خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

شبی از دیروز ها.

آدم ها موجودات عجیبی هستن. هر کدومشون1دنیان. دنیایی بزرگ که در1وجود تک نفره جا شده. دنیایی متفاوت از دنیاهای دیگه. از آدم های دیگه. با فضا و حال و هوا و خصوصیات خاص خودش. در دنیایی که من باشم، این حال و هوا خاص خودمه. با خصوصیات سیاه و اگر داشته باشم سفید خودم. یکی از اون شاید سیاه هاش اینه که اگر از چیزی دردم بیاد نمی تونم بی تلافی یا بی جواب ولش کنم. اگر ماجرایی اذیتم کنه ازم بر نمیاد ناتموم رهاش کنم. یا باید تمومش کنم، یا باید شاهد1پایان واسش باشم تا حساب ها واسم پاک بشن. تفاوتی نداره چه قدر دردسر داشته باشه. تا انتها میرم. اگر جز این رفتار کنم جوابی که ندادم، ماجرایی که تموم نشد، دفتری که بسته نشد، میشه1لکه تاریک و روی صفحه خاطرم باقی می مونه تا زمانی که1نقطه به نشانه پایانش بیاد. خیلی جاها این مثبت نیست ولی نتونستم عوضش کنم. و البته گاهی این خصوصیتم پایان های جالبی برای قصه هام می نوشت و نوشت که ازش بدم نمی اومد و نمیاد. از زمانی که خاطرم هست این مدلی بودم. از بچگی. آخ یادش به خیر بچگی!

خاطرم نیست این رو گفتم یا نه. اینکه دنیای بچگی ها همیشه واسه من1سرزمین طلایی بود. حتی حالا که اسمم داخل لیست آدم بزرگ ها رفته. به خاطر فشارهای کاری و داستان هایی که پشت سر گذاشتم، بچه ها رو از دور دوستشون دارم و دلم سر و کله زدن باهاشون رو به هیچ وجه نمی خواد. اما بدم نمیاد خودم مجوز عقبگرد می گرفتم و1گشت ابدی در جهان دیروزها می زدم. جایی که داخلش تمام قصه ها واقعیت داشتن. تمام پایان ها می شد که خوش باشن. تمام ماجراهای واقعیه بد فرجام می شد که در بازی های من به پایان های دیگه ای ختم بشن و دل خودم و اگر هم بازی داشتم، دل های کوچیک هم بازی هام آروم بگیره. یادش به خیر!

این وسط گاهی، یعنی بیشتر از گاهی، من از معصومیت های بچگی میانبرهای تیره ای به جهان تقلب های کوچولو می زدم و نتیجه ها عجیب و غریب می شدن. منفی یا مثبت، آخرش می خندیدیم. یادش به خیر!

از آخرین تقلب بزرگی که زده بودم همینجا واستون گفتم. و خاطرمون هست که به خدا قول داده بودم دیگه تقلب نکنم. من این رو یادم نرفت و باقیه شاهدهای ماجرا هم همین طور. اما گاهی اتفاق هایی می افته که چاره ای جز شکستن تعهداتت نمی بینی. شاید هم من ضعیف تر از اونی باشم که راه بهتری براش پیدا کنم. هرچی که بود، من در دنیای بچگی، اون شب کلید رو در شکستن قولم دیدم. شب شلوغی که1صفحه به صفحات دفتر خاطره های من اضافه کرد. هنوز نمی دونم کارم درست بود یا نه. اما اون شب، اون لحظه، و اون پایان، درست یا نادرست، حالا خاطره شده. خاطره ای شیرین، روشن، موندگار.

خاطرم نیست چه شبی بود. ماه رمضان بود یا شب یکی از اون گرد هم آیی های بی مناسبت فامیلی. ولی نه! مناسبت داشت انگار. مناسبتش رو خاطرم نیست. بیخیال.

شب شلوغی بود. شلوغ و شاد. باز هم1جمع بزرگ فامیلی و خاطرم نیست به چه مناسبتی به شدت شاد. همه سرحال بودن. بچه ها و آدم بزرگ ها. کیف ها کوک بود و صداها به بگو و بخند بلند بود و همه چیز بهتر از اونی بود که بشه فقط گفت رو به راهه.

جمعیت بچه های قد و نیم قد فامیل که بارها توصیفش رو اینجا کردم و دیگه لازم به دوباره شماری نیست، باز هم1جا جمع بودیم. بچه های سری ما، یعنی فسقلی تر های فامیل، و بچه های1پله بالاتر. یعنی برادرم و پسر دایی و پسرخاله ها و دخترخاله ها و دختر دایی های هم سری با برادرم. خلاصه اون شب زیاد بودیم خیلی زیاد.

زمستون بود انگار. چون هوای بیرون بدجوری سرد بود و بارونی که از عصر می بارید شدیدتر شده بود و خلاصه حیاط بی حیاط. در نتیجه همه از بچه گرفته تا بزرگ داخل ساختمون مونده بودیم و از سر و کول هم بالا می رفتیم. جمعمون حسابی جمع بود و شلوغی ها چند برابر همیشه برپا. بچه بزرگ ها، یعنی همون بچه های1پله بزرگ تر از ما، در نتیجه سرما و بارندگی نمی شد که برن بیرون و از شر ما فسقلی تر ها خلاص بشن، ما هم نمی شد بریم بیرون و جایی رو به هم بریزیم. در نتیجه همه1جا بودیم. خنده ها بلند و هوای بازی گرم بود.

سری بالاترها گفتن بیایید گل یا پوچ. ما فسقلی ها هم که انگار از شیطون نامه گرفته بودیم فرشته عذاب خواهر برادر بزرگ هامون بشیم، آویزون دستهشون شدیم که ما هم بازی. تلاش واسه اینکه راضیمون کنن ما جدا بازی کنیم و اون ها جدا به جایی نمی رسید و از اونجایی که بازی نشستنی بود و ما فسقلی ها زیادی با شلوغ کردن هامون مایه آشفتگی جمع بودیم، ایثار بچه بزرگ ها گل کرد که خوب بیایید همگی با هم گل یا پوچ. فسقلی تر ها از خوشی جیغ و ویغ راه انداختن که آخجون ما هم بازی هستیم. دنیایی افتخار و سرخوشی بود واسه ما اگر بچه بزرگ ها ما رو به حساب می آوردن و بین جمع های خودشون راهمون می دادن و حالا اون شب حاضر شده بودن باهامون بازی کنن! چه رؤیایی برای ما! بقیه ذوقزده بودن و من کمی مشکوک. اون شب ما خیلی اصرار نکرده بودیم با بچه بزرگ تر ها همبازی بشیم. خودشون بودن که حاضر شدن ما رو بازی بگیرن. جوهر ناخالصم آزرده از مزاحمت ها و ناخنک زدن های تردید توی خواب و بیداری وول خورد. با اینهمه، بازی بود و جذابیت همبازی شدن با بچه بزرگ تر ها بود و لذت بازی کردن بود و، … موقعیت فریبنده تر از اون بود که بتونم ردش کنم.

اینکه1سری از ما گل یا پوچ بلد نبودیم و بین بچه بزرگ ها تقسیم شدیم تا اول یادمون بدن و در جریان فرایند یادگیری های ما چه ها که نشد بماند. به هر کیفیتی که بود نابلدها یاد گرفتن و بلدها حاضر شدن و تیم ها تشکیل شدن و گلمون هم شد1دونه لوبیای گنده.

