خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم-پارت 4

 

بعد از ثبت اطلاعات و پیگیری شماره ای که باهاش باهام  تماس گرفته شده بود؛  رامتین تصمیم گرفت که برگردیم خونه. توی ماشین پر از سکوت بود و اصلا هم قصد شکستن این سکوت رو نداشتم ولی انگار رامتین قصد داشت آرامش منو خراب کنه برای همین گلوش رو با سرفه مصلحتی صاف کرد و گفت:

 

فکر نمی کردم یه روز تو رو اینقدر آروم و ساکت ببینم.

 

نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:

 

ترجیح میدم سکوت کنم تا اینکه تو با حرفات منو آزار بدی.

 

اخم ریزی کرد و گفت:

 

اوه دختر تو چقدر دل نازکی. می خوای باور کنم با یه حرف من تو اینقدر ساکت شدی؟

 

به حالت کج روی صندلی نشستم و بهش خیره شدم و گفتم:

 

راستش نه. دارم فکر می کنم چطوری سؤالامو ازت بپرسم.

 

با این حرفم لبخند کوچولویی روی صورتش نشست. با هیجان گفتم:

 

رامتییین؟!

 

با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

 

چته دختر؟ چرا جیغ می زنی؟!

 

با هیجان گفتم:

 

گونت چال دااره. از بس که اخمالویی و نخندیدی چال گونتو تا حالا ندیده بوودم.

 

بلند زد زیر خنده و گفت:

 

دختر تو دیوونه ای. ترسوندیم. آخه یه چال گونه اینهمه هیجان و ذوق داره؟

 

اخمی کردم و با لحن دلخوری گفتم:

 

آره. کشف هرچیزی توی یه آدم عبوس و اخمو مثل تو هیجان هم داره. اه. آخرش نمی ذاری من سؤالامو بپرسم.

 

خندش آروم آروم تبدیل به یه لبخند خیلی کوچیک شد و گفت:

 

خیلی خب. سؤالاتتو بپرس.

 

باز به حالت کج نشستم و شروع کردم به پرسیدن سؤالام.

 

اممم. اول اینکه این داوودی کیه و از جون من و خانوادم چی می خواد؟

 

نفس بلندی کشید و گفت:

 

ببین داوودی یه خلافکار به تمام معناست و نیروی ما حدود 6 ساله که دنبالشه و هنوز نتونسته گیرش بیاره. تا یه سال پیش پروندش دست یه نفر دیگه بود ولی الان حدود یه ساله که من مسئول پروندش شدم و اصلا هم دوست ندارم بعد از اون همه سابقه درخشانی که دارم این شخص برام بشه یه معادله حل نشده. پس دستگیری اون و همکاراش و منحل کردن باندش برام خیلی مهمه. و اینکه از جون تو و خانوادت چی می خواد رو باید به وقتش از پدرت بپرسی ولی تنها چیزی که می تونم بهت بگم اینه که این دشمنی یه دشمنی دیرینست که الان حدود 4 ساله که علنی شده.

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

کی می تونم از بابا در این مورد بپرسم؟

 

هروقت که این عملیات تموم شد و پدر و مادرت برگشتن.

 

یعنی رفتن بابا و مامان به داوودی مربوط میشه؟

 

سری به علامت مثبت تکون داد و گفت:

 

هم آره و هم نه.

 

عه؛ رامتین چرا گیجم می کنی؟ یعنی چی که هم آره و هم نه؟

 

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

 

اینم باید از پدرت بپرسی. برو سؤال بعدی. فعلا علامت سؤالای ذهنت رو برا خودت نگهدار.

 

با حرص بهش نگاه کردم و گفتم:

 

تو چطور پلیس شدی؟ مگه مهندس نیستی؟ مگه تو شرکت عمو کار نمی کنی؟ پدر مادرت اصلا می دونن که تو پلیسی؟؟؟

 

اوه. چه خبرته دختر؟! یکی یکی. اول اینکه هم پدر و مادر من و هم پدر و مادر تو می دونن که من پلیسم.

