خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم- تصحیح پارت 1 – پارت 2

سلام به همه هم محله ای های عزیز و گل.

اول بابت تموم راهنمایی هاتون متشکرم و دوم بابت ناپختگی های داستانم متاسفم. اولین تجربمه و شما اساتید بزرگ منو ببخشید.

من پارت اول رو تا جایی که در توانم بود و از گفته های شما فهمیدم تصحیح کردم و میخوام به همراه پارت دوم بذارم تا باز هم از  نظرهای سازندتون استفاده کنم. ممنون میشم که بازم کمکم کنین.

***

 

پارت اول

بنام آن معبودی که بی ادعا عاشق است

بی تمنا عاشق است

بی منت عاشق است

بی نیاز  عاشق است

و در آخر با تمام وجود عاشق است

****

 

با صدای مامان سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم ,اون هم داشت با لبخند نگاهم می کرد ,لب هام رو ورچیدم و گفتم :

 

– پس من چی ماماااان?

 

مامان هم آروم خندید و گفت :

 

– مگه خودت نبودی که گفتی : من تا کنکورم رو ندادم به هیچ مسافرتی نمیرم.?

 

با بغض به بابا نگاه کردم که داشت با لبخند نگاهم میکرد , آروم از جام بلند شدم  و به سمتش رفتم و روی پاهاش نشستم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و با بغض گفتم:

 

– بابایی?

 

-جون دلم ?

 

-نمیشه نرین?

 

بابا دستی روی موهام کشید و گونم رو بوسید و گفت:

 

– نه قربون اون چشای نازت برم . حتما باید بریم  .

 

-خب مامان رو نبرین .

 

مامان با اعتراض اسمم رو صدا زد.

 

-مانیا..

 

-خو راست میگم دیگه یه دفعه دوتایی می خواین تنهام بذارین??

 

بابا با لبخند گفت :

 

– نه فدات شم تنها نیستی میری خونه عمو سعید . اونجا   هم رامتین می تونه توی درسات کمکت کنه.

 

از    روی پای بابا بلند شدم و پاهامو کوبیدم به زمین و گفتم:

 

– من اصلا از اون پسره ی لوس غد تخس بی ادب پررو  مغرور کمک نمی گیرممممم .

 

بابا با اخم و خنده بهم خیره شد و گفت:

 

– مانیا دیگه نبینم درمورد رامتین اینطوری صحبت کنیا

 

با حرص رو به هردوشون گفتم:

 

– اصلا برین . من هم میرم خونه عمو سعید اما اصلا با اون پسره گ..

 

– مانیاا

 

این صدای داد مامان بود . باز پامو کوبیدم رو زمین و با گریه از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاقم .

بعدش خودم رو انداختم رو تخت و شروع کردم به هق هق کردن . تا نیم ساعت داشتم گریه می کردم تا اینکه دستای یه نفر روی موهام قرار گرفت آروم سرم رو بلند کردم که دیدم مامانه و با لبخند داره نگاهم می کنه  نشستم روی تخت و مامان هم کنارم نشست  مامان دستشو آورد جلو و اشکام رو پاک کرد و خم شد گونم رو بوسید و گفت:

 

– چرا گریه می کنی عزیز دل مامان? آخه من به فدای اون اشکات اگه واجب نبود که نمی رفتیم . می دونی که ما طاقت دوری تو رو برای یک ثانیه هم نداریم بعد به نظرت می تونیم یه سال تنهات بذاریم?

 

فین فین کردم و گفتم :

 

– آخه دلم براتون خیلی تنگ میشه مامانیی .

 

مامان هم با بغض گفت :

 

– ما هم دلمون برات تنگ میشه دختر ناز مامان .

 

خودمو انداختم تو بغلش و باز شروع کردم به گریه کردن , مامان هم موهام رو نوازش میکرد . بعد از ده دقیقه مامان منو آروم از خودش جدا کرد و اشکام رو پاک کرد و گفت :

 

– حالا هم گریه نکن قربونت برم . بگیر بخواب که فردا باید پاشی بری کتابخونه درس بخونی.

 

سرمو تکون  دادم و  گونش رو بوسیدم و دراز کشیدم . مامان هم پتو رو سرم کشید و با یه شب به خیر برق اتاق  رو خاموش کرد و رفت بیرون .

 

****

 

یک هفته مثل برق و باد گذشت و مامان اینا ساعت نه بلیت هواپیما به سمت آلمان رو داشتن .

نهار رو خونه صمیمی ترین دوست بابا که از برادرش بهش نزدیک تر بود یعنی عمو سعید بودیم  و غروب باهم می رفتیم فرودگاه برای بدرقه بابا اینا

 

  • مانیا دخترم بجنب دیگه.

 

-اومدمم .

