خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم-پارت 5

 

دو سه روزی می شد که امتحاناتم تموم شده بود و من هنوزم درگیر درس بودم اونم بخاطر کنکور. یعنی میشه این کنکور لعنتی تموم بشه؟ خسته شده بودم. دیگه کشش نداشتم. از طرفی دوری پدر و مادرم و از طرف دیگه ماجرای داوودی و رامتین. واقعا دیگه نمی کشیدم.

مشغول درس خوندن بودم که تقه ای به در اتاق خورد.

 

بفرمایید.

 

در به آرومی باز شد و ثریا خانم وارد اتاق شد. لبخندی زدم و گفتم:

 

بله؟ کاری داشتین ثریا خانم؟

 

اونم لبخندی زد و گفت:

 

رامتین خان گفتن برین تو حیاط کارتون دارن.

 

با تعجب گفتم:

 

مگه رامتین خونست؟

 

بله خانم. از صبح خونن و جایی نرفتن اما خب چون شما بیرون نیومده بودین متوجه نشدین.

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

باشه. الان میام.

 

اونم سری تکون داد و از اتاق خارج شد.

 

از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و بعد هم وارد حیاط شدم . رامتین رو دیدم که پشت به ساختمون و رو به  روی استخر ایستاده بود.  کرم درونیم فعال شد و آروم آروم رفتم سمتش و تا خواستم دستمو بذارم روی شونش تا بترسه یک دفعه مچ دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش و با اخم بهم خیره شد. واقعا نفهمیدم چی شد که فهمید می خوام چیکار کنم.  یعنی منو دید؟

 

داشتی چیکار می کردی؟هان؟

 

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

 

هیچ…هیچی.

 

مچ دستمو ول کرد و به دلیل نداشتن تعادل پرت شدم تو استخر. پرت شدنم همانا و جیغ بنفش کشیدنم همانا.

 

راامتییین خیلی بیشعوووری. خیلی بدیییی.

 

خم شد و نشست روی زانوهاش و دستشو آورد جلو و مچ دستمو گرفت و منو کشید بالا و گفت:

 

تا تو باشی هوس شیطنت نکنی مانیا خانم. بابت این حرفایی که زدی هم برات دارم. ولی واسه امروز کافیه.

 

و از استخر کشیدم بیرون. خیس خیس شده بودم. موهای بلندم به صورتم چسبیده بود و اذیتم می کرد. با حرص دستمو از دستش بیرون کشیدم و مشت محکمی البته از نظر خودم کوبیدم تو بازوش و گفتم:

 

شتر در خواب بیند پنبه دانه. چیکارم داشتی؟ هان؟ فقط می خواستی منو اذیت کنی؟

 

پوزخندی زد و گفت:

 

من که کاری بهت نداشتم. خودت داشتی کرم می ریختی.

 

لبمو براش کج کردم و گفتم:

 

خیلی خب. بگو چیکار داشتی باهام.

 

کمی نگام کرد و گفت:

 

اول برو لباست رو عوض کن تا سرما نخوردی.

 

نمی خوام. حرفتو بزن.

 

چپ چپ نگام کرد بلکه ازش حساب ببرم. ولی بهش اهمیتی ندادم و همونطور زل زدم توی چشماش. حرصی شد و رفت روی یه نیمکت نشست و گفت:

 

فردا شب مهمونی دعوتیم.

 

با این حرفش تعجب کردم و گفتم:

 

مهمونی؟! دعوتیم؟! من؟! تو؟! باهم؟! به چه مناسبت؟! اصلا کی دعوتمون کرد؟!

 

اووه چه خبرته؟؟ عادت داری یه دفعه مردمو به رگبار سوال ببندی؟

 

اهه.جواب بده دیگه.

 

کمی نگاهم کرد و گفت:

 

از طرف داوودی.

 

با جیغ گفتم:

 

چییییییییییییی؟! دااوودی؟؟!

 

اینبار عصبی شد و با صدای نسبتا بلندی گفت:

 

مانیا یه بار دیگه اینطوری سوال بپرسی من می دونم با توو.

 

لب ورچیدم و گفتم:

 

خب آدمو یه دفعه شوکه می کنی. تقصیر خودته. میشه بگی ماجرا چیه؟

 

نفسش رو با فوت بیرون داد و گفت:

 

داوودی با شرکت ما قرارداد بسته و برای فردا شب دعوتمون کرده. من,تو,مامان و بابا. اون فکر می کنه ما هیچی از مشکل اون و پدرت نمی دونیم. و حتی اینکه نمی دونه تو در مورد تماسش با من صحبت کردی. اینم نمی دونه که تو اونو می شناسیش. فهمیدی؟ اون می خواد از طریق ما به تو نزدیک بشه؛دقیقا کاری که من می خوام بکنم و حالا خودش داره میاد به سمت ما و این به نفع همَمونه.

