خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات یه مادر, فصل شیشم- چهار

زندگی همه جوره داشت روی خوششو به ما نشان میداد و ما در کنار هم بودن داشتیم ازش لذت میبردیم
هژار براستی مرد بود یه مرد واقعی
دو سه سالی که گذشت و ما هنوز بچه نداشتیم زمزمه ها از خانه ی خان شروع شد که میخواستن یه خان زاده واسه ی هژار بگیرن
خیلی جالبه یه زن و شوهر اگه دو سه سال یا فوقش پنج شیش سال از ازدواجشون بگذره و بچه نداشته باشن همه شروع میکنن به دلسوزی که طفلک اجاقش کوره و یه چیزایی تو این مایه ها
البته اینا جای خود از ماه بعد ازدواج هرکی ببینتت با خنده میگه عزیزم هنوز سه تا نشدید؟
خب شاید یه زن و شوهر فعلا نخوان پای یه بچه رو وارد زندگی مشترکشون کنن ولی هرچقدر هم بگی بیفایدست
وقتی بعدِ مدتی هژار خبر بارداری من رو به همه داد تقریبا چند ماهی وزوزها خاموش شد ولی خان مصطفی یه خواهر داشت که همه خانم باجی صداش میکردن اون زن حدود 45 50 سالی سن داشت ولی قربون حکمت خدا برم که حتی ذره ای زیبایی به اون زن نبخشیده بود
یا شاید هم زیبایی داشت ولی بخاطر شیطان صفتیش و خصلت های بدی که داشت به چشم نمی اومد
تو خونه خان از یه بچه نوکر گرفته تا زن اول خان که خودش به شیطانه خانم معروف بود کسی دل خوشی از اون زن نداشت
خانم باجی از صبح که بیدار میشد یه ریز دستور صادر میکرد و تو زندگی خصوصی همه سرک میکشید و این کار اصلی اون بود تا کی دوباره بخوابه و همه از دستش یه نفس راحت بکشن
دیاکو پسرم که به دنیا اومد خانم باجی به هژار پیله کرد که باید یه خان زاده ی اصیل رو هم به عقد خودش دربیاره ولی کو گوش شنوا
تو خونه ی ما بدور از خانم باجی زندگی در اوج زیبایی خودش ادامه داشت برای ما
هژار دلش میخواست اسم بچه رو دیاکو بزاره و منم حقیقتا این اسم رو دوست داشتم ولی خوب خان تصمیم گرفته بود اسم پسر ما رو به حرمت پدرش رحمان بزاره
و ما مجبوری تن به خواسته ی خان دادیم البته بین خودمون قرار گذاشتیم که دیاکو صداش کنیم و ایشالا اگه بزرگ شد دلیلشو بهش بگیم تا گیج نشه وای که چه نقشه ها برای آینده ی دیاکوی عزیزمون و زندگی خودمون داشتیم
دیاکو تازه سه ماهش شده بود که یه شب یکی از نوکرهای رسول خان خبر فوت ناگهانی مصطفی خان رو برامون آورد
بعد از یه هفته عزاداری خانم باجی با خفت و خواری مادر شوهرم خاتون خانم رو از خانه ی خان بیرون کرد و دلیلشم این بود که اون رعیت زادست و حالا که خان دیگه زنده نیست نیازی هم نداره اون اینجا بمونه
البته شیطانه خانم که عین خودش فتنه گر بود رو پیش خودش نگهداشت
این شیطانه خانم بچش نمیشد و بخاطر همین هم تن به هوو داد بماند که با اون خانم باجی چه بلاها سر اون خاتون خانم بیچاره آورده بودن
خود خاتون خانم هم از اینکه از خونه خان بیرونش کرده بودن راضی بود
خاتون خانم رو آوردم پیش خودم و تمام سعیمو میکردم تا کمی از رنجهایی که اون بیچاره کشیده رو از تنش خارج کنم
هم سن و سال خانم باجی بود ولی اگه به ظاهرش نگاه میکردی در حدود 70 80 ساله نشون میداد
هیچوقت راجع به سختی هایی که کشیده بود حرف نمیزد و اگه ازش میپرسیدی لبخند خسته ای میزد و میگفت من چی بگم آخه مادر ولش کن خدا خودش دیده و همین کافیه چه فایده اگه من بشینم برای شماها بگم
و هیچوقت هم نگفت
بعد مصطفی خان رسول خان برادر ظالمش خان شد و چیزی که همیشه مردم روستا ازش میترسیدن اتفاق افتاد راسته میگن از هرچی بترسی همون به سرت میاد
اون وسط فقط کاک رشید خوش خوشانش بود
تو روستا راه می افتاد و یه چیزایی که شکل شعر بودن که بیشترش هم بد گویی و فحش به رسول خان و آبا و اجدادش بود رو میخوند و به هرکی میرسید شعرای بی سر و تهشو قطع میکرد و با خنده میگفت حالا باید به حال خودت گریه کنی نه اینکه تو روستا راه بیفتی رسول خان خان شده حالا عقده ی سالهای خوشی البته به قول شماها خوشی تموم شده
البته اون وسط آدم هایی بودن که اشعاری در هجو رسول خان میسرودن و به کاک رشید یاد میدادن اونم راه می افتاد تو روستا شروع میکرد به خوندن
هنوز هم دلیل اینکه رسول خان کاک رشید رو از بِین نمیبرد برام جای تعجب داره هرچند که خوب عاقبت هم به دستور خود خان از بِین رفت
