خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک شب، یک قصه، یک انتها.

توضیح:

من نوشتن رو دوست دارم. فقط می نویسم. متن، داستان، شبه شعر، پراکنده، و هر چیزی که با نوشتنش حس کنم چیزی نوشتم که سبکم می کنه. این دفعه هم همین کار رو کردم. این نوشته هم شبیه تمام نوشته های پیشین و اگر عمری باقی باشه پسینم، ترکیب ناموزون و ناهمگونیه از تخیل، تجسم، پریشان نوشت های نیمه شبانه، تمایل به نوشتن، و کلمات. همین و بس. اثری از واقعیت، سندیت و حتی عقلانیت درش نیست. پس اگر حس و حوصله داری و این رو می خونی، هرگونه توصیف، تشبیه، تفسیر، تدبیر و تعبیر از این سیاه نوشت ها، لطفا ممنوع!

***

1شنبه شب.

روزهای بدی نیستن این روزها. کمی بلاتکلیف. کمی گاهی حرصی. کمی خسته. کمی در انتظار. کمی در التهاب. کمی … ولی بد نیستن.

تاب می خورم وسط این جاده ی سفید و سیاه و گاهی بی منظره و گاهی رنگی. جاده ی4فصل من این شب ها عجیب ناهموار میشه گاهی.

باز امشب زدم به جاده ی عطش و آتیش. در شیرینی های تلخ شناورم. عجب تلخه! و چه شیرین! در آرامشی هرچند غیر طبیعی شناورم. سعی می کنم مهار ادراکم رو به1عامل حتی کمی پایدار روی زمین ببندم تا خیلی از خاک و از بیداری و از عالم ادراک جدا نشم. سخته. داره سخت تر هم میشه. دلم می خواد بیخیالش بشم تا پرواز کنه و بره. دنبال توجیه می گردم. روی ساعت متمرکز میشم. دیر وقته. این ساعت از شب، درک به چه کارم میاد! جهان تقریبا خوابه. لازمم نمیشه بیداری. پس بیخیال. توجیه رو پیدا می کنم. تلاش رو رها می کنم. لیوانم رو که حالا2دستی چسبیدم آهسته می برمش بالا. با حسی عمیق از جنس سپاس. بی خود از خود و بیخیالِ تلخی های وحشتناک و شیرین. سوار لحظه ها تاب می خورم. هر لحظه که می گذره شبیه تاب می بردم بالا. آه خدایا چه شیرین! بالا، بالا، بالاتر. ارتفاع می گیرم و آگاه و به شدت رضایتمند وارد عالم هذیون های بیداری میشم. همه چیز در گردشه. من می چرخم. جهان می چرخه. گذشته و حال دست در دست هم آهسته می چرخن. دیروز و فردا درهم و خارج از خود و فارغ از قاعده ها شونه به شونه آواز می خونن. آوازی از جنس عجیبِ بیخودی و هذیون. دیوارهای ذهن و زمان و مکان آهسته آهسته محو میشن. همه چیز شبیه1دنیا رنگ جاری و قاطی درهم میره. چه بی قاعدگیِ قشنگی! خودم رو درش رها می کنم. سردیِ لیوان بین دست هام تنها نقطه اتصالم به اینجاست. حفظش می کنم. لازمش دارم. لیوانم سرده و پر! از سر رضایت لبخند می زنم. کافی نیست. می خندم. بلند می خندم. این لیوانه چه قدر شبیه لیوانیه که در اون عصر جمعه زدم شکستمش. چه قدرتی داشت دستم اون لحظه. باید می شکستم. باید عربده می زدم. از ته دل. با تمام وجود. زدم. انگار به جای شکستن منفجر شد از بس محکم زدمش زمین. شیشه خورده هاش تا زیر آرنجم پرید بالا. و اون هوار. چه چسبید! عصر جمعه ی تگرگی بود. از خودم در رفته بودم اون لحظه ها. خشم بود یا درد بود یا درد بود یا درد بود! نفس هام رو توی سرم می شنیدم انگار. لیوان که خورد زمین، حنجرهم که سوخت، انگار آروم تر شده بودم. گلوم تا صبح فردا از شدت عربده ای که زده بودم گزگز می کرد. به کسی نگفتم. چه بد گذشت و سنگین لحظه های تگرگ در اون عصر جمعه!

تشنه ام. بی انتها تشنه ام. لیوانم سبک و باز سنگین میشه. سرد و سنگین، و من پُرَم از حس رضایت از این2تا.

