خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات یه مادر, فصل ششم

زندگی در جریان بود و ما هم همراهش به پیش می رفتیم.
بهار در راه بود و ما داشتیم کم کم خودمونو برای ورودش آماده می کردیم.
تو این مدت جز اینکه هر ماه به دیدن چینی برم و دو سه باری هم اون رو برگردوندم خونه اتفاقی نیفتاده بود.
هر ماه هم وقت برگشتن باید بهش قول می دادم که زود برم پیشش و ماهه بعد که می رفتم بهم گیر می داد که چرا این همه اون شبا خوابیده صبح ها بیدار شده و این همه این کار رو انجام داده و من فقط بهش الو کردم و نرفتم
و جواب ما چیزی نبود جز اینکه خاله گلی مریض بوده و…
داشتم یکی از اتاقا رو جارو می زدم که خاله گلی که رفته بود بیرون برگشت.
اومد تو اتاقی که من بودم و ازم خواست فعلا جارو رو کنار بذارم و بشینم باهام کار داره.
تعجب کرده بودم ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن چشم کنارش نشستم.
مدتی بینمون سکوت بود تا اینکه خاله گلی با کشیدن آهی به حرف اومد.
عاطفه حوصله ی شنیدن یه قصه ی پر غصه رو داری؟
با اینکه چیزی از حرفاش متوجه نشده بودم فقط سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
تازه سیزده چهارده سالم بود.
اون موقع ها روستاها خان داشت و خان روستای ما هم مصطفی خان بود.
خدا رحمتش کنه اون مرد نازنین رو!
هیچ وقت نشد به کسی زور بگه و یا دستور شلاق زدن کسی رو بده.
تمام مردم روستا دوستش داشتن و حالا هم اگه دقت کنی بین حرف های هم سن و سالای من و بالاتر هر چند دقیقه یه بار یه خدا بیامرزی واسش می فرستن.
مردم در آرامش بودن و کارشونو می کردن.
اون موقع ها همه جا تقریبا امن بود و دخترها اکثرا بره ها و گاو ها رو به چرا می بردن و پسر ها هم به کارای دیگه می رسیدن.
خودت روستا بودی و می دونی کار روستا هیچ وقت تمومی نداره به خصوص اون موقع ها که امکانات آنچنانی که امروز هست نبود.
هر روز ساعت پنج و نیم شیش گله رو بیرون می کردن و من و مادرت و بقیه ی هم سن و سالامون خمیازه کشان دور هم جمع می شدیم و راهی کوه می شدیم.
شاید باورش سخت باشه ولی گاهی در حین راه رفتن خوابمون می گرفت و بقیه یهو که هواسشون بود کسی که خوابش برده بود رو با تکونی محکم بیدار می کردن.
تو اون راه که گاهی چند کیلو متر می رفتیم جز صدای پرنده ها صدای زنگوله ی گوسفندا گرد و خاکی که از رفتن اون همه بره و گوسفند و گاو به هوا بود و نسیمی که می وزید صدایی نبود.
نه از صدای گوش خراش ماشینها و نه دود و این کوفت و زهر مار ها که تازگی حتی به بوکان هم رسیده خبری نبود.
اینقده حرف می زدیم و می رفتیم تا به جایی که باید باشیم می رسیدیم.
وسط راه هم اگه میوه ای چیزی بود یه ناخونکی بهش می زدیم.
تا می رسیدیم کوه خواب از سرمون می پرید و ما بودیم و یه روز طولانی و بازی ها سر و صدا ها.
همیشه هم بعدش از خستگی یه گوشه می افتادیم.
یه بار که زیادی خسته شده بودیم رمه رو بردیم کنار چشمه آب بخورن، ما هم سر زیر سایه و پا توی چشمه همه خوابمون برده بود.
