خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات یه مادر , فصل شیشم_سه

وقتی که اون دور شد منم به طرف بچه ها حرکت کردم
وقتی رسیدم ظهر شده بود و به اصطلاح داشت آتیش میبارید
از گرمای زیاد با همون لباسایی که تنم بود رفتم تو چشمه مدتی که موندم صدای دخترا در اومد که بیا بیرون چکار میکنی سرما میخوری و از این حرفا
راست میگفتن کمی که گذشت سرمای آب وارد بدنم شد و حس کردم سردمه از آب اومدم بیرون و این بار رفتم زیر آفتاب نشستم
تا شب رو نفهمیدم چطور گذشت چند بار هم دخترا سوال پیچم کردن که چه مرگم شده که اینقده تو فکرم و اینا ولی من که برای خودم جوابی نداشتم چی داشتم به اونا بگم
از یه طرف عشق به هژار خان و از طرف دیگه حرف های کاک رشید بدجوری من رو تو فکر برده بودن
براستی مصطفی خان عاشق عمه بهار من بوده
من همیشه شنیده بودم عمه بهار افتاده تو رود حالا کاک رشید چی میگفت
نکنه راست میگفته که هژار خان گفت حرف راست رو باید یا از بچه شنید یا از دیوونه
شب که برگشتیم خونه و بعد از کارایی که باید انجام میشد و شد کنار پدرم که دراز کشیدم ازش خواستم جای شعر به یه سوالم جواب بده
با تعجب پرسید چه سوالی بابا
گفتم عمه بهار چطور فوت شد
بابام گفت که یادت رفته که بهت گفتم بهار بود و عمه بهارت همراه دخترا رفته بود برای جمع کردن گیاهای بهاری وقتی رفته بود کنار رود آب رود زیاد بوده اون رو با خودش برده
گفتم ولی کاک رشید یه چیزای دیگه میگفت
بابام آهی کشید و گفت رشید بیچاره خودت که میدونی عقل درست و حسابی نداره بعدشم بهتره که همین چیزایی که بهت گفتم رو باور کنی
گفتم بله بهتره باور کنم ولی به راستیشون شک کنم
بابام دیگه جواب نداد و خوابید و با این کارش مُهر تأییدی زد بر حرفای کاک رشید
روزهای تکراری از پی هم میگذشتن و داشتن ما رو با خودشون به طرف پاییز و یه چند ماه دور از دشت و کوه میبردن
از اونجایی که روستاها تو پاییز و زمستان کار ها کمتره نسبت به تابستان اکثر عروسی ها تو اواسط پاییز تا اوایل بهار برگزار میشه
و آخرای تابستون دیگه کم کم معلوم میشه که کیا قراره ازدواج کنن
اون روز ها هم هر روز خبر میرسید که یکی از دوستای ما قراره امسال ازدواج کنه و همه با شادی بهش تبریک میگفتیم و میدونستیم با ازدواج اون اون دیگه از جمع جدا و دیگه سال بعد همراه گوسفند و گاو به کوه نمی اومد
یه شب داشتم وسایل شام رو تو ایوون میچیدم همراه مادرت بابام از در خونه با ناراحتی وارد شد
اینقده به هم ریخته بود که برعکس همیشه حتی جواب سلام ما رو هم نداد و خیلی آروم رفت و جای همیشگیش نشست
کمی که گذشت گفت دخترها لطفا برید و مامانتونو بفرستید اینجا
و ما فهمیدیم که اتفاقی افتاده و بابا میخواد تنها با مامان صحبت کنه
دست از چیدن سفره برداشتیم و دوتایی دویدیم طویله مامان رو که داشت گوسفند میدوشید فرستادیم پیش بابا و ما جاش مشغول شدیم
جعفر هم که اونجا بود پرسید گلی نمیدونی چی شده
شانه ای بالا انداختم و مامانت گفت نه از کجا باید بدونه دیدی که بابا فقط خواست تنهایی با مامان حرف بزنه و ما رو فرستاد اونجا
مدتی بعد مامان با پریشونی اومد تو طویله و ازم خواست سریع برم پیش بابا
حدس زدم اون اتفاق هرچی که هست به من ربط داره