در تعلیقِ شیرین و بی توصیف شناورم. جاده همراهم معلقه انگار. پیش میرم. به طرف مقابل. بدون اینکه بخوام به جایی برسم. فقط پیش میرم. اطرافم کسی نیست. خودم هستم و موزیک هایی که به دلخواه جاشون می ذارم. دنبال چیزی می گردم که دلم بخوادش. آهنگ ها رو با دست ها و گوش ها و درک نیمه هشیار رد می کنم. روی بعضی هاشون متوقف میشم و اجازه میدم تا آخرش بخونن ولی فقط بعضی هاشون. جستجو داره سخت میشه. دارم از مفهوم جستجو دور میشم. و1دفعه1صدای بلند و شلوغ می پیچه داخل سرم. آخ! می خوام ازش رد بشم. نمی تونم. دستم، گوش هام، ادراکم، نافرمان و متوقف اون صدای بلند و شلوغ رو زندگی می کنن. می شناسمش. کوتاهه و شلوغ. بسیار کوتاه. شاید2دقیقه هم نشه. بسیار کوتاه. بسیار شلوغ.

انگشت سرد و بی حسم به جای دکمه بعد روی دکمه قبل فشار میاره. صدای بلند و شلوغ دوباره تکرار میشه. تموم میشه و باز تکرار میشه. باز هم و باز هم و باز هم و…

-آخ! سرم!

چندتا اسم آشنا از اعماق ادراکم واضح و محو میشن. اشک هام رو از روی لبخندم پاک می کنم. با دستی خوابزده و سنگین. اسم های آشنا همراه تعلیقم پرواز می کنن. سعی می کنم جاشون بذارم. موفق نمیشم. اون ها در گوشه های ذهن شناورم می چرخن. می چرخن و منعکس میشن و باز منعکس میشن.

سیری ناپذیر و بیتاب تشنه ام. از اسم های آشنا فرار می کنم. از خاطره های آشنا. از ای کاش های تاریک. از همه چیز بیشتر و بیشتر فاصله می گیرم. اسم های آشنا در اعماق ادراکم سوسو می زنن. عقب تر می کشم. به اعماق ناهشیاری عقبنشینی می کنم. به خنکای تلخ لیوانه داخل دست هام پناهنده میشم.

چیزی سکوت معلق در رگ هام رو آهسته کنار می زنه. ملایم، نرم، دور، از جنس سراب. گوش می کنم. از اعماق تعلیق، تمرکزی که نیست رو فرا می خونم و گوش می کنم. صدای آواز میاد. از جهانی موازی با تعلیق های تاریک ولی عزیزِ من، صدای آواز میاد. چه قدر این صدا آشناست. متوقف میشم. گوش می کنم. می شناسمش. جنسش رو. طنینش رو. هواش رو می شناسم. آوازی از جنس پرواز. از جنس آسمون. از جنس عزیز و عزیزِ خاطره های من. واضح و نزدیک. دارن صدام می کنن.

-ما رؤیاهای بیداری های تو هستیم. تعبیرهای سفیدی که دست در دست تو از جهان سراب وارد بیداری هات شدیم. از جنس هوای آسمون. از جنس هوای خنک و عزیزِ صبحِ اول. ما رو می شناسی؟ ما رو خاطرت هست؟ البته که هست. ما هم تو رو خاطرمون هست. می دونستی هنوز می پریم؟ می دونستی آسمون هنوز همون قدر قشنگه؟ می دونستی پرواز هنوز همون قدر بهشتیه؟ ما می دونیم. ما هنوز هستیم. اینجا و در انتظار تو. ما هنوز در جهان بیداری به سراب ها رنگ حقیقت می زنیم. ما دلتنگت هستیم. تو چی؟ دلتنگ ما نیستی؟ اگر هستی،  سخت نیست. فقط چشم هات رو ببند. بعد سوار شونه های نسیم شو و بیا. راه کوتاهه. جاده همواره. ما در انتهای این راهِ کوتاه و هموار در انتظارتیم. جای تو هنوز در پروازهامون محفوظه. فقط اجازه بده مژه هات هم رو لمس کنن. بعدش دست هات رو دراز کن و ببین که در انتهای این جاده ما دست هات رو می گیریم. حتی لازم نیست پلک هات باز بشن. فقط بخواه و بخواب. بعد روی بال های نسیم بیا. آهسته و سبک بیا. با1نفس کوتاه بهمون می رسی. لازم نیست چشم باز کنی. از اونجا به بعد دیگه بین مایی. وسطِ هوای بی توصیفِ صبح اول. در متن پریدن های تا بی انتهای بی انتها. شیرینه مگه نه؟ طول نمی کشه. زود می رسی. خیلی زود. آروم بخواب. چشم هات رو ببند و بخواب! همه چیز درست میشه. تمام ستون هایی که از ویرانه هاشون گذشتی آباد میشن. مثل اون صبح اول. فقط تو بخواه. فقط تو بیا. فقط تو بخواب. بخواب. بخواب!

چه بهشتی! زمزمه خودم رو از انتهای تعلیق می شنوم.

-بهشت!