شاید نیم ساعت هم نشد که خوابیده بودیم که با جیغ مادرت همه از خواب پریدیم.
با وحشت اول به اطراف و بعد به مادرت نگاه کردیم تا ببینیم چش شده.
اونم با وحشت گفت هیچ کدوم از حیوانات نیستن.
تازه به خودمون اومدیم.
مدتی کاسه ی چه کنم دست گرفتیم و بعد دل از آب و سایه ی خنک کندیم و در حالی که غر می زدیم سه دسته شدیم و قرار گذاشتیم هر دسته ای که پیداشون کرد بیارتشون همونجایی که بودیم و راه افتادیم.
خیلی راه رفتیم تا آخرش دسته ی ما اونا رو تو گندم زار اربابی پیدا کردیم
که داشتن با لذت تموم از گندم می خوردن.
سریع پریدیم و سعی کردیم بیرونشون کنیم،
ولی اونا که تازه به خوراک خوب رسیده بودن دست بردار نبودن
و وقتی آخرین گاو رو از گندم زار بیرون کردیم و به گندم زار نیم خورده و یا پایکوب شده نگاه کردیم از وحشت کم مونده بود دق کنیم.
می دونستیم خان مصطفی شاید کاری بهمون نداشته باشه
ولی همه می دونستیم خان یه برادر داره و هر چقدر خان مصطفی رعیت دار و مردم دوست و مهربونه برادرش ظالم و یک دندست.
هنوز کسی یادش نرفته بود که چند سال قبل سر نمی دونم چی یه کارگر بیچاره ای رو گرفت زیر کتک و با چوب آلبالوی تر اینقده مرد بخت برگشته رو زد تا چوب شکست و مرد برای همیشه فلج شد.
سریع گله رو از اونجا دور کردیم.
وقتی همه دور هم جمع شدیم نشستیم به مشورت که چکار باید بکنیم.
یه دفعه یکی از دخترا داد زد آتیش!
همه فکر کردیم اطرافمون آتیش گرفته از جا پریدیم
ولی اون دختر که کُردستان نام داشت و حالا نمیدونم کجا زندگی می کنه با دستش یه خاک تو سری واسه ما فرستاد و گفت
باید گندم زار رو آتیش بزنیم.
همه از وحشت چیزی که می شنیدیم حتی نفس کشیدن رو هم فراموش کردیم.
خرامان یکی دیگه از دخترا که زودتر به خودش مسلط شده بود
گفت کُردستان چی میگی الاغ ما بریم نعمت خدا رو آتیش بزنیم؟
کُردستان شانه ای بالا انداخت و با گفتن خوب پس خودتونو برای نوشجان کردن ترکه های آلبالو آماده کنید،
با این حرف چندتا از دخترا به گریه افتادن.
بعده مدت ها بحث و جدل دیدیم یا باید گندم زار سوخته بشه یا ما کتک بخوریم
و از اونجایی که آدمیزاد جون دوسته و جز خودش به چیزی فکر نمی کنه، تصمیم بر سوزوندن گندم زار گرفته شد.
خوب حالا کی جرأت می کرد همچین ریسک بزرگی رو به جون بخره؟
جز گلی پر شر و شور کژال دیوونه و فوزیه کله خر کسی توان این کار رو نداشت.
ما سه تا به اصطلاح شجاع بلند شدیم رفتیم دنبال این مأموریت خطرناک.
حتی ما که سر پر باد و نترسی داشتیم از ترس نزدیک بود قلبمون بیاد تو دهنمون،
ولی اینقده غرور داشتیم که بازم به روی خودمون نیاوردیم و رفتیم طرف گندم زار بدبخت.
کبریت رو من زدم و اون دوتا حواسشون به اطراف بود.
چون تقریبا وقت برداشت بود و گندم زار هم خشک، خیلی سریع آتیش زبونه کشید و ما هم عین تیر زدیم به چاک.
هنوزم وقتی به اون روز فکر می کنم در تعجبم چه نفسی داشتیم ما که تا پیش بقیه یه نفس دویدیم.
وقتی به بقیه گفتیم همه چی تموم شد همه نفس راحتی کشیدن.
قرار گذاشتیم که مشغول کارای روزمره خودمون بشیم و شتر دیدی ندیدی.