قرار شد ما فسقلی تر ها در1تیم باشیم و بچه بزرگ تر ها داخل تیم مقابل. با پچپچ و قهقهه خنده ای که از تیم مقابل رفت هوا حواسم جمع شد. این خنده ها نا آشنا نبودن. هوای تمسخر داشتن. این خنده ها پیش از این هم تکرار شده بودن. زمان هایی که بچه بزرگ ها حاضر می شدن ما فسقلی تر ها رو بین خودشون راه بدن و باهامون هم بازی بشن و بعد، … اون ها به نابلدی های ما می خندیدن و ما فقط ذوق زده بودیم که بزرگ تر به حسابمون آوردن و جنس خنده هاشون رو نمی فهمیدیم. ولی من داشتم می فهمیدم. دفعه های پیش هر دفعه یکی2تا از بین ما قهر و گریهشون در می اومد و به این اوضاع معترض می شدن و خنده های اون ها بلندتر می شد و کسی به اعتراض ها و گریه ها توجه نمی کرد چون، … حق رو هم باید بلد باشی چه مدلی بگی. وگرنه کسی گوش بهت نمیده.

اون شب هم شبیه دفعه های پیش که از طرف بچه بزرگ تر ها دعوت به بازی می شدیم، فسقلی تر ها خوشحال بودن و شلوغ کرده بودن و قیامتی بود. من حواسم به خنده ها بود. به اینکه اون ها امشب هم شبیه چند دفعه پیش می خوان تفریحاتشون رو با معصومیت ما کامل تر کنن. به اینکه گفته هاشون از پچپچ می گذشت و بی پروا از درک ما بلند می گفتن مثلا فلان بچه به بغلدستیش چی میگه و می خندیدن. به اینکه دختر خاله زهره و دختر دایی مژگان سردسته این مسخره بازی ها هستن و به اینکه امشب در صورت تکرار برنامه های قبلیشون باید پدرشون رو جلوی نگاه بزرگ تر ها در بیارم تا این عادت زشتشون واسه همیشه مایه خجالتشون باشه.

بازی شروع شد. تیمی که من داخلش بودم کوچیک بیشتر داشت و ضعیف تر بود و نابلدی ها و سوتی ها و باختن ها و خنده های ریز و بعدش بلند بچه بزرگ تر ها و1پریسای بد جوهر که داشت از جا در می رفت و یواش یواش با تداوم این جریانات مصمم می شد که این بچه بزرگ های خندان1گوشمالی لازم دارن. زمان می گذشت. باخت های ما بیشتر می شد و سوتی های هم تیمی های من و خنده های تیم مقابل که آشکارا قهقهه شده بود و بلند سوتی هامون رو واسه هم توضیح می دادن و می خندیدن. هیچ خوشم نیومد. بازی تا21بود و تیم مقابل به17رسیده بودن. ما روی پله1متوقف مونده بودیم. نتیجه تا اون لحظه17به1بود. باید1کاری می کردیم. از هم تیمی هام انتظاری نمی رفت. چندتاشون از خودم کوچیک تر بودن، چندتاشون هم اصلا توی باغ نبودن، چندتاشون هم فقط حواسشون به نق زدن و اعتراض به تیم مقابل بود که چرا ما رو مسخره می کنید. خلاصه شده بودیم مایه تفریح تیم رو به رو. به خصوص دختر خاله زهره و دختر دایی مژگان که از خنده های بلندشون کلافه شده بودم. اینجا بود که جوهر ناخالص من خمیازه بد خواهانه ای کشید و از خواب بیدار شد.

نوبت ما بود و تیم مقابل آماده1انفجار خنده دیگه منتظر نشسته بودن. گل بین ما می چرخید و بچه ها بدون اینکه بتونن داستان رو مخفی کنن سر گل دعوا داشتن. بچه بزرگ ها هم بلند اداشون رو در می آوردن و می خندیدن. پسر خاله کوچیکم یونس بغلدستم بود و نوبت اون بود که گل رو بگیره. آهسته زدم به بغلدستیم یعنی یونس که گل رو بده. بلند جیغش در اومد که نوبت منه گل دستم باشه. اون زمان بازار تیله جمع کردن بین ما داغ که چه عرض کنم، شعله ور بود و همگی تب تیله یا همون سنگمرمر یا به قول اون زمان های ما فِنگ داشتیم. نمی دونم واسه چی بهش می گفتیم فِنگ ولی در هر حال این توپک های شیشه ایه کوچولو عشق ما و ازدیاد تعدادشون در جیب هامون امتیاز و مایه فخر و برتری برای ما بودن.

از داستان اصلی منحرف نشیم. داخل جیبم1تیله مشکی قشنگ داشتم که یونس همیشه خواهانش بود. یواش تیله رو رد کردم بهش. مشتش رو گرفتم و وسط اون بلبشو تیله رو هل دادم توی دستش و گل رو کشیدم بیرون. یونس که تا اون لحظه داشت با تمام زورش اعتراض می کرد و نمی خواست گل رو بده1دفعه چنان ذوق زده شد که کم مونده بود داستان رو لو بده. دستش رو فشار دادم و گفتم هیس. تیم مقابل متمرکز شد که چی شد اه از دستمون در رفت چیکار کردی بگو و و و و و، … گفتم هیچ چی نشد بازی کنیم. یونس از خوشی سر جاش بالا  پایین می رفت. یواش گفت مال من؟ گفتم آره اگر هیچ چی نگی. اگر بگی پسش می گیرم. یونس که حاضر بود واسه نگه داشتن تیله تقریبا هر کاری کنه از ذوق مچاله شد و مشت هاش رو سفت بست و با1جیغ تو گلویی گفت باشه. تیم مقابل با قهقهه گفتن گل رو داده دست یونس مثلا دارن یواشکی نقشه می کشن. و با گفتن این حرف زدن زیر خنده. بقیه هم تیمی هام هم نق می زدن که واسه چی به ما می خندید. من اما خیالم نبود و یونس هم که حالش معلوم بود. دختر دایی با خنده گفت گل رو دادی بهش مگه نه؟ یونس اومد حرف بزنه که من گفتم آره شاید. بچه ها بازی کنید من میرم دستشویی جام رو نگیرید میام. تیم مقابل چنان مست پیروزیه قریب الوقوعش بود که اصلا من واسش به حساب نمی اومدم. با یونس بحث داشتن و با مسخرگی می خواستن بدونن گل داخل کدوم مشتشه و یونس هم که هوای کار با دروغ من دستش اومده بود باد به گلو انداخته بود و می گفت خودتون باید پیدا کنید من محافظ گلم. دم در دستشویی می شنیدم که دختر خالهم پقی زد زیر خنده و گفت یونس دستت رو باز کن گل از ما. یونس با غرور دستش رو باز کرد. گل داخل مشتش نبود. پسر داییم گفت خراب کردی بابا توی اون دستشه. یونس زد زیر خنده و من هم همین طور اما یواشکی. نوبت دوباره افتاده بود به ما که من همراه گل رفتم داخل دستشویی و چند ثانیه دیگه که برگشتم همچنان نوبت با ما بود و تیم مقابل هرچند متعجب اما همچنان به معصومیت بچه های تیم من می خندیدن. ما از1به5رسیده بودیم که برادرم دست پر یونس رو تشخیص داد و گفت بازش کن گل از ماست. یونس در حالی که از خوشی داشت منفجر می شد مشتش رو باز کرد. داخل مشتش به جای لوبیا1تیله مشکی بود. حیرت تیم رو به رو چنان شدید بود که کوچولو های من همه از ذوق جیغ کشیدن و زدن زیر خنده. حالا نوبت ما بود که بخندیم اون هم چه خنده ای. یونس داد کشید:

-آخجون گول خوردین اصلا گل دست من نبود اینهمه منتظر شدید همهش این سنگمرمره دستم بود.

