خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات یه مادر, فصل هشتم

دو سه روز اول ورود دیاکو روستا موندیم و خوشبختانه تمام مهمونایی که باید می اومدن اومدن و دیگه خیال ما تو بوکان از حضور مهمون راحت شد
آماده شدیم و برگشتیم سر خونه ی خودمون با این تغییر که حالا دیاکو هم به ما اضافه شده بود
جهتیابی کار کردن با چینی رو از سر گرفتم و هر روز یکی دو ساعتی باهاش کار میکردم
ترجیح میدادم بیشتر خاله و پسرشو تنها بذارم تا بتونن با هم حرف بزنن
البته گاهی که دیاکو حوصلش سر میرفت دست چینی رو میگرفت و با هم میرفتن جهتیابی کار کنن و بعد از چند ساعت که برمیگشتن بخاطر خوش گذرونی هر دوتاشون حسابی خسته بودن
زندگی در جریان بود و همه خوشحال بودیم
دیاکو که پزشک مغز و اعصاب بود بعد از کمی دوندگی تونست مجوز کار بگیره و مطب بزنه
یکی از آشناها هم یه خانم رو برای منشیگری بهش معرفی کرد
خاله ازم خواست خودم منشیش بشم ولی این کار برام ممکن نبود و من خودم کلی کار داشتم خاله هم که متوجه شد موافقت خودشو اعلام کرد
کمی که از حضور دیاکو گذشت زمزمه هایی به گوشم میرسید
خوب چرا گلی عاطفه رو برای پسرش نمیگیره
نه بابا کی میاد یه زن بیوه که یه بچه هم داره رو برای بچش بگیره تا گلی این کار رو بکنه و و و و
خاله بعد از شنیدن این حرفا شونه بالا می انداخت و راهشو میرفت
براستی من به چشم برادری به دیاکو نگاه میکردم و هیچوقت تصمیم به ازدواج مجدد نداشتم خاله هم خوب این رو میدونست
یه شب خوابم نمیبرد و هوا هم زیادی گرم بود بلند شدم از اتاق اومدم بیرون و تو ایوون نشستم
چنان رفته بودم تو فکر که وقتی سنگینی دستی رو رو شونم حس کردم از جا پریدم
دیاکو رو دیدم که با لبخند داره نگاهم میکنه و سیگاری هم بِین انگشتاشه
اومد کنارم نشست و پاشو از پله ها انداخت پایین و در حالی که پاشو تکون میداد پرسید به چی فکر میکردی
گفتم شاید باورت نشه ولی چیز خاصی نبود و هر بار به یه چیز فکر میکردم بعد انگشتمو بردم جلو و تو یه حرکت زدم بِین انگشتاش و سیگار رو انداختم داخل حیاط
اول کمی با تعجب نگاهم کرد بعد پرسید چرا؟
گفتم تو مثلا دکتری اون وقت نمیدونی سیگار کشیدن ضرر داره
با لبخند گفت دونستنشو که میدونم ولی وقتی میرم تو فکر زیادی ناراحت یا مشکلی برام پیش میاد میرم سراغش
گفتم آها این یعنی اینکه مشکلی داری الآن
سرشو به نشونۀ تأیید تکون داد و من پرسیدم اگه کاری ازم برمیاد بهم بگو
سوالش باعث شد تکون سختی بخورم
تا حالا عاشق شدی عاطفه
خیلی رو راست گفتم تا عشق به چی منظور تو باشه
پرسید مگه چند نوع عشق داریم
جواب دادم انواع عشق که خیلی زیاده عشق به خدا عشق به خانواده عشق به بچه و و و و
گفت مگه بچه جزئی از خانواده نیست
