روز عروسی دیاکو رسید و به راستی اون روز و شبش برام شد یکی از بهترین خاطراتم.
همه چیز عالی بود و شادی خاله ی مهربونم بهم آرامش می داد و باعث می شد کلی لذت ببرم.
بعد از عروسی دیاکو همه برگشتن سر خونه و زندگیشون به جز مهمون های خارج که قرار بود یازدهم برن و چهار روزی مونده بود به روز رفتنشون.
بعد از اون روز دیگه هیچکس حتی دیاکو از ماجرای عشق فربد و اینا حرف نزد،
ولی من می دونستم باید به همین زودی ها جواب قطعیمو بدم.
دو روز مونده به برگشتنشون دیاکو برنامه رفتن به غار سهولان رو گذاشت و قرار شد همه بریم،
ولی خاله گلی سرما خورده بود و منم به هیچ وجه نمی تونستم تنها خونه بذارم بمونه و خودم برم.
هرچی خاله گفت من جز یه سرما خوردگی ساده مشکلی ندارم، بیخود خودتو تو این عید خونه نشین نکن، منم اگه ترس از بدتر شدن نداشتم حتما می اومدم و و . . .
بازم قبول نکردم و بقیه رفتن.
چینی رو که مشتاق رفتن بود سپردم دست دیاکو و سرگل و خودم برگشتم داخل.
خاله گلی کنار بخاری دراز کشیده بود. رفتم کنارش نشستم.
مدتی به سکوت گذشت تا اینکه خاله به حرف اومد.
خوب عاطفه جان قرار شد وقتی تنها شدیم راجع به دیر کردن اون روزتون واسم توضیح بدی.
جریان رو برای خاله تعریف کردم و اونم تا آخر بی حرف به حرفام گوش داد بعد گفت
خوب حالا نظرت چیه؟ می خوای چه کار کنی؟؟
جواب دادم من نمی خوام ازدواج کنم به نظرم اینجوری خیلی راحت ترم.
خاله جواب داد. ولی به نظر من اجازه بده فربد بیاد جلو و خودشو بهت ثابت کنه. اینجوری به نظرم بهتره. البته بازم تصمیم آخر با خودته.
جواب دادم.
یه بار به نظرم تجربه کافی باشه.
خاله کمی سرفه کرد و گفت اون یه بار اجباری بود و تو تو انتخابش هیچ نقشی نداشتی.
نمی دونستم باید چه کار کنم.
از طرفی از اینکه فربد نوه ی رسول خان بود هم ناراحت بودم.
به خاله گفتم. و اون در جوابم گفت.
پدربزرگش چه ربطی به این داره آخه دختر جون.
با گفتن نمی دونم چی بگم از جا بلند شدم تا واسه نهار یه چیزی درست کنم.
خاله از همونجایی که دراز کشیده بود گفت/
عاطفه می دونم از چی می ترسی..
می ترسی که اونم مثل اون یکی نامرد از آب دربیاد درسته؟؟
گفتم اینم هست.
خاله اومد تو آشپزخونه و گفت می دونی خانواده ی اونا همه اهل خانواده بودن و حتی ظالمترینشون که رحمان خان باشه هم خانوادشو به همه چیز تو دنیا ترجیح می داد. این وسط تنها رسول خان بود که جز خودش کسی واسش مهم نبود.
گفتم خوب خاله جان منم که میگم اینم نوه ی رسول خانِ و منم که کلا وقتی شانس رو قسمت می کردن چیزی بهم نرسیده. زد و اینم مثل پدربزرگش شد، اون وقت باز روز از نو روزی از نو.
به خدا خاله وقتی یاد اون روزها می افتم تنم از حرفایی که مردم می زدن و یا از زبون علی و مادرش می شنیدم می لرزه.
تو که خودت تو تمام اون ماجراها کنارم بودی و تمامش رو به خوبی یادته. به راستی دیگه نمی خوام هیچ وقت حتی یه ثانیه از اون روزا تکرار بشه. به خصوص حالا که چینی هم بزرگتر شده و اصلا دوست ندارم تو محیطی رشد کنه که جای آرامش و اینا هر روز داد و بیداد و اینا بشنوه.
من از علی واسه این جدا شدم که چینی در آرامش کامل بزرگ بشه.
خاله آهی کشید و با گفتن دیگه اختیار با خودته رفت سر جاش.
