خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دلم تنگه برای هرچی که بود، دلم تنگه برای هرچی که نیست

تغییرات همیشه هم به این راحتیها نیستن. گاهی یه تغییر میتونه سالها خاطرات ما رو تحت تأثیر قرار بده.

دیروز برای من یکی از همین روزهای سخت بود. روزی که باید با کلی خاطره خداحافظی میکردم. نه فقط من، بلکه تمام اعضای خانواده و فامیل باید با خونه ی پدربزرگ برای همیشه خداحافظی میکردیم. خونه ای که حدود چهل و پنج سال خاطره رو توی خودش داشت. خاطرات شیرین مثل عروسی داییهام و مادرم و خالم. خاطرات شیرینی مثل به دنیا اومدن دایی کوچیکم و تمامی نوه های پدربزرگ و مادر بزرگم. خاطرات شیرینی مثل دور هم جمع شدنها و با هم بودنها. یه خونه که اول یه طبقه بوده و بعدها دو طبقه دیگه روش ساخته شد. اوایل باباجی خودش طبقه ی دوم زندگی میکرد و دوتا داییهام طبقه ی اول و سوم زندگی میکردن. بعدها که دوتا داییهام خونه خریدن، باباجی اومد طبقه ی اول و دو طبقه ی دیگه رو اجاره داد. خیلی خوب یادم هست که همیشه خونه ی پدربزرگ شلوغ بود. همیشه پر بود از مهمون. همیشه سفره های رنگارنگ پهن بود.

خونه ی باباجی پر از خاطرات شیرین ما نوه ها بود. روزهای تابستونی که هممون روزها اونجا دور هم جمع میشدیم و توی حیاط و کوچه پشتیش کلی بهمون خوش میگذشت. این کوچه پشتی که گفتم، یه کوچه ی بنبست بود که خیلی ماشین توش رفت و آمد نمیکرد و بهترین جا بود برای کسی با شرایط من. همیشه با برادرهام و پسرداییها و دختر داییم و بچه های همسایه تو این کوچه پشتی یا گلکوچیک بازی میکردیم و یا دوچرخه سواری. توی دنیای کودکیمون با دوچرخه هامون تصمیم میگرفتیم با هم بریم شمال و همیشه یکی از دوچرخه ها خراب بود. دوتا کوچه اون طرفتر یه دوچرخه سازی بود که من هیچ وقت یادم نمیاد که باز بوده باشه و ما تونسته باشیم اونجا دوچرخه هامون رو درست کنیم.

راه پله ی خونه ی باباجی هم جای بازیهای ما بچه ها بود. این راه پله با موکت پوشیده شده بود و ما روی نرده هاش سرسره بازی میکردیم یا با توپ تو پله ها بازی میکردیم. یکی از ماها که معمولاً من بودم پایین یه ردیف از پله ها وایمیستاد و نفر دیگه بالا و من از اون پایین توپ رو به بالا مینداختم و اون طرف مقابل هم توپ رو به پایین قل میداد. توپ از هر کدوم از ما دو نفر رد میشد به عنوان یه گل حساب میشد. گاهی این توپ بازی به داخل خونه میکشید که با اعتراض مادربزرگم همراه میشد. منتها گوش ما بچه ها بدهکار منطق آدم بزرگها نبود. در بهترین حالت گاهی برای این که خیلی اعتراض نشنویم به جای توپ از چند جوراب تو هم شده و گوله شده استفاده میکردیم.

خونه ی باباجی یه خونه ی دوبر بود. یعنی یه در از طرف حیاط به کوچه ی اصلی داشت و یه در هم از پشت به همون کوچه پشتی که توصیفش کردم داشت. طبقه ی اول و دوم خونه از طرف حیاط با یه پله ی نرده ای مارپیچ به هم مرتبط میشد. یه رسم ناخواسته توی خانواده ی ما این بود که سه چهارتا از ما نوه ها حد اقل یه بار تو بچگیمون از این پله ها افتادیم. من اگر درست یادم باشه دو بار این رسم رو به جا آوردم. یه زنجیر داشتم که دستم گرفته بودم برم دسته ی عزاداری. این زنجیر یه بند داشت که درست سر پله ها به پای من گیر کرد و من یه طبقه رو بدون استفاده از پله پایین رفتم.

