون که شنیده من هم در شرف طلاق هستم خواست بگوید که هست. دیگر با حرف بقیه هیچ کاری ندارد. دلم برای خودمان می سوزد. خیلی خشمگین هستم. آنقدر که دلم می خواهد نفس نکشم. به آشپزخانه رفته و آبی می نوشم. لیوان آب را لمس می کنم. حسی درونم به تکاپو می افتد. حسی متضاد از قبل. کابینت ها را باز و بسته می کنم. وسایل داخل آن را لمس می کنم. کشوها را باز و بسته می کنم. وسایل روی کابینت ها, میز نهارخوری, یخچال و کف زمین دراز می کشم و فرش را لمس می کنم. صدای ده سال پیش همسرم که خوشحال و شاد وسایل زندگی اش را در خانه می چیند در گوشم می پیچد.
لیلا: اینجا یخچال رو میذارم, اینجا گاز رو, اینجا لباسشویی رو, بیا دست بذار مهدی! تو این کابینت قابلمه هاست. تو این یکی هم سرویس چینی.
چنان شاد و با انرژی با من صحبت می کند که انگار همین الان است. انگار همین الان در حال جهاز چیدن است.
لیلا: مواظب باش لیوان رو نندازی. وااای ببین چقدر قشنگ شده این گلدون رو گذاشتم رو اوپن. کاملا ستِ ست شده. پرده ها رو هم اینقد وسواس به خرج دادم که به مبل ها بیاد.
بغضی گلویم را فشار می دهد. دلم برایش می سوزد. با چه امید و آرزویی به این خانه آمده. با چه حس های قشنگی وسایل زندگی اش را می چیده. زندگی ای که او هم حتما دوست داشته تا آخر خوب و قشنگ باشد. زندگی ای که هزاران نقشه برایش داشتیم. عید به عید برای نو کردن بعضی چیزها چه ذوق و شوقی داشتیم. اما چشمها که نو نمی شوند. کم سو تر و بی رمق تر می شوند. و یکی می تواند تحمل کند و یکی نمی تواند. با پیشرفت آرپی, قشنگی های زندگی ام یواش یواش پاییزی شد. کم کم زمستانی شد. سرد و بی روح. وقتی لیلا دیگر خجالت می کشد دستم را بگیرد تا در خیابان زیر نگاههای سنگین دیگران نباشد, وقتی در مهمانی ها از من دور می شود که یک وقت به او اشاره نکنند که او همسر همان معلول است, این حس ها را دوست نداشت. خنده ها زورکی شدند و شیرینی محبت کم سو تر و بی رمق تر شد.
با همان فریادها به اتاق بچه می روم. کمد, تخت و وسایل بچه را با گریه لمس می کنم. روزی که سیسمونی می چیدیم چقدر شیرین بود. سه هفته بعدش دکتر برای بیمارستان نوبت داده و خانواده با ذوق خاصی وسایل را می چینند. با اینکه اسم انتخاب شده اما هنوز اسمهایی پیشنهاد میشد. و من از آهنگ یک ساعت کوکی کودکانه که بسیار زیبا بود لذت می بردم. با لیلا آهنگ را گوش می دادیم و یک ملودی لالایی بر اساس آن برای بچه ساختیم. بی اختیار بعد از سالها آن ملودی لالایی را با صدای بلند برای خودم می خوانم. شاید خودم خوابم ببرد. روی تخت بچه دراز می کشم و با لمس کردن همان ساعت کوکی کودکانه را پیدا می کنم. کوکش می کنم و می گذارم کنار گوشم تا از عمق وجود بشنوم.
چه حس های متضادی رو دارم تجربه می کنم. از خودم بدم میاد. یکی از من متنفر میشه و یکی دیگه می خواد شروع کنه. دیگر بیشتر از این نمی توانم بنویسم. قدرت به قلم کشیدن بیشتر از این را ندارم. دلم برای لیلا می سوزد و دوست دارم برگردد. مثل قبل خانه اش را با سلیقه خودش بچیند, بیاراید, بخندد و بخنداند. سراغ کابینت می روم تا لیوان را سر جایش بگذارم. می افتد و می شکند. همان لیوانی است که ده سال پیش لیلا تاکید می کرد نشکند. بالاخره شکست. و من هم بی اختیار فریاد می کشم. جیغ می کشم. از فرط هیجان دلم می خواهد همه چیز را بشکنم. در و دیوارها را بهم بکوبم. ولی فقط اشکهایم می ریزند و فریاد می زنم.