آخه اون که نه وجدان داشت تا بگیم عذاب وجدان داشته نه اینکه از کسی ترسی داشت
به هر حال تو بدبختی های مردم تنها کاک رشید بود که بیغم و غصه داشت زندگیشو میکرد و فحش هاشو به خان ها و خان زاده ها میداد
هژار هم بعد از اینکه خانم باجی با هم دستی رسول خان و شیطانه خانم خاتون خانم رو با خفت بیرون کرده بود ازش شدیدا ناراحت بود
حتی بعدا شنیدم که یه روز هژار رفته روستا و با خان جر و بحث هم داشته و اونجا خان قسم خورده از بِینش ببره
البته من این حرفها رو سالها بعد از زبان یکی از کسایی که قبلا تو خونه خان کار میکرده شنیدم
شب تولد یک سالگی دیاکو بود و مدتی هم از اذان مغرب گذشته بود ولی از هژار خبری نشده بود
سابقه نداشت اون تا اون موقع دیر کنه ولی خوب با خودم میگفتم کار اداری و حتما کاری پیش اومده
همه چیز واسه یه جشن کوچولو چند نفره آماده بود
من و خاتون خانم تو ایوان نشسته بودیم و چشم به در داشتیم
شب همونطور میگذشت ولی از هژار خبری نبود دیگه داشتم دل شوره میگرفتم که در زدن
هرچند هژار خودش کلید داشت ولی خوب فکر کردم لابد فراموش کرده و از جا بلند شدم و رفتم دم در ولی جای هژار یه آجان ایستاده بود
با تعجب جواب سلامشو دادم و اون با جملات بعدیش بیچارم کرد
همسر شما با ماشین افتاده تو رودخونه و متأسفانه
دیگه نشنیدم یا نخواستم بشنوم هژارم رفته بود کشتنش خدایا هژارم رو کشتن
همون موقع هم باور نکردم که هژار بیخود اونم با ماشین بره کنار رودخونه ای که سر جاده اصلی هم نبود و حتی به نظرم اون طرف ها هم نمیتونست کاری داشته باشه
فردای اون روز برای تحقیق صدام کردن یه آقای تقریبا مسن با چهره ای خشن رو به روم نشست سوالاش هرکدوم پُتکی بودن که بر سر من داغ دیده فرو می اومدن
با شوهرت مشکل داشتی
شوهرت مشکل روانی داشت و و و و
وقتی سوالاشون تموم شد اعلام کردن که قتل عمدی بوده و رسول خان کفتار هم که اونجا بود قسم به خاک پدرش خورد که قاتل برادر زادشو پیدا کنه
ولی خوب کی میاد خودشو پیدا کنه و پدر خودشو دربیاره تا رسول خان این کار رو بکنه
نه رسول خان خودشو که قاتل اصلی بود پیدا کرد نه آجان ها و چی میدونم اونا
خون همسرم پایمال شد خدا از مصوبینش نگذره
تا بعد از مدت ها هم حال درست و حسابی نداشتم
مرگ هژار ضربه ی سختی برای من و خاتون خانم بیچاره بود
انگار تو سرنوشت اون زن بدبخت روز خوش وجود نداشت
تازه از دست خانم باجی و اونا راحت شده بود و داشت ذره ای هرچند کم از طعم زندگی رو میچشید که اون اتفاق رو برامون درست کرد رسول خان نامرد
تازه داشتم کمی به حال سابقم برمیگشتم البته با کمک خاتون خانم که ضربه بعدی رو خان بهم زد و نابودم کرد
یه روز که داشتم حیاط رو آبپاشی میکردم و به یاد همسر مهربانم اشک میریختم چند بار محکم در زدن
رفتم در رو باز کردم که یکی از نوکرای خان محکم کوبید تو قفسه سینم و پرتم کرد یه طرف
تا بیام به خودم بجنبم دیاکوی عزیزم رو از بغل خاتون خانم کشیدن و از همون راهی که اومده بودن برگشتن
نیم ساعت بعد با چشمای اشکی خودم رو به روستا رسوندم و یه راست رفتم خونه ی خان
خان با دیدنم با تمام قدرتی که داشت سر دربان بدبخت نعره زد که چرا من رو راه داده کاش همون موقع هنجرش پاره میشد و
به پاش افتادم التماسش کردم ولی دل رسول خان از سنگ هم سختتر بود حاضر بودم اونجا کلفتی کنم ولی به پسرم نزدیک باشم. تو اون لحظه حتی بلاهایی که احتمال داشت اگه تو اون جهنم که اسمشو خونه گذاشته بودن میموندم سرم می اومد فکر هم نمیکردم. تو اون لحظه فقط پسرم و لبهایی که از گرسنگی دنبال شیر میگشت رو میدیدم و بس. مادر بودم و هیچ مادری دلش رضا نمیده بچشو ازش جدا کنن
اونم اگه هم سن و سال پسر کوچولوی من باشه
وقتی خان دید که از دست من خلاصی نداره دستور داد کتکم بزنن
دو تا از نوکراش به جونم افتادن چنان میزدن که انگار نه انگار منم از جنس خودشون بودم و بدنم از آهن نبود
با این حال بازم التماس میکردم پسرم رو بهم پس بدن
وقتی حسابی کتکم زدن بلندم کردن و از در خونه پرتم کردن بیرون
تمام وجودم درد بود و ازش خون میچکید حتی نمیتونستم چند قدم راه برم