حیاط خونه ی باباجی یه درخت انجیر بزرگ داشت. وقتی تابستون میشد و میوه های این درخت میرسید، شاخه های درخت از شدت سنگینی تا نزدیک زمین میرسیدن. درخت پر از انجیر بود و چندین ظرف و سطل رو به راحتی پر میکرد. یه درخت گردو هم بود که کلی گردو هر سال میداد.

زیرزمین خونه ی باباجی همیشه برای من ترسناک بود. چون هم خیلی شلوغ بود و هم پر از سوسک و مارمولک و گاهی موش. یه موتور خونه هم داشت که من تو عالم بچگیم از صدای بلندش میترسیدم.

خاطرات خونه ی باباجی همیشه هم شیرین نبودن. سفر همیشگی پدربزرگ پدر و مادرم، و سفر ابدی مادربزرگ مادرم و سفر تا همیشه ی خالم به امریکا از خاطرات تلخ خونه ی باباجی بود.

خونه ی باباجی حتی رفتن خود باباجی رو هم به خودش دید. باباجی رفت و تلخ هم رفت. همون روزها بود که فهمیدم دیر یا زود باید با این دنیای خاطره خداحافظی کنیم. دیروز روز خداحافظی بود. یه خونه که به خاطر اسبابکشی کلی به هم ریخته بود. اهالی خونه هم مثل اثاثیه ی اون به هم ریخته بودن. یه جمع ناقص از خانواده که تنها بازمانده های دور همیهای ما بود. یه جمع ناقص بدون پدر بزرگی که نبود و خاله ای که گوشه ی دیگه ای از دنیا درگیر زندگی و یه دایی که درگیر مشکلات خودش بود. در پشتی طبقه ی اول خونه که محل زندگی مادر بزرگم بود، یه زنگ موزیکال داشت که هر وقت کلیدش رو میزدیم آهنگ تولدت مبارک رو میزد. توی یکی دو سال اخیر، این زنگ به یه خاطره ی شیرین برای همه ی ما تبدیل شده بود. دیروز اون زنگ رو موقع خداحافظی یادگاری برداشتم. یه یادگاری شیرین از سالها خاطره.

خداحافظی با خاطرات کودکی، خداحافظی با خاطرات پدر بزرگ، خداحافظی با کوچه پشتی، خداحافظی با درخت انجیر، وقتی سختتر میشه که مجبور باشی توی یه غروب جمعه این کار رو بکنی. غروب جمعه ای که هیچ وقت از ذهن هیچ کدوم از اعضای این خانواده نخواهد رفت.حالا دیگه هر وقت دلم برای باباجی تنگ بشه، فقط میتونم برم سر مزارش. وقتی یاد خونه ی باباجی می افتم، فقط یه زنگ موزیکال ازش یادگاری دارم و تعدادی فیلم ویدیویی که شاید تا حالا خیلیهاشون خراب شده باشن. حالا خونه ی مادر بزرگ شده یه آپارتمان توی طبقه ی چهارم یه مجتمع شلوغ که هیچ شباهتی به خونه ی مادر بزرگا نداره. هنوز این خونه رو ندیدم. ولی مطمئنم اون خونه به جز خود مادر بزرگم و دور هم جمع شدنهای نیمبند و گاه گدارمون هیچ جذابیتی برای من نخواهد داشت.

از این به بعد باید اگر گاهی دلتنگ شدم، یاد خاطره هام بیفتم. با شیرینهاش لبخند بزنم و با تلخهاش کمی ابری بشم. شاید خیلی زود باشه. شاید مدتها باید میگذشت. شاید دارم شورش رو در میارم. ولی ، دلم تنگه برای هرچی که بود، دلم تنگه برای هرچی که نیست.

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «دلم تنگه برای هرچی که بود، دلم تنگه برای هرچی که نیست»

سلام.
گاهی با خودم فکر میکنم چرا ما باید توی این دوره ی انفجار تکنولوژی باشیم. چرا باید هم اون روزهای خوب رو میدیدیم و هم این دنیای ماشینی رو؟ ای کاش توی یکیشون فقط بودیم. اگر تو گذشته بودیم دیگه حسرتش رو نداشتیم و اگر هم توی حال حاضر بودیم دیگه تجربش نمیکردیم که از دست دادنشون انقدر سخت باشه. واقعاً خوش به حال بچه های امروز. حد اقل کودکی و بزرگسالیشون متوازن میشه.
به هر حال ممنون از حضورت.
پیروز باشی.