و بعدش چنان لج درار زد زیر خنده که کم مونده بود پسر داییم بلند شه سر و تهش کنه. اون ها روی17مونده بودن و ما6بودیم. من از هر زمان دیگه در عمرم ساکت تر بودم. می خندیدم ولی حرف نمی زدم. بچه بزرگ ها داشتن نامحسوس نگران می شدن. جوهر بد خواه درونم از خوشی آهسته خرناس می کشید. بازی در جریان بود. تیم مقابل نوبت رو پشت سر هم به ما واگذار می کرد، دیگه بدون خندیدن های چند لحظه پیش با تقلب های آشکار موقع رد و بدل کردن گل روی دست هامون چشم می چرخوندن تا ببینن گل به کی می رسه ولی هر دفعه دستی خالی به روشون باز می شد و صدای خنده های بچه های تیم ما بود که می رفت هوا. ما به10رسیده بودیم و اون ها مات و متعجب سعی می کردن بفهمن چی شده. گل داخل هیچ مشت کوچولو و ناواردی که باز می شد نبود. بچه ها شیرین زبونی می کردن، کری می خوندن و حرص رو به رویی ها رو در می آوردن. من همچنان بی حرف فقط می خندیدم. بدون جیغ و هوار. بدون کری. حتی بدون قهقهه. فقط آروم می خندیدم. اون هم در حد لبخندهای کج و1وری. چه قدر سخت بود ولی شیرین. هیولای درونم داشت کیف می کرد.

ما14بودیم و اون ها همچنان17و حیثیت تیم مقابل داشت خط بر می داشت. از سر و صداهای ما که غیر قابل کنترل شده بود، بزرگ تر های سرحال جمع هم متوجه ماجرا شده بودن و کنجکاو که چی داره میشه و خلاصه بازیمون تماشاچی هم پیدا کرد و چه تماشاچی هایی! آدم بزرگ ها! و اون هایی که هنوز زبون کودک درونشون رو خاطرشون هست می فهمن که من چی می خوام بگم. حسی که1مشت بچه از جلب توجه1سری آدم بزرگ به بازی کردن هاشون پیدا می کنن رو باید بشناسی. آره خودت. تویی که من مطمئنم هنوز در1گوشه ای از دلت، در شلوغی های جنجالیه آدم بزرگی هات، شفافیت های یواشکیت رو یواشکی نگهش داشتی.

خلاصه ظرف چند دقیقه ما و بازیمون شدیم مرکز توجه و نگین مجلس. تیم مقابل داشتن بدجوری ضایع می شدن. زمزمه ها بالا گرفته بود. اون هایی که بین ما خواهر یا برادر کوچیک تر داشتن سعی کردن اول یواشکی، بعدش با رشوه، بعدش با تهدید و تطمیع های یواشکی و آخرش بلند و آشکار سعی می کردن راهی هرچند باریک به معمای ما باز کنن ولی نمی شد. و البته این نشدن بی دلیل نبود. بچه های من نمی دونستن چی شده. فقط می دیدن که گل دستشون نیست و خودشون هم نمی دونستن گل دست کیه. اگر می دونستن حتما به وعده های برادر خواهر بزرگ ها می باختن. اون ها نمی دونستن و از شادی حاصل از برد قریب الوقوع1بازی باخته ذوق می کردن. بزرگ تر ها هم واسشون ماجرا جالب شده بود و خلاصه حسابی شب شب ما بود. فقط یونس بود که می دونست من1کلکی سوار کردم ولی از ذوق تیله خیالش نبود و بدون اینکه کامل بفهمه چی داره میشه باهام همراهی می کرد و در اداره اونهمه فسقلی نا آگاه از ماجرا و کار خراب کن و خاموش کردن حیرت و اعتراض هاشون که چرا گل هیچ وقت دستشون نمی افته کمک بزرگی بود. سخت بود ولی داشت پیش می رفت. برد ما و باخت تیم مقابل قطعی بود. برای اولین بار و اون هم با چه افتضاحی در مقابل اونهمه تماشاچیه معتبر و حسابی مهم. بچه های تیم من می خندیدن، بچه های تیم مقابل حرص می خوردن، بزرگ تر ها تعجب و تشویق می کردن، و من بی حرف با مشت های بسته لبخند های1وری می زدم.

17در برابر17و نوبت همچنان با ما بود. در جبهه رو به رو بحث بالا می گرفت.

-این ها چیکار می کنن؟

-نمی دونم گل دستشون مونده دیگه.

-یعنی چی1گل نمی تونید ازشون بگیرید؟

-خودت چرا نمی گیری؟

-من1دفعه گرفتم.

-اون مال کی بود الآن می تونی بگیر.

-اصلا گل کو؟

-دست این ها می چرخه.

-دست کی؟ ما دست هر کدومشون رو زدیم باز کرد و گل نداشت.

-خوب عوض می کنن دیگه.

-ببین عوض نمی کنن من نگاه کردم این اصلا مشتش رو باز نمی کنه فقط توی مشت بقیه می چرخونه.

من رو می گفتن. نه چندان یواش و تقریبا با کمترین تکونی که می شد به لب هام بدم خطاب به تماشاچی های بزرگ سال مجلس گفتم:

-ببینید این ها تقلب می کنن خودشون هم گفتن که دست های ما رو نگاه می کنن. پس همیشه این جوری ازمون بردن. تازه بهمون هم می خندن. حالا باز هرچی شد بگید از این ها یاد بگیرید.

داییجون بزرگه زد روی شونهم و داد کشید:

-ایول خواهرزاده خودم! از جواب کم نمیاره!

و همه بزرگ تر ها در تأییدم زدن زیر خنده. خنده های بلند و شاد. بدجوری سرگرمشون کرده بودیم و داشتن لذت می بردن. بچه های تیم من هم می خندیدن. بلند و جیغی. من آهسته خندیدم. سرم تقریبا پایین بود. صدای بزرگ تر ها درهم قاطی شد.

-آره دیگه راست میگه تقلب درست نیست.

-سر بچه ها کلاه می ذارید؟

-گناه دارن بده این کار نکنید.

-خیلی کار بدی کردید عمو.

-کار زشتیه این ها گناه دارن از بچگیشون سو استفاده می کنید.

… … …

بچه بزرگ های بیچاره! ما حسابی شیر شده بودیم و اون ها حسابی ضایع. صدای خنده ها تا آسمون بود و من بی صدا لذت می بردم. هیولای بد خواه درونم از سرخوشی خرخر کرد و از سر لذت توی سینهم لولید.

-ولی گل دست اینه. اصلا دست کسی نداده.

-نه بابا نیست.

-به خدا هست توی دست هاش جا به جا می کنه.

-بابا زدم روی دستش باز کرد هیچ چی نبود.

-چه قدر خنگید خوب توی اون یکی مشتش بود.

-دفعه پیشش روی اون یکی مشتش هم زدم گل نداشت.

-خوب دست هاش رو عوض می کنه.

-بقیه رو ول کنید گل دست اینه فقط روی این متمرکز باشید.

-خوب بابا شماها بردین گل رو بده.

لبخند زدم. شبیه تمام این لحظه ها. کج.

-نه نمیشه باید تا21بازی کنیم.

بزرگ تر ها با من موافق بودن. نمی خواستن سرگرمیشون رو از دست بدن. چاره ای نبود. بازی از هم تیمی های من برداشته شده بود. من بودم در مقابل1جبهه. کج لبخند زدم و نفس بلند کشیدم.

-گل رو بده!

دستم رو باز کردم. خالی بود. 18به17و گل همچنان دست من بود. هورای معصوم بچه های من رفت هوا. هیولای درونم از شدت خوشی در جاش آهسته دست و پا زد و به دیواره های لونهش پنجه می کشید.

-گل رو چیکارش کردی؟

-بازی کن بگیرش!

-توی این دستته باز کن گل رو بده.

بازش کردم. دستم خالی بود. 19به18و همچنان گل از من.

نفس ها حبس شده بودن. رو به رو دیگه آشکارا حرصی بودن.

-یعنی چی؟ قبول نیست.

عمو اومد کمک.

-چرا قبول نیست؟ نتونستید گل رو بگیرید هیچ قانونی نشکسته.

داییم تأیید کرد.

-راست میگه بازی کنید.