 

با تعجب وسط حرفش پریدم و گفتم:

 

چی؟؟ مامان بابا می دونن که تو پلیسی؟؟ بعد چرا به من  نگفتن ؟؟؟

 

چون من ازشون خواستم به کسی نگن حتی تو. تو اون موقع سنت کمتر از این بود و احساس می کردم امکان داره از دهنت بپره و به بقیه بگی. توی کل اقوام و آشناها هیچکس به جز عمو محسن و مادرت و پدر و مادر خودم و سرهنگ رادمنش که باعث شد من وارد این کار بشم از این موضوع باخبر نیست. و حالا که تو باخبر شدی که اونم باید اتفاق می افتاد چون بهت برای رسیدن به داوودی نیاز دارم.

 

با ترس و کنجکاوی و حرص گفتم:

 

تو می خوای از من به عنوان طعمه برای رسیدن به داوودی استفاده کنی؟ خیلی نامردی رامتین.

 

با این حرفم پاشو روی ترمز گذاشت و ماشین با صدای بدی سرجاش ایستاد و رامتین با عصبانیت برگشت و بهم خیره شد و گفت:

 

می فهمی چی میگی؟ یعنی چی که نامردم؟ هان؟ نه خانم نمی خوام برای بالا بردن مقام خودم تو رو طعمه کنم می خوام به کمکت داوودی رو گیر بندازم.میخوام با کمکت زندگی تو و خانوادت و هزار تا دختر و جوون دیگه ای که مثل تو و هم سنت هستن رو نجات بدم. هنوز اونقدر ها هم پست و نامرد نشدم.

 

کمی نگاهش کردم و با شرمندگی سرمو انداختم پایین و با لحن شرمنده ای گفتم:

 

ببخشید. نمی خواستم با حرفم ناراحت و عصبیت کنم. آخه ترسیده بودم.

 

نفسش رو با حرص و فوت بیرون داد و باز ماشین رو راه انداخت. تا خونه دیگه هیچ حرفی نزدیم. یعنی من که اصلا جرات این کارو نداشتم و اونم از دستم ناراحت شده بود. وقتی به خونه رسیدیم و ماشین  رو سرجاش پارک کرد ؛ بدون اینکه نگام کنه گفت:

 

وقتی لباست رو عوض کردی بیا اتاقم کارت دارم.

 

نگاهش کردم و گفتم:

 

چه کاری؟

 

یکم دندون روی جیگرت بذاری می فهمی. زودتر برو و لباست رو عوض کن بیا. باید تا قبل از اومدن مامان اینا حرفامون رو زده باشیم.

 

مگه نمیگی مامان و بابات از همه چی با خبرن؟ خب این پنهون کاری برا چیه؟

 

برگشت سمتم و چپ چپ نگام کرد. دیدم اگه یه کلمه دیگه بیشتر حرف بزنم به دو قسمت مساوی تقسیم میشم برای همین دیگه چیزی نگفتم و سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت ساختمون. بعد از تعویض لباسام به سمت اتاق رامتین رفتم. پشت در ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم و دوتا تقه به در زدم.:

 

بیا تو.

 

آروم درو باز کردم و وارد اتاق شدم و درو بستم و سرجام ایستادم. پشتش به من بود و داشت از پنجره به بیرون نگاه می کرد. لباساش رو عوض کرده بود و یه تیشرت مشکی و شلوار گرمکن همرنگ تیشرتش پوشیده بود.  برگشت سمتم و رفت نشست روی تختش و به منم اشاره کرد که برم بشینم. رفتم و روی تخت نشستم و با حالت سؤالی نگاهش کردم. نفس بلندی کشید  و گفت:

 

تو باید وارد این عملیات بشی.