می خوامش این بهشت رو. چه قدر می خوامش!

چی میشه اگر به این دستور العمل عزیز گوش کنم، چشم هام رو ببندم و، … شونه هام آهسته آهسته به طرف آواز، به طرف مسیر سبز و به طرف رؤیای درخشان صبح اول متمایل میشن. آواز قوی تر میشه. من خسته تر میشم. پلک هام در آستانه بسته شدن لحظه ای تردید می کنن. واضح تر از هر زمان دیگه ای در طول این شبِ بی انتها دارم می شنوم.

-ما همه اینجاییم. فقط تو نیستی. کافیه دست های هم رو بگیریم تا طلسم باطل بشه. تا شب بشکنه. تا صبح بشه. صبحِ خودمون. صبحِ اول. زود باش. تا همینجا هم زیاد طول کشیده. جاده در انتظارته. صبح و پرواز و ما در انتظارتیم. عجله کن.

مقاومت رو بی حال کنار می زنم. هوای صبح اول رو در خاطر ناهشیارم مزه مزه می کنم. خوابم میاد. چه قدر خوابم میاد. آواز عمیق تر و شیرین تر و صمیمی تر میشه. می تونم بشنوم که تک مضراب های رؤیا صدام می کنن. به نام و نشون می شناسمشون. به نام و نشون صدام می کنن. مهربون و صمیمی صدام می کنن. از جنس محبتِ شفافِ اون صبح اول.

صدام پیش از وجودم خوابش برده انگار. در آستانه ی بی خودیِ کامل تلاش می کنم. از جنس خواهندگی شفاف تلاش می کنم. به شدتی دور از انتظار تلاش می کنم. که حرف بزنم. که جواب بدم. که دست هام رو ببرم بالا و اون شونه های آشنا رو لمس کنم. که از4چوب دروازه بیداری رد بشم و زیر اون تاق کوچیک اما عزیز، با صاحب اون ندای آرام و صمیمی یکی بشم. حس کنم. لمس کنم. باور کنم!

چه قدر خوابم میاد. چه قدر شدید و شیرین خوابم میاد!

دست های خشن بیداری به شدت تکونم میدن. کلافه میشم. می خوام بخوابم. تکون های شدید و دردناک اذیتم می کنن.

-بسه دیگه. راحتم بذار. ولم کن. می خوام بخوابم. می خوام، … می خوام، …

حس می کنم جای سیلی های نه چندان کهنه عبرت روی گونه های تبدارم آتیش گرفتن. از خواب می پرم. عبرت بی رحمانه بهم سیلی می زنه. باز هم. باز هم!

-چند دفعه دیگه لازمه تا بیدار بشی؟

از شدت درد نفس هام به شماره می افتن. سیلی های عبرت خاطرات وحشتناکی رو از اعماق ناخودآگاهم احضار می کنن. با هر ضربه1موج قوی از هجوم خاطرات جهنمی رو مثل جریان خونی که از زخم های باز فوران می کنه هوار می زنم. عبرت به سیلی زدن هاش ادامه میده. خاطرات تاریک به هجوم هاشون ادامه میدن. شب. توفان. تگرگ. تدفین. توفان. سقوط. درد. شب. توفان. وحشت. حیرت. قیامت. سقوط. ویرانی. خاک. خاکستر. سکوت. سقوط. بطلان. هیچ. هیچ. هیچ!

کسی از اعماق سینهم ناله می کنه. می شنوم. تلخ و زخم خورده.

-به خاطر خدا! نه! به خاطر خدا!

عبرت فریاد می کشه.

-باز هم می خوایی؟

-تو رو به خدا! متوقفش کن!

حس می کنم به قفسه سینهم فشار میاد. حس می کنم نفس هام سنگین میشن. حس می کنم چیزی از درون فشارم میده. به تهوع می افتم. تهوع واقعی نه کابوس. صدای شکستن لیوانی که از دستم رها میشه بیدارم می کنه. به شدت به جهان بیداری پرت میشم. از اون بالا سقوط می کنم و محکم می خورم زمین. دردی سرد و منجمد فاتحانه در تمام جسمم پخش میشه. بیداری به رگ هام فشار میاره. به حس نفرت انگیز تهوع می بازم.

صدای آواز دیگه نیست. هیچ صدایی نیست جز ضربان تند و خشنی که داخل سرم می زنه و در تمام جسمم می پیچه و باز تکرار و تکرار میشه. سنگینم اندازه کوه. سردم اندازه یلداهای بی پایان زمستون. خواب شیرینی بود. کاش بیدار نمی شدم. دست های عبرت آهسته تکونم میدن.