 

سریع از پله ها رفتم پایین  و بعد هم وارد حیاط بزرگ خونه شدم.  مامان هنوز توی خونه بود و داشت همه چیز رو چک می کرد اما بابا داخل ماشین نشسته بود. من هم آروم به سمت bmw مشکی بابا به راه افتادم در عقب رو باز کردم و نشستم . بابا از تو آینه بهم لبخندی زد . همون موقع  مامان هم سوار شد و به سمت خونه عمو سعید راه افتادیم .

 

با حرکت ماشین منم رفتم تو فکر. به این فکر می کردم واقعا چه جوری می تونم یک سال از پدر و مادری دور بمونم که هیچ وقت ازشون فاصله نگرفته بودم و بدتر از اون چه طور می خواستم با رامتینی که هیچ وقت با هم نمی ساختیم زندگی کنم. مطمئنا اگه عمو سعید و همسرش ما رو تو خونه برای یه ثانیه تنها بذارن یا رامتین منو می کشه و یا من اونو . هیی خدا بهم صبر ایوب بده.

همینطور تو  فکر بودم که با صدای بابا به خودم اومدم :

 

-مانیا جان رسیدیم عزیزم .

 

با این حرف بابا تازه حواسم جمع اطراف شد , نگاهم رو دوختم به در مشکی آهنی بزرگ حیاط عمو سعید اینا. بابا  از ماشین پیاده شد. من و مامان هم با هم پیاده شدیم .

بابا به سمت صندوق عقب ماشین رفت و چمدون بزرگ منو آورد بیرون و بهمون اشاره کرد که راه بی افتیم. مامان زنگ زد و بعد از ده ثانیه در با صدای تیکی باز شد . وارد حیاط بسیار بزرگ ویلا شدیم. نگاهم رو به اطرافم دوختم. یه حیاط خیلییییییییییییی بزرگ که از دو طرف گل کاری شده  بود و درخت های میوه  دو طرف باغ رو پوشونده بودند. هوای خنک پاییز و این  باغ واقعا لذت بخش بودن. انتهای جاده شنی حیاط به یک ساختمون دو طبقه خیلی بزرگ ختم می شد. که روی پله های ورودی عمو سعید و همسرش آرزو جون ایستاده بودند و با لبخند بهمون نگاه می کردند. وقتی  به ساختمون رسیدیم عمو سعید اول با بابا و بعد با من دست داد و از مامان حالش رو پرسید و بعد آرزو جون منو  و مامانو بغل کرد و بوسیدمون و بهمون خوش آمد گفت. با هم وارد ساختمون شدیم. آرزو جون  خدمتکارشون رو صدا زد و گفت:

 

  • ثریا چمدون مانیا جان رو ببر تو اتاقش .

 

ثریا با لبخند چشمی گفت و چمدونم رو برداشت و با خودش برد. با راهنمایی عمو سعید و آرزو جون  به سمت پذیرایی رفتیم  و هر کس جایی برای خودش پیدا کرد و نشست . بابا و عمو  کنار هم روی مبل دو نفره و آرزو جون و مامان هم هر کدام روی مبل های تک نفره کنار هم نشستن . منم مظلومانه روی مبل سه نفره به تنهایی نشستم.

تو این فکر بودم که این پسره ی زشت ایکبیری کجاست که دقیقا بابا سئوال منو از عمو پرسید:

 

  • سعید جان پس رامتین کجاست?

عمو با لبخند گفت:

 

  • شرکته, دیگه باید پیداش بشه.

 

تو همین لحظه صدای زنگ در ورودی بلند شد. ایشششششش , عین جنی که موهاشو می سوزونن پیداش میشه , اه اههه .  بابا با خنده گفت:

 

-زیادی حلال زادستا.

 

عمو سعید هم خندید . ثریا خانم درو باز کرد و جناب میر غضب وارد شد. خودش رو ندیدم فقط صداش رو شنیدم که از ثریا پرسید مهمونا اومدن یا نه? هه. پسره مشکل بینایی داره انگار. ماشین به اون گندگی رو ندیده.

بعد از دو دقیقه وارد سالن پذیرایی شد. اول با بابا و عمو سعید دست داد و احوال پرسی کرد و بعد با مامان من و خودش. همه این کار ها در حالی بود که پشتش کاملا به من بود و تا اون لحظه متوجه من نشده بود. همین که برگشت تازه چشماش به من افتاد و اخماش رفت تو همم. بیشعوووووووووور همش منو می بینه اخم می کنه. اما خدایی از حق نمیشه گذشت هم جذاب بود و هم خوش تیپپپپ. من شخصا اون کلمه (ایکبیری ) رو پس می گیرمم. زیر لب سلامی کردم و اونم فقط سرش رو تکون داد و اومد روی مبلی که من نشسته بودم  نشست. عه عه عه بچه پررو رو نیگا تا ازش تعریف کردم واسه من پسر خاله شده . پووووف. مردم چه قدر تو این دور و زمونه پررو میشنااا.