خوشحال بودم که مامان اینا از ماجرا با خبر نشدن، چون اطمینان داشتم مامانم اگه می فهمید به راحتی خاله گلی اختیار زندگی رو به خودم نمی داد و مدت ها پشت سر هم می گفت و می گفت، دست آخر هم که می دید منم دیگه عین قبل نیستم و هرچی گفتن چشم بسته قبول نمی کنم مدت ها باهام حرف نمی زد و من اصلا این رو دوست نداشتم.
یکی دو ساعت بعد بقیه برگشتن و بازم خونه شلوغ شد.
دیاکو و سرگل نمی دونم سر چی داشتن با صدای بلند جر و بحث می کردن و همه حتی خودشون در میان بحث بلند بلند می خندیدن.
دلم اصلا نمی خواست وارد جمع بشم.
دلم عجیب واسه خونه ی آرومی که فقط من بودم و خاله گلی و چینی تنگ شده بود.
دلم می خواست بیخیال برم پشت دار قالی بشینم و خودمو با بافتن قالی سرگرم کنم.
عاشق این کار بودم و با هر ذره که می بافتم حس می کردم در حال خلق اثری برای خودم هستم.
زیاد با نقشه کار نداشتم و سعی میکردم از رویِ خیال خودم ببافم و این کار بهم آرامش میداد
البته این واسه خودم بود و برای فروش از نقشه های قالی استفاده می کردم.
تو حال و هوای خودم بودم که با صدای سرفه ای از جا پریدم.
دیاکو بود و وقتی فهمید هواسم جمع شده جلو اومد و پرسید
داری چکار می کنی تو؟
جواب دادم دارم نهار درست می کنم.
دیاکو با گفتن آها همونجا تکیه شو داد به کابینت و خیره شد به من.
کمی که گذشت گفتم چیزی تو صورت من گم کردی که اینجوری نگاهم می کنی؟
با لبخند گفت نه نه فقط می خواستم بدونم جوابی که قرار بود به من بدی چی هست.
خیلی آروم فقط گفتم نه..
دیاکو مدتی بهم نگاه کرد و بی اینکه حرفی بزنه از آشپزخونه رفت بیرون ولی حس کردم از جوابم خیلی ناراحت شد.
شونه ای بالا انداختم و مشغول کارم شدم سرگل و بقیه هم بعد از رفتن دیاکو اومدن آشپزخانه.
از سرگل پرسیدم سر چی بحث میکردید که خونه رو گذاشته بودید رو سرتون.
سرگل که بازم انگار یاد ماجرا افتاده بود لبخندی زد و گفت دیاکو خیلی دیوونست به خدا.
راستی اومد آشپزخانه دعواتون شد که دیاکو با ناراحتی از آشپزخانه اومد بیرون؟
با گفتن نه حرف رو عوض کردم آخرشم نفهمیدم بحث سر چی بود.
**********
فردای اون روز غروب خانواده ی عمو رضا هم عازم تهران شدن تا فرداش به موقع فرودگاه باشن.
به نظرم خیلی زشته ولی راستش از رفتنشون شاد شدم.
دَم رفتن فربد بی حرف فقط یه نگاه گلایه مند بهم انداخت و منم به روی خودم نیاوردم که نگاهشو دیدم.
بعد از اون روز که جواب رو به دیاکو گفتم، دیاکو مدتی باهام سرد برخورد کرد ولی بعد شد همون دیاکوی دوست داشتنی همیشه.
یادمه یکی دو ماه بعد یه روز دیاکو از مطب برگشت و گفت فربد قراره با یکی از ایرانی های مقیم انگلیس ازدواج کنه
و من به راستی از شنیدن این حرف خوشحال شدم و نفسی به راحتی کشیدم.
۴۱ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات یه مادر, فصل دهم»
سلام ابراهیم جان حااااااااالت چطوره تاعات و عبادات قبول، عااااالی بود. مدال رو پست کن بیاد
سلاااااام محمد عزیزم
فدات مدال رو پریسا برداشته بهم نمیدتش آب زرشکهای پریسا هم دست منه میخوری یه بطریشو واست بفرستم آیا؟؟؟
خیلی مخلصیم عزیز
سلام!
یه تذکر تکراری: نهار رو با ناهار به اشتباه نگیر.
بهنظرم اتفاقات، عاشق شدنها و فارغ شدنها زیادی شلوغ پلوغ شدند. شاید بیشتر به این تمرکز دارید که خوانندهها ادامه داستانو حدس نزنند. ولی این داره به داستان ضربه میزنه.