گفتم برای من نه به نظر من چینی واسه خودش یه قسمت کامل از عشقه و من حسابی بهش عشق میورزم و اونم که دختر منه جواب عشق مادریمو با خوبی میده هنوز خیلی بچست ولی خیلی بهتر از هم سنهاش احساسات رو میفهمه
کمی سرشو خاروند و گفت جالبه ولی منظورم از عشق عشق به یه مرد بود
بازم صادقانه گفتم نه من فقط چند سال با همسرم زندگی کردم اونم تقریبا شبیه یه هم خونه به قول خودتون
خندید و گفت باور کن من همخونه نداشتم اونجا عمه خانم هرچی که بود به این چیزا زیادی اهمیت میداد و اگه میفهمید من همخونه دارم می اومد خودمو خونمو همخونمو با هم آتیش میزد
پرسیدم اونجا تنها زندگی میکردی
آهی کشید و گفت من از اولشم تنها بودم ولی از وقتی رفتم دانشگاه دیگه خونه مستقلی گرفتم واسه خودم
گفتم پس تو هم تنهایی زیاد کشیدی
لبخندی زد و گفت تقریبا اگه عمو رضا و خانوادش نبودن من الآن معلوم نبود زنده باشم یا نه و اگه زنده بودم حالا وضعیتم چی بود
پرسیدم عمو رضا؟؟ یادم نمیاد خاله گلی گفته باشه مصطفی خان جز هژار خان پسر دیگه ای داشته باشه
حق با تو هستش عمو رضا پسر رسول خان و تقریبا با همون رفتار های بابامه و از وقتی از ایران رفتیم زن عمو کژال من رو بزرگ کرد و به من هم اندازه فربد پسرش محبت کرد
البته من همیشه فکر میکردم اون مامانمه ولی وقتی از ماجرای خانوادم با خبر شدم و عمو رضا هم تمام ماجرا رو تأیید کرد دیگه فهمیدم چی به چی هستش
پرسیدم چرا اونا برنمیگردن راستی بجز آقا فربد بچه هم دارن
بازم خندید گفت دو دختر دیگه هم دارن فرشته فرزانه
البته بگم که این فربد کوه نکن ما زیادی شر و شیطونه تقریبا
خوب خوب فعلا اونا رو ول کن برگردیم سر بحث خودمون
با تعجب پرسیدم بحث؟؟!!! کدوم بحث؟؟!!!
گفت همون بحث عشق و عاشقی خودمون
با هواس پرتی گفتم آها خوب حالا کی عاشق کی شده؟؟
خیلی راحت گفت من عاشق شدم!!
بهش نگاه کردم فکر کردم داره بازم مسخره بازی درمیاره ولی دیدم که نشونی از شوخی تو چهرش دیده نمیشه
پرسیدم خوب میفرمودی حالا این دختر کی هست
منشیم
از جا پریدم و در حالی که کنترل صدام دست خودم نبود پرسیدم منظورت همون سرگل خانمه دیگه؟؟!
گفت هیسسس دختر الآن همه رو بیدار میکنی اینجوری که تو داد زدی به نظرم تا چند کوچه اون طرفتر هم فهمیدن من عاشق منشیم شدم
اینقده تعجب کرده بودم که حد و مرز نداشت پرسیدم حالا چه زود تو که دو هفته یا کمی بیشتر نیست که اون رو میشناسی به همین زودی فهمیدی دوستش داری؟
دیاکو گفت من نمیدونم چند وقت ولی انتخاب یه نفر برای زندگی این همه دنگ و فنگ نداره ما ایرانی ها زیادی سخت میگیریم
گفتم اینجا ایرانه و همینجوریِ و به نظرم بد هم نیست
به من اشاره کرد و گفت پس چرا تو حالا شوهرت پیشت نیست
خیلی حرفش برام نیشدار بود ولی سعی کردم نشون ندم ناراحت شدم