اومدم بیرون و هرچی نگاه کردم بابا رو تو ایوون ندیدم بخاطر همین رفتم داخل اتاق و بابام رو غرق در فکر دیدم مطمئن شدم که اتفاق اونقده مهمه که بابام از ترس اینکه دیوار موش داشته باشه از ایوون اومده داخل اتاق برای حرف زدن
وقتی در رو بستم بابام هم از فکر خارج شد و بهم گفت گلی موندم با این مشکل چکار کنم
با تعجب گفتم مگه میشه کاک جلیلی که خیلیا برای مشکلاتشون میان پیشش و اون برای همه ی اون مشکلات راه حلی سراغ داره حالا ندونه با یه مشکل باید چکار کرد
بابام کمی فکر کرد و انگار دل به دریا زده گفت امروز مصطفی خان فرستاده بود دنبالم وقتی رفتم پیشش تو رو ازم خواستگاری کرد
دنیا دور سرم چرخید یادم رفت جلو بابام هستم خیلی محکم گفتم خیلی غلط کرده پدر … از بابام هم بزرگتره بابام دستشو بالا آورد و وقتی من ساکت شدم گفت دختر چی داری میگی اون بدبخت که واسه خودش تو رو خواستگاری نکرده واسه هژار خان پسرش تو رو خواستگاری کرده
حالا من موندم چی جواب بدم بهش نمیتونم جواب منفی بدم چون خان هرچقدر هم مهربون باشه یه خانِ و وقتی چیزی گفت باید همون بشه
میخوام شبانه از روستا و کلا از کل کُردستان بریم فقط نمیدونم با کدوم پول اگه بخوام گوسفندا رو بفروشم خان میفهمه و بیچارمون میکنه
حالا میخوام خودت بگی چکار کنم حاضرم اگه تو بخوای از اینجا فرار کنیم حتی اگه شده گدایی کنم این کار رو انجام میدم. حالا بی اینکه فوش بدی جواب بده
وای بابام داشت چی میگفت حالا که خدا به من لطف کرده خودم بزنم کاخ آرزو هامو خراب کنم
ولی ای کاش کاخ آرزو هامو همون موقع خراب میکردم اونم با دست خودم نه اینکه …
آروم گفتم بابا چرا فرار کنیم به نظر من هژار خان پسر بدی نیست
بابام با سر حرفمو تأیید کرد بعد اضافه کرد پس حاضری زنش بشی. بابا درسته به همه چیز خوب فکر کن اون پسر یه خانِ و روزی خان میشه و شک نکن سرت هوو میاد و اینا. فکراتو بکن تا فردا بعد جواب بده
جواب من یکی بود اگه هژار خان با ده زن هم ازدواج میکرد بازم حاضر بودم زنش بشم
حالا که به اون موقع فکر میکنم به طرز فکر خودم خندم میگیره
ولی منِ اون زمان کجا منِ حالا کجا
اون شب فقط گفتم چشم و دیگه راجب اون موضوع بحث نشد
اون شب وقتی فهمیدم که قراره به آرزوم برسم از تمام شبهای عمرم به نظرم راحت تر خوابیدم.
صبح قبل از حرکت دادن گله بابام ازم جواب خواست و من جواب مثبتم رو اعلام کردم
داشتیم گله رو میبردیم که دقیقا کنار باغ سیب هژار خان ایستاده بود و بعد از دادن جواب سلام همه از من خواست چند دقیقه صبر کنم باهام کار داره
بقیه بچه ها راه افتادن
وقتی که تنها شدیم گلوشو صاف کرد و پرسید چه جوابی به بابات دادی
نمیدونم چرا بدجنسی کردم و گفتم معلومه جوابم نه بود
به راحتی دیدم رنگش پرید حاضرم قسم بخورم که خیال نبود و عین واقعیت بود
پرسید چرا
گفتم چون میدونم قراره سرم هوو بیاد لبخندی زد و گفت اگه قسم بخورم که تا آخر عمر تو تنها شریک زندگیم خواهی بود اون وقت چی؟
گفتم نمیشه که از هرکی شنیدم خان ها چندتا زن داشتن
گفت خان ها بله ولی من تو یکی از ادارات دولتی استخدام شدم و باید خیلی زود عروسی کنیمو بریم بوکان
بعد نگاهی به من کرد و ازم خواست برگردم و جواب مثبتم رو به بابام بگم
موقع ها مرسوم نبود که دختر تا اون اندازه با یه پسر حرف بزنه حتی واسه گلی که این چیزا واسش مهم نبود