سلام
ممنونم از ایراد های به جاتون
حق با شماست
اون موقع من فکر میکردم داستان هرچی بیشتر کش بیاد با حالتره
ولی تو بازنویسیش حتما اینا رو قیچی میکنم
شاد باشید همیشه
سلام .
جمله ” تکیه شو داد به کابینت و خیره شد به من.” به نظر من باید این جوری بیان میشد :دیاکو به کابینت تکیه داد و به من خیره شد .
دقیقا وقتی این داستانو نوشتی چند سالت بود؟
ابراهیم تا حالا عاشق شدی ؟منظورم عاشق ی دختره . و الا که انسان بدون عشق نمی تونه زندگی کنه . اصلا باید پست های صندلی داغ رو دوباره راه اندازی کنن خخخ
سلام به کبیر رعد حکیم
اون موقع بین نوزده و بیست سالم بود
بله رعد فلانی خیلی مهربونه
راجب بقیه عشقها هم باهت موافقم آدم بی عشق وجود نداره
تذکرت رو هم ممنونم
شاد باشی رعد بزرگ
سلام ابراهیم
خیلی عالی بود. حیف که کم بود. اصلا باید یه استانداردی در طول نوشتن هر قسمت قرار بدی. اینطور نباشه که یه قسمت طولانی، اما یه قسمت کم باشه. خخخ ضد حال میخوریم اساسی! قسمت قبلی طولانیتر از این بود. انصافا این قسمت خخخ بجان پریسای رشیدی!!! خیلی کم بود. تازه داشتم گرم میشدم. اما جدی حاضرم برای طولانی شدن هر قسمت کمکت کنم. جدی میگم. بنظرم قسمتها رو دیر به دیر، اما طولانی منتشر کنی خیلی بهتر از اینه که زود به زود منتشر کنی اما کوتاه منتشر کنی. در کل قشنگه ادامه بده.
سلام داش مهدی خیلی عزیز
فدای تو
باور کن تو نوشته این فصل خودش همین اندازه بود و منم عین داستان رو اینجا میزارم بی هیچ کم و اضافه ای اینه که اینجوری هستش
فدای مرامت داداش
برقرار باشی
سلام. دلتنگی عاطفه رو حس کردم زمانی که دلش واسه آرامش خونه تنگ شده بود. گاهی آدم دلش سکوتش رو می خواد. فرقی هم نمی کنه اطرافش کی ها باشن. ولی می دونی چیه؟ من الآن شلوغ کاری دلم می خواد. من رفتم شلوغ کنم. باقیش رو بگو.
سلام پریسا
شلوغی دوست داری بفرما اون طرف
شاد باشی
سلام.
خب من تونستم ظرف حدود دو ساعت از اول تا اینجا رو بخونم.
داستان جالبیه. البته گاهی اغراقهایی میشه توش. مثلاً در مورد نحوه ی رفتار عاطفه با چینی. از یه دختر کم سن و سال روستایی که آموزش خاصی هم ندیده این مدل برخورد با یه بچه ی نابینا کمی غیر طبیعیه. مثلاً این که چه طوری بهش جهتیابی یاد داده یا این که سعی کرده همه جور توصیفی رو براش انجام بده. مثل درست کردن اشکال و این حرفا. الآن توی تهرانش هم مادرهای بچه های نابینا تا آموزش و راهنمایی از مراکز مربوطه نگیرن از این کارا بلد نیستن. اتفاقاً ضد فرهنگها خیلی واقعیتر از فرهنگسازیهای داستان هستن. مثلاً تو همون صحنه ی آموزش دادن عصا زدن حرفهای اون خانمی که گفت ببین داره دروغ میگه به یه بچه ی کور خیلی واقعیتر بود تا بعدش که اون آقا میاد از نوع آموزش عاطفه تعریف میکنه. کاملاً مشخصه که نویسنده داره از قصد پیام فرهنگی میده و این شاید کمی توی ذوق خواننده بزنه. برای رفع مشکل هم میشد مثلاً توی داستانت بگنجونی که یه شخصیتی توی مدرسه ی تهران با عاطفه آشنا میشه. مثلاً مشاور مدرسه یا همچین چیزی. بعد این شخص میاد به عاطفه کمک میکنه و اون رو با نحوه ی درست برخوردش با چینی آشنا میکنه. ولی نه در حد یه مشاور و مراجع. مثلاً بین اون مشاور و عاطفه دوستی پیش میاد و اون مشاور حتی رفت و آمد خانوادگی هم با عاطفه برقرار میکنه و به خاطر این دوستی عاطفه از اون شخص تجربیات خوبی یاد میگیره. اون مشاور حتی میتونه خودش هم نابینا باشه یا مثلاً مثل عاطفه دختر یا پسر نابینا داشته باشه. حتی میتونه مشاور نباشه و مادر یکی دیگه از بچه های مدرسه باشه که مثلاً کمی از چینی بزرگتره. مثل همون دوست تبریزیش. میشد از این دوست و مادرش استفاده های بیشتری توی داستانت داشته باشی. ولی در مجموع به جز همین نکته ی اغراقآمیز بودن فرهنگسازی، داستان قشنگیه. بعضی از اسامی هم جالبن. مثلاً من تا حالا اسم چینی یا کردستان یا خرامان نشنیده بودم که روی دختر بذارن. حالا نمیدونم این مربوط به منطقه ای که زندگی میکنی هست یا نه. در کل هم ظاهراً به اسم دیاکو خیلی علاقه داری چون توی هر دو داستانت هم ازش استفاده کردی و اتفاقاً شخصیتهاشون هم خیلی شبیه به همدیگه هستن. فکر کنم میخوای بعدها اسم بچت رو بذاری دیاکو خخخ.
