خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات یه مادر, فصل شیشم _2

با سر و صدایی که بچه ها اطرافم به راه انداخته بودند به خودم اومدم و چشم از جایی که هژار خان قبلا ایستاده بود برداشتم
کانی چیه کلک نکنه ای ای ای پس که اینطور
تو دلم گفتم گلی تا زوده افسار افکار و احساساتتو مهار کن نمیخوای که مایه ی تفریح همه بشی اگه نتونی این کار رو انجام بدی که دیگه گلی دختر کاک جلیل نیستی
نشستم رو زمین و گفتم برو بابا دلت خوشه جای این حرفا واسه خودت عزاداری بگیر
بقیه هم که این رو شنیدن کنجکاو اطرافم نشستن
کُردستان پرسید حالا چی شده مگه هژار خان چی گفت که تو این همه رفتی تو فکر
جواب دادم هژار خان تو باغ سیب بوده و دیده گله زده به گندم زار و بقیه ی چیزا
صدای هین و وای نه از همه بلند شد
خیلی سریع گفتم که هژار خان به بقیه چی گفته
این بار همه شروع کردن به دعا کردن هژار خان
خیلی زود شب شد و برگشتیم خونه ظاهرا همه چی عین همیشه بود جز خودم و دلم که دیگه عین گذشته نبود
هرکاری میکردم از گوسفند دوشیدن تا شستن ظرفها دائما تو فکر هژار خان و نگاه گیراش بودم
خدایا چه نگاهی بود اون نگاه
لعنت به دل سرکش من
آخه من کجا هژار خان کجا
ولی یه صدایی از درونم جواب داد
اشکالش کجاست مگه خاتون خانم همسر دوم مصطفی خان هم رعیت زاده و اهل همین روستای خودمون نیست
سر اون صدا داد زدم لعنتی مگه نبارها با گوشای کرت نشنیدی خانم بزرگ یا به قول مردم روستا حاجیه شیطان همیشه چه خونی به دل خاتون خانم بدبخت میکنه
هزار بار این رو از زبون کسایی که خونه ی خان کار میکنن شنیدی بازم ….
وقت خواب بود و میبایستی میخوابیدم
رفتم کمی پِهِن آوردم و آتیش زدم تا پشه ها با دودش برن و بتونیم بخوابیم
کار همیشه بود از وقتی به سن هشت سالگی رسیده بودم شبهای گرم اواخر بهار تا یه ماهی از پاییز هر شب این کار رو انجام میدادم
نمیدونم چه مرضی داشتم که از بوی سوختن پِهِن ها خوشم می اومد الانم همینطور هستم و شبهای تابستون هروقت روستا هستم برای فراری دادن پشه های نکبت و برای دل خودم این کار رو ادامه میدم
خیلی زود پِهِن ها سوختن و تموم شدن بلند شدم رخت و خوابمو تو ایوون نزدیک بابام پهن کردم
بابام برام تنها بابا نبود دوستم بود و اکثر شب های تابستون که بقیه داخل میخوابیدن من کنارش میخوابیدم و تا وقتی که یکیمون میخوابیدیم بابام از خرافات بیخود مردم و از اشعار شعرای کُرد میخوند
اون شب بابام اینقده شعر خوند تا خوابش برد
ولی من هرکاری میکردم خوابم نمیبرد
به ماه و ستاره هایی که اطرافش بودن نگاه میکردم فکرم میرفت به خونه ی خان
صدای جیرجیرک خسته ای که آخرین آواز های شبانشو میخوند بازم من رو میبرد به جایی که هرچی فکرشو میکردم میدیدم که هیچگونه امکان رسیدن بهشو ندارم
ولی دست خودم نبود و نمیتونستم از خیالبافی هم دست بردارم
تو خیالم من بودم هژار خان بود و دو سه تا بچه و خونه ای که مال ما چند نفر بود
وای که زندگی تو خیال چه لذت بخشه
اینقده تو خیالات خودم فرو رفته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
با صدای مامانم و بوی دودی که از مطبخ میاومد فهمیدم که امروز باید نون بپزیم
با تنی خسته و کرخت از جا بلند شدم و دست و صورت شستم
وارد مطبخ که شدم بوی دود به سرفم انداخت
کنار مادرم نشستم و خودمو برای پختن نان آماده نشون دادم
مادرم در حالی که زیر لب زمزمه میکرد خمیر ها رو به تنور میچسبوند و منم بعد از پختن با شیشه ی مخصوص نون رو از تنور در میآوردم
حتی عین همیشه از سوختن دستم ناله و شکایت نمیکردم
ساعت شیش و اینا عین همیشه مادرتو با گله فرستادم و قرار شد کارم که تموم بشه منم برم و خودمو بهشون برسونم
بعد از پختن نان نوبت مشک بود
دو تا دبه برداشت و رفتم چشمه آب آوردم
خودمون توی خونه چاه داشتیم ولی مادرم برای درست کردن دوغ همیشه از آب چشمه استفاده میکرد
وقتی با اون دو دبه تو اون هوای گرم برگشتم خونه دیگه نایی برام نمونده بود ولی از اونجایی که روستا بودم و روستا هم خستگی سرش نمیشه با کمک مادرم مشک مسی رو آوردیم و رویِ تابی که برای همین درست کرده بودیم گذاشتیم و بعد از اینکه ماست و آب داخلش ریختیم شروع کردیم به طرف هم حول دادن با اینکه حتی اینم خودش دنیایی سختی داشت ولی من دل به صدای بیا برویی که داخل مشک در جریان بود سپرده بودم و به دنیای زیبایی که خودم برای خودم ساخته بودم رفته بودم و از دنیای واقعی بیخبر خارج شده بودم
