خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات یه مادر, فصل چهارم

دو سه ماه از روزی که دعوامون شد گذشته بود و دیگه علی رو ندیده بودم
جاش هر روز مادرش می اومد ساعتی می نشست و به من بیچاره نیش می زد و اگه چیز دیگه ای واسه گفتن نداشت بلند می شد می رفت تا فردا یا پس فرداش.
عاقبت یه روز علی اومد و ازم خواست برای طلاق همراهش برم.
خون سرد و بیخیال.
قیافش شدیدا به هم ریخته و لاغر تر از قبل شده بود.
از اونجایی که هر دو راضی به طلاق توافقی بودیم زیاد کارمون طول نکشید و گره ی زندگی تقریبا مشترکی که از خیلی وقت پیش شل شده بود رو یه محضردار از هم گشود و تموم شد. به راحتی.
نه ناراحت بودم نه خوشحال.
علی جای مهریه خونه رو بهم داد و اون به راه خودش رفت و من به راه خودم.
بماند وقتی خبر رو به خانوادم دادم چه سر و صدایی به پا شد.
خاله گلی قبل از هرکس بهم آفرین گفت و در ادامه هم اضافه کرد که حالا نشون دادی تو سرت ذره ای عقل هست.
مادرم سرم داد زد که چه غلطی کردی دختر؟
آخرش با یه دندگیت زندگیتو به باد دادی حالا بشین تا یه مرد زن مرده شصت هفتاد ساله بیاد بگیرتت و پدرتم در بیاره.
خواستم جواب بدم که خاله گلی پیش دستی کرد و جای من گفت
اگه بخواد این کار رو بکنه از اینکه فکر کرده بودم کمی عقل داره پشیمون میشم.
مادرم گفت هرچی این میکشه تقصیر توِ از اول هم بهش پر و بال دادی حالا من جواب مردم رو چی بدم؟
خاله جواب داد هرکی چیزی گفت بهش بگو برو تو چند روز با این شازده زندگی کن خودت خیلی چیزا دستت میادو …
بحث مادرم و خاله گلی بی پایان ادامه داشت.
داداشم که فهمید چنان زد تو صورتم که هنوزم دردشو یادم نرفته.
داد می زد گیس بریده حالا دم درآوردی می خوای آبرومونو ببری؟
بازم خاله گلی بود که چنان دادی سر داداشم زد که دهنشو بست.
آبروت که خیلی وقته رفته
اون وقتی که باید غیرتت باد می کرد و می رفتی یقه ی اون …. رو می گرفتی و ازش می خواستی با گند کاریاش زندگی رو به خواهرت کوفت نکنه کجا بودی که حالا پیدات شده واسه من از آبرو حرف می زنی؟
من نمی ذارم این دختر و بچش اینجا بمونن و به خاطر یه لقمه نون هرکی بهشون رسید یه تشر بارشون کنه.
عاطفه بلند شو که باید بریم!
حتی اجازه نداد کسی حرف بزنه چینی رو زد زیر بغلش و منم دنبالش راه افتادم.
برگشتیم بوکان خونه ی من.
چند روزی اونجا بودیم. خاله پیشنهاد داد خونمو اینجا بفروشم بریم یه جای دیگه ی شهر خونه بخریم
و از فرداش خودش دست به کار شد و خیلی زود هم یه خونه مناسب پیدا کرد با یه مشتری واسه خونه.
و ما خونه ی سابقم رو ترک و اسباب کشی کردیم.
چند روزی طول کشید تا کاملا همه چیزها سر جاشون قرار گرفتن.
از اونجایی که این خونه بزرگتر بود چند تا از اتاقا خالی موندن
ولی پولی برای ما نموند.
