خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم-پارت 3

 

حدود یک هفته بود که امتحاناتم شروع شده بود و من هم سخت مشغول درس خوندن و گذروندن امتحاناتم بودم.

ساعت 4 بعد از ظهر بود و من هم خیلی خسته شده بودم چون حدود 6 ساعت میشد  که داشتم درس میخوندم. برای همین تصمیم گرفتم دفتر و کتابام رو جمع کنم و با خودم ببرمشون توی حیاط و اونجا درس بخونم. پس از جام بلند شدم و بعد پوشیدن یه دست سوشرت و شلوار سفید از اتاق خارج شدم.

هیچکی جز ثریا خانم توی خونه نبود. عمو سعید و رامتین طبق معمول شرکت بودند و آرزو جون هم رفته بود خونه یکی از دوستاش.  منم تنهای تنها درحال خرخونی بودم.

وارد حیاط شدم و به سمت باغ رفتم و زیر یکی از درختای بلند که سایه خوبی روی زمین انداخته بود نشستم. کتابام رو روی زمین گذاشتم و گوشیمو از توی جیبم درآوردم و یه آهنگ ملایم بی کلام رو پلی کردم و مشغول تست زدن شدم.

همینطور درگیر یه مسئله خیلی سخت بودم که گوشیم زنگ خورد. دست از حساب کتاب برداشتم و به صفحه گوشی خیره شدم. شماره ناشناس بود برای همین تصمیم گرفتم جواب ندم. پس بیخیالش شدم و باز رفتم سراغ سوال خودم. تماس قطع شد و باز بعد از 2 دقیقه گوشیم زنگ خورد.

 

  • پوووف. چرا بیخیال نمیشه . اه.حواسم رو پرت کرد.

 

گوشی رو از روی زمین برداشتم و با حرص جواب دادم:

 

بله؟؟؟؟

 

صدای نسبتا خشن و ناشناسی گفت:

 

تو باید مانیا پرند باشی . درسته؟

 

با گستاخی مخصوص لحن خودم گفتم:

 

شما زنگ زدین. بعد از من میپرسین با کی تماس گرفتین؟ فکر کنم  این منم که باید بپرسم شما کی هستین.

 

خنده بلندی کرد و گفت:

 

نه خوشم میاد مثل پدرت گستاخ و خیره سری. اصلا این مهم نیست که من کیم.مهم اینه که چی میخوام بهت بگم.

 

با حرص گفتم:

 

آقا لطفا درمورد پدر من درست صحبت کنید.

 

باز هم خندید. اینبار سرخوشتر و بلند تر. دیگه داشتم میترسیدم. :

 

بچه جان زنگ نزدم باهات کل کل کنم. فقط زنگ زدم یه چیزی رو بهت گوشزد کنم. چیزی که به پدرت گفتم ولی به گوشش بدهکار نبود.

 

فقط سکوت کردم. واقعا ترسیده بودم. :

 

چیه؟ چرا ساکت شدی؟ فکر میکردم چموشتر و شجاعتر از این حرفا باشی خانم مانیا پرند دختر جناب مهندس محسن پررند.

 

اسم بابا رو با یه حرص و خشم عجیبی به زبون آورد. منم مثل خودش جوابش رو دادم.:

 

درست فکر کردی جناب مزااحم. فقط سکوت کردم که زودتر حرفت رو بزنی تا بیشتر از این وقتم گرفته نشه چون به اندازه کافی خودم کار دارم. میشنوم. زودتر بگین و قطع کنین.

 

انگار حرصی شد. حقشه. با حرص آشکاری که تو صداش مشخص بود گفت:

 

ببین دختر جون. خوب گوشاتو وا کن ببین چی دارم بهت میگم. زیاد به چیزایی که داری دل نبند و حتی به خوبی و پاکی پدر و مادرت هم مطمئن نباش چون اون چیزایی که تو فکر میکنی درسته و حقیقته. اونی نیست که تو میدونی.

 

گیج شدم . اصلا نمیفهمیدم چی میگه. با شک و تردید گفتم:

 

منظورت از این حرفا چیه؟ چی حقیقته؟ یعنی چی به پدر و مادرم اطمینان نداشته باشم و به چیزایی که دارم دل نبندم؟

 

انگار از بازی که راه انداخته بود خیلی خوشش اومده بود چون بازم سرخوش خندید و گفت:

 

من فقط وظیفه داشتم که بهت اخطار بدم تا یکم به اطرافت دقت کنی نه اینکه بخوام برات شرح بدم که دور و برت چه خبره. اگه میخوای بدونی کنار گوشت چه اتفاقی داره میفته  بهتره بری از باباجونت بپرسی.