 

با تعجب گفتم:

 

چطوری؟ اگه داوودی بفهمه که من به پلیس خبر دادم و اینکه تو پلیسی همه چی خراب نمیشه؟ بعدشم من امسال کنکور دارم و نمی تونم آیندم رو بخاطر عملیات تو خراب کنم.

 

با حرص بهم خیره شد و گفت:

 

اولا که داوودی به همین راحتی ها نمی تونه بفهمه که تو به پلیس خبر دادی اگر خودت خرابکاری نکنی و دوما اگر این عملیات درست پیش نره من اصلا نمی تونم آیندت رو تضمین کنم. نمی خوام بترسونمت ولی داوودی می خواد به وسیله تو به خانوادت آسیب برسونه. می فهمی که چی میگم؟

 

واقعا ترسیده بودم. خدایا من باید چیکار می کردم؟ اگه وارد عملیات بشم معلوم نیست چه اتفاقی بیفته و اگر هم بی تفاوت باشم هم معلوم نیست آخرش چی میشه. خدایا خودت راه درستو نشونم بده.:

 

ولی رامتین من می ترسم. اگه داوودی بکشدم چی؟ اگه بفهمه که تو پلیسی چی؟ اگه بلایی سر مامان و بابا بیاره چی؟ آخه تو چطور می تونی منو وارد این بازی وحشتناک کنی؟

 

کلافه شد و با حرص موهاش رو گرفت تو چنگش و به سمت عقب کشید و گفت:

 

ببین مانیا این کار پر از ریسکه. حق هم داری که وارد این به قول خودت بازی وحشتناک نشی ولی اگر باهام همکاری کنی بهت قول میدم هیچ اتفاقی نه برای تو و نه برای خانوادت بیفته. اگر لازم باشه من از جونم بگذرم نمی ذارم آسیبی بهت برسه. بهت قول میدم.

 

بهش نگاه کردم. داشت صادقانه حرف می زد. جدی بود ولی تموم حرفاش,لحنشو نگاهش صادقانه بود.

قبول کردم. به این امید که مردی که رو به روم نشسته بهم قول داده که نذاره بلایی سر من و خانوادم بیاد. گفتم:

 

باشه. قبول. باید چیکار کنم؟

 

اولش با تعجب و بعدش با لبخند بهم خیره شد و گفت:

 

ببین ما باید…

 

و تموم نقشه رو برام توضیح داد. اولش برام یکم سخت بود قبول حرفاش ولی بعد کمی فکر کردن قبول کردم. اون شب عمو اینا  حدود ساعت 8 برگشتن  خونه و بعد از خوردن شام,   من به اتاقم رفتم و نشستم پای درسام. یکم از درسم مونده بود و من باید تا صبح تمومش می کردم و برای امتحان آماده می شدم. 1 ساعتی بود که درگیر درس بودم که بالاخره تموم شد و من گرفتم خوابیدم.

 

ساعت 7 صبح از خواب بیدار شدم و بعد از شستن دست و صورتم لباسامو پوشیدم و از اتاق  خارج شدم. ساعت 8 امتحانم شروع می شد و من هنوز توی خونه بودم و این اصلا خوب نبود. همینطور تند تند داشتم از پله ها می رفتم پایین که با یه نفر برخورد کردم و با ترس یه پله رفتم عقب که دیدم عمو سعید رو به روم ایستاده. دستم رو گذاشتم جلوی دهنم و با ترس گفتم:

 

وای عمو ترسیدم. ببخشید اصلا حواسم نبود.

 

عمو لبخند مهربونی زد و گفت:

 

کجا با این عجله؟

 

سریع گفتم:

 

نیم ساعت دیگه امتحانم شروع میشه و من هنوز توی خونم. خیلی دیرم شده.

 

عمو همینطور که از کنارم رد می شد گفت:

 

برو یه چیزی بخور خودم می رسونمت.

 

گفتم:

 

وای نه عمو. من خیلی دیرم شده. اصلا وقت صبحانه خوردن رو ندارم. مزاحم شما هم نمیشم.