خدا رحمت کنه کاک رشید رو داشت از اونجا رد میشد وقتی من رو دید به طرفم اومد و کولم کرد تا خونه
خدایی اون مرد که همه ادعا میکردن دیوونست از صد تا عاقل هم عاقلتر بود
وقتی کاک رشید من رو برد داخل حیاط تمام همسایه ها ریختن دور و برم
کاک رشید کمی همه رو نگاه کرد بعد گفت ترسو های پدر سگ اینجا ایستادید به چی نگاه میکنید گم شید که بخاطر ترسو بودنتون یه روز همین بلا یا بدترشم سر خودتون میاد
بعد با چوبی که همیشه دستش بود به طرف اونایی که اونجا بودن حمله کرد و همه رو از خونه بیرون کرد خودشم در رو محکم کوبید به هم و در حالی که هنوز نمیدونم به کی فحش میداد از اونجا دور شد
چند روز یا بهتره بگم دو سه هفته بعدی رو چو بیخبری سپری کردم
وقتی کمی حالم بهتر شد سراغ پسرم رو گرفتم
اول کسی حاضر نبود خبری بهم بده
تا اینکه یه روز خاتون خانم با چشمهایی پر از اشک نشست و تمام مدتی که بی هوش بودم رو برام تعریف کرد
بعد از اینکه کاک رشید من رو آورده خونه خودش رفته سراغ رسول خان و اینقده به نظرم حرف زده که خان رو عصبی کرده و خان دستور میده بیرونش کنن وقت بیرون کردنش اونم با چوب میزنه شیشه در اتاق خان رو میشکنه و خان که دیگه زیادی عصبانی شده دستور زدن اون رو هم میده و کاک رشید بیچاره رو هم تا میتونن کتک میزنن
ریش سفید های روستا هم یه روز دسته جمعی با هم میرن پیش خان
خان هم آب پاکی رو میریزه رو دست همه و میگه اجازه نمیده پسر برادر زاده ی جوان مرگ شدشو یه رعیت زاده بزرگ کنه و اون رو همراه زن داداشم و خواهرم میفرستم فرنگستون و روز بعد هم اونا همراه چند نوکر و کنیز از روستا حرکت کردن
وای که چه اشکا ریختم
برای خودم
برای پسر یک سالم که به ناحق از من که هنوز بهم نیاز داشت جداش کردن
برای اون مرد عاقلی که دیوونه صداش میکردن و حالا بخاطر من کتک خورده بود و و اشک ریختم و باریدم
خوش به حال اونای که پدر و مادر نشدن
بخصوص مادر که حتی وقت مرگش هم نگران حال بچه هاشه که نکنه کم و کسری داشته باشن
نکنه مریض باشه و و و
کاک رشید بعدِ اون کتک دیگه هیچوقت سر پا نشد و سه ماه بعدشم برای همیشه از دست خان و خان زاده که حتی هنگام مردن هم در بارشون بد میگفت و لعنتشون میکرد راحت شد
وقتایی که میرفتم پیشش اول که من رو میدید لبخند میزد و میگفت ها بهار خواهر خوب من و جلیل برگشتی؟ بعد آهی میکشید و میگفت
بهار خستم خیلی خستم دیگه حوصله خان سگ و خان گاو رو ندارم کاش زودتر راحت شم و چشماش پر از اشک میشد
ولی بعد که میفهمید من گلی هستم مدتی با صدای بلند گریه میکرد بعد میگفت دختر جلیل تو هم از ضربه دست روزگار و خانها بی نصیب نموندی
و باز میزد زیر گریه
خدایا چقدر مهربون بود اون مرد
و وقتی میدید منم دارم گریه میکنم با عصبانیت نگاهم میکرد و با لحنی دلسوزانه که رگه هایی از عصبانیت داشت میگفت گریه نکن قوی باش نزار خان ها خوردت کنن. پسرت یه روز برمیگرده پیشت اون خون هژار تو رگاشه
با خنده میپرسیدم مگه هژار خان زاده نبود
میگفت نه هژار پسر خاتون بود و تو واقعیت هم نشون داد که اینجوریه چون هم مردم دوست بود هم اهل زندگی و دیدی که خانم باجی و هم دستاش نتونستن مجبورش کنن که به قول خودشون با یه دختر از خانواده ی اصیل ازدواج کنه
بخاطر همینم کشتنش. ولی بدون خون پاک هژار تو و خیلیای دیگه یه روز چنان سیلی میشه و تو صورتشون کوبیده میشه که دیگه نمیتونن از شدت ضربه ای که خوردن سر پا بشن
با گریه میگفتم پس کی کاک رشید کی قراره دیگه گلی ها داغ شوهر جوان نبینن کی این اتفاق می افته تا دیگه بچه ها رو از مادراشون جدا نکنن و نیاز نشه مادری از دوری بچش لَهلَه بزنه
اونم آهی میکشید و میگفت چوب خدا صدا نداره و اگه زد درمان نداره. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. تحمل کن دختر جلیل تحمل تنها راه چارست
تو چند ده باری که بهش سر زدم همیشه این حرفها بِینمون رد و بدل شد
بعد از این حرفها ازم میخواست مراقب خاتون خانم باشم و ازش نگهداری کنم
میگفت خاتون عین یه بچه بیپناهه ولش کنی ای ساعتی هم از پس خودش برنمیاد
کاک رشید راجع به خاتون خانم اغراق میکرد شاید میترسید اگه اینجوری نگه من خاتون خانم رو از خودم میرونم