رو به رو نمی خواست این باخت افتضاح رو اون هم در برابر نگاه اونهمه آدم بزرگ بپذیرن.

-بابا بردتون رو اعلام می کنیم بسه.

امکان نداشت بیخیالشون بشم. این ها بارها فقط واسه تفریح به ما، به من خندیده بودن. باید طاوان می دادن.

-نه! باید تا21بازی کنیم.

-بابا بردین نمی فهمی؟

-نمی خوام! بازی کنیم!

آدم بزرگ ها می خندیدن.

-این بچه به کی رفته این قدر لجبازه؟

-به پدرش.

-من نه این خودش این جوریه.

-خواهرزاده منه.

بچه بزرگ ها روانشون رو در این جنگ روانی باخته بودن و دیگه نمی تونستن جانب احتیاط رو نگه دارن.

-ما دیگه بازی نمی کنیم.

دلم می خواست شبیه باقیه هم تیمی هام جیغ و داد راه بندازم ولی، …

-داییجون!

دایی به دادم رسید.

-نمیشه قانون قانونه باید بازی کنید.

بقیه هم موافق بودن. کج لبخند زدم.

-تو چرا امشب1وری می خندی؟

-تو بازیت رو  کن!

-راست میگه مغلطه نکن عمو بازی کنید!

ادامه دادیم. 20به17به نفع ما. و، …

-من می خوام برم دستشویی.

جیغ تیم رو به رو رفت هوا.

-این می خواد تقلب کنه.

-راست میگه کلک می خواد بزنه.

-ببینید می خواد1کاری کنه!

سرم رو بالا نکردم.

-لازم ندارم. من برنده شدم. ولی دستشووی دارم خیلی دارم.

-داییجون این1مرحله پایانی رو بازی کن بعد برو دستشویی.

-نمی تونم خیلی دارم.

هوار رو به رو رفت آسمون.

-نه، …

-نمیشه، …

-نباید، …

-قانون بازی، …

-تقلب، …

-قانون، …

… … …

-راست میگن عمو قانون قانونه. بازی تموم بشه بعدا برو.

کاریش نمی شد کرد. لحظه ای تردید کردم. ولی بعد شونه هام پرید بالا. به جهنم. من برنده شده بودم. این ها به ما، به بچگیمون، به معصومیتمون، و به ذوقی که به خاطر همبازی شدن باهاشون کرده بودیم بی رحمانه خندیده بودن. و طاوانش رو پس دادن. باقیش به جهنم. همونجا نشستم. بیخیال و راحت نشستم.

-شاه گل21بازی رو باختیم بده!

ضربه روی2تا مشت هام.

فقط1ثانیه مکث. بعد مشت هام باز شدن. جفتشون خالی بودن. اگر بزرگ تر بودم می شد حلش کنم ولی نکردم و دیگه اون لحظه خیالم هم نبود. از همه چیز گذشته بودم. از نظر من ماجرا دیگه تموم شده بود. از نظر من حساب ها پاک شده بودن. از نظر خودم دیگه با بچه بزرگ ها، این جماعت خودبین بی حساب شده بودم و باقیش واسم مهم نبود. دیگه نبود!

-عه پس گل کو؟

-چیکارش کردی؟

-گفتیم که این تقلب کرده.

-گل کجاست؟

… … …

خنده آدم بزرگ ها با جیغ و دادهای اعتراض تیم رو به رو همراه شد و رفت هوا.

-عجب بلاییه این بچه!

-خیلی شیطونی داییجون!

-خاله همه از سر شب سر کاریم دیگه!

-آفرین عمو خوشم میاد ازت!

-حالا راستش رو بگو گل رو چیکارش کردی؟

-راست میگه گل چی شد؟

دستم رباتیک و آهسته رفت طرف دهنم و مشت شده اومد پایین. مشتم رو رو به همه باز کردم. لوبیای خیس خورده توی مشتم بود. سر و صدا دور و برم غوغا کرده بود ولی من آروم نشسته بودم. سکوت کرده بودم. نمی خندیدم. جدی و ساکت سرم رو گرفتم بالا. چند لحظه بعد خنده ها قطع شدن و اعتراض ها متقاعد کننده به نظر می رسید. من خیالم نبود. فقط نشسته بودم. بعد خنده ها و اعتراض ها کم کم رنگی از جدیتی ملایم گرفتن و من همچنان خیالم نبود.  و بعد رفته رفته سکوت حاکم شد. انگار آدم بزرگ ها حس کردن زمانش رسیده که بزرگوارانه به این عادت زشتم رسیدگی کنن.

سکوت حاکم شده رو داییجون بزرگه شکست.

-تقلب کار خوبی نیست داییجون. انگار آدم دزدی کرده باشه. تو که نمی خوایی آدم بدی باشی. می خوایی دایی؟

صداش مهربون و بخشنده بود. ولی من اون لحظه نیازی به بخشش نداشتم. واسه دفاع از خودم آماده بودم. شبیه جنگنده جادوگری که1گلوله جادویی از انرژی واسه شلیک حاضر کرده باشه آماده شلیک دفاع بودم و تنها چیزی که نمی خواستم بخششی بود که لازمش نداشتم.

-نه نمی خوام داییجون ولی من آدم بدی نمیشم. این ها میشن.

با حرص2دستی جبهه رو به رو رو نشونه گرفتم. اعتراض های تیم مقابل داشت می رفت بالا که منفجر شدم. تمام صبوریم ته کشیده بود و حس می کردم اگر حالا حرف نزنم دیگه وسط صداهایی که بالا میرن مهلتش واسم پیش نمیاد. صدام رو که با گفتن هر کلمه بالاتر و بالاتر می رفت ول کردم که بره بالا. خشمی که تمام مدت مهار کرده بودم رها شده بود و من اصراری واسه مهار مجددش نداشتم. اگر هم داشتم، ازم بر نمی اومد.

-من آدم بدی نیستم داییجون. ولی این ها هستن. این ها مارو مسخره کردن. گفتن بیایید بازی کنیم تا بهمون بخندن. تمام وقت که ما باهاشون بازی می کردیم این ها مسخره بازی در آوردن و بهمون خندیدن. همیشه همین جورن. امشب هم گفتن بازی کنیم که مسخرهمون کنن. هیچ چی نداشتن امشب باهاش خوش باشن ما شدیم مسخرهشون. من هیچ کار بدی نکردم ولی این ها کردن. همیشه کردن. هر دفعه واسه اینکه ما رو مسخره کنن بازیمون می گرفتن. تمامش هم تقصیر زهره و مژگانه. ما شدیم دلقکشون خیال کردن خیلی خودشون با مزهن. این2تا نقشه می کشن بقیه هم اجرا می کنن. داییجون به نظرت تقلب کردن بده ولی مسخره کردن بد نیست؟ از خندیدن هاشون بدم میاد. هر دفعه هم به شماها گفتیم ولی شماها فقط به حرف این ها گوش کردید و طرف ما رو نگرفتید. این چی؟ این کار شماها بد نیست؟ فقط تقلب کردنه که کار بدیه؟ همیشه شماها به ما میگید از این ها چیز یاد بگیریم. من یاد گرفتم آدم بدی باشم تا بهم خوش بگذره. امشب بهم خیلی خوش گذشت. از این زهره و مژگان بیشتر از همه یاد گرفتم. خیلی خوش گذشت باز هم ازشون چیز یاد می گیرم.

نفهمیدم کی از جام بلند شده و در برابر مجلس ایستاده بودم. نفهمیدم کی دست هام همراه صدام رفته بودن بالا. نفهمیدم کی لوبیای خیس رو با حرص پرت کرده بودم طرف زهره و مژگان که با این توضیحات من در اون سکوت سنگین حیثیت واسشون نمونده بود.