بخاطر همین و بخاطر اینکه هژار خان بیشتر از این تو بلاتکلیفی نمونه گفتم جواب دادم و امروز بابام جواب رو به خان میدن
گفت اون جواب به درد من نمیخوره
گفتم پس به فکر یکی دیگه باشید چون اگه من برگردم و به بابام بگم جوابم عوض شده خان من رو میکشه یا اینکه بابام شبانه من رو میبره
لبخندی زد گفت شاید برای اولین بار از داشتن یه پدر زورگو خوشحال شدم حالا برو پیش دوستات ولی بدون بعدا بخاطر تمام کارات به حسابت میرسم. وقتی هر روز چند بار کتکت زدم حساب کار دستت میاد
و با خنده ای زیبا و از ته دل ازم دور شد
نمیدونم چرا گاهی با خودم میگم کاش جوابم منفی بود و حالا یا کشته شده بودم یا یه سر نوشت دیگه داشتم ولی اکثر اوقات خدا رو شکر میکنم که اون جوان مرد مهربان همسرم شد
با اینکه زیاد طول نکشید زندگی مشترکمون ولی تو اون مدت کم به اندازه ی سالها به هم محبت کردیم و از خوشی های زندگی تا جایی که میشد استفاده کردیم هرچند بعد اون دیگه روی خوشی از زندگی ندیدم یا اگه بوده اینقدری نبوده که به چشم بیاد ولی من راضی هستم
خیلی زود بساط عروسی ما آماده شد و ما تو یه روز بارونی در حالی که آسمون هم با رعد های گاه به گاهش و پرتو های طلایی خورشیدش که هر از گاهی از میان ابرها به رومون لبخند میزد نشون میداد که تو شادی ما شریکه و در میان اهالی زمین و جیک جیک پرنده ها عهد دائمی با هم بودن بستیم و رسما زن و شوهر شدیم
بعد اتفاقاتی که تو زندگیم افتاد خیلیا گفتن چون تو یه روز بارونی ازدواج کردید این اتفاقات افتاده
ولی من با این هم مخالفم چون تمام روز ها روز های عادی هستن و چیزی ب اسم روز های شوم وجود نداره
اینا رو ما آدما خودمون میسازیم تا بتونیم با کمکشون کمی دل خودمونو سبک کنیم
یا اینکه پشتش مخفی بشیم و خطاهای خودمون رو بندازیم تقصیرشون
خلاصه فردای روز عقد هم عروسیمون برگزار شد
بابام با اجازه ی مصطفی خان خودش به مردم روستا نهار داد
وقت خداحافظی همه ی خانوادم و دوستام اشک میریختن خودم هم دستِ کمی از اونا نداشتم
برای لحظه ای دلم واسه ی همه چی گوسفندا کوه بازی های بچگی هام و حرف ها و خیالات دخترها تنگ شد
بابام بغلم کرد و آروم پیشونیمو بوسید و گفت برو بابا دیر میشه و دستم رو تو دست هژار گذاشت
داشتم سوار ماشین میشدم که کاک رشید با یه چوب بلند و محکم پیداش شد
جلو اومد و چوب رو دستم داد
گفت هر وقت این خانزاده اذیتت کرد با همین بکوب تو سرش و در حالی که یه چیزی شبیه ترانه میخوند و میرقصید از ما دور شد
در حالی که هنوز اشک میریختم با چوبی که کاک رشید بهم داده بود سوار ماشین شدم
هژار ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم
اهالی هم چند قدم دنبال ماشین اومدن و بعد از چشم من دور و دورتر شدن
هژار در حالی که به صورتی خنده دار ادای حرص خوردن در میآورد میگفت
شانس که ندارم وگرنه اسمم الآن شانس ا… بود این خانم خودش دست بزنش حرف نداره اون وقت کاک رشید جای اینکه به من بدبخت چیزی برای دفاع از خودم رو بده چوب میده دست خانم میگه اگه اذیتت کرد بزن تو سر اون خان زاده ی پدر سوخته ی فلان فلان شده
با خنده گفتم علکی نگو امروز فحش نداد
اونم با خنده گفت حتما فحشاش زیادی چیز بوده بخاطر همین تو دلش گفتتشون و با این حرفها رسیدیم خونه ای که قرار بود سالها توش با خوشی زندگی کنیم ولی حیف که ….