اهان داشتم از تیپ جناب میر غضب می گفتم. قد بلند که فکر کنم حدود 190 می رسید و من در برابرش مورچه بودم چون هم قدم متوسط بود و هم لاغر بودم. هیکلش ورزشکاری و خوش تیپ بود. قیافش هم واقعا جذاب بود. چشمای عسلی فوق جدی , لبانی نسبتا بزرگ و خوش فرم , ابروانی کشیده و مرتب  و همیشه انگار بهشون ده تا گره کور زده بودن و بینی استخونی و خوش تراش سربالا . من باید به یک چیز اعتراف می کردم و این که من در حد مرگ از این بشر حساب می بردم اما با این اوضاع همیشه جلوش زبون دراز و پررو بودم و این بیشتر اونو حرصی می کرد.

همینطور بهش زل زده بودم و داشتم آنالیزش می کردم که خیلی آروم اما طوری که بشنوم گفت :

 

  • یکم بذار برا بقیه بمونه .

 

  • هان!?؟

 

  • مرض. چرا اینجوری زل زدی به من?

 

اخمام رو کشیدم تو هم و لبم رو براش کج کردم و با تمسخر گفتم :

 

  • نه که خیلی خوشگلی. برا همین بهت زل زده بودم. ههه

 

یاا خداا.باز میرغضب عصبی شد. با اخم های فوق ترسناک و فک منقبض شده بهم خیره شد و بعد از دو ثانیه با پوزخند بهم گفت :

 

  • زبونت رو کوتاه کن خانم کوچولو , می دونی که فعلا باید اینجا بمونی و این رفتارت به نفعت نییست .

 

واقعا برای چند ثانیه ترسیدم اما باز  کم نیاوردم و مثل خودش آروم اما محکم و با پوزخند گفتم :

 

  • مال این حرفا نیستی رامتین خاان . دستت بهم بخوره عمو سعید زندت نمی ذاره.

 

اونم با همون لحن مخصوص به خودش گفت :

 

  • باشه می بینیم کوچولو.

 

تا خواستم چیزی بگم ثریا گفت که نهار آمادست و  می تونیم بریم سر میز. نفسم را با فوت بیرون دادم و از جام بلند شدم و به سمت سالن غذاخوری رفتم.

 

****

 

  • مامانی خیلی دلم براتون تنگ میشه.

 

مامان هم سرم رو نوازش کرد و من رو از خودش جدا کرد  و گونم رو بوسید و گفت :

 

-منم دلم برای زندگیم تنگ میشه. مواظب اون چشمای نازت باش مانیای من.

 

با بغض سرم رو تکون دادم و به سمت بابا که کنار عمو سعید و رامتین ایستاده بود رفتم . خودمو انداختم تو بغلش و بغضم ترکید. بابا موهام رو نوازش کرد و گفت :

 

-دختر بابا چرا داره گریه می کنه? هوم?! مگه مامانت نگفت مواظب اون دوتا تیله باش تا ما برگردیم? مانیای بابا , نگام کن قربون اون اشکات بشم.

 

سرم رو بالا گرفتم و به چشمای عسلی بابا خیره شدم و گفتم :

 

  • بابایی .. د .. دلم ..برا ..تون .. تنگ ..میشه

 

همه این جمله رو با هق هق گفتم که باعث شد بابا اخم کنه و محکم در آغوشم بکشه. بعد از چند دقیقه صدای بابا رو شنیدم که دم گوشم گفت :

 

  • مانیای بابا قوی تر از این حرفا بوداا. هان? یادت رفت چه قولی به بابا داده بودی?

 

آروم ازش فاصله گرفتم و سریع اشکامو پاک کردم و سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم :

 

  • نه نه . یادم نرفته. قول داده بودم تا محکم و قوی باشم. اما … اما بابا .. این موضوع .. فرق می کنه.

 

اشکام باز سرازیر شده بود. بابا نفسش را بیرون داد و گفت :

 

  • مانیا جان . دختر من. اگه مجبور نبودیم نمی رفتیم گل من . سعیم رو می کنم زود تر از موعد برگردم. خوبه?

 

نفسم را بیرون دادم و سرم را آروم به علامت مثبت تکون دادم و بابا لبخندی زد . در همین لحظه  شماره پروازشون رو خوندن و اون ها هم بعد از یه خدا حافظی کلی از ما فاصله گرفتن. من همینطور اشکام سرازیر بود. بعد از چند دقیقه بازوم توسط یه نفر کشیده شد , تا برگشتم دیدم رامتین با اخم داره نگام می کنه و منو به سمت  در  خروجی می بره.

بدون هیچ مقاومتی  همراهیش کردم و هر دو به سمت ماشین اون رفتیم. رامتین دستم رو ول کرد و گفت :

 

– سوار شو.