ولی من هرگز این کار رو نکردم و آخرین چیزی که از هژار برامون مونده بود تا آخرین لحظه عمرش به خوبی نگهداری کردم
چند باری برادر خاتون خانم اومد دنبالش با اینکه اونم دلش نمیخواست ازم جدا بشه بخاطر سر بار نبودن میخواست همراه برادرش بره. ولی وقتی بی تابی من رو میدید از رفتن منصرف میشد و چند باری که این اتفاق تکرار شد بابام از برادر خاتون خانم خواهش کرد دیگه دنبال خاتون خانم نیاد و اجازه بدن ما دو تا با هم زندگی کنیم. بعد از اون اتفاقها که برام افتاد پدرم اکثرا خونه و تو خودش بود
کاک جلیلی که همیشه برای مشکلات همه راه حل سراغ داشت حالا با کوهی از مشکلات که ناغافل افتاده بود رو شونه هاش و حسابی هم سنگین بودن نمیدونست چکار کنه
با این حال همیشه مهربون بود و با دیدنم لبخند میزد
تو اون مدت بازار شایعه ها هم داغ بود
یکی از کسایی که آتیش بیار معرکه شده بود همین خاله صفورای خودمون و دختراش بودن
کسی که به قول مادرت جای مادرمونه چیزایی میگفت که مردم بدبخت روستا حتی فکرشم نمیکردن چه برسه به گفتنش
هر روز می اومد و مینشست کنار ماها که تو حیاط مینشستیم و شروع میکرد
البته وقتایی حرف میزد که بابام نبود
هعیی گلی جان خالت بمیره برات چی داری میکشی
و شروع میکرد
خواهر شنیدی مردم میگن هژار مشکل روانی داشته و خودکشی کرده و خان بخاطر آبروش شایعه ی قتل اون بخت برگشته رو انداخته رو زبونها
خواهر میگن هژار با گلی دعوا کرده و از ناراحتی خودشو کشته و و و و و
اون زمانها کسی نبود بلند شه یه دادی از اونایی که اون روز سرش من زدم سرش بزنه تا دیگه دست از این کارا برداره
هرچی اون میگفت مادرم و خاتون خانم با گفتن وا مردم غلط کردن و چیزایی شبیه این سر و ته قضیه رو هم میآوردن
اونم برای این که نشون بده چقدر دلسوز خواهر زادشه یه آره والا منم همین رو گفتم نمایش اون روز رو تموم میکرد و میرفت تا یه روز دیگه و نمایشی تقریبا تکراری
برعکس اون خاله آمنه هرگز حرفی نزد و همیشه یه گوشش در بود و یه گوشش دروازه. دختراشم هرچی میگفتن و هر کاری میکردن از ته دل و نشونی ی دوست داشتن بود
از اون موقع به بعد هیچوقت نتونستم رابطه ی خوبی با خاله صفورا برقرار کنم
بزرگ بودن کسی تنها مهم نیست وقتی یه بزرگ خودش واسه خودش احترام قاعِل نباشه نباید از دیگران انتظار داشته باشه بهش احترام بذارن
البته کار اون روز منم اشتباه بود نباید این کار رو میکردم ولی سالها بود که دلم میخواست بخاطر بی دست و پایی اون زمانم و بخاطر حرفایی که میزد و بعدش ساعت ها اشک ریختن من رو در پی داشت جوری تلافی کنم
خودت شاهدی که از روزی که من اونجوری رفتار کردم دیگه هیچ کدوم از اون مردمی که خاله میگفت صداشون درنیومده
همیشه حرف از زبان نزدیکا شروع میشه و اگه بقیه هم چیزی بهش اضافه کردن بازم فامیل خود آدمه که پیاز داغ رو زیاد میکنه
اگه تو نری بگی خاله گلی من این کار رو کرده مردم از کجا میدونن
خلاصه مدتها هم با حرف مردم دست و پنجه نرم کردم تا واسه مامانت خواستگار اومد و اونم ازدواج کرد و رفت
خونه بی اون خیلی بد بود هرچند هنوز تو روستای خودمون بود
ولی دیگه یاد گرفته بودم که از جدایی ها شکایت نکنم
حتی وقتی بابام سالم رفت مسجد و جای برگشتنش خبر مرگشو برامون آوردن تعجب نکردم و فقط از اینکه دیگه نیست و من نمیتونم بهش تکیه کنم و نیست که با کلمات و اشعارش تو ناراحتی هام آرومم کنه ناراحت بودم و اشک ریختم
کم کم از گلی شیطون و با احساس فاصله میگرفتم و میشدم یه آدم دیگه
مثله خاکی که روش آب بریزن و وقتی گِل شد بشینن و باهاش هرچی که میخوان درست کنن منم کم کم عوض شدم
و اینقده عوض شدم تا شدم آدمی دیگه
یه آدم سر سخت لجباز یه دنده بی احساس و خدا من رو ببخشه گاهی وقتی مامانت برادراتو میآورد خونه پدری بهش حسودی میکردم
شاید باورت نشه که مدتها چنان حسود شده بودم که از شنیدن بچه دار شدن کسی حتی خواهر عزیز تر از جونم و زن داداشم چنان ناراحت و افسرده میشدم که اگه خبر بدی خدای نخواسته بهم میدادن به نظرم کمتر ناراحت میشدم
خدا نخواد که کسی مرض حسودی به جونش بی افته از تمام مرض ها سخت تر و بیچاره کننده تره