به هر حال برات آرزوی موفقیت میکنم و این نکاتی که گفتم هم فقط عقاید شخصی من هستن و در کل تو هستی که این داستان رو پیش میبری.
از این به بعدش رو هم دنبال خواهم کرد.
پیروز باشی.
شبو شور چینی و خرامان از اسم های کوردی هستن . زنعموی بابام اسمش خرامان بود . و از اون پیرزنهایی بود که همه ازش حساب میبردن . چینی هم شنیده بودم .
میگم بهتره تو هم فکر بجنبونی و ی اسم قشنگ برای بچت پیدا کنی . اگه خواستی بهت مشاوره میدم خخخخ
رعد تو هم حساب میبردی آیا؟؟؟
فکر نمیکنم خخخخ
واقعیتش این خرمان خانوم که خدا بیامرزدش نقش مادر بزرگ منم داشته . پدر من وقتی خیلی بچه بوده پدر و مادرشو از دست میده . و پیش زن عموهاش بزرگ میشه . پدر منم از ۹ سالگی میاد تهران برای ادامه تحصیل .
من که آخرین بار ۷ سالم بود که خرامان جون رو دیدم . پیرزنی با جذبه که با ی عصا روی پتو و قالیچهای نرم می نشست و همه نوکریشو میکردن .
به پدرم گفتم اصلا از این ننه خرامون خوشم نمیاد . چون همش با عصاش می خواد ما رو بزنه خخخ اما بابام گفت اون مثل مادر من می مونه و باید بری دستاشو ببوسی . منم ترجیح دادم که اصلا باهاش رو به رو نشم خخخ خلاصه همون سالها بود که چون محبت رعد بزرگو جلب نکرد مجبور به ترک این دنیا شد هههه
خخخخخ آره خیلی از قدیمی ها اینجوری بودن
بخصوص وقتی پا به سن میزاشتن
و انتظار داشتن همه بخاطر زحمت هایی که اون تو گذشته واسشون کشیده حالا براش جبران کنن و گوش به فرمانش باشن ولی حالا دیگه کمتر اینجوری پیدا میشه
سلام شهروز جان
عالیِ که هستی و عالیتر که ایراداتو گفتی
یه عالمه ازت ممنونم
اون زمان تو یه کتاب کُردی خوندم قهرمانش اسمش دیاکو بود منم چپ و راست داستانامو پر کردم از دیاکو خخخخ
شاد باشی دوست مهربون
راستی بله این اسمها کُردی هستن
سلام. داستان رو میخونم و لذت میبرم. قسمتهایی که به زندگی خاله گلی مربوط میشد خیلی جذاب بود و تازه های بسیاری داشت.
موفق باشید.
سلام به خانم جوادیان عزیز
خوشحالم کردید با حضورتون
برقرار باشید همیشه
جییییییییغ.
نمیخوااام.
اه اه اه اه اه اه.
نمیخوااااام.
جییییییییییغ.
میخوام برم سر عاطفه رو از تنشششش جدااا کنم .. اه اه.
رااستی سلاام.
اعصابم خورد شد یااادم رفت سلام کنمم.