 

بدون هیچ حرفی سوار شدم و اونم ماشین رو دور زد و سوار شد و ماشین رو راه انداخت. ماشین کاملا ساکت بود و من آروم اشک می ریختم و به بیرون نگاه می کردم . همینطور که چشمم به بیرون بود دیدم یه جعبه دستمال هی جلوم بالا و پایین میشه , برگشتم نگاهش کردم که با اخم گفت:

 

  • اشکاتو پاک کن. تا کی می خوای این جوری آبغوره بگیری? می ترسم ماشینم رو آب ببره.

 

با این حرفش حرصی شدم و گفتم :

 

  • این به خودم مربوطه. اختیار اشکام رو خودم دارمو به تو هیچ ربطی ندارهه.

 

با اخم های غلیظ نگام کرد و دستمال رو انداخت رو داشبورد و با غیظ گفت :

 

  • به درک

 

با بی حوصلگی به بیرون خیره شدم و خودمو زدم به نشنیدن .

 

***

 

پارت دوم

 

یه هفته از رفتن مامان و بابا می گذشت و اونا هر روز بهم زنگ می زدن و حالم رو می پرسیدن. یواش یواش داشتم به نبودنشون عادت می کردم. تو این یه هفته اصلا درس نخونده بودم و کلی برنامه هام بهم خورده بود. از اون روز توی ماشین تا به امروز فقط  سر  میز غذا با رامتین رو به رو می شدم چون بیشتر اوقات تو اتاق خودم بودم و یا اون شرکت بود. بهتررر اصلا حوصلش رو ندارم.

 

حوصلم بدجور سر رفته بود. تصمیم گرفتم بشینم و درس بخونم. از جام بلند شدم و کتاب ادبیاتم رو از تو کیفم برداشتم و برگشتم روی تخت و مشغول خوندن شدم. همینطور سرگردون چشمم روی جملات کتاب بود ولی هیچ چی ازشون نمی فهمیدم. ای بابا, اینکه نشد درس خوندن. از جام بلند شدم و به سمت کمد دیواری اتاقم رفتم و یه دست مانتو و شلوار سرمه ای و یه شال آبی برداشتم و پوشیدم و کتابام رو جمع کردم و ریختمشون توی کیفم و از اتاق زدم بیرون. تو راه پله ها چشمم به آرزو جون افتاد که داشت می اومد بالا. با دیدنم لبخندی زد و گفت:

 

  • عزیزم جایی میری؟

 

با لبخند جواب دادم:

 

  • با اجازتون میرم کتابخونه درس بخونم. عادت ندارم تو خونه درس بخونم.

 

سری تکون داد و گفت:

 

  • اهان. باشه عزیزم. خیلی مواظب خودت باش. اگه سعید و یا رامتین بودند می گفتم برسوننت.

 

با نگاهی قدرشناسانه گفتم:

 

  • مرسی. من همیشه خودم تنهایی میرم و تا حالا اتفاقی برام نیفتاده. اصلا نگران نباشین. تا ساعت 6 اونجام.

 

و سریع خم شدم و گونش رو بوسیدم و از پله ها رفتم پایین و بعد از پوشیدن کفشای اسپرت سرمه ایم از خونه خارج شدم.

همین که در حیاط رو بستم چشمم به ماشینی افتاد که داشت با سرعت به سمت خونه می اومد. کمی که دقت کردم دیدم اوه ماشین جناب میرغضبه. اون این موقع از روز اینجا چیکار می کنه؟ وللش . اصلا به من چه. تا خواستم قدمی بردارم ماشین جلوم ترمز زد که من شیش متر از جام پریدم و با حرص به رامتین که هنوز توی ماشین نشسته بود و داشت با یه نیشخند نگام می کرد خیره شدم.

اخمامو کشیدم تو هم و گفتم:

 

  • حتما به یه چشم پزشک خودتون رو نشون بدین.

 

با این حرفم از ماشین پیاده شد و در ماشین رو بست و گفت:

 

  • نه که خیلی کوچولویی ندیدمت . عقور بخیر. خانم کجا تشریف می برن؟ ؟

 

لبمو براش کج کردم و گفتم:

 

  • می خوام برم ددر. حرفیه؟

 

یکم نگام کرد و گفت:

 

  • نه. فقط مواظب باش یه موقع آقا دزده نبردت.

 

با بیحوصلگی دستی براش تکون دادم و گفتم:

 

  • اتفاقا می خوام با آقا دزده برم ددر .

 

و راه افتادم به سمت خروجی کوچه که به خیابون اصلی وصل می شد. سومین قدم رو برنداشته بودم که بازوم به سمت عقب کشیده شد. تا خواستم داد بزنم چه خبرته که با دیدن چشمای عصبیش ترجیح دادم سکوت کنم. با دندونای قفل شده گفت:

 

  • کجا داری میری؟

 

با تموم جراتم گفتم:

 

  • به تو چه؟

 

بازوم به طرز فجیعی فشرده شد که باعث شد یه جیغ خفه بکشم.