سلام شهروز جان
خدا رحمتش کند. منم این تجربیات و خاطره ها رو تجربه کردم. گاهی به فکرشون می افتم و تو خاطرات غرق میشم. گاهی تو اون حیاط بزرگ که الان یک آپارتمان سه طبقه و شش واحده است آنقدر بازی می کنم که خسته شده و کنار ایوان نزدیک اتاق پایینی میشینم و نفس چاق می کنم. سخته شهروز جان ولی کاری اش نمیشه کرد. یادمه مادربزرگم یک تسبیح سی و سه تایی داشت و همیشه این در سجاده اش بود. وقتی از دنیا رفت اون تسبیحو برداشتم و تا مدتها عمه ها و دخترهای فامیل دنبالش می گشتند که آن را برای خود بردارند. هنوز گاهی که دور هم جمع می شویم سراغ آن تسبیح را می گیرند و نمی دانند که سجاده ام است. چون دانه هایش عقیق بود.
ممنون از اشتراک گذاری و پیروز باشی

سلام.
منم وقتی پدربزرگم فوت کرد یه نوار که صدای خوندنش توش ضبط شده بود رو برداشتم. منتها متأسفانه گذر زمان کیفیتش رو خراب کرده بود و عملاً قابل شنیدن نبود. ولی صداش توی بخشهایی از مستند سفر به استانبول که توی همین سایت هم موجوده هست که هر وقت دلم براش تنگ میشه میرم اون قسمتها رو گوش میکنم. امروز که دارم این کامنت رو مینویسم روز اثاث کشیه. من سر کار هستم و اونجا توی کرج همه مشغول بار زدن وسایل پشت کامیون هستن. حیف که از این ثانیه های آخر نمیتونم استفاده کنم. واقعاً حیف.
ممنون از حضورتون.
شاد باشید.

موضوع زنگ رو که شروع کردم خوندن به خودم گفتم اگر خودم بودم حتما زنگه رو یادگاری بر می داشتم. تمام طنین های این سال ها داخل هوای صدای این زنگه هست کاش برش می داشت! به آخر جمله که رسیدم و دیدم برش داشتی خاطرم انگار جمع شد. از اون خاطر جمعی های تلخ اما آرامش بخش.
دعا نمی کنم فراموش کنی. خاطرات زخم های مهلکی هستن که هیچ مدلی فراموش نمیشن. تلخ هاشون و حتی شیرین هاشون که بعدا تلخ میشن. دعا می کنم هرچه سریع تر برات کهنه تر بشن. شبیه زخم های کهنه. از همون هایی که همه ما در پیچ و خم های روحمون۱تعدادیش رو از زندگی یادگاری گرفتیم.
و ای کاش کلمه ای، جمله ای، حرفی واسه تسکین بلد بودم که کاری باشه! بلد نیستم! به خاطر این پایان متأسفم. مطمئنم وحشتناک تلخ بوده. کاش برای تو آخریش بوده باشه!
ایام به کامت.

سلام.
اون زنگ رو از ماهها پیش برای خودم رزرو کرده بودم. به خصوص که همه ی بچه هایی که پارسال از محله اومدن اونجا و پادکستش رو هم اینجا گذاشتیم تأکید داشتن که اون زنگ رو بردارم و برداشتم. الآن یه گوشه از خونه ی اجاره ای من و پریسیما، توی یه کیسه ی پلاستیکی منتظره تا یه روزی من و پریسیما صاحب خونه بشیم تا برگرده روی دیوار خونمون.
مرسی از حضورت.
موفق باشی.

سلام.
خیلی سخته .نمیتونم درک کنم چون هنوز برای خودم اتفاق نیفتاده.
الان که اینا رو گوش میدادم از خدا کلی تشکر کردم که عموهام و مادربزرگم اینقدر معرفت داشتند که اون خونه رو از بین نبردن. واای اگه اون خونه خراب بشه من داغون میشم.
خاطرتون تلخ بود ولی امیدوارم به قول پریسا جون زود کهنه بشن تا بتونین تحملش کنین.