نفس هام عمیق شده بودن. دست خودم نبود. داییجون بزرگه که بغلم کرد تازه فهمیدم چشم هام از اشک خشم خیسه و صدام لرزش گرفته. سکوت همچنان بود. سنگین تر و سردتر از پیش. سکوتی به رنگ اندوه1دسته بچه و از جنس اتهام. لحن خاله خطاب به بچه بزرگ ها متهم کننده بود.

-راست میگه بچه ها؟ واقعا همچین کاری کردید؟

اعتراض های بچه بزرگ تر ها داشت می رفت بالا ولی درهم و قاطی. فقط واسه دفاعی که هیچ فایده ای نداشت. عمو صداها رو خوابوند. صداش سرد و جدی و غمگین بود. با لحنی تاریک، از جنس خالص لحن بزرگ تر قابل احترامی که از بچه های مثبت اطرافش نا امید شده باشه.

-ساکت باشید! شماها دیگه آدم بزرگ به حساب میایید. در برابر این بچه ها شماها بزرگید. این ها از شما یاد می گیرن. من تا امشب خیال می کردم باید هم یاد بگیرن. ازتون بیشتر از این انتظار داشتم.

-داییجون1چیزهایی از خوش گذروندن توی زندگی مهم تره. شماها امشب نشون دادید که یا اون چیزها رو نمی شناسید یا بهشون پایبند نیستید که دومیش خیلی بدتر از اولیه.

هر کسی چیزی می گفت و من سرم رو توی سینه داییجون بزرگه قایم کرده بودم که کسی اشک هام رو نبینه. نمی فهمیدم چم شده بود. بازی رو برده بودم، حساب بچه بزرگ ها رو رسیده بودم و جرمشون رو به آدم بزرگ ها ثابت کرده و حسابی خجالتشون داده بودم. همه چیز به نفع من بود پس واسه چی این توپ سفت گنده وسط گلوم جا خوش کرده بود و داشت خفهم می کرد؟ مشکل کجا بود؟ داییجون بزرگه شاید فهمید. دست به سرم کشید و مهربون تر از همیشه گفت:

-پاشو داییجون. پاشو مگه نمی خواستی بری دستشویی؟ پاشو بریم.

و بدون اینکه لازم باشه همراهم تا دم در دستشویی اومد. دستشویی داخل1راهروی کوچیک بود ولی همین فضای کم کافی بود که دایی بتونه جلوش وایسته و من بتونم در سایهش از دید بقیه مخفی بشم و توی بغلش بغضم بترکه. دست خودم نبود هیچ طوری نمی شد مهارش کنم. اون توپ سفت توی گلوم فقط با گریه کردن کوچیک می شد تا بتونم نفس بکشم. فشار خشم از آزار حاصل از تمسخری که حس کرده بودم، تحملم رو بریده بود. سر و صداها داخل اتاق هنوز بودن ولی من نمی فهمیدمشون. توی بغل داییجون بزرگه گریه می کردم و دیگه خیالم نبود که کسی بیاد ببیندم یا نه. دایی اول با خنده و شوخی، بعدش جدی و ملایم و آرامش بخش باهام حرف می زد و می گفت من نباید شوخی های دنیا رو به دل بگیرم. می گفت اون ها بچه های فامیل هستن. افرادی که دوستمون دارن و ما دوستشون داریم و نمی خواستن واقعا اذیتمون کنن و فقط شوخی کردن و خواستن کمی بیشتر شوخی کنن و من نباید داستان رو اینهمه جدی بگیرمش. دایی می خواست بهم بگه دنیا از این شوخی های بی رحمانه زیاد باهام می کنه و باید واسش آماده باشم. من اما نمی فهمیدم. ای کاش می فهمیدم! ای کاش اون زمان می فهمیدم تا آماده می شدم. واسه ضربه های سفتی که بعدها قرار بود بیاد. واسه ملاقات با موجودات2پایی که اسم آدم رو با خودشون یدک می کشن و در کمال آگاهی و آرامش روانت رو فقط به جرم اینکه می خوایی از آزارشون در امان باشی آزار میدن. چنان شدید که جاش موندگار میشه و هیچ مدلی نمیره که نمیره. دایی اون زمان سعی داشت من بفهمم و من نمی فهمیدم. از کجا باید می دونستم بازی های زشت دنیا رو؟ من اون زمان بچه بودم. بچه.

نفهمیدم چه قدر گذشت که کسی از پشت سر داییجون وارد راهرو شد. پچپچ ها یواش بودن و معرف حضور خاله. من خیالم بهشون نبود. خاله آروم با دایی صحبت می کرد. شاید درباره من. دایی هم آهسته جواب می داد. من هنوز توی بغلش بودم. دلم می خواست همونجا بمونم.

-میاییم صبر کنید.

-بیایید کار داریم.

-باشه میاییم بعدا.

-آخه، …

-گفتم بعدا.

داییجون بزرگه1خانداداش حسابی بود. خاله رفت. دایی بردم داخل دستشویی صورتم رو شست و باز هم باهام حرف زد و حرف زد تا، … صدای در دستشویی و خروجمون از در که سینه به سینه تیم مقابل شدیم. پسردایی مرتضی، پسر داییجون بزرگه بود که اول اومد جلو.

-شماها امشب راستی راستی بردید. برنده الکی نه! برنده راستکی. تو هم خیلی زرنگی ها!

بعدش برادرم بود که حرف زد.

-جالب بود. فکر نکرده بودیم گل توی دهنت باشه. جدی چرا به فکر ما نرسید؟

و بعد دختر خاله زهره که همیشه مسخره بازی در می آورد.

-ما فقط شوخی کردیم. نمی خواستیم شماها رو مسخره کنیم. فکر کردیم همه می خندیم و کیف می کنیم.

دوباره منفجر شدم.

-فکر می کردید ما بچه ایم نمی فهمیم و شما هم خوشید دیگه!

دختر خاله فرشته1بوس کاشت روی گونه های خیسم.

-پاک کن دیگه! همه توی اتاق مثل مرغ نوکمون زدن. خواستی آبرومون رو ببری بردی دیگه قهر نکن.

دست های زهره که محکم دورم حلقه شدن، بوسه ای که از طرفش نشست روی گونه هام و دست های من که بی اراده به حلقه دست هاش جواب دادن و متقابلا دورش حلقه شدن و محکم به هم چسبیدیم. زهره دل نازک بود. به نظرم بغضش ترکید. من فقط سفت بغلش کرده بودم. لحظه قشنگی بود. از اون بی توصیف هاش. بدون حرف. به رنگ بی لک و بی خش محبت.

آشتی! بعدش نفهمیدم کدومشون بود که دستم توی دست هاش بود. مشتی که از حرص فشارش می دادم آهسته باز شد و2تا تیله رو وسط مشتم حس کردم، و انگشت هایی که روی مشتم بسته شدن و صدای مژگان که زیر گوشم گفت هیس! دیگه ندارم بچه ها بفهمن شلوغ میشه.

آخجون تیله اون هم2تا! از خوشی مثل پر سبک شدم. گریه و حرص و همه چیز یادم رفت و خندیدم. /داییجون بزرگه هم خندید. خنده داییجون بزرگه از ته دل، از جنس آرامش و رضایت خالص، و از جنس پایان تاریکی بود. همگی با هم از راهرو زدیم بیرون. همه خوشحال بودن. نصیحت ها گفته شده بود، معذرت ها خواسته شده بود، حرف ها زده شده و قول ها رد و بدل شده بود. عمو با رضایت سرفه ای کرد.

-عموجون های خودمید! مر حبا عموجان!

نفهمیدیم مخاطب کی یا کدوم دسته بودن. فرقی هم نداشت. همه به خودمون گرفتیم و به شدت ذوق کردیم. جمع انگار سبک تر از پیش می خندیدن. همه چیز رو به راه بود. فسقلی تر ها با بچه بزرگ ها قاطی شده بودن. همه بدون خنده های تمسخر. حلقه ای بزرگ. همه با هم.