 

سری تکون دادم  و گفتم:

 

من دقیقا باید چیکار کنم؟

 

همون کاری که قبلا درموردش حرف زدیم.

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

باشه. حالا می تونم برم؟

 

می تونی بری.

 

و تا خواستم برم صدام زد.

 

مانیا؟

 

برگشتم سمتش که گفت:

 

برای مهمونی یه لباس مناسب بپوش. اینقدر اونجا کار دارم که دیگه نمی تونم نگران تو باشم. متوجه ای که؟

 

شونه ای بالا انداختم و گفتم.

 

نیاز به گفتن نبود.

 

نگاهم کرد ولی چیزی نگفت.

***

شب مهمونی رسید و رامتین از صبح گیر دادناش شروع شد.

 

چی می خوای بپوشی؟…حواست رو جمع کنیا…مواظب رفتارت باشیا…کوچیکترین اشتباهت هممون رو توی خطر میندازه.

 

و در آخر با جیغی که کشیدم از اتاق رفت بیرون و تا شب هیچی نگفت.

 

اههه.بس کن دیگه. اصلا من نمیام تو هم با همکارات به کارتون برسین.

 

وقتی از اتاق رفت بیرون دیگه طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه. خسته شده بودم. تو این دو ماه نتونسته بودم درست و حسابی و با خیال راحت برم بیرون. همیشه یکی بود که مواظبم باشه. یا شاکری و یا رامتین. دیگه داشتم دیوونه می شدم.

بعد از کلی گریه کردن و سبک شدن؛از جام بلند شدم و به سمت حمام رفتم تا یه دوش بگیرم.

 

درحال آماده شدن بودم که دوتا تقه به در خورد. با فکر اینکه رامتین پشت دره با حرص گفتم:

 

بفرمایید

 

وقتی در باز شد و آرزو جون رو توی چارچوب در دیدم نفسی از سر راحتی و آرامش کشیدم و گفتم:

 

جونم. کاری داشتین؟

 

آرزو جون لبخندی زد و گفت:

 

اومدم ببینم به چیزی نیاز نداری؟

 

نه. ممنون. همه چی هست.

 

به سر تا پام نگاهی کرد و گفت:

 

چه قدر تو این کت و شلوار ناز شدی.

 

لبخندی زدم و گفتم:

 

نظر لطفتونه. چشاتون ناز می بینه آرزو جونم.

 

اونم لبخندی زد و گفت:

 

چشای من هر چیزی رو ناز نمی بینه. من میرم آماده بشم. این پدر و پسر دیگه دیوونم کردن.

 

خندیدم و آرزو جون هم از اتاق خارج شد. به خودم توی آینه نگاهی انداختم یه دختر 18 ساله رو دیدم که موهای بلند خرماییش صورت سفیدش رو قاب گرفته بود و با اون چشمای درشت مشکیش دنبال حقایق پنهون زندگیش می گشت. کمی رفتم عقب و یه نگاه کلی به سر تا پام انداختم. یه کت و شلوار یاسی که  خیلی خوب توی تنم خودش رو نشون می داد. اندام ظریف و بی نقصم رو زیباتر کرده بود و باعث شده بود که به خودم بنازم و قربون صدقه خودم برم. تصمیم گرفتم موهام رو دمب اسبی بالای سرم ببندم؛  بعد از اینکار یه آرایش خیلی ملایم صورتی هم روی صورتم انجام دادم و وقتی مطمئن شدم همه چی سرجاشه و مشکلی وجود نداره؛ مانتو و شالم و کفشای مشکیم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم. توی راهرو رامتین رو دیدم که داشت به سمت راه پله ها می اومد. با دیدنم سر جاش ایستاد و  یه نگاه به  سر تا پام انداخت و وقتی به صورتم رسید یه اخم ریز کرد ولی چیزی نگفت. منم یه نگاه کلی بهش انداختم.یه کت و شلوار مشکی خیلی شیک و پیراهن مردونه مشکی و یه کراوات سفید که خیلی بهش می اومد و هیکل بی نقصش رو بی نظیر کرده بود.  وقتی دید دارم همینطور نگاهش می کنم سرفه مصلحتی کرد و گفت:

 

بریم؟

 

با تعجب گفتم:

 

مگه عمو اینا نمیان؟

 

سری به علامت مثبت تکون داد و گفت:

 

میان ولی ما باهم میریم.

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

باشه. من که آمادم.

 

خوبه. پس راه بیفت که ساعت 9 شد و دیر کردیم.