 

و تماس رو قطع کرد و منو با یه عالمه علامت سوالای متعدد وسط این باغ بزرگ تنها گذاشت.

واقعا منظورش چی بود؟ آخه این حرفا چه معنی میتونه داشته باشه؟ وای خدایا یعنی چی که حقیقت اونی نیست که من میدونم؟ خدایا خدایا خودت بهم بگو اینجا چه خبره. همینطور توی فکر بودم که دیدم یه دست جلوی چشمم هی تکون میخوره. با تکون دادن سرم از فکر اومدم بیرون و به صاحب دست خیره شدم. رامتین بود که داشت با تعجب بهم نگاه میکرد. وقتی دید از فکر بیرون اومدم خودشو کمی عقب کشید و کنارم روی زمین نشست و گفت:

 

کجاها سِیر میکردی؟

 

کمی نگاهش کردم. یعنی امکان داشت رامتین از همه چیز خبر داشته باشه؟ نه. اون مرد گفته بود که فقط میتونم از بابا بپرسم که چه اتفاقی داره میفته.  با صدای نسبتا بلند رامتین به خودم اومدم:

 

مانیاا؟ کجایی دختر؟

 

بهش خیره شدم و گفتم:

 

هی…. هیچی.

 

مشکوک نگاهم کرد و بعد به گوشیم اشاره کرد و گفت:

 

کی بود؟ میدونم همه این حواس پرتیت برمیگرده به این گوشی.

 

با هول گفتم:

 

نه نه. هیچی نشده.

 

و تا خواستم از جام بلند شم و از جلو نگاهش دور شم بازومو گرفت و مجبورم کرد که بشینم.:

 

تا نگی چه خبره نمیذارم بری. پس به نفعته زودتر بگی چی شده. زود.

 

کمی تقلا کردم که بازومو از تو دستش دربیارم ولی نمیشد. مثل غول زور داشت. وقتی خسته شدم و دیدم کارم به جایی راه نداره نشستم سر جام و بهش خیره شدم و گفتم:

 

اگه بهت هم بگم چیزی حل نمیشه. شاید بدترم بشه.

 

کمی سکوت کرد و بعد گفت:

 

بگو ببینم چی شده؟

 

وقتی دیدم بیخیالم نمیشه. براش تعریف کردم. همه چیزایی که شنیدم و چیزایی که گفتم رو براش تعریف کردم و انگار یه بار سنگین از رو شونه هام برداشته شده بود. کمی نگاهم  کرد و بعد با کلافگی گفت:

 

خودشو معرفی نکرد؟

 

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

 

نه. همش همینایی بود که گفتم. رامتین من میترسم. منظورش از این حرفا چی بود؟ یعنی چی که بابام اونطوری نیست که من فکرش رو میکنم؟

 

رامتین از سر کلافگی دستی توی موهاش کشید و کمی خم شد و دفتر و کتابامو جمع کرد و از جاش بلند شد و گفت:

 

پاشو. برو یه چیزی بپوش باید بریم جایی.

 

منم از جام بلند شدم و با تعجب گفتم:

 

کجا؟

 

وسایلم رو داد دستم و گفت :

 

برو اینا رو بذار سرجاش و بیا میفهمی.

 

و گوشیم رو از دستم گرفت و گفت:

 

این فعلا پیش من باشه. وقتی برگشتیم بهت میدمش.

 

و با سر اشاره ای به ساختمون کرد و گفت:

 

برو. زود هم بیا.

 

من هم به ناچار به سمت خونه رفتم و بعد از پوشیدن یه دست مانتو و شلوار مشکی و شال صورتی  از خونه خارج شدم و بعد از پوشیدن کتونی های مشکیم به سمت ماشین رامتین که توی حیاط پارک شده بود رفتم. کی با ماشین اومد تو حیاط که من متوجه نشده بودم؟ پووف . نمیدونم.  سوار ماشین شدم و به رامتین که تا اون لحظه داشت با گوشیش صحبت میکرد خیره شدم. اونم برگشت یه نیم نگاهی بهم انداخت و بعد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. نمیدونستم داره کجا میره ولی یه چیزی ته قلبم میگفت: هرجا که داره میره,جای بدی نیست.