مدتی بعد گرد و خاک زیادی بلند شد و کمی بعد جیپ پسر خان هژار خان از میان گرد و خاک ها پیداش شد.
وقتی نزدیکتر شد داد زد:
آهای دختر کاک جلیل بیا اینجا!
من و مادرت هم زمان بلند شدیم ولی اون با دست من رو نشون داد و ازم خواست جلو برم.
به ماشین که رسیدم هژار خان هم از ماشین پیاده شد.
مردی قد بلند، چهار شونه، ورزیده و خوش تیپ، با یه صورت کشیده و موهای قهوه ای لَخت.
وقتی به خودم اومدم دیدم رو به روش ایستادم و دارم بهش نگاه می کنم.
اونم داشت من رو نگاه می کرد.
خجالت کشیدم آخه دور از ادب بود که کسی اینجوری به پسر خان نگاه کنه.
با صدای گرفته سلام کردم
ولی اون با لبخند و صدایی بَم و گیرا جوابم رو داد.
پرسیدم امری داشتید؟
جواب داد شما خبر نداشتید که گندم زار اربابی آتیش گرفته که اینجا اینجوری بیخیال مشغول بازی و تفریح هستید؟
با صدایی متعجب جواب دادم آتیش! گندم زار!
نه از کجا باید خبر داشته باشیم؟
خودتون که می بینید ما اینجا هستیم و گندم زار کلی با ما فاصله داره و حتی دود هم به اینجا نمیرسه.
بازم از اینکه ما اون همه راه رو دویدیم تعجب کردم.
هژار خان همچنان با لبخند داشت به من نگاه می کرد.
برق شیطنت رو تو چشمای عسلیش دیدم.
گفت دستاتو نشون بده اول ببینم سنگ همراه نداری تا بعد حرف بزنیم.
و باز لبخند زد.
یاد اولین باری که هژار خان رو با همین ماشین دیدم افتادم.
ما هیچ وقت هژار خان رو ندیده بودیم.
یکی دو سال قبلترش دقیقا تو تابستون وقتی که داشتیم گوسفند می چروندیم،
بابای من اومد و تا غروب پیشمون بود.
وقتی برگشتیم روستا از زبون یکی از دخترا که اون روز مریض شده بود و همراه ما نیومده بود کوه شنیدیم که چند روستا اون طرفتر یه قاچاقچی به یکی از دخترای اونجا تجاوز کرده و حالا باباهامون قرار گذاشتن به نوبت هر روز یکیشون همراهمون باشه.
اسم قاچاقچی کافی بود تا همه از وحشت به هم نگاه کنیم.
برای ما بچه ها اسم قاچاقچی برابر بود با اسم اژدهای سه سر دیو و هرچی که بشه ازش ترسید.
تا به اون روز قاچاقچی ندیده بودیم و همین باعث شده بود حتی از اسمشم بترسیم.
خلاصه از فردای اون روز هر روز یکی از مردای روستا همراهمون بود.
یک هفته ای که گذشت و اون خبر تقریبا برای بزرگترا حساسیت خودشو از دست داد دیگه کسی همراه ما نشد و ما موندیم با کلی حیوان، یه دشت پهناور و یه عالمه ترس از قاچاقچی.
خوب حالا اگه قاچاقچی ها به ما حمله می کردن باید چکار می کردیم؟
از بچه ها خواستم برن سنگ جمع کنن.
خودم هم با بقیه همراه شدم
و خیلی زود یه کپه سنگ جمع کردیم.
از بچه ها خواستم با خودشون سنگ بردارن هرجا خواستن برن.
تمام حیوانات رو هم یه جا نزدیک سنگها جمع کردیم و اطرافشون ایستادیم تا پراکنده نشن.
تازه احساس شهامت به ما برگشته بود که:
نیشتمان بچه ها اگه قاچاقچیا عین شیطان نامرئی باشن و بخان اذیتمون کنن اون وقت باید چکار کنیم؟
حناز یا اگه عین دیو ها از آسمون بیان و ما رو بردارن چی
کانی؟ اینا که چیزی نیست اگه عین اژدها وقتی به طرفشون سنگ پرتاب کردیم و اونا جاش آتیش به طرف ما پرت کنن چی؟