گفتم قسمت من این بود
نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد و با پوزخند گفت قسمت هم یکی از همون شگردهای ایرانی هاست تا باهاش بتونن از کارای که انجامش دادن و بد بوده فرار کنن. بهتر بود جای این بگی بزرگترا خودشون بریدن و دوختن و تن من بیچاره کردن حالا بزرگی یا کوچیکیش هم به اونا ربط نداشت
با اینکه تا حدی موافق حرفاش بودم ولی نخواستم نشون بدم و با گفتن من به توی اروپا رفته هرچی هم بگم بیفایدست و از جا بلند شدم
خواهش کرد بشینم و من بازم نشستم
گفت خوب حالا که عاشق شدم باید چکار کنم
یه بار تو ذهنم چهره ی سرگل رو ساختم
دختری قد کوتاه که به زور شاید تا کمر دیاکو میرسید با لباسهای به قول خودشون مُد روز و آرایش های آنچنانی
گفتم به نظر من که اشتباهی عاشق شدی
بازم جلوم جبهه گرفت دیدم اگه زیادی حرف بزنم یهو برمیگرده میگه حتما بخاطر خودت داری این حرفا رو میزنی بخاطر همین هم گفتم به هر حال حالا که اصرار داری که دوستش داری خوب مبارکت باشه فردا یا هر وقت که شد جریان رو به خاله گلی بگو و با اون که مادرته مشورت کن من هر کاری که یه خواهر ازش بربیاد رو انجام دادم و میدم تا ایشالا خوشبخت بشی
بلند شدم و با گفتن شب بخیر برگشتم داخل اتاق و خیلی زود هم خوابم برد
دو سه روز بعد داشتیم با خاله عدس پاک میکردیم خاله بی مقدمه و با لحنی مسخره گفت خبر داری دیاکو عاشق کی شده
گفتم بله خبر دارم
گفت پس چرا چیزی بهش نگفتی
اینقده با خاله راحت بودم که بتونم همه چیز رو بهش بگم
پس گفتم چرا خاله جان خیلی باهاش حرف زدم ولی فایده نداشت و منم ترسیدم اون پیش خودش بد فکر کنه دیگه کاری به کارش ندارم تو هم بهتره زیاد سخت نگیری و حالا که خودش این رو میخواد دیگه کار تمومه
خاله سری تکون داد و با گفتن نمیدونم والا بحث رو تموم کرد
ولی یکی دو هفته بعد مادرم خاله گلی پدرم دایی و زن دایی رفتن خواستگاری
خیلی اصرار کردن منم برم ولی من ترجیح دادم تو این کارا زیاد دخالت نکنم و با گفتن خواستگاریِ عقد کنون که نیست از رفتن سر باز زدم
بماند که چینی چقدر پرسید مامان اینا کجا میرن منم میخوام برم
دیاکو ازم خواست آمادش کنم تا با خودش ببرتش ولی قبول نکردم و اونا رو راهی کردم
راستش دل شوره ی عجیبی به جانم افتاده بود که هر کاری میکردم ازم دور نمیشد
دلیل دل شورم رو هم خوب میدونستم
حرف مردم که حتما عاطفه مشکلی داشته که گلی اون رو برای پسرش نگرفته و خیلی اتفاقهای دیگه که حتی فکر کردن بهشونم تنم رو میلرزوند چه برسه به اینکه خدایی ناخواسته اتفاق بی افتن
ولی جز اینکه خودم رو بسپارم به دست سرنوشت کاری ازم بر نمی اومد
پس خودم رو به دستان سرنوشت سپردم تا ببینم چه خواب هایی برام دیده و خودم به تماشا نشستم