اینقده تو فکر بودم که وقتی مادرم دست گذاشت رو دستم از جا پریدم
مادرم با تعجب داشت به من نگاه میکرد گفتم شرمنده مامان خستم و دیشب هم از درد پا درست نخوابیدم چیزی گفتی
مادرم گفت گفتم دیگه بسشه میخوای تا ظهر استراحت کن بعد برو
با گفتن نه نمیشه رفتم و آماده شدم و به طرف بچه ها و گله حرکت کردم
از کنار باغ سیب و گندم زار که میگذشتم زیر چشمی جوری که تابلو نباشه شروع کردم به دید زدن اطراف خدا خدا میکردم اونجا باشه و من بتونم از دور هم شده ببینمش
داشتم همینجوری در حال رفتن اطراف رو دید میزدم که یه چیز سفتی خورد توی سرم
با تعجب اول به سیبی که کنار پام روی زمین افتاده بود نگاه کردم بعد به بالای سرم
و با دیدن چشمهای پر از شیطنت و لبان خندون هژار خان کم مونده بود از شادی داد بزنم
ولی از اونجایی که من گلی بودم و میتونستم سریعا احساساتم رو کنترل کنم با تعجب گفتم شما بودید سیب پرت کردید
از همون بالا گفت اول سلام بعدش نه من نبودم قاچاقچی بود حالا هم مخفی شده
نمیدونم چرا یهو شیطنتم گل کرد و یه سنگ ریز برداشتم و به طرف درختی که اون روش بود پرت کردم که رفت خورد تو دماغش
با ناراحتی ظاهری گفتم وای شرمنده خورد به شما من فکر میکردم قاچاقچی هم اونجاست
با خنده ای از ته دل از درخت پایین اومد و بهم نزدیک شد
وقتی رسید سلام کردم
گفت دختر خوبه که قبلا یکی زده بودی حالا من خواستم با این کار جبران کرده باشم که تو بازم یکی جلو افتادی
بعدش میدونی که من پسر خان هستم میدونی دیگه
میدونستم ولی تو اون لحظه نه من رعیت زاده بودم نه اون پسر خان
اونجا من گلی بودم و اون هژار همین
ولی گفتم حق با شماست
با لبخند گفت به نظر نمیاد که زیاد هم پشیمون باشی
تو کی هستی
با وحشت به طرف صدایی که شنیده بودم برگشتم
با دیدن کاک رشید نفسم رو آزاد کردم
کاک رشید یکی دیگه از قربانی های برادر مصطفی خان بود
قبل از تولد ما نمیدونم این مرد بخت برگشته چه خطایی کرده که رسول خان دستور شلاق زدنشو میده
و نمیدونم چطور یکی از ضربه ها به گردن کاک رشید بیچاره میخوره و اون دیوونه میشه
البته این رو کسایی که خونه ی خان بودن تعریف کردن ولی خدا میدونه که چقدرش واقعیته
دوباره ازم پرسید کی هستی
گفتم کاک رشید گلی هستم دختر کاک جلیل
اسم بابام رو که شنید زد زیر خنده
چند بار گفت ها جلیل جلیل دوست من
راست میگفت بابام دوست صمیمی کاک رشید بود تو دوران بچگیش حتی بعد از اون اتفاق هم بابام همچنان کاک رشید رو دوست خودش میدونست
کاک رشید بازم مدتی به من نگاه کرد و بعد گفت تو بهار هستی آره
گفتم نه کاک رشید بهار عمم بود
این بار چشم های کاک رشید پر از اشک شد
انگار داره با خودش حرف میزنه گفت آره بهار رو کشتن خان رحمان بی پدر کشتش خدا لعنتش کنه خان رحمان رو خدا همه ی خان ها رو لعنت کنه حتی مصطفی خان دست و پا چلفتی رو
مردم میگن مصطفی خان خوبه هههه کجاش خوبه اگه خوب بود اجازه نمیداد خاتون بدبخت اینقدر عذاب بکشه نه دختر جلیل اونم یه پدر سوختست عین بقیه ی خان های از خدا بیخبر
اگه اون خوب بود نمیزاشت رسول خان من رو بکشه یا پدر گور به گورش بهار قشنگ رو بخاطر اینکه رعیتزادست و عاشق پسرش شده بکشه دستشو میگرفت شبانه میرفت جایی که دست هیچ خانی بهش نرسه
بهار زیبا بود عین گل بود خواهرم بود
و نشست رو زمین چنان زار میزد انگار تازه بهار مرده
نمیدونستم از حرفای کاک رشید اونم جلو یه خانزاده خجالت بکشم و سعی در ماست مالی حرفای کاک رشید بکنم یا اون رو آروم کنم
میخواستم چیزی بگم که هژار خان کاک رشید رو نشون داد و گفت آرومش کن گناه داره
رفتم سر وقت کاک رشید مدتی باهش حرف زدم تا آروم شد
از جاش بلند شد و در حالی که میدوید از پیشمون رفت
رو به هژار خان گفتم شرمنده
سرشو تکون داد
مطمئن شدم حسابی بهش برخورده
خواستم یه چیز دیگه بگم که اون گفت
راسته میگن حرف راست رو باید یا از بچه شنید یا از دیوانه. هرچند به نظرم کاک رشید از خیلی از اونایی که ادعای عاقل بودن رو دارن عاقلتره
از حرفاش تعجب کرده بودم
با لبخند گفت هنوز خیلی راه داری تا به معنی واقعی حرفام برسی
حالا برو به کارات برس مراقب پاکی و سادگیت باش که این دو تا بهترین گنج هایی که داری
بعد از گفتن این حرف ها به راه افتاد
منم با اینکه دلم این جدایی رو نمیخواست در جهت عکس حرکت اون به راه افتادم