-بیایید اینجا بشینید می خواییم بازی کنیم.

-باز گل یا پوچ؟

-نه این دفعه تیمی بازی نمی کنیم بازی نفریه هر کسی باخت فقط خودش می بازه هر کسی هم برد هیچ چی دیگه برده.

-چی بازی کنیم؟

-هپ بازی کنیم بعدش هم1مرغ دارم.

-آره1چیزی باشه که همه بلد باشیم.

همه. منظورشون واقعا همه بود. همه ما. بزرگ ها و فسقلی تر ها. حس خوبی داشتم. فسقلی تر ها که راحت تر از من بخشیده بودن، شاید چون از من کوچیک تر بودن، مدت ها بود که حس خوبی داشتن. از بردشون در گل یا پوچ. از قاطی بودنشون بین بچه بزرگ ها. از بازی هایی که بلد بودن. از همه چیز حس خوب می گرفتن و خوشحال بودن. من در1چشم به هم زدن بین بچه ها بودم. قاطی باهاشون. با تمامشون. بزرگ تر ها هم خوشحال بودن. انگار این ماجرا ماجرای اون ها هم بود. انگار اون ها هم1طرف این داستان بودن. نمی دونم کدوم طرفش. خودشون هم نمی دونستن. ولی خوشحال بودن. از شادیه خوش1پایان خوش شاد بودن. اون شب، تا دیر وقت، تا خیلی دیر وقت، جمع ما جمع و بساط خنده و شادی به راه بود.

فرداها باز هم ما فسقلی تر ها و بچه بزرگ ها از هم جدا بودیم. هر دسته سرش به سرگرمی های خودش بود. ولی بیشتر از پیش اتفاق می افتاد که زمان هایی با هم قاطی بشیم و گاه گاهی بازی هایی کنیم که همه بلدش باشیم. خنده ها از اون شب همیشه با هم بودن نه به هم. حلقه های ما بعد از اون شب همیشه بزرگ و1دست بودن. چه شب های شادی بعد از اون داشتیم. همگی با هم. بدون اون خنده های آزار دهنده. یادش به خیر!

اون صفحه از دفتر زندگی هم شبیه تمام صفحات ورق خورد. ما درسمون رو گرفته بودیم و می رفتیم تا درس های بعدی رو در صفحات آینده یاد بگیریم. درس هایی که سخت تر و سنگین تر می شدن. نفهمیدیم کی گذشت و درس ها اینهمه سخت شدن. چنان سخت که یاد گرفتنشون گاهی درد داشت. گاهی درد داره. خیلی زیاد. اون روزها گذشتن و ما دیگه بازی نمی کنیم. دیگه1جا جمع نمیشیم. حتی دیگه خیلی هم رو نمی بینیم. آخرین دفعه ای که سر خاک داییجون بزرگه فاتحه فرستادم کی بود؟ آخرین دفعه کی من بچه های داییجون بزرگه رو دیدم؟ کی بود آخرین دفعه ای که پشت خط با یونس صحبت کردم؟ آخرین دفعه ای که به فکر دختر خاله ها بودم کی بود؟ آخرین دفعه ای که سعی کردم قهر بین خاله ها تموم بشه و کینه ها پاک بشن بلکه این هوای خاکستری از فامیل بره و از ناموفق بودن تلاش هام دردم اومد کی بود؟ خاطرم نیست. اون ها هم همین طور. خاطرشون نیست شبیه من. ما خاطرمون نیست. سرد شدیم. یخ زدیم. ای کاش می فهمیدیم این انجماد از کی شروع شد! شاید می شد که مهارش کنیم. شاید اگر زودتر بیدار می شدیم، می شد که الآن شبیه اون شب، با2تا تیله، با چند کلمه حرف از ته دل، با1بوس روی گونه های خیس و با چندتا قطره اشک، یخ ها باز بشن و دست ها باز پیوسته بشن و پایان داستان باز هم سفید می شد. یا دسته کم اینهمه سرد نبود. اینهمه تاریک. اینهمه تلخ!

این شدنی نبود. شدنی نیست. چون ما دیگه بزرگ شدیم. حالا دیگه آدم بزرگیم. آدم بزرگ هایی از جنس تلخ و تاریک پیچ و خم های زندگی. کاش هنوز ردی از دیروزهای طلایی1گوشه از دل هامون باقی بود. حیف شدن دیروزها! طلایی های ارزشمندشون رو ارزون باختیم! روزهای عزیزی بودن که رفتن و خاطره شدن.

یادش به خیر!

-از دیروز نوشت های پریسا-

۵۰ دیدگاه دربارهٔ «شبی از دیروز ها.»

سلام بازم از بچه گی و پرپری ها اِ اِ منظورم پریهاست نوشتی آدم متقلب نمیدونم چی و چی و چی
چرا نزدن لهت کنن آخه
وای اینجا به نظرم بازم داره بارون میاد به نظرم بعد از اون سیل دیروز که حسابی به زمین ها و حتی یه پل رو هم خراب کرد دیگه نباید بارون بیاد ولی به نظرم داره میاد
پریسا گل دسته منه بیا بگیرش
شکلک تا نزدیک میشه یه زنبور میندازم به جونش تا دیگه تقلب نکنه تو بازی ها
شاد باشی دشمن عزیز یه شادی بی تقلب و حسابی واقعی

سلام دشمن بسیار عزیز. اینجا هم بارون گرفته. دیشب نصفه شب اومد و الآن هوا هنوز هوای بارونه هرچند فعلا دیگه نمی باره. ای کاش بباره! دلم می خوادش خیلی زیاد. تقلب کردم خوب کردم باز هم تقلب می کنم و باز هم خوب می کنم خخخ. گل داخل دهن من بود اَییی چه خوش طبعی تو که حاضر شدی دست بهش بزنی! ایش! زنبوره هم باشه واسه خودت و اون آریا که پستم رو این ریختی کردید.
داستانت رو هنوز نخوندم الآن باید برم باقیش رو بخونم. بعد از سر و سامون دادن به شلوغی که شماها اینجا راه انداختید میرم اونجا.
ابراهیم! شاد باشی! اون قدر خالص و شفاف شاد باشی که تمام زوایای شاد بودن های جهان کف دستت باشن!

بازی خوبه چه جورش نه بینمک نه شورش ای کلک ببینم حالا هم میتونی تو بازیهای روزگار از این کلکها بزنی مثلاً همین آقا ابراهیم خودمونو میتونی بپیچونی یا ضربه فنی کنی که دیگه برات کری نخونه آخه حریفه چقر و بدبدنیه یکی از همون کلکای بچگیت بزن

سلام پسر پاییز.
باز کنیم۱عالم، یواش یواش و با هم.
یادش به خیر!
واقعیتش رو بگم، هنوز گاهی در بازی های روزگار تقلب می کنم. گاهی برنده میشم، گاهی هم می بازم. البته ترجیح میدم اعتراف به تقلب کردن هام نکنم ولی تقلب کردن خودش۱جرمه نمی خوام علاوه بر ارتکاب به این جرم مرتکب دروغ گفتن هم بشم پس واقعیت رو گفتم و ای کاش بشه که دیگه تقلب نکنم!
ابراهیم دشمن عزیزیه. زدنش مثبت نیست. بدون دشمن عزیز صفای این حال و هوا نصف میشه.
ممنون که هستی.
تا همیشه شاد باشی!