حدود نیم ساعتی بود که تو راه بودیم تا اینکه رامتین جلوی یه ساختمون خیلی بزرگ نگهداشت. وقتی دقت کردم دیدم که جلوی یه کلانتری ایستادیم. با تعجب و ترس برگشتم به رامتین خیره شدم و گفتم:

 

برای چی کلانتری؟

 

بدون اینکه نگام کنه گفت ؟:

 

پیاده شو میفهمی. چقدر تو عجولی؟

 

آخه رامتین…

 

دستش رو روی بینیش گذاشت و گفت:

 

هیشششش! پیاده شو.

 

با اضطراب از ماشین پیاده شدم. رامتین هم پیاده شد و باهم راه افتادیم سمت کلانتری. همین که به در اصلی رسیدیم سربازی که دم در ایستاده بود احترام نظامی گذاشت و رو به رامتین گفت:

 

سلام جناب سرگرد .

 

با این حرف سرباز سرم 360 درجه چرخید به سمت رامتین و بهش خیره شدم. رامتین اخمی کرد و رو به سرباز با سردی جواب داد.

 

سلام.

 

و به من اشاره کرد که برم تو ولی من فقط بهش خیره شده بودم. وقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم دستش رو گذاشت پشتم و به سمت در هولم داد. به زور نگاهم رو ازش گرفتم و وارد ساختمون اصلی شدیم. همینطور پشت سر رامتین میرفتم و میدیدم که خیلی از سربازا و پلیسای دیگه بهش احترام میذارن. واقعا دیگه مغزم هنگ کرده بود. امروز پشت سر هم بهم شوک وارد میشد و هضم همشون هم برام خیلی سخت بود.

رامتین جلوی یه در ایستاد و رو به سربازی که پشت میزش ایستاده بود و بهش احترام گذاشته بود گفت:

 

به سروان شاکری بگو بیان اتاق من.

 

سرباز باز هم احترام نظامی گذاشت و با گفتن چشمی تلفن رو برداشت و فکر کنم با سروان شاکری تماس گرفت.

رامتین در اتاق رو باز کرد و کناری ایستاد و به من اشاره کرد که وارد اتاق بشم. وقتی هردو وارد اتاق شدیم و در هم پشت سرمون بسته شد,سریع برگشتم رو به رامتین و گفتم:

 

تو پلییییسی؟

 

اخماشو بیشتر کشید تو هم و گفت:

 

چه خبرته دختر؟ چرا داد میزنی؟ آرومتر هم میتونی بپرسی. بله من پلیسم.

 

با کنجکاوی گفتم:

 

مامان و بابات میدونن؟ اصلا مگه میشه تو پلیس باشی؟؟ مگه مهندس نیستی؟

 

اووف. چقدر سوال میپرسی؟ دخترجان اول بذار من به کار خودم برسم. بعد تو هی سوال بپرس.

 

بهم برخورد و رفتم روی یکی از مبلا نشستم و رومو ازش برگردوندم. شنیدم که نفسش رو با صدا بیرون داد و با حرص گفت:

 

ای بابا. خدایا چرا اینقدر این دخترا رو لوس آفریدی که تا یه چیزی بهشون میگیم زود قهر میکنن؟

 

میدونستم داره اینطوری حرف میزنه که منو وادار به جواب دادن بکنه ولی کور خونده من زرنگ تر از این حرفام. تو  همین لحظه دوتا تقه به در خورد که رامتین با صدای کاملا جدی گفت:

 

بفرمایید.

 

در باز شد و بعد صدای احترام نظامی یک شخص که به احتمال 99 درصد همون سروان شاکری بود. در بسته شد و صدای مرد جوانی اومد که گفت:

 

سلام جناب سرگرد  . با من کاری داشتین؟

 

رامتین رو دیدم که اومد پشت میزش نشست و رو به مرد گفت:

 

بله سروان. بفرمایید بشینید.

 

مرد اومد رو به روم نشست. برای همین مجبور شدم بهش سلام کنم.:

 

سلام.

 

نگاه مرد برای ثانیه ای روی صورتم ثابت موند و بعد نگاهش رو به سمت دیگه ای سوق داد و گفت:

 

سلام خانم.

 

و بعد رو به رامتین گفت:

 

امرتون چی بود قربان؟

 

رامتین با مکث کوتاهی گفت:

 

فکر کنم وقتش رسید.

 

مرد با تعجب گفت:

 

وقت چی؟

 

رامتین گفت:

 

داوودی دیگه دست به کار شد.