خاله گلی واسه اینم دست به کار شد و خیلی زود تو یکی از اتاقا دار قالی برپا کرد و دو تایی شروع به کار کردیم.
تو محله کسی ما رو نمی شناخت و این برای من عالی بود چون کسی نبود که با دیدنم به همراهش من رو با اشاره نشون بده و شروع کنن به آه کشیدن و پِچ پِچ کردن.
خیلی زود با کمک خاله یه قالی رو تموم کردیم و تونستیم کمی خرجی به دست بیاریم.
از خونوادم تقریبا بیخبر بودم. تنها کسی که به ما سر می زد و گاهی هم کَمکی پول بهمون می داد دایی جعفر بود.
خاله یه بار بهش گفت که دیگه به ما پولی نده.
خودش زن و بچه داشت و تقریبا دستشم خالی بود.
زندگی با تمام سختی ها و خوشی هاش ادامه داشت.
چینی قشنگ منم عین تمام بچه ها روز به روز بزرگتر می شد و من بیشتر از داشتنش خوشحال بودم.
دو سه ماه بعد یه روز تموم خانوادم بیخبر اومدن خونم
به راستی دلم واسه همه تنگ شده بود ولی به قول خاله گلی این دوری لازم بود تا همه حد و حدودها رو بشناسن و بهش احترام بذارن.
خیلی ازم خواستن برگردم روستا ولی راستش دیگه مایل نبودم.
این زندگی همراه خاله گلی و چینی برام بهتر بود چون استقلال و آرامش خیلی خوبی داشتم.
قبول نکردم و اونا رفتن و ما برگشتیم سر دار قالی خودمون.
یکی دو سال دیگه هم گذشت و چینی وارد شیش سالگی شد.
یه روز که داشتیم قالی می بافتیم خاله بهم گفت دختر تو نمی خوایی فکری به حال تحصیل این بچه بکنی؟
بهش گفتم که خیلی دلم می خواد ولی نمی دونم مدارس اینجا بهش درس میدن یا اصلا نابینا ها می تونن درس بخونن یا نه.
خاله هم با گفتن حالا تو برو یه پرس و جو کن تا ببینیم چی میشه بحث رو تموم کرد.
از فرداش چینی رو برداشتم رفتم مدرسه های نزدیک.
ولی جواب تمام مدارس یکی بود.
خانم این دختر رو باید ببریش مدرسه های مخصوصی که واسه آموزش به اینا درست شدن.
حتی قشر با سواد هم کراهت داشتن درست به اسم نابینا اشاره کنن.
جستجوهای من ادامه داشت تا یکی از معلم ها تو یکی از مدرسه ها بهم گفت باید ببریش تهران و یه آدرس بهم داد.
گفت که اونجا شبانه روزی هستش و مدرسه مخصوص نابینایانه.
وای که حالا می بایستی دخترم رو از خودم دور کنم!
برگشتم و جریان رو به خاله گلی گفتم.
به هیچ وجه دلم نمی خواست دخترم رو از خودم جدا کنم.
خاله گلی هم با تمام وابستگیش به چینی اینقده گفت و گفت تا راضیم کرد جز این راهی ندارم و راه صلاح دخترم فقط تو همینه و بس.
بازم وقتی تو خانواده جریان مطرح شد اظهار نظر ها شروع شد.
دختر همین مونده بود که چادر سر کنی و بری تهران!
این کار رو نکنی ها میمیره دختر بیچاره دور از تو
الآن ببریش فردا باید بری جنازشو بیاری و …..
آخر سر هم گلی گفت ما چینی رو می بریمش تهران درس بخونه و با این حرف صدای همه جز مادرم رو برید.
چی میگی گلی می خوای فردا روز مردم بگن از دختره خسته شده بودن انداختنش دور؟ اصلا خدا رو خوش میاد این کار رو انجام بدید؟