۳۸ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات یه مادر, فصل هشتم»

سلام خورشید خانم
نه والا زیاد هم کم نبود
مدال چشم ولی راستش پریسا کش رفته مدال رو بفرماید این چندتا بطری خالی تقدیم به شما برید باهشون پریسا رو له کنید و مدال رو برداری
شاد باشید همیشه

سلام
چون حدسم اشتباه بود
خب میگم که چه فکری کردم!
من هم گمان میکردم عاطفه و دیاکو باهم ازدواج می کنند در فصل های بعدی که انگاری اشتباه ازاب در اومد
الان چرا ماها جواب سوال آخر فصل قبلیوو نگرفتیم؟؟؟ و ذهنمون علاوه بر اون مسئله درگیر سر انجام این خواستگاریه شد؟
موفق باشید

سلام هیوا اول بهت تبریک میگم موفقیتتو در کارشناسی ارشد خیلی خیلی خوشحال شدم همیشه موفق باشی هیوا دوما کی میخوای بهمون شیرینی موفقیتتو بدی زود باش که من عجله دارم خخخخخ سوما خیلی عالییییییییی بود حیف شد میخواستم مدال بگیرما عجبببب !!! نشد توی یه روز دوتا مدال بگیرم … آخه مدال اولو از خانم کوچولو گرفتم . چقدر این قسمت کم بود !!! میشه یه سوال بپرسم چند قسمت دیگه اش مونده ؟؟؟؟
شاد و پیروز باشی هیوا

سلام ابراهیم. والا منم فکر کردم قراره بین عاطفه و دیاکو اتفاقی بیفته. ولی چه خوب که اینطوری نشد.
میگم اس اسی راست میگه؟ آزمون رو ترکوندی؟ بابا ایول. من هم تبریک میگم بهت.
موفق باشی.
راستی. بعدش چی شد؟؟؟!!!

سلام. به نظرم این دیاکو های داستان های تو از ابلیس نامه گرفتن تا زمانی که به ثمر نشستن بزنن جاده خاکی. چیزی نمیشه بگم. در عالم واقع هم از این مدلی هاش زیاد اطرافم می بینم. داخل اقوام و بستگان خودم چند تایی هستن. بعدش چی شد؟ به جان خودم از اون جواب چپکی ها بدی میام کاغذ های تا اینجا نوشتت رو لوله می کنم فرو می کنم داخل دماغت!
همیشه شاد باشی!

سلام پریسا
بعدش نگین خیانت کرد دیاکو از ناراحتی زیاد سکته قلبی زد و رفت بغل دست باباش خوابید
خاله گلی که تازه پسرشو پیدا کرده بود و وقتی دید به همین راحتی از دستش داد هُناق گرفت و مرد
عاطفه هم که حامی اصلیشو از دست داده بود یرقان گرفت و مرد
نگین هم که عذاب وجدان گرفته بود سرتان گرفت اونم مرد
چینی رو هم دادن بهزیستی بزرگش کنن حالا اگه دلت واسش میسوزه برو برش دار ببر پیش خودت مراقبش باش
اینم از بعدش حالا وارد جزئیات بشم یا همینجا تموم شده اعلامش کنم آیا؟؟؟
شاد باشی و خخخخخ

سلام هیوا.
خدارو شکر که دیاکو عاشق عاطفه نشد که به نظرم میشد فیلم هندی خخخخ ولی اینکه عاشق منشیش هم شده به نظرم پسرهایی که در فرنگ بزرگ شدن چندان اسیر رنگ و لعاب نمیشن . اگه داستان می خواد عشق پوشالی و بی فرجام دیاکو رو به تصویر بکشه و بعد بیاد سمت عاطفه که بازم جالب نیست خخخ کلا به نظرم عاطفه تنها بمونه و مقتدرانه دخترشه بزرگ کنه خیلی جذابتره.
بگذریم دیدم که بچه ها بهت قبولی در ارشدو تبریک گفتن. عالیه خوش به حالت . مبارک باشه . من تا سال نود و دو هم عشق به تحصیل داشتم . ولی الان یک ساله که حس می کنم دیگه درس خوندن و دانشگاه رفتن برام لذت بخش نیست . خوب کاری کردی که تا سنت کمه ادامه تحصیل دادی . برای منم دعا کن . شدید اعتقاد دارم که دعا و انرژی دوستان تاثیر گذاره .