۴۵ دیدگاه دربارهٔ «دیوانه گی»

سلام بر خانم معلم بزرگوار. ممنون از نظر لطفتون. راستش به ادامش فکر نکردم. البته یکی از دوستان نقدهای خوبی از این داستان برایم فرستاد و شاید همین رو بازنویسی کردم و مجدد منتشرش نمودم. سال خیلی خوبی داشته باشید

سلام بر ریحان خانم. ممنون از نظر لطفتون در مورد قلم. مشکلات و معضلات همیشه هستند. کاش یاد میگرفتیم چطور مدیریتشان کنیم. البته سخت است ولی می شود. و احتمالا آرزوی شما را خدا برایشان برآورده کرده. مدتی است به جلسات مشاوره می روند و ظاهرا نتیجه خوب است. تا بعد ببینیم چه می شود. شما هم سال خوبی پیش رو داشته باشید

سلام. همیشه از ماجراهای عشقی بدم می اومد و هیچ وقت وقتم رو برای رمان هایی با موضوع عشق های یهویی که البته بهتره اسمش رو هوس بذاریم تلف نکردم. ولی این داستان شامل اون گروه نمیشه. این داستان خبر از عشق پاکی میده که از ی قلب صاف و ساده سر چشمه میگیره و دل هر انسانی رو میلرزونه. واقعا با خوندنش دلم گرفت و امیدوار بودم خیلی شاد تر از اینا تموم بشه. ولی افسوس که زندگی واقعی همیشه اینطور نیست. خیلی وقتا آرزو میکنم کاش میشد تو بعضی اتفاقات زندگیم دست ببرم و پایان خوبی برای اونا بنویسم ولی چه کنیم که زندگی داستان نیست.

سلام بر دختر نیلگون. خوبید آیا؟ دانشگاه خوب است آیا؟
منم بعضی وقتها که به گذشته ها فکر می کنم خیلی دلم می خواهد برگردم و سرنوشت آن حادثه یا خاطره را عوض کنم. اصلا مسیر خیلی اتفاقهای گذشته را عوض کنم. ولی چه کنم که اکنون در زمان حال هستم و هنوز یاد نگرفتم که از گذشته درس بگیرم و برای آینده برنامه ریزی کنم تا از موهبت زمان حال لذت ببرم.
ممنون از کامنت پر مهرتون و سال خوبی پیش رو داشته باشید

سلام امید جان. خیلی خوشحال شدم کامنتتو دیدم. وقت نمیکنم بیام تیم تاک و باهات صحبت کنم. راستی کِی می خوای به ما شیرینی قبولی ات رو بدی آیا؟ اصلا می خوای شیرینی بدی آیا؟ یا نمی خوای بدی آیا؟ خخخ
ممنون از نظر لطفت و سال خیلی پر باری را برایت آرزومندم.

بسیار بسیار بسیار عالیییییی با تمام وجودم حسش کردم … بذار اشکمامو پاک کنم …حس بدیه خیلی بد از خدا میخوام هیچکس توی زندگیش عشقو تجربه نکنه هیچکس … باز این لعنتی های مزاحم راه افتادند … وای بدتر از همه اینکه یه طرفه باشند … خدایا به دعای رعد گوش بده و برامون بارون بفرست
همیشه شاد باشید