مدتها طول کشید تا تونستم اون مرض کثیف رو از خودم دور کنم
ولی نشد و نخواستم لجبازی و بقیه ی اونای که قبلا گفتم و خودت خوبتر باهشون آشنا هستی رو از خودم دور کنم اگه اونا رو نداشتم خدا میدونست حالا کجا و در چه حالی بودم میشدم همون گلی که با یه تلنگر اشکش در می اومد
و من ابدا این رو نمیخواستم
برای جعفر هم زن گرفتیم
بیچاره با یه دست خیلی سختی کشید و میکشه تا بتونه چرخ زندگی رو هرچند سخت بچرخونه
چهار سال از مرگ هژار و جدایی دیاکو ازم میگذشت که خاتون خانم مرض سختی گرفت به جوری که حتی توان راه رفتن رو هم نداشت
و تو بستر افتاد خیلیا حتی خود خاتون خانم ازم میخواست راضی بشم که ببرنش یکی از سالمندان هایی که تو شهر های بزرگ اون زمان ها فقط درست شده بود
ولی جواب من به همه یکی بود اولا اون مراکز از بوکان دورن دوما هرگز راضی نمیشم مادر یکی از عزیزترین کسامو از خودم دور کنم
سوما خاتون خانم به اندازه کافی تنهایی و سختی کشیده ترجیح میدم خودم تا یکیمون زندست ازش مراقبت کنم
و همین کار رو هم کردم
شیش سال هم با کمال میل و بی شکایت عین یه بچه تر و خشکش کردم
تو اون مدت تنها دل خوشیم تو بودی عاطفه ای که اومده بود تا با وجودش بتونم سختی ها رو تحمل کنم و با کمک وجود کوچولوت حسادت رو از خودم دور کنم
تازه پنج ساله بودی که خاتون خانم هم راحت شد
یه سال از مرگ اون نگذشته بود که شاه فرار کرد و رسول خان هم تا جایی که تونست املاکشو فروخت و همراه خانوادش فرار کرد فرنگ
اولین کاری که کردم رفتن به قبرستان و سر خاک کاک رشید بود
نشستم و با صدای بلند شروع کردم حرف زدن باهاش
سلام کاک رشید مهربون خوبی
معلومه که هستی
خوب آخرش به آرزوت رسیدی خان ها رفتن و تموم شدن میدونم حالا جشن گرفتی از شادی خلاص شدن مردم از دست خان های ظالمی مثله رسول خان
کاک رشید من هنوز منتظر یوسف گم شدم هستم برام دعا کن طاقت بیارم و یه بار دیگه بتونم ببینمش
گفتم و گفتم بعد سر خاک بقیه رفتم
مادرم هم دو سال بعد تنهام گذاشت
بقیشم که خودت میدونی
ولی حالا چیزی هست که هیچکس خبر نداره و من فاش میکنم
دو سال قبل یه پیرمرد اومد روستا و بعد از کمی حرف زدن فهمیدم اون یکی از نوکرای خانِ که باهاشون رفته فرنگ و تازه برگشته و تو بوکان مغازه باز کرده
گفت همه چیز رو راجب پدر و مادر دیاکو بهش گفته خوشبختانه حال دیاکو خوبه و منتظره درسش تموم بشه
تا بیاد ایران
از اون به بعد هر ماه میرفتم مغازه اون بنده خدا و تلفنی باهاش حرف میزدم
همه چیزش صداش از ابراز احساساتش و همه چیزش انگار خود هژاره دوباره زنده شده
امروز که باهاش حرف زدم خبر داد که تابستون برمیگرده ایران
و ازم خواسته که برای خونه تلفن وصل کنم تا هروقت خواستیم بتونیم با هم حرف بزنیم
من قسم خورده بودم که تا وقتی که از سرنوشت پسرم با خبر و از دیدارش مطمئن نشم راز پسرم رو از بچه ها مخفی کنم
این قسم من دهان به دهان تو روستا پیچید و بقیه از من تبعیت کردن
اینه که هم سن های تو به این طرف شنیدن من نامزد داشتم و بعدِ فوتش دیگه ازدواج نکردم
حالا هم قبل از اینکه بیام خونه رفتم مخابرات و درخواست تلفن دادم
باید بریم روستا باید به همه بگم یوسف منم داره به دیدنم میاد
باید برم پیش هژار کاک رشید که ازم خواسته بود صبر کنم و صبرم عاقبت جواب داد
چقدر از شنیدن ماجرای خالم شوکه شده بودم بماند حتما خودتون میتونید حالم رو بفهمید
با چشمانی اشک بار از شادی برای شادی خالم آماده شدم و همراهش برگشتم روستا
همه با خبر شدن جوان ترا عین خودم شوکه و شاد بزرگترا هم همه دوست و دشمن شاد و خوشحال بودن
خاله اولین کاری که وقت رفتن به قبرستان انجام داد رفتن سر خاک کاک رشید بود
حتی طبیعت روستا هم که خودشو برای رسیدن بهار آماده کرده بود تو شادی خالم و تمام اهل روستا شرکت کرده بود
از اون لحظه همه منتظر رسیدن تابستون بودن
خالم دو روز بعدش ازم خواست برگردیم بوکان و بریم دنبال چینی
وای چینی قشنگم رو تقریبا تو اون مدت از خودم بیخبر کرده بودم و فرصت نکرده بودم حتی یه زنگ بهش بزنم
قبل از حرکت ما به سمت تهران تلفن رو وصل کردن و ما با خیال راحت عازم تهران شدیم