 

جدی؟ از کجا میدونید؟

 

به من اشاره ای کرد و گفت:

 

ایشون دختر مهندس پرند هستند. داوودی امروز بهشون زنگ زده بود و یه چیزایی گفت.

 

شاکری برگشت و نگاهم کرد و یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:

 

آفرین. بالاخره بعد از 4 سال تحدید کردن و این چیزا تصمیم گرفت دست به کار بشه؟

 

رامتین سری تکون داد و گفت:

 

آره. انگار خیلی جدی میخواد باهامون در بیفته.

 

شاکری:

 

میخواین چیکار کنین سرگرد؟

 

سرهنگ نادری تشریف دارن؟

 

شاکری:

 

نه ایشون نیم ساعتی میشه که رفتن.

 

رامتین با سر به من اشاره کرد و گفت:

 

به سروان رسولی بگین بیان هر چیزی که بین ایشون و داوودی رد و بدل شد رو ثبت کنن.

 

شاکری:

 

مطمئنین که خود داوودی بود؟

 

نه! ولی هرچی گفت مطمئنا حرف داوودی بود.

 

شاکری سری تکون داد و از جاش بلند شد و بعد از گذاشتن احترام خواست از اتاق خارج بشه که رامتین گفت:

 

صبر کن.

 

و گوشیمو از تو جیبش در آورد و به سمت شاکری گرفت:

 

ببینین این شماره از کجا بوده.

 

شاکری گوشی رو گرفت و از اتاق خارج شد. من هنوز ساکت بودم و هیچی نمیگفتم. رامتین که دید قرار نیست قفل زبونم بشکنه خودش گفت:

 

خیلی خب حالا نمیخواد اینطوری قهر کنی. بعد از ثبت اطلاعات هرچی خواستی ازم سوال بپرس . خوبه؟

 

شونه ای بالا انداختم و هیچی نگفتم تقه ای به در خورد و بعد از اجازه رامتین در باز شد و یه خانم جوون چادری وارد شد و احترامی گذاشت و گفت:

 

درخدمتم قربان.

 

رامتین به من اشاره ای کرد و گفت:

 

هرچی این خانم میگن رو ثبت کنین.

 

رسولی بهم نگاهی کرد و با لحن نسبتا آرومی گفت:

 

همراه من بیاین لطفا.

 

بی حرف از جام بلند شدم و همراهش رفتم. بعد از گذروندن یه راهروی بلند و پهن به یه اتاق رسیدیم و بعد از ورودمون در بسته شد و رسولی بهم اشاره ای کرد و گفت که پشت یه میز بزرگ بشینم و خودش هم رفت پشت میز نشست و بهم گفت:

 

خب میتونی شروع کنی. هرچی که بینتون رد و بدل شد رو دقیق بگو.

 

سکوت کردم و بهش خیره شدم. وقتی سکوتم طولانی شد.باز گفت:

 

خانم با شما بودم. نمیخواین شروع کنین؟

 

باز هم سکوت. نفس کلافه ای کشید و با لحن تندی گفت:

 

دختر جون بازیت گرفته؟ حرف بزن دیگه. مگه زبون نداری؟

 

باز هم سکوت. عصبی شد. از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت و بعد از گرفتن شماره گفت:

 

وصل کن به اتاق جناب سرگرد تهرانی.

 

الو… جناب سرگرد.این خانم انگار قصد ندارن با ما همکاری کنن…. بله بله…  منتظرتونیم.

 

عه. چرا الکی گفت؟ من که اصلا منتظرش نبودم. اه. تلفن  رو گذاشت و گفت:

 

انگار جناب سرگرد بهتر میتونن از پست بر بیان.

 

شونه ای بالا انداختم. بعد از دو دقیقه تقه ای به در خورد و پشت سرش رامتین وارد اتاق شد. رسولی بلند شد و احترام گذاشت. رامتین اومد سمت میز و نشست رو به روم و به رسولی گفت:

 

چی شده؟

 

از  وقتی که اومدیم . لام تا کام حرف نزده. یه کلمه هم چیزی نگفته.

 

رامتین برگشت نگاهی بهم انداخت و گفت:

 

چرا اذیت میکنی دختر؟ ما هرکاری میکنیم به نفع خودته.