 

  • میگی یا به یه زبون دیگه ازت حرف بکشم؟

 

  • مگه تو جز زبون …

 

درد بازوم دوبرابر شد و دیگه طاقت نیاوردم.

 

  • آخ. باشه باشه. دارم میرم کتابخونه.

 

  • کتابخونه چه خبره؟

 

  • بازومو ول کن تا بهت بگم.

 

اول کمی نگام کرد و بعد بازومو ول کرد. چند قدم رفتم عقب و  آماده فرار شدم.

 

  • نوچ نوچ نوچ. تو چه مهندسی هستی که نمی دونی کتابخونه به چه دردی می خوره. آخه عمو سعید به چی تو امید بسته؟ متاسفم برات مهندس جااااان.

 

و پا گذاشتم به فرار. تا سر کوچه می دویدم و به عقب نگاه می کردم . اولش چند قدمی اومد دنبالم ولی بعدش ایستاد و فقط نگاهم کرد. وقتی مطمئن شدم دیگه دنبالم نمیاد قدمام رو آرومتر کردم و به سمت کتابخونه راه افتادم. وای خدایا چرا اینقدر این پسره با من بده؟ چرا آخه؟ من ازش می ترسم. آخه بابا چه طور تونست منو بفرسته پیش این غول بی شاخ و دم. اگه واقعا عمو سعید و آرزو جون ما رو یه روز تنها بذارن معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره. پووف. خدایا به دادم برس.

 

ساعت 6:30 بود که از کتابخونه خارج شدم. ترجیح دادم تاکسی بگیرم. آخه خیلی خسته شده بودم و حوصله پیاده رفتن رو نداشتم. چند دقیقه که تو ایستگاه تاکسی ایستادم یه ماشین زرد که نشونه تاکسی بود جلو پام ایستاد. فقط برای یه نفر جا بود اونم عقب که دوتا مرد نشسته بودن. یه قدم به عقب رفتم و گفتم:

 

  • ممنون . نمیام.

 

فکر کنم بهم زیر لب فحش داد و رفت.  یکم که به اطرافم دقت کردم دیدم یه آژانس اون پایینتره. برا همین راه افتادم به سمت آژانس که گوشیم صداش در اومد. از تو کیفم درش آوردم که دیدم آرزو جون پشت خطه. همینطور که به سمت آژانس می رفتم جواب دادم:

 

  • جونم آرزو جون؟

 

  • سلام عزیزم. کجایی؟

 

  • سلام. امم. دارم میام الان می خوام ماشین بگیرم و بیام خونه.

 

  • می خوای بیایم دنبالت؟ سعید میگه صبر کن خودش میاد.

 

  • نه آرزو جون. مزاحم عمو سعید نشین. الان تو این ترافیک اصلا درست نیست عمو سعید بیاد دنبالم. من خودم ماشین می گیرم و میام. اگه زیاد ترافیک نباشه تا 7 اونجام.

 

  • مطمئنی؟ یعنی سعید نیاد دنبالت؟

 

  • نه عزیزم. من دارم میام.

 

  • باشه . پس خیلی مواظب خودت باش.

 

  • چشم چشم. خداحافظ

 

  • خداحافظ عزیزم.

 

گوشیو قطع کردم و انداختمش تو کیفم و رو به مرد مسنی که دم آژانسی ایستاده بود و معلوم بود مسئول آژانسه گفتم:

 

  • ببخشید. من یه ماشین می خواستم.

 

مرد لبخند مهربونی زد و به پراید سفیدی اشاره کرد و گفت:

 

  • برو اونجا تا بیام دخترم.

 

تشکری کردم و به سمت پرایده راه افتادم. مرد بعد از چند دقیقه اومد و درو باز کرد و گفت :

 

  • بفرمایید.

 

سوار شدم و آدرس رو دادم و خودمم رفتم تو فکر. فردا صبح حتما باید برم مدرسه و برنامه امتحانیم رو بگیرم. آخ خدا یعنی میشه زودتر همه چی تموم شه؟ یعنی میشه مامان و بابا زودتر بیان؟ دلم براشون یه ذره شده. آخه چرا دلیل رفتنشون رو بهم نگفتن؟ فقط گفتن یه مشکلی برای شرکت توی آلمان پیش اومده که باید برن. اما من می دونم که واقعیت نداره. یه چیزی شده و اونا نمی خوان بهم بگن ولی من باید بفهمم. هر طور شده و به هر قیمتی که شده.

 

  • خانم رسیدیم.