۴۴ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات یه مادر, فصل شیشم- چهار»

توجه: اگر به سبک و صیاغ نوشتاری کردی آشنایی داشته باشید مفهوم این طنز را در خواهید یافت:
گَلتَ جار: هَژاری چارَ رَش چیی لِ کردو بوی که وَها کوشتِت؟ هَندِ جار نوسَر دَبِه بَ دا پلُسِنَر. هههههههه.
با پوزش از محضر زبان غنی کردی، به علت نبود صفحه خوان پشتیبان، جملات کردی را با اعراب فارسی نوشتیم.
بای تا های.

|سِلاو مام مرتضای خومان
مَجبور بوم بیکوژم تا بِوَژنکان زُر بِن
خوشمان دَوِیی
کاشکی یه صفحه خوان کُردی هم میاومد
همش میگن جاز کُردی میاد ولی به قول معروف به نظرم
دَبِ اوَندَ محتل بین تا گلِ دِتو لَ کانی
به قول خودتون بای تا های

البته گاهی اوقات بها دادن به حرف مردم هم بد نیست . اما فقط گاهی و بیشتر مواقع باعث میشه که زندگی به گوشندگان حرفهای مردم تلخ بشه ..
ابی ما چند تا بچه ایم که ی گروهمون به مادرمون رفتیم و زیاد به حرف مردم بها نمیدیم و ی گروه هم به پدر رفتن که به حرف مردم بها میدن . البته منم چون بچه وسطی هستم بیشتر به مادر ولی تا حدودکی هم به پدرم رفتم خخخخ
ابی از خودت بگو آیا به حرف مردم و قضاوتهاشون بها میدی ؟