اسرین اگه … توبی اگه …
و این اگه ها ادامه داشت تا همه گیر شد.
بازم ترس و وحشت که با جمع کردن سنگها ازمون دور شده بود برگشت.
یادم اومد که از خاله سیرانم وقتی یه روز پیشش بودم و سر ظهر می خواستم برم تو کوچه شنیدم که گفت بری تو کوچه یه قاچاقچی ایستاده ببینتت میگیرتت و با ماشینش میبرتت و دیگه هم برت نمیگردونه.
با خوشحالی گفتم بچه ها قاچاقچی ها ماشین دارن و جریان رو واسشون تعریف کردم.
بازم آرامش به ما برگشت و تازه داشتیم یه نفس راحت می کشیدیم که سر و کله ی یه جیپ از دور پیدا شد.
همه پریدن و هرکی هر چقدر تونست سنگ برداشت و آماده ی نزدیک شدن ماشین ایستاد.
ماشین رسید و یه آقای جوان ازمون آب خواست.
من یه لیوان آب برداشتم و به طرفش رفتم بقیه هم عین جوجه هایی که دنبال مادرشون راه میافتن دنبالم حرکت کردن.
به ماشین رسیدم و لیوان آب رو بهش دادم.
آب رو که خورد ازم پرسید دختر کی هستی؟
جوابشو دادم.
کمی به من و دوستام که پشت سرم ایستاده بودن نگاه کرد و لبخندی شیطون زد.
بازم چند سوالی ازم کرد و منم جوابشو دادم.
بعد با لبخند گفت خوب از این حرفا که بگذریم کدومتون حاضره زن من بشه؟
چند لحظه همه به هم نگاه کردیم و جرقه رو من زدم.
با صدای بلند داد زدم این قاچاقچیِ و اولین سنگ رو به طرفش انداختم.
بقیه هم به تبعیت از من شروع کردن به طرفش سنگ انداختن.
یکی از سنگهای من رفت و صاف نشست وسط پیشونیش.
مدتی با تعجب به دیوونه بازی های ما نگاه کرد و وقتی اون سنگ خورد به پیشونیش دید که وضعیت قرمزه ماشینشو روشن کرد و با سرعت دور شد.
ما هم راضی از فراری دادن یه قاچاقچی به جمع کردن سنگهای پرتاب شده مشغول شدیم.
مدتی بعد مصطفی خان همراه چند نفر اومدن سراغ ما.
خان تو ماشین نشسته بود و به ما و سر و صدایی که راه انداخته بودیم نگاه می کرد.
آخر سر هم یکی از نوکر های خان سرمون داد زد که چه خبره آروم تر!
من جلوی بچه ها ایستاده بودم و داشتم هم به مصطفی خان نگاه می کردم هم به بقیه.
مصطفی خان بهم اشاره کرد جلو برم.
وقتی به جلوی در ماشین رسیدم خان ازم پرسید تو دختر جلیل هستی درسته؟!
وقتی جواب مثبت دادم پرسید دلیلت برای سنگ زدن به پسر من چی بود؟
با تعجب گفتم کدوم پسر شما؟
خان جواب داد همون که با جیپ اومده بود پیش شما.
جواب دادم خان ببخشید مگه اون آدم بود؟
خان که عصبانی شده بود با تندی گفت پس حیوون بود؟
نوکراش اومدن بزننم که سریع گفتم خان بخدا من فکر کردم اون قاچاقچیِ.
خان به نوکراش اشاره ای کرد و اونا هم رفتن عقب.
خان ازم خواست بیشتر توضیح بدم.
از ترس اینکه کتکم بزنن سریع گفتم که چند روز پیش چی شنیدیم با بچه ها و تمام ماجرا رو برای خان تعریف کردم.
حتی از ترسمون از قاچاقچی ها همه و همه رو گفتم.
تا حرفام تموم شد بقیه ی بچه ها هم شروع به تأیید حرفام کردن.
خلاصه دردسرت ندم. یکی از نوکرای خان که همه می شناختیمش از قاچاقچی ها برامون گفت و خان هم تشویقمون کرد که برای حفظ پاکیمون تا آخرین قطره ی خونمون بجنگیم.
ما بچه بودیم و زیاد سر از حرفهای خان درنیاوردیم ولی برای شاد کردن دل مهربون خان چندین بار همه چشم گفتیم.