******
ادامه داره

۴۳ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات یه مادر , فصل شیشم_سه»

سلام!
باز هم چندتا نکته می‌گم که نگی یارو خسیس بود. خخخخخ!
اول این‌که جمله‌هایی مثل «سرمای آب وارد بدنم شد» و «بابام از فکر خارج شد» یه‌جورایی تو ذوق می‌زنند و چندان مناسب ادبیات داستانی به نظر نمی‌رسند.
دوم، نهار به معنای روزه و اون وعده غذایی ناهاره.
سومی شاید خیلی سلیقه‌ای باشه، اما، به نظرم بهتره گلی اون‌قدر وسط خاطراتش به پایان احتمالاً تلخ ازدواجش با پسر خان اشاره نکنه. این اشاره مستقیم و مؤکد انگار می‌خواد یه چیزی رو به زور تو ذهن مخاطب جا بده.
راستی یادم رفت بگم بجای «فحشاش چیز بوده» می‌تونی از جمله‌های واضح‌تری مثل «فحشاش آبدار بوده» یا «فحشاش چرب و چیلی بوده» یا شبیه اینا استفاده کرد.
تا قسمتای بعدی!

سلام. این کاک رشید رو دوست دارم. به نظرم۱جورهایی مظهر صداقت داخل این داستانه. طفلکی کاک رشید. طفلکی صداقت! بیچاره!
روزهای نحس وجود ندارن. روزهای خدا تمامشون قشنگن. بارونی و آفتابی تفاوتی نداره. ما روزها رو رنگ می کنیم. بعضی ها رو روشن، بعضی ها رو تاریک. حتی شب های خدا هم قشنگن. تمامشون. ای کاش ما از این نقاشی کردن ها دست بر می داشتیم و دسته کم تاریکی ها رو به نام شب و روزهای خدا نمی زدیم! زمانی دلم می خواست آینده رو بدونم. حالا دلم نمی خواد. خوبه که آدم ها فرداشون رو نمی دونن. اگر می دونستن در امروزها دفن می شدن. بهتره که بی اطلاع پیش بریم. اگر خاله گلی می دونست چی منتظرشه، … منتظر باقیشم. من و همه.
موفق باشی دشمن عزیز.

نه رعد باور کن من از زبون یه ایلامی شنیدم و دوست داشتم اینجا ازش استفاده کنم
طرف های ما اینجوری نمیگن حالا نمیدونم یارو چاخان کرد یا نه به نظرم که بهش نمیاومد چاخان کنه آخه یه خانم مهربون بود قبلا زیاد بهم کمک کرده بودن و امسال هم بازنشسته ی آموزش و پرورش شدن اینه که من از این استفاده کردم

البته منم ی بار از خودم شایعه درست کردم و جالبه که همه در جاهای مختلف به کار بردن . خخخخ جریان از این قراره که با همکارم دانش آموزا رو بردیم کانون فکری . کفش هامونو دم در درآوردیم . ولی موقع برگشت کفشاشو دزد برده بود و ی کفش زشت و کهنه جاش گذاشته بودن. همکارم ناراحت . منم گفتم میگن کسی که کفشاش گم و دزدیده بشه براش شگون میاره و میره خونه بخت خخخ بعد اینو خیلی جدی توی دفتر مدرسه جلوی بقیه براش تکرار کردم . بعدها شنیدم که این جمله زبون به زبون چرخیده و همه باور کردن خخخخ

واقعیتش خودم همیشه شایعه های مثبت میپراکنم . مثلا به دانش آموزا میگم هر وقت صدای کلاغ شنیدید منتظر خبرای خوب باشید. هر وقت کلی ابرهای سفید توی آسمون دیدید ی آرزو کنید که برآورده بشه. هر وقت گربه اومد پیشتون میو میو کرد اون می خواد که براتون دعا کنه . اگه بهش غذا بدید دعای خوب می کنه اگه بزنیدش براتون دعای بد می کنه خخخ خلاصه توی این دو سال که ابتدایی هستم به بچه های مردم کلی حرفهای من در آوردی میگم خخخخ آخه حرفهای خوب و منطقی توی کلشون فرو نمیره

سلام نیایش خانم
بخدا بیتقصیرم از جمعه بعد نشستم به نوشتن کل این فصل تموم شده بود خواستم ارسال بزنم نمیدونم چکار کردم که همش پرید فقط ۱۷۶ واژش موند این شد که این رو نوشتم که حد اقل بین پست ها فاصله زیاد نیوفته
شاد و موفق باشید

سلام.
آخههه چرا میخواین اشک منو در بیارین؟؟ حیف نیست زندگیشوون خراب میکنین؟ شما خوشتون میاد یکی بیاد زندگیتون رو خراب کنههههه؟
اییی بابا.
خب دیگه من برم.خسته نباشین.
راستی ببخشید اینقدر دیر اومدم بخونمش. امیدوارم این فسل همیشهههههههه ادامه داشته باشههه.

سلام ابراهیم جان
گفتم یه کامنت بدم نگی نمی خونه. حواسم به خودت و داستانت هست. دارم دنبالش می کنم
چند فصله آیا؟
هر فصل چند بخشه آیا؟ خخخ
قدرت داستان پردازی خوبی داری ابراهیم جان. فقط یکسری نکته هست که قسمت آخر همشو برات میگم. داستانت را دنبال می کنم و منتظر بقیش هستم. شاد باشی

سلااااام حال شما احوال شما
ممنونم از حضورت داش مهدی عزیز
نه فقط همین فصله که چند البته اونم اینجا مینویسمش چند بخشش کردم وگرنه اونم خودش یه فصل کامل هستش
شاد باشی و منتظر آخر ماجرا و نکتهای های تو میمونم

آها حالا فهمیدم چی به چی شده
آخه یه بار با خانم کوچولو همچین وضعی رو درست کردیم
حالا اون موقع ما بعد از اینکه وردپرس ازمون خسته شد و لینک پاسخ رو برداشت رفتیم بالای اون کامنت و بازم هی نوشتیم هی نوشتیم بعدا داداشم دید گفت این چرا اینجوری شده و خلاصه تشریحش کرد برام

دیدگاهتان را بنویسید