سلام رعد
خیلی طرز فکر مادرت و امثال ایشون رو دوست دارم به نظرم اونا بهتر از زندگی استفاده میکنن
منم تمام سعیمو میکنم که اونجوری باشم هرچند گاهی چنان سخت میشه که دیگه نمیشه و تو تحمل من نیست که به حرف مردم توجه نکنم
عجب ای ول دارن مامانت و بقیه که اینجوری هستن

سلام ابراهیم. تلخ و شیرین۱جا بودن. دلم خیلی گرفت از رفتن کاک رشید. دردم اومد از کتک خوردنش. و چه بد شد که خان رسول در رفت. کاش گرفتار می شد. کاش طاوان پس می داد! مطمئنم که پس میده فقط ما نمی بینیم. حساب پروردگار خط بر نمی داره. تردید ندارم. فقط کاش می دیدیم! ایول از آخرش! واسه۱ثانیه یادم رفت داستانه. از زنده بودن دیاکو و اینکه مادرش پیداش کرده به شدت خاطر جمع شدم. باقیش رو بگو.
موفق باشی دشمن عزیز.

سلام پریسا
بهت نمیاد اینقده مثبت بیایی و بری
خوب الآن خودم منفیش میکنم
بزن که بریم سراغ داد تو و فرار من
چند روز مونده به پرواز دیاکو
همه چی آماده ی ورودشه خاله گلی شدیدا شاد و هیجانزدست
تلفن زنگ میخوره خاله گلی به تلفن نزدیکه گوشی رو بر میداره
چند لحظه میگذره خاله گلی فقط گوش میده و ناگهان روی زمین میافته
براش شربت آب شکر که عاشقشم درست میکنم
(داخل پرانتز منم که نویسنده هستم این شربت رو دوست دارم ادامه میدیم حس بستن پرانتز هم نیست
اول گوشی رو که کسی داخلش داد میزنه جواب میدم
بفرماید صدایی ناآشنا رو میشنوم سلام میکنم
جواب میده و میگه رسول خان فهمید دیاکو میخواد بیاد ایران اونم کشت و حالا قراره این دیاکو رو هم بیاریم بغل دست اون یکی دیاکو تو هدیه شیرین به خاک بسپاریم
گوشی رو میزارم میرم سراغ خاله گلی وای اونم فوت کرده
خوب اینم از سهم آزار امروز تو ما رفتیم تا تو برگردی مخفی بشیم
تا روزی دیگر و ازیتی دیگر از محضر شما مرخص میشیم
راستی تا در نرفتم بگم حسابی جای مینا خانم خالی هستش مدتی میشه کسی گیر تکبالی بهت نداده و کاش پیداشون بشه و طرفدارای تکبال همه بریزیم سرت و واااااای که چه خیال شیرینی
حالا من دیگه باید پرواز کنم برم اون سر کره ی خاکی فرود بیام

سلام!
باز هم چندتا نکته:
اونجا که درباره دیاکو حرف می‌زنه، «اگه بزرگ شد» بی‌معناست. مگه قراره بزرگ نشه که اگه بزرگ شد. بزرگ که شد یا وقتی بزرگ شد بهتره.
رنج‌هایی که کشیده رو از تنش خارج کنم هم قشنگ نیست. کلاً این خارج و وارد رو خیلی استفاده نکن. تو ذوق می‌زنه.
غیبت عاطفه در سرتاسر خاطره‌گویی خاله گلی و این‌که آخر ماجرا یک‌باره پیداش می‌شه یه نقطه ضعف جدیه.
ماجرای بحث حژار و رسول‌خان و قتل حژار رو هم پررنگ و لعابتر بنویس. خیلی بی‌روح و جمع و جوره.
با توجه به این‌که داستان در فضای کردستان اتفاق میفته، جا داره گاهی آداب و رسوم مردم اون منطقه هم بازتابونده بشه. هم‌چنین می‌تونی گاهی از واژگان کردی هم در محاورات بهره ببری که بیشتر به حال و هوای مکان رخدادها نزدیک بشی. در پایین صفحه یا پایان داستان هم معادل فارسی واژگان کردی رو بیاری که خواننده هم سردرگم نشه.

به جان خودم ابراهیم من اون قدر می کشمت اون قدر می کشمت اون قدرررر میییی کشمتتتتتتت، به جان خودم خیلی می کشمت زیاد می کشمت خیلی زیاد می کشمت ای خدا واسه چی دستم نمی رسه به این وووییی شکلک حرص شکلک ناکامی شکلک۲دستی اطراف رو می گردم۱چیزی پیدا کنم پرت کنم طرفش نمیشه۱چیزی پیدا کنم داغون کنم حالم جا بیاد دستم ابراهیم بهت برسه۵۷دفعه می کشمت هر دفعه هم از سر تا پا داخل اون شربت آب شکر کزایی قلت میدم که حسابی چسبونکی بشی. وایی خدا ایشالا مجبور بشی۱دبه گنده ازش بخوری حالت جا بیاد من بشینم۱۰سال به احوالاتت بخندم. آخ از بس جیغ جیغ کردم نفسم گرفت برم رو به راه بشم باز میام.