 

از فکر بیرون اومدم و به اطرافم نگاه کردم. عه چقدر زود رسیدیم. ولی چرا هوا یکم تاریک شده؟ با گیجی کرایه رو حساب کردم و به سمت در خونه راه افتادم. همین که زنگو زدم در فوری باز شد و من وارد شدم. چشمم به انتهای باغ و روی بالکن خونه مات موند که عمو سعید و آرزو جون با چه استرسی بهم خیره شدن. با تعجب مچم رو آوردم بالا و به ساعتم خیره شدم که دیدم. ای داد بیداد ساعت 8 شده بود و من اصلا متوجه نشدم که چقدر طول کشید و چند ساعت تو ترافیک بودم. وای خدای من.

 

  • مانیا جان عمو تو که ما رو نصف عمر کردی. چرا گوشیتو جواب نمیدی؟

 

  • خیلی ترسیدیم دختر.

 

با شرمندگی گفتم:

 

  • گوشیم باتریش تموم شد. ببخشید تو رو خدا. می دونین که چه قدر تو این ساعت بیرون ترافیکه.

 

عمو نفسی کشید و با آسودگی خاطر دستش رو گذاشت روی شونم و گفت:

 

  • اشکال نداره عزیزم. مهم اینه که سالم و سلامت اینجایی.

 

لبخندی زدم و رو به آرزو جون گفتم:

 

  • ببخشید آرزو جون. باشه؟

 

و با مظلومیت بهش خیره شدم. آرزو جون خندید و گفت:

 

  • از دست تو دختر. بیا بریم تو که می دونم خیلی گرسنته.

 

راست می گفت. خیلی گرسنم بود. با هم وارد خونه شدیم و من بعد از تعویض لباسام به سالن برگشتم.

 

  • مانیا جان الان شام بخوریم ؟ یا صبر کنیم رامتین هم بیاد؟

 

خب چی می تونستم بگم؟ گفتم:

 

  • خب صبر کنیم آقا رامتین هم بیان دیگه. منم زیاد گرسنم نیست.

 

آره ارواح همون شکمم که داره قار و قور  می کنه. آرزو جون هم کم لطفی نکرد و برام میوه پوست کند و جلوم گذاشت و گفت:

 

  • پس میوه بخور تا حداقل دل ضعفیت رو بگیره.

 

بله دیگه منم بابت سابقه قشنگی که در میوه خوردن دارم به ثانیه نکشید که بعد از خوردن میوه گرسنگیم دو برابر شد. حدود ساعت 10 شب بود که رامتین خان تشریف آوردن. تو دلم هرچی فحش بلد بودم رو بهش دادم. آخه خیلی خیلی گرسنم بود. آرزو جون بعد از کلی قربون صدقه رفتن پسرش بهش گفت:

 

  • پسرم برو دست و صورتت رو بشور و بیا که دل هممون ضعف رفت. بیچاره مانیا که مجبور شد به خاطر تو تاحالا گرسنه بمونه.

 

رامتین نیم نگاهی بهم انداخت و سری تکون داد و به سمت اتاقش راه افتاد و بلند گفت:

 

  • خب مادر من شما غذاتون رو می خوردین تا این بیچااره مانیا هم غش نکنه از گرسنگی.

 

آرزو جون گفت:

 

  • برو پسر جان. بعد که براش صبر نمی کنیم کلی ناراحت هم میشه. زودتر بیای ها.

 

  • من باید دوش بگیرم.

 

اینشالله دوش آخرت باشه پسره نفهم . گرسنمه خداایااا. عمو سعید که تا اون لحظه ساکت بود با حرص گفت:

 

  • تا 5 دقیقه دیگه اومدی که هیچ وگرنه خودمون غذا می خوریم و خودت مجبوری تنهایی غذات رو بخوری.

 

آخیشش . قربون عموجونم بشم.

 

  • پس غذاتون رو بخورین. من باید دوش بگیرم.

 

و از میدان دید ما خارج شد. عمو سعید با عصبانیت مصلحتی که بیشتر خنده دار بود تا ترسناک گفت:

 

  • پسره ی … رو نگاه کنا. آرزو جان پاشو به ثریا بگو میزو بچینه . من امشب روی این پسره رو کم می کنم. همش تقصیر توئه که اینقدر خودسر شده.

 

آرزو جون هم کمی غر زد و در نهایت از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. بعد 3 دقیقه من و عمو سعید رو صدا زدن که بریم برای شام. من که دقیقا مثل این غذا ندیده ها به سمت میز حمله کردم. وسطای خوردن غذا بودیم که چشمم به رامتین افتاد که داشت به سمت میز می اومد. موهای نم دارش هم نشون از این بود که دوشش رو گرفته و به حرفی که زده بود عمل کرده. ههه ولی عمو سعید هم به حرفی که زد عمل کرده بود. خخخ. معلوم بود پدر و پسر لنگه همن و بیچاره آرزو جون که با این دوتا مرد تخس و غد تو خونش چه میکنهه. بعد از شام یکم تو سالن پیش عمو اینا نشستم و تلویزیون دیدم و بعد با یه شب بخیر همگانی به سمت اتاقم رفتم و خودمو انداختم روی تخت و به ثانیه نکشید که خوابم برد.