خاطــرات هر چه شـــــیرین تر باشند
بعد ها از تلخـی

گلو یــت را بیشتر می سوزانند

خوشحالم که تمام دیروز رو کنارت بودم و نذاشتم زیاد غصه بخوری
اینها میگذرن و میرن خدا مادربزرگت رو زنده نگهداره تا هنوز سایه یه بزرگتر رو سرمون باشه
همون آپارتمان مادربزرگ هم میتونه خاطره ساز باشه و در آینده یادش بکنی
منم از اون خونه خاطره زیاد دارم خاطرات دور همیمون یه دونه انار دو دونه انار خوندنمون با دوستان خیلی صمیمیمون که هنوز هم کنارمون هستن همه و همه دیروز تو فکر من میچرخیدن و من هم که تازگیا وارد خانواده تون هستم یه جورایی از فروش اون خونه ناراحت شدم اما دنیاست و دیگه نمیشه کاریش کرد باید ساخت و بود و آینده ها رو خوب و خوش خاطره ساخت
خدا رو شکر که مادربزرگت هست اما خودت میدونی که من قراره ۱۳ خرداد برای همیشه با خونه پدربزرگ و مادربزرگم که به تازگیا فوت کرده خداحافظی کنم و شاید اون زمان بهتر بتونم درکت بکنم
کلا زیاد غصه نخور میدونی که دنیا موکته پس بیخیال فرش.

سلام پری.
آره راستی یادش به خیر.
الآن دیگه باید بگیم یه خونه انار دو خونه انار.
اون فایل هم خاطره ی خوبیه که گاهی باید بهش گوش بدم.
نگران سیزده خرداد هم نباش. من میتونم همدرد خوبی برات باشم.
مرسی که هستی.

سلام شهروز.
خوب درکت می کنم چون واسه خودمم اتفاق افتاده. یکی دو سال بعد از فوت مادربزرگم، خونشون فروخته شد و کلی هم ناراحت شدم. واقعا چه خاطراتی با این خونه مادر بزرگ و پدر بزرگ داریم.
خدا مادربزرگت رو واست نگه داره. من که همه شون رو از دست دادم و فقط واسم خاطراتشون باقی مونده.
روح همه عزیزان سفر کرده شاد.
مرسی بابت پستت که به یاد خیلی خاطراتم افتادم.
شاد باشی.

سلام.
روح تمام رفتگان شاد باشه.
خوبه که حد اقل خاطراتی داریم که گاهی یادشون کنیم.
انقدر زندگی امروزمون بیروح شده که هیچ چیز قابل فکری به جز مرور خاطرات گذشته برامون نمونده.
ممنون از حضورت.
پیروز باشی.

سلام شبو شور . چطوری پسرم .
اون خونه ای که بعد از عروسیتون رفتیم اونجا نبود ؟؟نه فک کنم منظورت ی خونه دیگه باشه .
پسرم خب باید بفروشنش دیگه . چرا غصه؟من که اون قدر دوست دارم ی خونه بزرگتر بخریم و از اینجا بریم که نگو و نپرس . کلا به مکانی دلبسته نمیشم مگر اینکه طبیعت اطرافش زیبا باشه. مثل خوابگاه دانشجوییم که حصارک کرج بود و جایی سر سبز و کنار تپه های زیبا .

سلام بابایی.
دقیقاً همون خونه بود که بعد از عروسی رفتیم.
خوبه که یه سریها اینجا هستن که اون خونه رو دیدن و میتونن تصویر اون خونه رو به یاد بیارن. همین چیزهاست که این محله رو فراتر از مجازی کرده.
در کل من آدم خاطره بازی هستم. برای همین هم این مواقع خیلی اذیت میشم.
مرسی از حضورت.
موفق باشی.

چه خوب که نوشتی شهروز. آدم در طول زندگی با خیلی چیزها گاه به اراده خودش و گاه بدون اراده خودش خداحافظی می کنه. ولی چیزی که مهمه اینه که بدونه خاطراتش و نخ های نامرئی که به اون چیزها وصلش می کنه محفوظ بمونه. تو خودت از شیرین ترین خاطرات اون خونه ای. از پس همه سوراخ سمبه های خونه برمیومدی. من فقط همیشه نگران بودم که نکنه از اون پله های مارپیچی ایوون بیفتی. چند بار کابوسش رو دیدم. آخر به این نتیجه رسیدم که تنها وقتی خطر افتادن داری که به کس دیگری اتکا کنی. بهت سفارش کردم شهروز خاله توی این پله ها دست هیچ کس رو نگیر. میله ها رو بگیر و تا پات روی پله بعدی قرص نشده اون یکی پات رو برندار. چند بار چند پله پایین تر ایستادی و با حواس جمع تمرین کردی. و دیگه راحت شدی و راحت شدم و کابوس سقوط از پله ها هم رفت.