سلام هیوا خیلی غم انگیز بود اشکمونو درنیار دیگه … دیاکو رو اینبار زود راهی قبرستان نکن ، بذار از بودنش توی داستان کیف کنیم خخخخخ

پریسا جون ناراحت نباش الان میخوام یه کوچولو داستان هیوا رو به سبک خودم ادامه بدم
دیاکو تصمیم قطعی گرفته که بیاد ایران خان هم نمیتونه صد راهش بشه چون دیاکو از بد تینتیه خان باخبره با نه گفتن خان مخالفتی نمیکنه ولی توی فکره که کارهاشو بکنه و بیاد ایران پیش مادرش از اونجایی هم که به هژار خان رفته عاشقه مادرشه و برای دیدارش ثانیه شماری میکنه … خلاصه کنم پریسا جون که دیاکو چمدونشو میبده و میره برای خداحافظی از خان اونوقته که خان حسابی غافل گیر میشه وسکته میکنه و راهیه بیمارستان میشه و از اونجایی که چوب خدا صدا نداره اگه هم بزنه درمان نداره راهی بیمارستانی میشه که …
با تمام سختی که کشید بلاخره رسید به مادرشو بعد از دیدن عاطفه عاشقش شد … و شد یه بابای مهربون برای چینی و خواهر برادرای چینی هم شدند بهترین دوستاش خخخخ قصه ما با خوبی و خوشی به پایان رسید خخخخخخخخخخ
هیوا از این به بعد داستانهای شاد برامون بیار نذار بگند ایران غمگینترین کشوره خوب ما باید از خودمون شروع کنیم یه کم از رعد یاد بگیر وقتی میاد همه را میپکونه از خنده خخخخخ
جدا از داستانت لذت میبرم هرچند غمگینه ولی همهمون میدونیم که هیچ زندگیی بی غصه نیست این خودمونیم که باید شادش کنیم
. ببخش هیوا اینا که نوشتم چرت و پرت بودا ناراحت نشی از دستم باشه .
هیوا شاد شاد شاد باشی

سلام ابراهیم.
خیلی غم انگیز بود. آدم حس می کنه که داره یه واقعیتی رو می خونه و اصلا متوجه نمیشیم که داستانه.
لایک به قلم زیبایت.
راستی من پیشنهاد می کنم که همین جوری به پریسا آزاریت ادامه بدی که خودمم پایه ام. کلا پریسا آزاری این قدر خوبه که روحیات آدم شاد میشه. خدا رو شکر می کنم که این دیوونه رو واسه شاد کردن بشر آفرید وگرنه من الان دقیقا باید به کی می خندیدم آیا؟ پس خخخخخ خخخخخخ خخخخخ خخخخ خخخخ خخخخخ هیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهیهی هرهرهرهرهرهرهرهرهرهرهرهرهرهرهرهرهرهرهرهر
شاد باشی و همچنان خخخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخ خخخخخخ خخخخخخ خخخخ خخخخ خخخخههههخخخحححححجججججچچچچچچچچ

سلام وحید جان
ای ول تو هم که هستی وایییی که پریسا گناه داره به نظرم حالا شدیم چند به یک
ولی خوب به قول تو پریسا آزاری هرچقدر بیشتر باشی بیشتر به همه خوش میگذره
راجب قلم هم ممنونم در ضمن یادم هم نرفته که چند ماهی میشه که پست نزدی
وحید! به قول پرپری بپر پست رو منتشرش کن
شاد باشی همیشه

تا تو رو دارم غم ندارم خخخخخ
نه بابا پریسا فقط حرف میزنه کافیه بگی یه سوسک اینجاست ببین چطور فرار میکنه
شاد و خندون باشی خواه ری همیشه
خوبی دشمنی و دعوای ما اینه که کسی دنبال شکست کسی و پیروزی خودش نیست
ما دشمنی و جنگ میکنیم و بعد با هم میخندیم
میبینی حتی دشمنی کردن ما هم شبیه عاقل ها نیست و خوشحالم از ته دل که نیست

سلاااام بر دادا ابراهیم عزیز
امیدوارم چرخ روزگار برات بچرررخه
یعنی عالی بچرخه
داستانت مثل همیشه عالی
به قل فرنگی ها پرفکت خخخخ
میگما من خودم برای اذیت کردن پریسا به تنهاایی کافیم خخخخ
تو تنها نیستی
پریسا بررررروووو
تا درودی دیگر خدافسی

دیدگاهتان را بنویسید