***

مرسی از اینکه حوصله بخرج میدین و من و داستانم رو تحمل میکنید.خخخ

 

*خانوم کوچولو*

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم- تصحیح پارت 1 – پارت 2»

سلام! اول که مداله نقره رو رد کنید بیاد!دومن آلی منویسید و فقط یکمی بیشتر کنید هر پارت رو خخخ! من بیصبرانه منتظر هستما!
اصلن به خودتون ترس و استراب راه ندین حالتون رو درک میکنم طقریبن
ولی شما ی نویسنده کاملین و هیچ موردی هم ندارید
امیدوارم اون بالا بالا ها ببینمتون
بلخره هرچی نباشه اسفندین دیگه! بینم چیکار میکنیناااا!
زود بزارین که منتظرم.
ایام به کام!

سلام.
چشم سعیم رو میکنم اما خب شماره معکوس برای روز کنکور شروع شده و منم وقتی ندارم.
ممنون از لطفتون.
میدونم که هنوز برای کامل شدن خییییلییی راه دارم اما به امید اون روز.
بفرماید اینم مداال نقرهه شما.
موفق باشید

سلام. خب خیلی بهتر شد.
فقط یه چیزی. اگر قراره فایل نوشته هات رو جای دیگه ای هم بذاری، اول پارت یک که قهر میکنه میره تو اتاق چند کلمه جا افتاده که درستش کن.
اون معرفی که از خودش و خانوادش کرده بودی و حذفش کردی به نظرم لازم بود. الآن ما هیچ شناختی از شخصیت تو نداریم. به جز این که یه دختر تقریباً هفده هجده ساله هست که پدر مادر پولداری هم داره. البته یادمه که به توصیه ی دوستان حذفش کردی ولی به نظر من لازم بود. البته تو به اختلاف نظرهای ما کاری نداشته باش و در نهایت خودت تصمیم بگیر.
یه پیشنهاد هم برات دارم. اگر بخوای فقط رو موضوع دعوای مانیا و رامتین و در ادامه عاشق هم شدن اونا کار کنی و در آخر هم به هم برسونیشون کار تکراری کردی. میتونی از دل اتفاقات داستانت یه سوژه ی دیگه رو به سوژه ی اصلیت تبدیل کنی و درگیریها و رابطه ی این دو نفر رو توی حاشیه دنبال کنی. مثلاً همین که خودت گفتی. میتونی دلیل نامعلوم سفر پدر و مادر مانیا رو به سوژه ی اصلی داستانت تبدیل کنی که مانیا دنبال کشف این راز هست و در این مسیر با وجود تمام درگیریهایی که با رامتین داره اتفاقاتی میفته که دو نفری با هم برای کشف این معما همکاری میکنن و در خلال این همکاری کم کم به هم علاقه مند میشن یا بالعکس کسای دیگه ای وارد داستان میشن که میتونن این دو نفر رو به طور جداگانه به خودشون جذب کنن. فقط باید انقدر این کشف رو سخت بکنی که بشه به یه داستان هیجان انگیز تبدیلش کرد. البته این یه مثال هست و میتونی سوژه ی دیگه ای انتخاب کنی. ولی سوژه ی اصلیت بهتره رابطه ی این دو نفر نباشه.
موفق باشی.

سلام!
این‌که متن اصلاح‌شده قسمت اول رو هم اینجا گذاشتید، نشون می‌ده که به نظرات بچه‌ها اهمیت می‌دید و خودش خیلی خوبه.
دو مورد کوچیکو یادآوری می‌کنم:
در جمله «مامانم با اعتراض اسممو صدا زد»، واژه «اسممو» زاید به نظر می‌رسه و با اعتراض رو هم اگه به صورت «معترضانه» بنویسید شاید بهتر باشه. «مامانم معترضانه صدام زد».
وقتی باتری گوشیش تموم شده پس باید ازش پرسیده بشه: «چرا گوشیت خاموش بود» نه «چرا گوشیتو جواب نمیدی؟»
در ضمن، نظر من این بود که معرفی خود و خونواده راوی صریح و مستقیم نباشه، نه کلاً حذف بشه.
موفق باشید!

سلام.
خواهش میکنم. من خودم از دوستان خواستم که نظراتشون رو بگن پس وظیفم بود که به نظراتشون احترام بذارم.
بله حق با شماست. این دفعه دقتم رو بیشتر از قبل میکنم.
ممنون از راهنماییتون .

سلام. داستانتون رو دنبال میکنم.
به نظر من این به رمان بیشتر شباهت داره تا داستان. این رو به این خاطر گفتم که از واژه ی داستان خیلی استفاده میکنید.
پارت دوم هم به مراتب بهتر از اولی بود. البته تصحیح اولی هم خوب بود.
منتظر ادامه ی ماجرا هستم.
موفق باشید.