سلام بر شما دوست گرامی. می خوای خدا دعای رعد رو برآورده کنه که کسی نبینه داری اشک میریزی؟ که بگی بارون صورتمو خیس کرده؟
خیلی وقت ها فکر می کنم این دلبستگی ها, بخصوص دوران بلوغ, گذرا هستند یا عمیق؟ یا ضامن خوشبختی هستند یا نیستند؟ به خیلی عوامل بستگی داره ولی حقیقت اصلی اینه که روزگار بنا را بر سر ناسازگاری با عاشقان بگذاشته است.
ممنون از حضور گرمتون. سال پر باران و خوبی پیش رو داشته باشید. بارانی پر از رحمتهای الهی

سلام مهدی مثل همیشه عالی مینویسی! نمیدونم چه حسی که بعد از خوندن هر نوشته از تو تا چند دقیقه به فکر عمیقی فرو میرم! در طول مدتی که داشتم نوشتتو میخوندم یکی از همکارا برام بستنی آورد گذاشتمش رو میزمو به خوندنم ادامه دادم دلم میخواست موقع خوردن بستنی به فکر عمیقی در باره اون چه که خونده بودم فرو برم که البته رفتم و یک حس متضاد عجیبی رو تجربه کردم.
حسی که یه طرفش سراسر امید و شادمانی از تازه شدن یه رابطه ای که بایگانی شده بود در میان شکستها و حالا قرار بود بیاد و به مسیر حقیقی خودش بپیونده و یه حس اندوه از خراب شدن یه بنایی که اسمش زندگیست! هر چند اونی نشد که میبایست اما به هر حال برای ساخته شدنش کلی عشق هزینه شد و خرابیش حتی اگر قرار باشه با رسیدن و وصل یک عشق قدیمی دور از دسترس و یه آرزوی دوست داشتنی محال جبران بشه باز هم نمیتونه بیرزه!
داشتم فکر میکردم که من کمتر از زندگی خصوصی خودم اینجا نوشتم و اصولا علاقه ای به این کار ندارم اما دلم خواست این جمله رو بنویسم که من این سد چون نابینایی بهت دختر نمیدیمو شکستم و اتفاقا خیلی زود شدم دردانه همونایی که میخواستن بهم دختر ندن چون نابینام!
آدما برای هم ساخته شدن شاید به نیمه واقعی خودت نرسی اما نمیتونی خودتو به زور در کنار نیمه یکی دیگه که مال تو نیست نگه داری و خیلی زود از این راه برمیگردی و به نیمه واقعی و حقیقی خودت میرسی.
ممنون از پست.

سلام بر اشکان جان و برنامه ساز خوب . نزدیک بود بنویسم سلام بر کمال جان. خدا بگم چیکار کنه این رهگذر رو. خخخ
خوشم میاد ازت. زدی وسط خال. با بستنی یا بی بستنی مطلب رو گرفتی. گذشته, خاطرات و آرزوها و حسرت ها هستند و خواهند بود. با غرق شدن در آنها زمان حال, بهره وری از آن و خوب زیستن را از دست می دهیم. نکات خوبی رو اشاره کردی و امیدوارم با در نظر گرفتن حقیقت ها, آینده ای خوب را برای خودمان رقم بزنیم. آنهم با اعتماد به نفس, تفکر و تعقل و روحیه جنگندگی بوجود خواهد آمد.

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند سلام عزیزم عیدت مبارک مشتاق صدا و دیدار یادمه یادمه یه چیزایو برام تو دانشکده برام گفته بودی و شاهدش اون fgh که بچه های بینا میگفتند چرا بالای دفترت مینویسی و تو از جواب تفره میرفتی چقدر سخته داشتن و نداشتن من هم با این جمله نمیشه نمیدن نمیریم بیگانه نیستم حتی اگه خود دختر هم بخواد خونهواده ها چوب لای چرخ میزارن دیگه چی بشه که درست بشه برات بهترینهارو آرزو میکنم

خخخ,خخخ,خخخ,خخخ
حواسم به تو یکی نبود و گرنه میومدم حافظه ات رو منفجر می کردم. خخخ, خخخ,خخخ
اول اینکه این داستان, در مورد من نبود عزیز دل برادر. درسته شخصیت رو مهدی گذاشتم. ولی واقعیت یکی دیگه از دوستان است. دوم اینکه خوب یادته ها. اون کلمه fgh بود نه fth. ولی باز هم خوبه که یادته. فقط اگه نبینمت که اسرارم رو فاش کردی. به مامانت میگم بزندت. ممنون که اومدی و سر زدی. ببخشید آجیل نداشتم بدم بخوری. برو خونه فامیل بخور. خخخ
سال خیلی خوبی پیش رو داشته باشی