***

 

محل مهمونی خارج از شهر و توی یه ویلای خیلی بزرگ و شیک و همینطور مجهز بود. وقتی رسیدیم و رامتین ماشین رو پشت ماشینای مدل بالای دیگه پارک کرد و پیاده شدیم؛ هر دو و باهم و شونه به شونه هم به سمت ساختمون اصلی راه افتادیم. وقتی به ویلا نزدیک شدیم دست رامتین دور دست من حلقه شد و وقتی نگاه متعجب منو دید یه چشمک کوچولو زد که متوجه دلیل  اینکارش بشم. به آرومی سری تکون دادم و  با هم وارد ویلا شدیم. اوووه چه خبرههه؟ صدای آهنگ تا ته زیاد بود و صدا به صدا نمی رسید. دختر و پسرای جوون هم داشتن با هم می رقصیدن و انگار تو این عالم نبودن.

همینطور که داشتم به اطرافم نگاه می کردم متوجه مردی حدودا 50 ساله شدم که داشت به سمتمون می اومد. یه مرد قد بلند,خوش چهره و خوشپوش.  وقتی بهمون رسید با خوشرویی بهمون خوشآمد گفت:

 

بَه بَه ببین کی اینجاست. خوش اومدین مهندس. پس مهندس تهرانی کجان؟

 

و با رامتین دست داد. رامتین هم با خوشرویی جواب داد:

 

ممنون. پدر هم دارن میان. گفتن که ما زودتر بیاییم.

 

نگاه مرد چرخید به طرف من و یه لبخند کوچیک زد و گفت:

 

اوه. خوش اومدین مادمازل.  رامتین جان  این بانوی زیبا رو معرفی نمی کنید؟

 

رامتین نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

 

ایشون مانیا پرند هستن. دختر بهترین دوست پدرم.

 

مرد یه تای ابروشو انداخت بالا و دستش رو آورد جلو و گفت:

 

خوشبختم بانو.

 

باهاش دست دادم و گفتم:

 

همینطور.

***

 

سلام دوستان عزیزم. شاید به احتمال 80 درصد این آخرین پارتیه که قبل کنکورم می ذارم. پس تا دو هفته دیگه باید صبر کنین.

برام دعا کنین که این استرس لعنتی دست از سرم برداره.

مرسی که وقت می ذارین و این پارت رو هم می خونین.

بازم منتظر نظرات سازندتون هستم.

 

*خانوم کوچولو*

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم-پارت 5»

سلام مریم خانوم. خوبی؟
واقعا عالی نوشتی. احسنت
واقعا خوشحالم که با وجود داشتن کنکور و مشغله های درسی ات باز هم فرصت کردی و نوشته هات رو اینجا با ما به اشتراک گذاشتی.
خدا قوت دوست من

امیدوارم در کنکورت هم بتونی موفق باشی و در رشته ی مورد علاقه ات مشغول به تحصیل بشی.

سلام. ایشالا بعد از اینکه کنکورت رو پشت سر گذاشتی، این داستان رو هم به یه عاقبت بخیری خوبی برسون. بعدشم بیا رستوران محله چون میخوام اگه بشه شیرینیجات آموزش بدم یه پرس قیمه نثار هم مهمون خودمی البته اگه بیای شهر و دیار ما! توی رستوران محله هم اگه بخوای مهمون بشی باید خودت بپزی و بخوریش چون هنوز علم اونقدر پیشرفت نکرده که بشه باهاش قابلمه غذا رو با سرعت نور برات ارسال کنم! همه برات دعا میکنیم. ایول بابا ایول خانم پلیس جوان

سلام, به نظر من بسیار خوب مینویسید. کلمات خوب جایگیری می شوند و خیلی روان و دلپذیر و شنیدنی. بطوری که آدم رو جلب و میخ کوب می کنه. آرزو می کنم که پیروز و موفق باشید. هم در کنکور و هم در نویسندگی و هم سایر شؤنات زندگی.

سلام.
داستانتون قسمت به قسمت بهتر و زیباتر میشه و امیدوارم که همین طور در نویسندگی پیشرفت کنید.
کامنت ندادنم رو به حساب نخوندنم نزارید. چند روزی فرصت نکردم بیام سایت.
براتون در کنکور آرزوی موفقیت دارم.
شاد و پیروز باشید.

درود بر تو
دو تا نکته را متوجه شدم جمله بندی هات نسبت به قبل خیلی بهتر شده و این که احساس می کنم شخصیت خودت هم مثل مانیا باشه البته جنبه شیطون بودنش را میگم خخخخخ البته نظر شخصیم بود شایدم اشتباه باشه امیدوارم در کنکور موفق باشی و و یه جای خوب و یه رشته خوب قبول بشی

پاسخ دادن به رعد بارانی لغو پاسخ