جواب خاله مادر رو هم ساکت کرد.
بذار مردم هرچی دلشون می خواد بگن. خدا هم از کار ما خوشش میاد.
بعدشم شماها که می خواستید این بچه از بچه گی دور انداخته بشه حالا چرا دارید سینه چاک میدید؟
تازه پاییز شروع شده بود که همراه خاله گلی و چینی عازم تهران شدیم.
خدا می دونه تو اون روزا دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
چه شب ها که بالا سرش نشستم و اشک ریختم.
چه دعاها کردم!
طفلک دخترم فکر می کرد داریم میریم مسافرت و همش می خندیدو و تند تند وسایلاشو جمع می کرد
و با این کارش بیشتر دلمو خون می کرد.
دلم می خواست حد اقل دخترم کمی بزرگتر می شد بعد از خودم جداش می کردم
ولی هیچ کدوم از مدارس حاضر به پذیرشش نشدن و من جز این راه سخت و دشوار چاره برام نموند
پس به ناچار قدم تو همون راه که تنها راه بود گذاشتم.
البته می تونستم بیخیال بشم و بذارم دخترم بمونه و ازم جدا نشه آیندشم بسپارم به ناکجا آباد ولی از من برنمی اومد. به خاطر همینم تنها راهم همین بود و بس.
وقتی رسیدیم تهران به یه تاکسی گفتیم که ما رو برسونه.
حالا بماند که یه پول حسابی ازمون گرفت ما رو یه ناکجا آباد پیاده کرد و گازشو گرفت و رفت.
اون خیابان و چند خیابان اون طرف ترشم گشتیم. از هرکس سراغ اون مدرسه رو گرفتیم اظهار بی اطلاعی کرد
تا یه نفر ازم خواست آدرس رو نشونش بدم.
آدرس پیش خاله بود و اونم گفت دادمش راننده اونم بهم پس نداده،
یارو هم پوزخندی حوالمون کرد و رفت دنبال زندگی خودش
ولی یه آقای حدود 30 ساله که حرفای ما رو شنیده بود اومد گفت من بلدم بفرمایید می رسونمتون.
خدا خیرش بده ما رو تا جلو در رسوند هرچی هم خواستیم بهش پول بدیم ازمون قبول نکرد.
وقتی رسیدیم زنگ تفریح خورده بود.
تو حیاط پر از دخترهای نابینا و نیمه بینا بود.
حدود یه ساعتی طول کشید تا ثبت نام و کارای مربوطش تموم شد.
قرار شد ما چند شب تهران بمونیم روزا بیاییم پیش چینی و شبها بریم جایی تا چینی کم کم عادت کنه.
ما هم همین کار انجام دادیم
رفتیم تو یه مسافر خونه اتاق گرفتیم.
اون چند روز هم عین تمام روزهای م مون خیلی زود گذشت
و وقت خداحافظی و جدایی رسید.
با چشمانی اشکبار از تمام هستیم جدا شدم
با این قول به دخترم که خیلی زود برگردم پیشش.
وای که شب های اول دوریش چه بر من و خاله گذشت! وقتی رسیدیم خونه هر کدوم یه طرف افتادیم و عین کسایی که عزیزی رو از دست دادیم زار زدیم.
شب ها عروسکاشو بغل می کردم و گریه می کردم.
نکنه پتو از روش کنار رفته باشه.
نکنه سردش باشه.
یا تشنش باشه و…
با این فکرها از جا می پریدم و ده ها بار تمام خونه رو قدم رو می رفتم. اینقده می رفتم و می اومدم تا یه گوشه از پا درد و خستگی می افتادم و با چشمان گریان بخواب می رفتم تا کی دوباره صبح بشه و روز از نو روزی از نو.