*******

این فصل ادامه دارد

۴۰ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات یه مادر, فصل شیشم _2»

سلام خیلی زیبا بود مثل همیشه من که بی صبرانه منتظر خوندن ادامش هستم زود زود برامون بنویسید. من واقعا از خوندن داستانهای دوستان تو این سایت لذت میبرم و از اونجایی که داستان خوندن رو خیلی دوست دارم مهاله داستانی از زیر دستم نخونده بگذره هههه

سلام ریحان خانم
شرمنده بخدا تقصیر من نیست
دستم ناکار شده با چه بدبختی تو این دو سه روز لاکپشتی اینقده نوشتمش
فقط چون قول داده بودم جمعه تحویلش بدم
ولی این بار قولی نمیدم راحت مینویسم هر وقت شد میفرستم بره فعلا که یه سفر نمیدونم چقدری سنندج پیش رو دارم اومدم شروع میکنم نوشتنش
شاد باشید

سلام
اولا زرشک
دوما شرمنده اونجا نوشتم شیشه باید مینوشتم سیخ
یه جورایی شکل سیخ کباب و این شکلی ها هستش
البته بعضیاشم هست که اگه نون بیافته داخل تنور میشه باهش بیرون کشید من اینا رو نلمسیدم ولی به نظرم باید اون تهش که وارد تنور میشه یه خمیدگی چیزی داشته باشه
آخرشم عاطفه گلی رو میکشه
چینی عاطفه رو میکشه بعد بنزین میریزه تو خونه و آتیییییییشششششش

سلام آقا ابراهیم, مرسی از این قسمت, خیلی عالی بود, خخخ بابا چیچی میگی به این پریسای همولایتی ما!!!! آخرش هرچی باشه این رو میدونم که عاطفه خانم کماکان زنده هست و نمیمیره. چرا که داره توی فضای پارک برای شخصی که روایتگر داستان هست این ماجراها رو تعریف میکنه. خخخ من متعجبم که پریسای به اون پر سر و صدا به اینجای قضیه گیر نمیده!!!! خخخ

سلام داش مهدی عزیزم
کاک رشید اِِِِ چیزه منظورم پریسا بود اشتباه نوشتم
از کجا معلوم شاید آخر داستان یهو یارو گفت عاطفه یه نمیدونم فلان ماشین وقتی با خاله گلی و چینی بود بهشون زد و تموم
وای که اگه اینجوری بشه حسابی دلم از دست همشهریت خنک میشه
آخیش برم بشینم این نقشه رو طرح کنم
شاااااد باشی

دیدگاهتان را بنویسید