سلام پریسا جون.
خیلی خوبه بچگی خیلی اما ای کاش قدرش رو بدونیم و هی نگیم چرا بزرگ نمیشیم.
خوش به حالت که اینهمه همبازی و دوست و هم سن و سال داشتی.
من از بچگی هم تنها تنها بودم.
هیچکی همسنم نبودن. شاید کوچیکترین کسی که میشد روش حساب کرد پسر عموم بود که اونم ۴ سال ازم بزرگتر بود و بعد داییم که اونم ۶ سال و بعد هم عمو که اونم ۹ ساال. آخه من چرا اینقدر تنهاا بودم؟ وقتی هم به پسر عموم و دااییم که باهم دوست بودن میگفتم بیان باهام بازی کنن دقیقا مثل آدم بزرگای توی خاطراتت منو اذیت میکردن و سرگرمی شده بودم براشون. اما با این حال خیلی حسرت میخورم برای گذشته برای بچگیمون . برای خوش بودنای اونموقع . کاش هنوز بچه بودیم و باهم بودیم. من حاضرم بازم اونا اذیتم کنن ولی بازم خوش باشیم.
دلم خیلی خیلی برای اون روزا تنگ شده. ما اونوقتا دو سه بار همو میدیدیم.ولی الان شاید در سال دو سه بار.
اما یه چیزی بگم؟ هنوز بعد هجده سال تنها چیزی که برا باقی مونده یه پسوند بعد اسممه که اونم :مریم کوچولو : هستش که ورد زبون خیلی از اقواممه . و من خیلی خیلی این اسمو دوست دارم.
اووووووووووووووووووووووف چقدررر حرف زدمم.
شاااد باشی تا ابد. برات بهترین حوادث و خاطرات رو از خدا و روزگار میخوام.

سلام خانم کوچولوی عزیز. بچه که بودم همیشه می گفتم واسه چی من بزرگ نمیشم. الآن که بزرگ شدم روزی۱۰۰۰دفعه میگم خدایا غلط کردم واسه چی هیچ راهی نیست برگردم. ای کاش راهی بود! اما همیشه همین طوره. قدر داشته هامون رو نمی دونیم. انگار همیشه از شکر و قدر دونستن عقبیم. کاش عبرت بگیریم! مخصوصا من.
خخخ بچگی های من پر بود از بچه های فامیل ولی باورت میشه من وارد بازی های اون ها می شدم اما اون ها رو داخل بازی های تک نفره خودم راه نمی دادم؟ من با وجود اونهمه بچه در اطرافم، باز هم دنیای خودم رو داشتم. قصه های خودم. بازی های خودم. جهان شخصی خودم. با بچه های زیاد می پلکیدم ولی زمان هاییی زیادی پیش می اومد که دنیای خودم رو داشتم و فقط خودم خخخ. نمی دونم این مثبت بود یا منفی ولی بود و اگر به کسی نگی هنوز هم هست. خوب چیه مگه به کسی که ضرر نمی رسونه من۱خورده در خودم خوش بگذرونم! شماها هم امتحان کنید شاید بدتون نیاد. شکلک اغفال ملت از راه استاندارد زندگی.
خانم کوچولوی عزیز به اطرافت توجه کن! زندگی هنوز هم زیبایی های فوق العاده ای واسمون داره. واسه تو و واسه منه نق نقو که همیشه واسه گذشته های رفته نق می زنم. اگر درست توجه کنم می بینم الآن در این نقطه هم خیلی چیز ها هست که اگر حالا قدرش رو ندونم، فرداها دلتنگشون میشم. به نظرم من باید بیشتر مواظب باشم. تو چه طور؟ مواظب هستی؟
ممنونم از حضورت دوست جوانم.
موفق باشی!

میدونی چیه پریسا جون؟
زندگی ما پر شده از مادیات. تموم ارزشهای ما بر اساس همین موضوع طبقه بندی میشه.
خیلی بد شده.خیلی دلم تنگه برای بچگیم . با اینکه تنها بودم و به قول شما دنیای خودم رو داشتم و دارم خیلی دلم برا اونموقع ها تنگ شده.
خواهرم همیشه میگه ای کاش زودتر بزرگ بشم ولی من همیشه بهش میگم نه نگو این حرفو چون بعدش کلی پشیمونی برات به بار میاره.
مرسی بابت دعای قشنگت. شما هم موفق باشیییی.

ای کاش زودتر بزرگ بشم! این دعای تمام بچه هاست و استثنا هم تا جایی که من دیدم نداره.
ای کاش می شد برگردم! این هم دعای تمام بچه هاییه که۱روزی با دعای اول بچگیشون رو هل می دادن جلو تا زودتر بگذره و حالا پشیمونن. این هم تا جایی که من دیدم استثنا نداره. به نظرم نشه این چرخه رو متوقفش کرد. اما میشه که از اینجای زندگی رو دقیق تر تماشا کنیم. شاید از دیدنی هاش بدمون نیاد. قطعا هنوز هم میشه لذت برد. مطمئنم که می تونیم.

سلام پریسا
امیدوارم شادو سلامت باشی
تقلب قشنگی بود
خیلی وقتها دلت میخواد خیلی از مشکلات و اختلاف هارو سر و سامون بدی ولی نمیشه
خیلی کارا دلمون میخواد انجام بدیم که شدنی نیست
قهر بین دو عزیز تا اون ها از ته دل نخان درست شدنی نیست پریسا
گذشته. خیلی از ماها دوست داریم به گذشته برگردیم
تا دباره اون لذت ناب رو بچشیم
زندگی ی خیلی از ما انسان ها پر شده از ای کاش های اساب خورد کن
شاد باشی

سلام آریاجان. احوالاتت در چه حاله دوست من؟ ایشالا رو به راه باشی! آریا اذیتم می کنه. این هوای گرد و خاکی در اطرافم اذیتم می کنه. هر راهی که به نظرم رسید رفتم این ها از خر شیطون پیاده بشن ولی نمیشن. یعنی اون طرف پیاده شده این طرف کوتاه نمیاد. مادر و خونواده من خخخ. دیگه بلد نیستم با چه زبونی باهاشون حرف بزنم. خسته شدم می خوام بیخیالش هم بشم نمی تونم. کاش بابا زمان حلش کنه یا۱کلید به من بده من حلش کنم یا۱طوری۱چیزی حلش کنه!
گذشته هم، … واسه من که پر از شیرینی های حالا تلخ شده آزاردهنده هست. آریا! دلم فراموشی می خواد. از نوع عمیقش. کاش می شد! ای کاش بشه!
همیشه شاد باشی دوست عزیز من!

آریا دنیا رو ما ساختیم. اگر اینهمه منجمد شده واسه انجماد دل های ماست. زمانی که به خودم متعهد شدم که سهم خودم رو از آباد کردن این ویرانی ها بپردازم، زمانی که شروع کردم، اصلا تصور نمی کردم اینهمه سخت باشه. همیشه می گفتم دست های من در برابر اینهمه انجماد و شب و گرد و خاک خیلی کوچیکن ولی زمانی که عملا وارد ماجرا شدم این رو عمیقا حس کردم. من واقعا دارم سعی می کنم آریا. با هرچی زور داخل دست های یخ زدهم هست دارم سعی می کنم ولی از چیزی که در تصورم بود سخت تره. دنیایی که می شد بهشت باشه رو ما آدم ها چیکارش کردیم! ای کاش افرادی که حاضر بودن سهمشون رو به عهده بگیرن بیشتر بودن! ای کاش دست های بیشتری حرکت می کردن! ای کاش حرکت های قوی تری شروع می شد! نمی دونم من به نتیجه می رسم یا نه. ولی دارم سعی می کنم. با تمام زورم. خدا رو چه دیدی شاید۱نتیجه هایی هم داد! ای کاش بده! ای کاش بشه!