۷۸ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات یه مادر, فصل چهارم»

اوخجان بزن بزن و شلوغی های حاصله ازش ایول کو کجاست برم بزنمش بعدش هم این ابراهیم رو بزنم که پیشاپیش دلش رو چسبیده تا به من بخنده! عمراً اگر اون آقای معتاد نفله و اون داداش از خاله گلی حرف خرده بتونن از پس من بر بیان! خیلی زمانه کتک کاری هم نکردم دلم همچین۱کوچولو گرفته از بی تحرکی. آاااآآااآااایی نفس کش بیا نفس بکش هوا به این خوبی بیماری مگه خوب نفس که موجوده بکش دیگه! عجب مردمونه خود آزاری پیدا میشن. نفس نمی کشن! عجب داستانیه! عه!

دقیقا همینطوره
داستانش حالا از رمان ده جلدی سه تفنگ دار هم گذشته
وای سه تفنگدار یادش افتادم چقدر طول کشید تا تموم شد
من برم یه قرصی چیزی بخورم طولانی بودن این داستان یادم بره

سلام به ابراهیم عزیز و گل.
امیدوارم خوب و خوش باشی و آزمونتم خوب داده باشی.
سپاس که به قولت عمل کردی. داستانت عالیه و از خوندنش لذت میبرم بیصبرانه منتظر فصلهای بعدی هستم.
فقط یه نکته به نظرت خیلی زود نبود که چینی داستانتو بفرستی تهران؟

سلام رعد بزرگ
راستی اون بار یادم رفت بارندگی چند وقت پیش رو تو تهران بهت تبریک بگم
وقتی شنیدم داره میباره اولین کسی که یادم افتاد که منتظرش بود تو بودی
جواب سوالتم وقت گل نی هستش
حالا تو میدونی گل نی کی میاد آیا؟؟

سلام ابراهیم. دلم گرفت از حال و هوای چینی و مادرش زمان رفتنش. ای کاش هیچ بچه ای هیچ زمانی از خونوادش جدا نمونه! ابراهیم! یعنی میشه زمانی برسه که چینی ها لازم نداشته باشن به خاطر ندیدن هاشون از خونواده جدا بشن واسه ساختن آینده؟
خخخ عجب خانم کوچولو چه قشنگ حسش رو توضیح داد جدی وسط این گرفتگی های مستقیم و غیر مستقیم خودم۱دفعه کامنت ایشون رو که خوندم نتونستم نخندم۱جور معصومانه ای خشمش رو توصیف کرد و خخخ عالی بود! میگم ابراهیم! بعدش چی شد؟ اوخ بچه ها برید کنار الآن می گیره ریزم می کنه من در برم!

ِِِِ پریسا منظور خانم کوچولو با بقیه بود ولی تو به خودت بگیر دقیقا خود خودت
حالا خودتم بشین امشب بِین خودتو این ربطی پیدا کن و به هم ربطشون بده
بیا ازم تشکر کن که واسه امشبت کار پیدا کردم که بیکار نمونی

سلام پریسا
امیدوارم که اون روز برسه
صبر کن یه بشقاب چینی شوت کنم وسط دماغت بعد برو
برای بعدشم بزار بهت بگم که آمادگیشو داشته باشی
قراره چینی بره زیر هجده چرخ له و لَورده بشه

امیدوارم که بعدش باب میلت بوده باشه

خانم کوچولو باهات به شدت موافقم. شکلک فحش های یواشکی به این مدل موجودات فرا جهنمی.
ابراهیم گاهی در حسرت نصف کردنت شعله ور میشم. یکی از اون گاهی ها الآنه. به جان ابلیس من عاقبت می زنم به نمی دونم چند بخش نامساوی تقسیمت می کنم حالا بخش هاش رو بعدا می شمارم بعدا بعدا الآن نمیشه بعدا!

درود بر آقا ابراهیم گل حالت چطوره؟ داستان شما رو دیدم خوندمش خییییییییییییلی قشنگ بود چون برام جالب بود سرچ کردم همش رو خوندم ی نکته این جدا شدن چینی من رو برد به سال۱۳۸۳. من هم اولین بار که گفتند باید بری بندر عباس خیلی خوشحال شدم ولی همین که پام رو توی بندر گذاشتم دلتنگیها شروع شد آخ. آخ. آخ اون لهذه با خودم فکر میکردم مدرسه رو ول کنم درس رو بزارم کنار. برم خونه کنار خانواده بابام که میدونست من دلتنگ خونه هستم دلداریم میداد میگفت تو باید درس بخونی. خییییییییلی برا من زحمت کشید.
چه زود گذشت اون روزا با اینکه خیلی سخت بود اون روزها ولی قشنگ بود به قول شاعر بزرگ ابراهیم منصفی روزونه رفته هیچ وه نتاتن. یعنی روزهایی که رفته دیگه هیچ وقت بر نمیگرده. آآآآه ۱۴سال از اون روزا گذشت. پیر شدم. دیگه پیمونه داره پر میشه.
ابراهیم جووووووووون دمت گرم منو بردی به گذشته. شرمنده طولانی شد. در پناه حق

به هر حال تکبال هرجا باشه زیر سایه ی تو هستش
اون دیگه تکبال کرکس و خورشید نیست
تکبال تکمار هم که نشد
پس نتیجتا تکبال خودت شد
راستی خوب شد یادم اومد یادم باشه بخاطر حال گیریت سر این ماجرا
سر اون ماجرا واست ماجراها درست کنم خوب شد یادم افتاد