این اولین دیدار هژار خان بود.
بعدا از بزرگترا شنیدیم هژار خان از هفت سالگی برای تحصیل رفته تهران و اون روز تازه بعدِ سال ها دوری برگشته کُردستان.
خلاصه با خجالتی که از یادآوری اون روز بهم دست داده بود دستامو جلو بردم.
بعد که به دستام نگاه کرد گفت خدا رو شکر گفتم الآن چیزی بگم میزنی یه طرف دیگه ی سرم رو هم یه نشونی از خودت برام یادگار می ذاری.
چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:
اینا رو ولش کن برگردیم سر جریان گندم زار.
گفتم بله حق با شماست.
حالا گندم زار چی شده؟
لبخند دیگه ای زد و گفت راستش دیشب خواب دیدم صبح بود و هوا هم زیادی گرم بود برای همینم از خونه زدم بیرون. رفتم باغ سیب رو به روی گندم زار.
مدتی که گذشت چشمت روز بد نبینه یهو دیدم یه عده گاو و گوسفند عین بُز سرشون رو انداختن پایین و هجوم بردن سمت گندم زار بدبخت
و حالا نخور کی بخور.
خوبیش اینجا بود که تو خواب هم می دونستم که خوابم. وگرنه که دق می کردم از حرص و ناراحتی.
خلاصه جونم برات بگه بلند شدم تا برم سراغ اون حیوونهای شکم چرونِ وحشی
ولی دیدم چند دختر از راه رسیدن و رفتن سراغ همون حیوونای شکم چرون وحشی که قبلا گفتم.
خلاصه مدتی تو گندم زار حیوونای وحشی و شکم چون نه اشتباه کردم شکم چرون وحشی و اون دخترا بدو بدو کردن تا خوشبختانه دخترا پیروز شدن.
وقتی دخترا اون حیوونای شکم چرون وحشی رو با سرعت از اونجا دور کردن و خودشونم رفتن از باغ اومدم بیرون و رفتم سمت گندم زار.
یه قسمتش کاملا از بین رفته بود.
اومدم برگردم خونه دیدم سه تا دختر با سرعت به طرف گندم زار اومدن و ای وای گندم زار رو آتیش زدن و دِ بدو که رفتیم.
منم با سرعت خودمو به خونه رسوندم و خبر دادم.
تا بقیه رسیدن اون صحنه جرم سوخته بود و خوشبختانه آتیش با کمک مردم روستا خاموش شد.
حالا می دونی چیش جالب بود؟
نه خوب تو از کجا باید بدونی
خودم میگم.
جالبیش اینجا بود که دخترا دقیقا شکل دخترای روستا بودن
و اونی که گندم زار رو هم آتیش زد دقیقا شکل تو بود
حالا که درست فکر می کنم.
حتی اون حیوونای شکم چرون وحشی هم شکل حیوونای روستای خودمون بودن.
با وحشت از خواب پریدم.
صبحش که باغ سیب بودم یه ماشین قراضه ی بد ریخت از کنار گندم زار رد شد و یه مرد کچل و بد ریخت شکم گنده که داشت سیگار می کشید ته سیگارشو از پنجره انداخت بیرون، باد وحشی هم ته سیگار رو که نزدیک گندم ها افتاده بود آتیششو رسوند به خار خشکی که نزدیک ته سیگار بود و همینجوری آتیش زیاد شد و به گندم زار رسید.
منم وقتی دیدم خوابم راجب آتیش گرفتن گندم زار به واقعیت رسید
اومدم سری به شماها بزنم که می بینم شکر خدا حالتون خوش و خرمه.
خوب خدا رو شکر.
من دیگه باید برم.
و نگاهی به طرفم انداخت که قلبم رو به تپش انداخت.
نگاهی حمایتگرانه و عاشقانه.
اون با آهی عمیق و نگاهی ناراضی از جدا شدن سوار ماشینش شد و رفت
ولی من مدت ها به جای خالیش نگاه می کردم.
بله عاشق شده بودم.
دختر کاک جلیل عاشق پسر مصطفی خان شده بود.