سلام به آریای عزیز و دوست داشتنی خودمون
آریا ببین میتونی یکی رو پیدا کنی یه کم پریسا رو مورد لطف قرار بده و حسابی به ما بچسپه حسابی از دست این بیبی خانم نمیدونم چی هستم فقط برو یکی رو پیدا کن آریا جونم

نوچ بی نوچ همینی که هست
بیبی پرپری خودمه و
راستی چه بهش میاد بخاطر نفرینهاش اسمشو بزارم بیبی پرپری
خوب مهرناز خانم و بقیه که اومدن اینجا اسم پریسا از حالا بیبی پرپریِ و لطفا بیایید امضا کنید تا تصویب بشه این اسم واییییییی

سر تو هم۱اسم مناسب دارم بذارم ولی اینجا نمیشه بگم شاید۱جای دیگه رمزی گفتم ولی به خطرش نمی ارزه باید۱جایی باشه که کسی نخونه اگر کشف رمز بشه من به اتم های تشکیل دهنده خودم تجزیه میشم و خخخ خلاصه اینکه من آب می خوام.

سلام سلام به بی بی پرپری ناز و کوچولوی خودمون. چه دنیای رنگی و قشنگی داشتیم. چه روزهای شیرینی بودن و مارو به سردی و سکوتی مبهم رسوندن. تقلب. چه تقلب خوب و به جایی بود برای روشن کردن حقیقت. کاش میشد الان هم با یه چنین تقلبی واقعیت هارو برای همه آشکار کرد. کاش میشد دست متقلب های همیشگی رو جلوی بزرگترها رو کرد و شاهد شرمندگی اونا بود و کاش اونا درس میگرفتن. کاش اون روزا برمیگشت. روزگارت رو به آرامش پریسا.

سلام مهرناز عزیز من. متقلب هم متقلب های قدیم. مهرناز اون داستان ها ارزش پایان های خوش رو داشتن. اون شب ما تا آخر مجلس همه قاطی هم بودیم. همه هم رو بخشیده بودیم. از ته دل. و همه از خطاهامون شرمنده بودیم. از ته دل. ولی این روز ها، … می دونی؟ داخل بعضی قصه ها متقلب ها حتی ارزش رسوا شدن هم ندارن. بد نیست ولشون کنیم با جایزه توخالیشون که با تقلب به دستش آوردن خوش باشن. اون زمان اگر دست اون بچه ها رو لو دادم واسه این بود که هم دل بودن هامون، با هم خندیدن هامون ارزش داشتن. تمام اون داستان به صفای آخرش می ارزید. ولی گاهی واقعا ارزشش رو نداره که واسه رو کردن اون روی متقلب ها خودت رو با تقلب کثیف کنی. من در این موارد رها می کنم. با علم به اینکه چیزی رو از دست نمیدم. نه چیزی که اونهمه به نگه داشتنش بی ارزه. تو هم دلواپس نباش. بازی های روزگار۱تماشاچیه حساب گر عالی داره. اون بالا نشسته و هیچ تقلبی از نظرش در نمیره. فقط ازش بخواه که حساب کنه. چنان دقیق حساب رسی می کنه که مات می مونی. من یقین دارم. از ته دل. تو هم باور کن. تقلب ها و متقلب ها رو بسپار بهش. نتیجه ای که می گیری بد نیست. امتحانش کن.
همیشه شاد باشی مهرناز عزیز.

سلام!
کودکانه‌نوشت‌های شما خاطرات واقعاً جذابی هستند که شما ساده و صمیمی می‌نویسیدشون. همیشه یا دست‌کم اغلب وقتی خاطرات کودکیتونو می‌خوندم، دلم به حال طرف مقابل می‌سوخت. توی لکه تاریک برای برادرتون و توی ماجرای تقلب برای هم‌بازی‌هاتون. اما، هیچ‌وقت به‌اندازه امروز دوست نداشتم تحسینتون کنم.
در ضمن سپاسگزارم از این‌که به این زودی خواسته منو اجابت کردید و یه کودکانه دیگه رو به اشتراک گذاشتید.

سلام دوست عزیز. شما۱دوست و راهنمای اینترنتیه محترم هستید برای من. این تنها کاری بود که از دستم بر می اومد. اینکه۱خورده بجنبم. ببخشید اگر اونی که باید می شد نشد. و کودکانه های من. واقعیتش خودم هم زمانی که می خونمشون دلم واسه اون بنده های خدا می سوزه. و البته جز این دفعه. هرچند به نظرم باز هم گناه داشتن خیلی بد شد اون مدلی در حضور اونهمه بزرگ تر های فامیل، … دلم واسه کودکی کردن ها تنگ میشه. اون زمان خطاها رو انگار با مداد روی دفتر دل ها می نوشتیم. راحت با پاک کن هایی از جنس محبت پاک می شدن. چنان پاک می شدن که انگار از اول وجود نداشتن. اما حالا که بزرگ شدیم خطاها خودکاری شدن. نمیشه پاکشون کرد. روی دل ها یادگاری می ذارن و روی دفتر خاطرات رو پر می کنن از لکه های تاریک از جنس کینه های موندگار. اولیش خودم. به سادگی دیروز ها نمی تونم فراموش کنم. ای کاش می تونستم! ای کاش زمانی بتونم نصف شفافیت دیروز هام رو پس بگیرم! برام دعا کنید!
کامیاب باشید!

سلام مادر بزرگ مهر عزیز. خدایا چه قدر خوشحالم که بعد از اینهمه مدت باز هم شما اینجایید! واقعا واقعا واقعا خوشحالم. از ته دل. به خدا راست میگم! حال بزرگمهر ما چه طوره؟ هنوز نمی تونه بیاد محله؟ بهش بگید حسابی جاش محفوظه. داخل محله و داخل دل های هم محلی هایی که شما رو از خیلی پیش اینجای می شناسن. حسابی خوشحالم که اینجایید و حسابی ممنونم که هستید! کاش بشه که باز هم باشید! بیشتر از ماه های گذشته.
همیشه شاد باشید!

سلام بانوی عزیز. اول اینکه معذرت از اینهمه تأخیرم. سیستمم داغون شد و الآن دستم روی کیبورد بی سیم می چرخه و جونم بالا میاد تا۱کلمه بنویسم. ببخش اینهمه طولش دادم. بانو من هم داخل روشنایی تماشاشون می کردم. مخصوصا اون هایی که داخلشون رنگی بود و انگار پره داشت. می گرفتمش جلوی چشمم و آهسته چرخش می دادم. وایی چه قشنگ بود. با از اون۶ضلعی شیشه ای ها که به لوستر آویزونن هم این کار رو می کردم. حس می کردم دنیای داخل اون۶ضلعی ها دنیای پری هاست. دلم صادقانه واسه اون تصویرها تنگ شده. خیلی زیاد. به جای من هم تماشا کن.
به شدت شادم کردی با حضور صمیمی و آشنات. ممنونم که اومدی. ممنونم که هستی.
همیشه شاد باشی.

سلام پرپری.
یادش بخیر قدیما. یادش بخیر بچگی ها.
نوشته قشنگی بود. ولی من کلا معتقدم که همچنان بشین و سیگارتو بکش. تو هیچ وقت خوب نمیشی.
فحش نده که خودتی. هر چی گفتی هم خودتی.
راستی می دونستی امشب شب هشتم خرداده؟ هیچی دیگه گفتم اگه نمی دونی برو سیگارتو بکش.
الفراااااااار

سلام وحید. می دونی الآن چه قدر دلم می خواد دستم بهت می رسید تا سر صبحی سر و ته می کردمت آیا؟ سیگار۱جوریه نمی خوام. بوی موندگار داره، خاکسترش کثیف کاری راه میندازه، اگر مواظب نباشی ته سیگار نیمه روشن شر درست می کنه، و خلاصه من تفریحات امن تری رو ترجیح میدم. هرچی بگم خودمم؟ ایول پس حالا که این مدلی شد تو۱فرشته بی نقص و بسیار مثبت هستی خخخ. آخ جون چه حس خوبی! ممنونم که هستی دوست من! دوست آشنای من! ممنونم!
هی راستی۱چیزی! امروز نمی دونم چندم خردادماهه. مسخره هم خودتی! حالا من الفرار خخخ.

پاسخ دادن به خانم کوچولو لغو پاسخ