سلام بر رعد بزرگ و داند و حکیم
به نظرم تو هم سنت هنوز خیلی کم هست کمِ کم ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ یا کمی بیشتر سن داری که خوب مهم نیست مهم دلِ که جوون بمونه
رعد خیلی استرس دارم تو هم دعا کن بتونم تبریز قبول بشم خیلی اونجا رو دوست دارم کاش بشه برم اونجا
راجب داستان هم بیا بگیر خودت هرجوری خواستی بنویسش منم بخونم ببینم چکار میکنی باهش
خخخ
شنیدم تهران بارون اومده اگه اینجور باشه میدونم حسابی شادی
ولی شادتر از همیشه باشی

برات بهترین ها رو آرزومندم . خودت هم همیشه از خدا همینو بخواه . یادمه سال ۷۹ بود . دانشجو بودم و مشکلات بزرگ خانوادم و بیماری و چی و چی گریبانگیرمون شده بود. هر شب موقع خواب که میومدم دعا کنم نمی دونستم برای کدوم مشکل باید چیو از خدا بخوام. خلاصه اومدم با خدا وارد معامله شدم خخخ گفتم ای خدای من ،میدونم که داری بهترین ها رو برام رقم میزنی . من سکوت می کنم و برات تعیین تکلیف نمی کنم و در عوض چیزی که ازت می خوام اینه که بعد از حل این مشکل حکمتت هم بهم نشون بدی و من بدونم چرا این همه عذاب دارم میکشم . خلاصه زمان گذشت و گذشت و من فهمیدم که اون مشکل به نفع خودم بوده . و صد هزار مرتبه شکر که خدا اون چیزیو که می خواستم بهم نداد و منو انداخت وسط گرداب مشکلات .
خلاصه ابراهیم جونم واست بگه که از خدا بخواه که اونجایی قبول شی که برات بهترین ها رو به ارمغان بیاره.
ابراهیم زرنگ و دانا باش و همه کارها رو بنداز گردن خدا و خودت ی گوشه وایسا و به کارها و برنامه ریزی هاش نگاه کن . بگو خدا من تلاش کردم و خوندم و قبول شدم . ببینم حالا تو چه گلی به سر بنده ات میزنی . زرنگ باش و کارها رو بسپر دست خدا و کائنات . خخخ
وای چقدر باهات حرف زدم. تشنم شد .ابراهیم تهران بیشتر ابری و طوفان و گرد و خاکه تا بارون . به بارون سلام منو برسون. قراره یک شنبه بیاد به تهرون

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.
احوااااااااال شماااا؟
آفرییین ترفند خوبی بود برا گمراه کردن مااا.
ولی من میییدونم که آخرش عاطفه و دیاکو برا همنن.
من میییییدووووونم.
خستههه نباااشین.
شاااد باشین تا اببد

سلام خانم کوچولو
خیلی متإسفم آخه به پریسا گفتم قراره چی بشه پس ……
ولی کلک از کجا فهمیدی نکنه قبلا این رو خوندی آیا؟؟!
خوب خودت بیا ادامشو بنویس رعد بزرگ که اعلام نکرد حاضره ادامشو بنویسه حد اقل تو بیا
منم برم سراغ جمع آوری کتاب
یه هارد دو ترا خریدم به نظرم جای کتاب باید توش مهمونی برگزار کنم چون این هیچ جوری پر بشو نیست خخخخ
شاد باشی همیشه

سلام ابراهیم.
بد جوری رفتیم تو خماری. چی فکر می کردیم حالا چی داره میشه.
میگم این داستانت هم شده شبیه روزهای اردیبهشتی پریسا که قبلا توی آنسوی شب
نوشته بودم.
می فهمی که چی رو میگم؟ خخخخخ
ادامه اش رو رد کن بیاد.
شاد باشی.

پاسخ دادن به خانم کوچولو لغو پاسخ