کشت تموم شد
وای پریسا دعا کن
به نظرم تو هچل افتادم
هاردم چند وقت پیش یهو هرچی میزدمش کامپیوتر نمیشناختتش دادم درستش کنن
امروز زنگ زدم گفتن احتمال خیلی زیاد سوخته باشه
اگه این اتفاق افتاده باشه تمام کتابایی که تو چند سال جمعشون کردم بخصوص داستانا و رمانها میپرن و این اوج یه فاجعه ی درد ناکه چون باید نمیدونم نمیدونم کاش اینجوری نباشه

آخ خدای من! کاش حل بشه! عجب میگه کشت تموم شد خدا بگم چیکارت نکنه وسط دردسر هم شیطونی می کنه الآن من با این لبخند بی موقع از مدل کامنتت چیکار کنم آخه؟ جدی ناراحت شدم. به خدا راست میگم. چند سال پیش این بلا در مقیاس کوچیک تر سر خودم اومد. من۱سری مطالب خیلی لازمم رو داخل گوشیم نگه داشته بودم. خیلی زیاد بودن همه رو پوشه بندی کرده بودم و حسابی مرتب بود و۱شبی رم گوشیم۱دفعه پرید و کلا سوخت رفت واسه خودش. وایی اون شب داشتم روانی می شدم خیلی بد بود بعدش هرچی کردم اطلاعاتم رو ازش استخراج کنم نشد که نشد. واقعا امیدوارم اوضاع هاردت به این بدی نباشه و اگر هم خدای نکرده هارد از دست رفت امیدوارم بشه اطلاعاتش رو بازیابی کنی و، … ببین ایشالا از این گیر که در رفتی حتما از آرشیوت۱پشتیبان بگیر۱جایی نگهش دار که دفعه آینده دیگه نگران پریدن اطلاعاتت نباشی.

وایی پریسا شکلک گریه و از اینا
شکلک ناراحتی اسفردگی یا برعکسش افسردگی و کلا دیگه خودت تصورشو بکن
حماقت کردم پریسا ای وای
کتاب های تمام کتابای دیگه مو پوشه بندی پیش چند نفری که ازم کتاب خواستن دارم و اگه هارد چیزیش بشه اونا رو میتونم دوباره داشته باشم جز پوشه ی داستانها و رمان هام که
شکلک عصبانی و با بطری و لگد به جون در و دیوار افتادن
کاری نکن بطری بارونت کنم وسط این حرصی های من لبخند ممنوع
زود جمعش کن
ولی جدی پریسا کاش حد اقل این پوشه رو به دست بیارمش از دستم نپره
اگه اینجوری بشه دیگه نمیگم تکبال ولی تارت میوه ای سر جای خودش هست
من رفتم کمی فوحش بدم خالی شم اینجا نمیشه

من مشکل هارد ندارم مشکل من اینجاست که این همه کتاب رو از کجا بیارم بریزم تو هارد بدبخت خنگ خاک بر سرم
ِِِِ ببخشید این جمله رو اشتباهی نوشتم این جمله تو کتاب داستان جاوید بود منم از انگشتام پرید اومد اینجا
آها خوب برید از پریسا تارت میوه ای بگیرید برام بیارید
اصلا خودتونم بخورید
آفرین حالا برید بگید پریسا تارت میوه ای بهمون بده
شاید به شما داد به من که نمیده

فدایی داری عزیزم
بیا پست بزار ماها بیایم تو پستت سر و صدا کنیم
میبینی که اینجا چه شلوغ پلوغ شده
از آشناییت کلی خوشحالم
امیدوارم که یه روز تو یه جایی مدیر بشی کلی افتخوار کنیم که دوست ما هستی
پریسا شیطنت نکن مدیر فرهنگی داریم اینجا
یهو بگم چی میشه یا گرفتی خودت؟؟؟
شاد باشی ممد جان

سلام بر آقا ابراهیم اصل بهمنی حقوقدان محله
نخونده بودم این سلسله پست ها رو! این قسمت که جدا تأمل بر انگیز دردناک بود ولی مطمئنم سر انجام این چینی خانمی کوچولوی ما با این مادر خانمی فهمیده و خاله عزیزش بسی بسیاااار عالی خواهد بود.
می خونم قبلی ها رو و منتظر بعدی هاش هستم.
به امید روز های بهتر و سرنوشت های شیرین تر.