سلام خاله.
آره یادش به خیر. کنار پله ها از بالا یه فضای خالی بود که همیشه همه نگران بودن من از اونجا بیفتم پایین. یه در نرده ای داشت که اون رو میبستن که من نیفتم. منم از روی اون در میرفتم اون طرفش و هیچ وقت هم از اونجا نیفتادم.
خیلی خوب شد که اینجا نوشتی.
سورپرایز خوبی بود.

شهروزی خالت اومده کامنت داده . چه جالب . فقط در صف انتظاره ..خاله خانوم الان کجایی ؟امریکا یا ایران ؟بفرمایید چایی و کلوچه خاله خانوم . ??? تعارف نکنید . بله من همیشه به نبین ها سفارش می کنم که به جای اینکه دست یک ببینو بگیرن به خودشون و عصاشون اطمینان کنن

سلام!
پدربزرگ مادری من هم توی روستا یه خونه داشت که وصیت کرد به نوه پسریش برسه. خونه‌ای خشتی و با همون حال و هوای دلچسب و وصف‌ناشدنی روستا. پسرداییم هم کوبیدش و یه خونه آجری برای خودش ساخت. البته یه درخت گردوی کهنسال هم اونجا بود که هنوزم هست. اما اون دورهمی‌های صمیمی دیگه نیست. تو یه یادگاری برداشتی، ولی من همون یه یادگاری رو هم ندارم. پدربزرگم یه گرامافون داشت که خیلی دوست داشتم از داییم بگیرمش، اما مادرم به دلیلی که هیچ‌وقت ندونستم و نمی‌دونم چی بود اجازه نداد.
دلم تنگه برای هرچی که بود، دلم تنگه برای هرچی که نیست.

سلام.
مهم خاطراتشون هست که داریشون.
منم این زنگ رو برداشتم.
البته یه تلویزیون شهاب قدیمی هم هست که ازشون یادگاری دارم که اون توی خونه ی پدر و مادرم هست و متأسفانه جا نداشتم اون رو به خونه ی خودم بیارم.
ممنون از حضورت.
شاد باشی.

سلام شهروزجان این دنیا و هرچه که در او هست فانی است گرچه پذیرش این واقعیت خیلی سخت است اما چاره دیگری هم نیست و از جمله چیزهایی که به ما آرامش میدهد صبر است ااره صبر از خداوند میخواهم که روح همه اموات بخصوص پدربزرگ شما را قرین رحمتش بگرداند آمین

سلام. وقت خوش. اول که از دیدن پستی از شما خیلی خوش حال شدم. همیشه در پی پستی از شما هستم. چرا که حرفاتون آینه ای هست از خود ما. بعد هم که متاسف شدم تلخ هست اما حقیقت و به گفته عمیق پری عزیز هنوز جای شکرش باقی هست که مادر بزرگ رو دارین و میدونم که قدرش رو هم خواهید دانست. تمام این هایی که گفتید وصف این روزهای خونه ماست باغ و کوچه و دوره همیها و حتی خیلی چیزهای دیگر آخره هفته ها اینجا از دست نوه ها جای سوزن انداختن نیست میون اون همه خنده و شوخی اصلا صدای آدم بزرگ ها شنیده نمیشه اما من همیشه ترس تموم شدن این ها رو دارم برایم نبودنشون کابوسی شده که لذت بودنش رو کم رنگ میکنه به ویژه که خونه رو برای نوه ها تبدیل به پارک کردند. همیشه با خودم فکر میکنم که اگر قرار باشه خدایی نکرده روزی بزرگ تر ها برند ای کاش خونه و باغ رو هم با خودشون میبردند تصور میکنم بی حضور اونها غم از در و دیوار ها خواهد ریخ اصلا شاید بهتر باشه تخریب بشه نه دوست ندارم به اون روز فکر کنم. ممنونم از پست دلنشین شما. پاینده باشید.

پاسخ دادن به شهروز حسینی لغو پاسخ