راستی یه نقدی کوچولو هم مثل خودت بر داستان قشنگت بگیرم اینه که: به جای ناهار بودیم بگی “دعوت بودیم” و به جای و غروب بگی “که تا غروب” بهتر هستش و زیباتر میشه
حالا من هر دوتا جمله رو میزارم یعنی هم نوشته ی خودت و هم نوشته ی خودم ببین کدوم بهتر هستش.
جمله ی شما: نهار رو خونه صمیمی ترین دوست بابا که از برادرش بهش نزدیک تر بود یعنی عمو سعید بودیم و غروب باهم می رفتیم فرودگاه برای بدرقه بابا اینا

حالا واسه من: نهار رو خونه صمیمی ترین دوست بابا که از برادرش بهش نزدیک تر بود یعنی عمو سعید”دعوت بودیم” “که تا” غروب باهم می رفتیم فرودگاه برای بدرقه بابا اینا
موفق باشی عزیزم.

سلااااام مریممممم جووووونم
خوااااااهر زاااده ی عزیییییییزم
ورووووووودت رو به محل خودت تبریک میگم
امیدواااارم توو این محل چیزهای خوب از جمله دوووستااای خوب پیدااا کنی
و هر روز تو این محله شاهد موفقیتت باشیم
و باهم موفقیتت رو جشن بگیریم.
یادمه اون روزی ک من وارد این محل باصفا شدم حدود ۴ سال پیش
توسط چندتا از دوستای عزیزم مثل عادل , پریسا, سارا, یاسر و…
و مخصوصا به کمک دوست عزیزم عادل جان که خیلی بهش مدیونم و تمام اندیشه های کامپیوتری نرم افزاری خودم رو مدیون اون هستم
و کلا باعث شد من, تو و همه ی بچه های غرب مازندران تو این محلِ ی با صفا زندگی کنیم عادل هستش
اون باعث شد من دوستای زیاادی پیدا کنم و عقاید و باور و مقدااری اندیشه هایم رو با هم محلی هام به اشتراک بزاارم
و در پایان ازت میخوام تو این محل فرد مفیدی برای دوستای هم محلیت باشی
و برای دوستای کوچک تر و بزرگ تر از خودت احترام قاعل بشی
به امید موفقیت روزافزون تو مریم جان
دوستااار تو ***دایی مهران***

قربونت مهران جان
خوب یه کاری کن
از بزرگ بودنت استفاده کن و از شیوه ی کتک کاری استفاده کن اگه جواب داد به منم بگو تا اگه خواهر زادم بزرگ شد و نافرمانی کرد با این روش باهش حرف بزنم
خخخخخ
شاد باشید هر دوتون

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام دااااااااااایی جون خووودم.
خوبیییی آیا؟ خخخ
مرسی از دعای قشنگت.
امیدوارم منم موفقیتت رو در همه مراحل زندگیت ببینم و با هم جشنش بگیریم.
مرسی که هستی.
شاد بااشی تا همیشه دایی جون جونیم.

سلام.
داستانتون رو دنبال می کنم. خوب می نویسید. اگه توی روند داستان به ماجراهای مختلفی بپردازید باعث جذابتر شدن رمان میشه و ذهن خواننده نیز بیشتر مشغول میشه.
به نظر من زیاد به دعوای این دو تا نپردازید و یا در حین ماجراهای مختلف این دو تا دختر و پسر به جون هم بیفتند کافیه. البته نه اون قدر که شر بشه هااااا. از الان میگم هر گونه سو برداشت از این کامنت من پیگرد قانونی داره خخخخخ .
خلاصه اگه واقعا منظورم رو درست متوجه شدین و قصد درست کردن شر هم ندارین دستتون رو ببرید بالا و یه کف خوشگل واسه خودتون بزنید خخخخخ .
مرسی بابت پست.
شاد باشید.

سلام . دارم می خونمت.
چیزی که به فکر میرسه برای زیبا شدن داستان باید فضا سازی کرد . توصیف مکان و هم توصیف صداها.
کمی از حساسیت های دخترک داستان کم کن و به توصیف مکان و گاهی توصیفات احساسات و نجواهای درونی هر یک از نقشهای اصلی داستان بپرداز . ممنون . مواظب خودت باش مریم کوچولو

سلام بر شما دوست گرامی
زیبا مینویسید منتظر قسمت بعدی هستم
همیشه سعی کنید تو هر زمینه ای اعتماد به نفس تون رو افزایش بدین
اعتماد به کاری که دارید انجام میدین قطعا موفقتون میکنه
تو کامنت اولتون اومدین از کارتون عذرخواهی کردین که این جالب نیست
به خودتون و اثری که خلق میکنید ارزش بده بزرگش کن
اعتماد داشته باش
برترین نویسنده ها هم منتقدانی دارن
شاد و موفق باشید

دیدگاهتان را بنویسید