 

عمو با اخم گفت:

 

دختر مریض میشی . برو یه چیزی بخور می رسونمت دیگه.

 

نمی تونم.

 

من می رسونمش بابا. شما برید به کارتون برسین.

 

این صدای رامتین بود که داشت از پله ها می اومد پایین. عمو با شک به رامتین نگاه کرد و گفت:

 

مطمئنی؟ دیرت نمیشه؟

 

نه پدر من. می رسونمش.

 

عمو سری تکون داد و رو به من گفت:

 

مشکلی نداری دخترم؟

 

سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم:

 

نه عمو جون. الان فقط می خوام برسم مدرسه مهم نیست با شما و یا با ایشون.

 

و به رامتین اشاره کردم. عمو سری تکون داد  و گفت:

 

باشه دخترم. مواظب خودت باش.

 

سری تکون دادم و بعد از یه خداحافظی سرسری از پله ها دویدم و به سمت ماشین رامتین رفتم. رامتین بعد از دو دقیقه اومد و قبل از اینکه در ماشینو باز کنه لقمه بزرگی که تو دستش بود رو داد بهم  و گفت:

 

اینو مامان داده. گفت بخور یه موقع سر امتحان از حال نری.

 

تشکری کردم و لقمه رو از دستش گرفتم و سوار ماشین شدم. یک ربع بعد جلوی مدرسه ترمز کرد و قبل از اینکه از ماشین پیاده بشم گفت:

 

مانیا؟

 

برگشتم به سمتش که گفت:

 

موقع برگشتن حواست رو جمع کن و به اطرافت دقت کن. از امروز شاکری مواظبته و تعقیبت می کنه. اگه به غیر از اون مورد مشکوکی دیدی حتما بهم بگو. فهمیدی؟

 

سری تکون دادم و از ماشین پریدم بیرون و سریع رفتم تو مدرسه و بعد هم سالن امتحانات.

 

وااای چقدر امتحانش آسون بود.

 

نازنین محکم زد تو بازوم و با حرص گفت:

 

خیلی خرخونی مانیا. اصلا ازت خوشم نمیاد.

 

بلند زدم زیر خنده و گفتم:

 

دور از جون تو که اصلا درس نمی خونی.

 

خندید و دیگه چیزی نگفت. همینطور داشتیم با هم به سمت خونه عمو اینا می رفتیم که نازنین یه دفعه گفت:

 

مانیا؟ این ماشینه چرا از وقتی که از مدرسه اومدیم بیرون دنبالمونه؟

 

با تعجب گفتم:

 

کدوم ماشینه؟

 

آروم به پشت سرم اشاره کرد و گفت:

 

اون سمند مشکی.

 

به آرومی برگشتم و نیم نگاهی به پشتم انداختم و با دیدن شاکری که توی ماشین بود نفس راحتی کشیدم و گفتم:

 

من چه بدونم. حتما از این پسرای الافه که دنبال دخترا راه می افتن. بیخیال. بهش اهمیت نده خودش می ذاره میره.

 

بیچاره شاکری. بدبخت رو الاف کردم رفت. نازنین کمی فکر کرد و گفت:

 

آره خب. شاید حق با تو باشه.

 

نزدیک  خونه عمو سعید اینا از هم جدا شدیم و من به سمت خونه راه افتادم و بعد از 5 دقیقه رسیدم به خونه. بعد از تعویض لباسم خودمو انداختم روی تخت و به دو ثانیه نکشید که خوابم برد.