سلام. زیبا و خوندنی بود.
بعید میدونم این روزام از این مدل عشقا وجود داشته باشه.
یا یک طرفست یام به نتیجه نمیرسه ! ! !
با حرف آقای آذرماسوله هم موافقم که فرمودند :
{ آدما برای هم ساخته شدن شاید به نیمه واقعی خودت نرسی اما نمیتونی خودتو به زور در کنار نیمه یکی دیگه که مال تو نیست نگه داری و خیلی زود از این راه برمیگردی و به نیمه واقعی و حقیقی خودت میرسی.}
ولی چرا باید از اول کنار نیمه ی یکی دیگه قرار بگیری و بعد در کنار نیمه ی خودت؟

پیروز باشید

سلام بر خانم هاشمی بزرگوار. خوبید آیا؟ عید خوش گذشته آیا؟
ممنون از نظر لطفتون. این عشق ها فکر کنم الان هم باشه. ولی بستگی داره که هم نشین ها و دیگران به چه سمتی سوقش دهند. آسمانی یا شیطانی.
و اما اینکه چرا باید از اول کنار نیمه ی یکی دیگه قرار بگیری و بعد در کنار نیمه ی خودت؟ سئوال ساده و سختیه. خیلی ها تا آخر عمر کنار همون نیمه ای که مال خودشون نیست هستند و خیلی ها هم اصلا به نیمه خودشونم نمیرسند.

سال خوبی پیش رو داشته باشید

سلام بر رهگذر محله
بابا به خودا من نیسم. ولم کنین برم این پسر پاییزو بزنمش افکار رو منحرف کرد. خخخ
بخاطر این سایت با خیلی از بچه های آرپی آشنا شدم. چند هفته پیش یکی شون زنگ زد و خیلی دوست داشت هم رو ببینیم. قراری گذاشتیم و بعد از گفتگویی ماجرایش را برایم تعریف کرد که خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. به خونه که برگشتم بی اختیار مشغول تایپ شدم. کلمات می آمدند و داستان زندگی اش را در قالب این داستان نوشتم.نمی دانم اما حس می کردم خودم هم جایی از این داستان گم شده ام. هستم ولی نیستم. نیستم ولی هستم. ولی در کل ممنون که تو این شلوغی عید به عید دیدنی ما هم اومدین. فقط ببخشید وسایل پذیرایی نداشتیم. خخخ
سال پر خیر و برکتی را برایتان آرزومندم.

سلام. نوشته زیبایی بود. گفتین واقعیه ولی کاش نباشه. حس های متضاد, واقعا باید شاد بود یا غمگیم؟ شاد از شناخت یه عشق حقیقی یا غمگین به خاطر این زندگی؟ نمیدونم…. فقط اینو میدونم که هر چی قسمت باشه اتفاق میوفته. دیر یا زود اتفاق میوفته. مطمینم اتفاق میوفته.

سلام بر مهرناز خانم. خوب و سلامتید آیا؟ ما شیرینی و دستورالعمل می خوایم.
دوست داشتن و دلبسته شدن رو حتما خیلی ها تجربه کردن. اینکه چطور از آن استفاده کنند به خیلی عوامل بستگی داره. شخصیتِ طرف, خانواده, جامعه, فرهنگ و چیزهای دیگر.و این مجموعه انتخابهاست که آدم رو به تجربه حس های متضاد می کشونه. مطلق نیست ولی تاثیر زیادی داره.
ممنون که اومدین و سال خوبی داشته باشید