***********

این فصل ادامه داره.

۳۸ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات یه مادر, فصل ششم»

سلام ابراهیم. این فصلت این همه بود هنوز ادامه داره؟
به نظر من اگه خاله گلی رو تو یه ماجرای انجام شده قرار میدادی که داستان زندگیش رو تعریف کنه بهتر بود تا اینکه یه دفعه بیاد بگه بشین میخوام قصه زندگیم رو واست بگم.
خوابی که هژارخان دیده بود و اتفاقات بعدش هم کمی تخیلی و دور از واقعیت هست. البته اینها نظر شخصی منه.
اینکه از اسمهای کُردی هم استفاده میکنی خیلی عالیه.
منتظر ادامه اش هستم. شاد باشی.

سلام امین جونم عزیزم
فدات
نه اون که خواب نبود
اونجا هژار میخواسته به گلی بفهمونه که همه چیز رو دیده و پیش خونوادش گفته اون ماشین اون کار رو انجام داده
راجب غافل گیر شدن هم باید ببینیم بعدش به قول پرپری چی میشه البته اگه پریسا اجازه بده وارد جزئیات بشیم
شاااااد باش همیشه

السلامُ علیکم .
آقا ابراهیم بعد از خسته نباشید فراااوان یه پیشنهاد براتون دارم.
بعد از تموم شدن رمانتون اون رو توی یک سایت حتما برای انتشارش بذارین که اون رو به صورت pdf دربیارن و به اسم شما منتشرش کنن و بقیه هم از این داستان لذتتت ببرن.
اگه خواستین میتونم آدرس اون سایت رو براتون بنویسم.
بازم خسته نبااااااشین

سلام پریسا
بعدش خوب راستش خاله گلی وقتی داستان زندگیشو تعریف کرد شب که عاطفه خواب بود خودشو آتیش میزنه و میسوزونه
عاطفه هم که از بوی دود بیدار میشه با دیدن خالش دیوونه میشه و میره از رو بام یه خونه خودشو میاندازه پایین و تموم
چینی هم که وقتی کسی نباشه از یه بچه هم سن چینی مراقبت کنه کجا میبرنش آیا
بله اونم اونجا وقتی بزرگ شد قرص میخوره و خودشو میکشه
آییی دستم
حالا وارد جزئیات بشیم یا همینجا پایان داستان رو اعلام کنیم آیا ؟؟

سلام بر آقا ابراهیم گرامی. من خاطرات یه مادر رو دنبال میکنم و یه قسمتش رو هم از دست نمیدم. مثل هدیه شیرین. خیلی دوست دارم یه صحبت باهم داشته باشیم اگه تمایل داشتی بهم پیامک بده تا باهات تماس بگیرم. تلفنم ۰۹۱۱۴۱۴۰۵۸۳ هست ضمناً آیدی تلگرامم هم @m_azizi_amol هست. هر کدوم راحتتری من در خدمتم.

به جان خودم دو بار اس دادم
حالا نرسیده حتما پریسا وسط راه جلو رفتنشو گرفته
نه بابا ربطی به هم ندارن فقط چون این اسم رو زیادی دوست داشتم اینجا هم ازش استفاده کردم
البته باید بگم تو هدیه شیرین از اون استفاده کردم چون این رو قبل از هدیه ی شیرین نوشتم

سلام!
من هم فکر می‌کنم بهتر بود خاله گلی در خلال یه اتفاق خاطراتشو به یاد بیاره تا این‌که یه‌باره بشینه و برای راوی داستان بازگو کنه.
نکته دوم که به نظرم رسید، چند ده سال قبل در یه روستا شاید این‌که گفته بشه «ساعت پنج و نیم شش صبح» خیلی منطقی نیست. بهتره از جایگزینایی مثل گرگ و میش، تاریک‌روشن، آفتاب‌نزده و شبیه اینا استفاده کرد.
و یه نکته هم که از قسمت پیش جا موند، در اون صحنه‌ای که آتاناز هم به چینی و خونواده‌اش اضافه می‌شه، خوبه که مادر چینی شاهد باشه که آتاناز بعضی تجربیاتش از برخورد با محیط و این چیزا رو با دوست کوچکترش در میون بذاره.
آخرشم بگم که شاید نظر من درست نباشه و لزومی نداره که اونا رو بپذیری، اما اگه فکر کردی اشکالای من و بقیه دوستان درسته حتماً داستانتو اصلاح کن و از بازنویسی و چکش‌کاری متن‌هات خسته نشو.

سلام ممنونم ازتون
من وقتی داستانامو اینجا میزارم امیدم به نقد های شما اساتید هستش
حالا تا ادامه فصل شیشم بریم اونجا معلوم میشه خاله گلی مجبور به تعریف شده
دوست دارم اونجا هم نظرتون رو بگید
این عالیه که شما اینجایید
پاینده باشید

پاسخ دادن به ابراهیم لغو پاسخ