 

*خانوم کوچولو*

۱۸ دیدگاه دربارهٔ «دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم-پارت 4»

سلام بر شما دوست گرامی
زیبا مینویسید
منتظر قسمت های بعدی هستم
تو پارت دوم داستانتون کامنت گذاشتم
نمیدونم دیدینش یا نه
تو اون کامنت نوشته بودم باید اعتماد به نفس خودتون رو افزایش بدین
اعتماد به کاری که دارید انجامش میدین خیلی مهم هستش و شمارو به موفقیت نزدیک میکنه
شاد و پیروز باشید

سلام. خب این قسمت نکته ی خاصی نداشت.
فقط این که اگر قراره دیگه از لجبازیهای مانیا خبری نباشه و دیگه با رامتین همکاری کنه و با هم رفتار عادی داشته باشن، دیگه این اسمی که برای داستانت انتخاب کردی نمیتونه مناسب باشه. سعی کن اسم داستانت رو عوض کنی. چون فاصله ی فضای داستانت با اسمش داره هی زیاد و زیادتر میشه.
موفق باشی.

سلام!
اول که اگه نکته‌ای رو یادآوری می‌کنم، صرفاً یه واکنش دوستانه است به تلاش‌های یه به‌قول بچه‌ها هم‌نوع. پس اگه گاهی سخت‌گیرانه بود لطفاً سخت نگیرید. هدفم پیشرفت شما و دیگر دوستانه.
دوم، خواستم دو مطلبی که شهروز پیشتر و امروز گفته رو من هم روشون تأکید کنم. یکی عنوان داستانتون که به نظرم در موردش یه تجدید نظری بکنید. و دیگری هم این‌که شهروز گفت ما ممکنه براساس نظر خودمون به نوشته‌های شما اشکال وارد کنیم. اما در نهایت این شما هستید که با تأمل روی تذکرات ما تصمیم می‌گیرید که چی درسته و چی درست نیست. گهگاهی اشکال‌ها سلیقه‌ایه، ولی اغلب بچه‌ها نکات خوبی رو یادآوری می‌کنند. سعی کنید بهشون توجه داشته باشید. من هم که بیشتر اشکال‌های نگارشی و ویرایشی رو مطرح می‌کنم که احیاناً دچار اعمال سلیقه شخصی نشده باشم.
چقدر حرف زدم. خخخخخخ!

سلام.
واقعا ممنون از راهنمایی هاتون.
بله من هم سخت نگرفتم و از همه راهنمایی های شما و بقیه دوستان استقبال میکنم و در صورت لزوم به کار میبرمشون.
درمورد عنوان هم دارم روش فکر میکنم و هروقت چیز مناسبتری به ذهنم رسید اون رو جای گزین میکنم.
ازتون بابت همه راهنمایی هاتون ممنونم.
شاد باشین.

سلام دوست عزیز. من هم داستان رو دنبال میکنم و لذت می برم. نکته ای که مد نظرم هست اینه که شاید بهتر باشه به عنوان نویسنده این داستان غیر کودکانه نام مناسبتری رو برای خودتون انتخاب کنید. این اسم میتونه اسم خودتون یا یک اسم مستعار هم باشه. موفق باشید.

آفرین مریم، از کامنتها متوجه شدم که نویسنده خودت هستی، آفرین بر تو، امیدوارم که در نوشتن روز به روز پیشرفت بهتر و بیشتری داشته باشی.
از دوستانی که انتقادهایی وارد کرده بودند میخواهم که شکیبا باشند، یادتون باشه که نویسنده ای زیر بیست ساله پس باید در حد خودش ازش انتظار داشت و فعلا باید بیشتر تشویق بشه هرچند که همه شما گرامیان قصدی جز پیشرفت ایشون ندارید ولی در این سن و احتمالا بعنوان اولین کار، واقعا داره عالی پیش میره این دختر نازنینم.
امیدوارم که مریم گرامی روزی جزو رمان‌نویسان برجسته کشورمان قرار بگیره همچنین که برای ابراهیم یا هیوای نازنین هم چنین آرزویی دارم و کلا همه همنوعانی که سعی میکنند قدمی برای پیشرفت خود و همنوعانشان بردارند.
مریم جان دست مریزاد.

پاسخ دادن به شهروز حسینی لغو پاسخ