سلام بر بانو خانم بهمنی بزرگوار
نه خوندن تنها فایده نداره
شما چند ماهی میشه اینجا رو با پستی مزین نکردید
الآن تو یه پست کتابی بودم شما هم بودید که قراین و امارات کشف کرده بودید
مدت هاست از قراین و امارات خبری نیست
بانو خانم پیروز باشید همیشه

خخخخخخ یادش به خیر
چه دورانی داشتیم
الآن دیگه حس قراین امارتم هم پریده
شکلک خب کشف قراین امارات مستلزم خوندن همه پست ها و کانت هاست که من دیگه چندان فرصت خوندن ندارم
و از طرفی هم بچه ها صحبت هاییشون که دال بر قراین امارات هست رو در فضاهای دیگه به هم می گند خخخخخ

سلام به همه و یه سلام ویژه به ابراهیم عزیز.
مد نظر من اون یک سال نبود کلا کاش تا اول راهنمایی صبر میکردی بعد چینی رو راهیش میکردی. به هر حال جسارت منو ببخش‌
در مورد کرماشانم چشم بزرگیتو میرسونم.
در ضمن من صد و خورده ای گیگ رمان دارم بیا کرماشان تقدیمت کنم.

برو بعده دیدگاه نوشتن یه هدینگ هست که میگه محمد اخلاصی جان قدم رو چشم ما گذاشتی
اونجا لینک ها رو بیا پایین میرسی به از اینجا میتونی پست جدید بفرستی
کلیک کن بعد وقتی صفحه باز شد اولش نوشته عنوان را اینجا وارد کنید
اونجا اسم پستتو انتخاب میکنی مثلا اولین پست من
بعد بیا پایین میرسی به جایی که باید بنویسی
اونجا ۲۵۰ کلمه به بالا یا همون ۲۵۰ کلمه رو بنویس بعدش هِدینگ ها رو بیا پایین نوشته دسته ها از میان دسته ها مثلا حرف های خودمونی رو تیک بزن بعد بیا بالا فرستادن برای بازبینی رو بزن حله
به همین راحتی

سلام بر داش مجید
آخ جون سفر اونم کرمانشاه
اتفاقا الآن دیگه ماشین هایی که از تبریز و ارومیه میان برن کرمانشاه میرسن بوکان من پریشب با ماشین کرمانشاه از تبریز برگشتم بوکان
آقا بهتره بقیه ی حرفامو بزارم وقتی رسیدم پیشتون بهتون بگم
یعنی برم آماده شم آیا؟!
ولی نه فدای مرامتون ایشالا تو یه فرصت مناسب مزاحم میشم
شما بیایید اینجا قدمتون رو چشم کامبیزم قراره بیاد
در باره سن چینی هم باید بگم بر اساس شرایط خودم و چند نفر دیگه که اینجا هستن این رو نوشتمش
خودم حدود هشت سالگی و اینا بود که رفتم بیجار
نه تو زمان ابتدایی نه راهنمایی که خوابگاه بیجار جمع شد مدارس اینجا حتی حاضر نشدن من رو بپذیرن
تو پیش دانشگاهی هم میشد بیام به صورت تلفیقی تو مدرسه بزرگ سالا درس بخونم البته اونم به لطف سرپرست عزیز انجمن نابینایان همچین لطفی میخواستن که بهم بکنن که من گفتم یازده سال که دور از خانواده بودم این یه سال هم روش
این چه حرفیه من اینجا گذاشتمش که بقیه اشکالاتم رو بهم بگن
کلی از شما هم ممنونم
شاد باشید تا همیشه

سلام علی جان
نیستی این طرفا
فدات شم عزیزمی
هارد هم که فعلا بدجوری درگیرم کرده هر روز کلی با این و اون باید حرف بزنم حد اقل اطلاعاتمو بتونم نجات بدم از دستم نره
زود زود بیا اینجا سایتتم که خواستم برم باز نشد واسم
شااااااد باشی همیشه

دیدگاهتان را بنویسید