سلام اشکال نداره برو یه کم آب بخور بعده افتار اعصابت درست میشه خخخخ
شاد باشی
نمیخوااااااااااااااااااااااااااااااااام
بیخیال بابا حرص نخور جاش پسته بخور که خیلی بهتره
اوهوم.بااعشه.
اووف حوصلم سر رفففت.
نه حس درس خوندن هست و نه هیچ کار دیگههه.
چرا این دو هفته تموم نمیشه؟؟ خسته شدم.
از استرس قلبم تیر میکشهه. هوووف
ولش کن
زیاد خودتو ازیت نکن
به قول رعععد حکیم و دانا و فرزانه تو تلاشتو کردی حالا بقیشو بسپار به خدا و خودت رو ازیت نکن کنار وایستا و ببین خدا چطور برات برنامه ریزی میکنه
باعشه
حلهههههه
اوهوم
سلام وای چقدر دیر رسیدم عالیییییییی لایک داری هیوا اول که بگم چرا این قسمت کوتاه بود دوما فربد عاشق شده و اینقدر زود جا زده عجیبه خیلی عجیبه !!! سوما یا عاشق نشده یا اینکه ادای عشق رو در آورده خخخخ شوخی کردم . توی عشق هیچ قانونی نیست هر اتفاقی ممکنه که بیافته .
شاد و پیروز باشی هیوا
سلام آبجی جونم
فدات والا چی بگم
اگه میخوای بلیط بگیریم بریم انگلیس سر از تنش جدا کنیم تا عبرتی بشه واسه بقیه که دیگه ادای عشق درنیارن
راستی آبجی اسمتو بزار ستاره خیلی با حاله رعععععد نظر بده
شاد باشی خواهر خوبم
ستاره ؟اسس اسسسی
دو تاش قشنگه . راستی دیدم ی نفر دیگه هم به ستاره جون اس اسی کلی خندیدم .
راستی من ی دفتر خونه ثبت و احوال دارم بیاد اونجا که سجل نامشو به ستاره تغییر بدم .
ستاره اوهوم خوبه .????
آره امین هم از تو طَبَعیت کرد و خواهرم رو اس اسی صدا کرد خخخخخ
به رعد دانا خوبی از کی ثبت احوال زدی !!! باشه خواستم تغییر بدم بهت مراجعه میکنم خخخ
اوووووووه انگلیس چیه !!!! شما یه سفر برو به ذهن و قلمت و بهشون بگو … نه بابا چی سر از تنش جدا کنیم گناه داره هرکسی حق داره عشق رو تجربه کنه چه بهش برسه چه نرسه فرقی نمیکنه . هیوا آخه اسم یه نفر دیگه توی محله ستاره است دوست ندارم کسی به اشتباه بیافته یا از دستم ناراحت بشه
هیوا شاد و سر بلند باشی
فدات آبجی ولی من ستاره ندیدم تو محله نمیدونم والا
سلام هیوا آخه گفتم یه وقت مثل قبل اسم سیتا تکراری باشه . اگه نیست حتما روشش فکر میکنم . شاد باشی
سلام
این قسمت هم جالب بود
سلام ریحان خانم
ممنونم
شاد باشید
سلااام بر دادا ابراهیم خودم
خوبی خوشی
داستانت مثل همیشه عااالیی بود
ممنونم بابت انتشارش
خخخ عاشقی فربد کبااابم کرد
فکر کنم از این استلاح استفاده میکنه
این نباشد دیگری چاقی نباشد لاغری
دید دنده ۴ جواب نمیده معکوس کشید خخخخ
ولی این داستان ادامه دارد و خدا میداند برای این بخت برگشته ها چه سرنوشت شومی برنامه ریزی کردی.
اوف بر تو
ننگ به نیرنگ تو
خونه جوانان ما میچکد از چنگِ تو
میگم که به اون قسمت میرسیم که کشت و کشتار شروع میشه
پریسا خیلی به اون قسمتا علاقه داره
فقط کاری کن دیاکو تو اوج به دیاره باقی بشتابه
دیاکو بروووووووو
برو که فرشته مرگ داره بهت چشمک میزنه
شااااااد باشییییی عزییز
سلام آریای عزیزم
ای به چشم به زودی به حساب پریسا خودمان رسیدگی خواهیم کرد جوری که بشکه بشکه اشک بریزه
شاد باشی دوست خوبمم
سلام ابراهیم جان.
داستانت مثل همیشه عالی.
لایک به قلم زیبایت.
شاد باشی.
سلام وحید جان ممنونم از لطف همیشگیت شاد باشی