سلام داداش جونم
عالی بود عین همیشه
اگه یه دفعه دیگه فقط یه دفعه دیگه این قده دیر دیر بیایی پیشمون …..
.
.
.
….
..
.
.
.
.
.
.
خوب دیر نکن دیگه برادر من
خوبه که میدونی دوستت دارم تو هم اینجوری داری از سو استفاده میکنی هاااا
فدایی داری
سالی پر از موفقیت برات آرزو دارم
جایی هستم اینترنت فوق الضعیفه کاش کامنتم برسه بهت
شاد باشی

سلام ابراهیم جان. خوبی آیا؟مواظب باش تو عید زیاد نخوری چاق بشی گوله بشی بیفتی تو حوض نقاشی. خخخ
آخ نزن. باشه زودتر میام. دیگه سه نقطه حواله نکن عامو.
منم سال خوبی رو برات آرزومندم و در کنار خانواده موفق باشی

سلام کامبیز جونم. خوبی عزیزم؟ سال نو مبارک.
خوب شد نیومدی. عصاب معصاب ندارم. میزدم با کتک طلاقت میدادم. خخخ
خیلی ارادت دارم. بابا یه زنگ میزدی با هم میرفتیم شب نیشین مهمونم میکردی. اگه هنوز اصفهانی یه زنگ بزن. مخلصیم دادا.

سلام. سالِ نوتون مبارک. هر کی درک نکنه من یکی که بار ها بابَتِ نابینایی پس زده شدم توسط کسانی که موردِ علاقه و نظرم بودن واسه ازدواج این نوشته رو درک می کنم.
خب حالا رفت با فریبا قرار بذاره یا نه؟
گرچه واسه خانم هایی که به خاطرِ نابینا بودن رَدَم کردن و عقیده شون احترام قائلم، اما رفتار های تحقیرآمیزِ بعضیاشون باعث شد که همیشه نفرینم پشتشون باشه که هیچ وقت از زندگیِ مشترک خیر نبینن.
اتفاقا یکی شون که تقریبا از هم نوعانمون هست و نیمه بینا، گفته بود که با کم تر از نیمه بینا ازدواج نمی کنم، الآن هم همسرش نابینای مطلق هست و بی کار و از نظرِ وضعیتِ مالی هم به شدت در مضیقه هستند.
اون روزی که این رو با یه لحنِ تند بِهِم گفت، بهش گفتم باشه، آینده همه چیز رو ثابت می کنه.
امروز هم با یه بچه ی کوچیک و یه نابینای مطلقِ بی کار زیرِ یه سقف داره زندگی می کنه.
هِِِِِِِِِی روزگااااار!
راستی اگه حملِ بر جسارت نمیشه من لا به لایِ داستان با واژه ی مسخره آمیز مواجه شدم، معمولا تمسخرآمیز مصطلح تره تا مسخره آمیز.
اگه احیانا تصمیم به باز نویسی گرفتین، این رو هم مَدِّ نظر داشته باشین.
سالی خوب برای خودتون رقم بزنین.

سلام پوریا جان. خوبی آیا؟ امیدوارم سال خیلی خوبی پیش رو داشته باشی. دعا میکنم ان شالله به همین زودی یکی که قدر دل نازت رو بدونه در مسیر زندگی ات سبز بشه و تمام زندگی ات را سبز کنه. میدونم چه سختی ای کشیدی ولی نفرینشون نکن. براشون دعا کن
منتظر پست خبرهای خوب از طرفت هستم. موفق و شاد باشی

سلام بر عروس خانم. عید بر شما و آقا داماد مبارک.
آره این اتفاقها برای همه سخته. دعا میکنم هیچکس دچارش نشه و اگر هم بشه اتفاقهایی بهتر در انتظارش باشه. ممنون که اومدین و سلام منو به آقا دوماد برسونید.

سلام بر علاءالدین عزیز. عیدتان مبارک و ایام به کام
ممنون از نظر لطفت. منتظر پست های شما هم هستیم.. آموزش سیدفیلد رو هم همه اش رو در یکی از پستها گذاشتم. در همون پست عموحسین هم فشرده ترش را هم گذاشته اند. پستی که اواخر تابستان گذشته منتشرش کردم. ممنون که سر زدین.

دیدگاهتان را بنویسید