 

شونه ای بالا انداختم و باز هم هیچی نگفتم. عصبی شد و دستش رو کوبید رو میز و گفت:

 

مانیا. حرف بزن دیگه. آخه این بچه بازیا چیه؟

 

رسولی گفت:

 

چیکارش کنیم قربان؟

 

رامتین نگاهی بهش انداخت و گفت:

 

شما بفرمایید بیرون. من خودم حلش میکنم.

 

ولی!…

 

بفرمایید سروان.

 

رسولی از جاش بلند شد و رفت بیرون. رامتین از جاش نیم خیز شد و به سمت من خم شد و با حرص گفت:

 

چیه؟ داری انتقام حرف منو میگیری؟ باشه. اما بدون اگه همکاری نکنی و بهم کمک نکنی مطمئن باش که زندگی خیلیا مخصوصا پدر و مادرت تو خطر می افته.

 

با تعجب بهش نگاه کردم. پوزخندی زد و برگشت سرجاش و دست به سینه بهم خیره شد و گفت:

 

حالا تا میتونی لجبازی کن مانیا خانم.

 

دیگه مجبور بودم به حرف زدن. چون اگه حرف نمیزدم معلوم نبود در آینده بخاطر همین اطلاعات پیش پا افتاده قراره چه اتفاقی بیفته.

*خانوم کوچولو*

۱۹ دیدگاه دربارهٔ «دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم-پارت 3»

سلام.
خخخ. رفتین تو فاض پریسا جون؟ بعدش؟ هیچی والا داوودی سه تا تیر تو مخ مانیا خالی میکنه و رامتین رو هم حلق آویز میکنه. ترمز ماشین بابای مانیا رو هم خراب میکنه اوناهم میفتن تو دره. خخخخ.
پریساا جون بیا انتقامت رو گرفتم.

سلام به خانم کوچولوی عزیز و دوست داشتنی و این داستان که داره جذاب تر هم میشه ، شما که هنوز دانش آموز هستین و میتونین در بیستمین جشنواره جوان خوارزمی بخش ادبیات شرکت کنین و مهمترین امتیاز رتبه های کشوری خوارزمی عضویت در نخبگان کشوری هست، دانش آموزان مشهد سال گذشته رتبه سوم در بخش ادبیات رو کسب کردن و من کتاب اون دختر خانوم رو دارم مجموعه ای از داستانهای کوتاه در ژانر خشونت و قتل بود و داستانها هم در آمریکا اتفاق افتاده بود! شما قلم زیبایی دارین و انشاالله نویسنده بزرگی خوهید شد و من کتابهای شما رو از بهترین کتابفروشی های مشهد خواهم خرید ، سربلند باشید

سلام.
شاید میشد کمی دیرتر پلیس بودن رامتین لو بره. مثلاً میشد رامتین به مانیا کمک کنه بدون این که پلیس بودنش لو بره و در ادامه یا اتفاقی یا از قصد مانیا متوجه پلیس بودن رامتین بشه. در ضمن منم معتقدم سرگردی برای رامتین نسبت به سنش زیاده. میشه رامتین نهایتان یه پلیس معمولی مثلاً یه ستوان باشه که با مافوقهاش در این مورد همکاری میکنه.
به هر حال اگر ریتم یه داستان تند میشه باید ظرفیتش هم ایجاد بشه. یعنی اگر قراره این داستان ۲۰ پارت ادامه داشته باشه، باید حد اقل ۱۵ اتفاق شوکه کننده براش داشته باشی. مگر این که ریتمش رو کندتر کنی. مثلاً همون لو نرفتن پلیس بودن رامتین رو میگم که میتونه داستان رو آرومتر پیش ببره. ولی حالا که ریتم رو تند کردی باید بتونی از پس حفظ همین ریتم تند تا آخرش بر بیایی. وگرنه داستانت افت میکنه.
به هر حال من دنبالت میکنم تا ببینم در آخر این تمرین چه قدر میتونی پیشرفت کنی.
موفق باشی.

سلام.
درسته ولی نمیخوام داستان اونقدر طولانی بشه که نتونم جمعش کنم ولی پیشنهاد شما کاملا درسته.
درمورد سرگردی رامتین هم اینکه وقتی به یه شخص تشویقی و ماموریت های زیادی خورده باشه مطمئنا تو این سن هم میتونه به این درجه برسه. من توی چندتا رمان دیگه هم خوندم و حتی از چند نفر درمورد این موضوع پرسیدم.
مرسی از اینکه وقت میذارین و بهم کمک میکنین.
شما هم موفق باشید.

پاسخ دادن به نیایش لغو پاسخ