-فقط بیدار بمون. فقط بیدار باش! تو1دفعه این راه رو رفتی. حالا می دونی که صبحِ اول شب هم داشت. تو شبِ صبحِ اول رو دیدی. می شناسیش. هوای تلخ و سنگینش رو نفس کشیدی. تو بطلان صبح رو در شعله های شب زندگی کردی. تو دیگه هرگز نباید دیشب های جهنمی رو تکرار کنی. این دفعه ازش جون به در نمی بری. دیشب ها رو فراموش نکن. دست های بیداری رو رها نکن.

از ورای مه معلقی که درش شناورم به جهان بیداری خیره میشم. جهانی سخت، سنگی، اما واقعی. صدای آواز رو از جهان موازی هنوز می شنوم انگار. چه تشنگی وحشتناکی! باز هم لیوان، باز هم تشنگی، باز هم تکرار و تکرار، باز هم تعلیق. ولی این دفعه، …

صدای آوازها از جهان موازی در تعلیقم شناور میشن. آوازها، پروازها، خنده ها، خنده ها، خنده ها! … من اما نمی خندم. گریه می کنم. سرم رو به شونه های عبرت تکیه میدم و گریه می کنم. با تمام روحم گریه می کنم. با تمام درکم گریه می کنم. بیدار و تلخ گریه می کنم. بی پروا از دیده شدن، از شنیده شدن، هقهق شدید و نفس گیرم رو گریه می کنم. بیداری آهسته با دست های خشن نوازشم می کنه. بابا زمان1نواخت و مهربون روی اشک هام غبار می پاشه. دست های پیر و مهربونش رو دور شونه هام می ذاره و با طنینی از جنس آرامش می خنده.

-بیا باباجون. بیا از وسط این شب رد بشیم. نه به مقصد صبحی که تو خوابش رو می بینی. اون واقعی نیست. سرابیه با پایانی باز هم از جنس تاریک درد. به واقعیت های هرچند سنگی در بیداری وفادار بمون. بیا باید بریم.

عقل دور اما حاضر میگه:

-عادت زشتیه این لیوان شکستن هات. اگر همین طور پیش بری لیوان کم میاری و میری سراغ باقی شکستنی ها. باید ترکش کنی.

لبخند می زنم. خیس اما واقعی.

-دفعه دیگه سعی می کنم مواظب تر باشم. اما نه خیلی.

حس میگه بخون. آوازی نه شاد اما واقعی. از جنس دلت. از جنس خودت. بذار شاد نباشه. تلخ بخون اما بیدار. بخون. و کسی در وجودم، از قفسه سینهم، از حنجرهم، آهسته می زنه زیر آواز. آوازی نه شیرین. اما واقعی.

-شبای تلخ و تاریک، شبای ساکت و سرد.

پر از هجوم سرما، پر از سیاهی و درد.

میونه جاده تنها، خراب و خورد و خسته،

کنار سقف ویران، مسافری نشسته.

میونه دامنه شب، به رنگ تلخ یلدا،

تنی خمیده در تب، در انتظارِ فردا.

شبای سرد پاییز، شبای بی ستاره،

یه آسمونه سنگی، یه نقش پاره پاره.

اینجا نمون مسافر! که اینجا ختم شب نیست.

به جز سرای غربت، به جز خزان و تب نیست.

چشماتو باز نگه دار. تو قصه ها سر نکن.

این که میاد سحر نیست. سراب رو باور نکن.

از این قصه سفر کن. شکسته پَر، پیاده.

دل بِکَن از این سراب. بزن به قلبِ جاده.

نمی تونم ادامهش بدم. صدا می شکنه. قافیه ی آواز می شکنه. کلمات می شکنن. شبیه شکست نور. شبیه شکستن تصویرها از پشت پرده اشک.

در اشک شناورم. تکیه به شونه های غبار پوش و آشنای بابا زمان، آهسته در شب پیش میرم. منگ و همچنان در تعلیق پیش میرم. نگاه گیجم به مقابل خیره مونده. و رو به رو، در اون دورها، خیلی خیلی دور، طلوع صبح رو می بینم که آهسته آهسته شب رو از تاقچه افق پاک می کنه. آه می کشم. این صبح از جنس رؤیا نیست. هواش هوای بهشت نیست. این صبح از جنس صبح اول نیست. روزی در عالم واقعی در انتهای شبی در عالم بیداری. معمولی. سنگی. خاکی. اما روشنه. صبح ها همیشه روشنن. حتی پاییزی هاشون. حتی خاکستری هاشون. بابا زمان به همون1نواختی همیشه پیش میره و پیشم می بره. فکرم رو می خونه انگار. به لبخند بارونیم می خنده و1مشت غبار طلایی به لوح خراشیده خاطرم می پاشه. درد کمتر میشه. بابا زمان با عصاش مقابل رو نشونم میده. شب داره تموم میشه. به صبح نزدیک میشیم. و من1دفعه دیگه1طلوع دیگه رو فتح کردم. در گذشته، زمانی که هوام هوای این زمان نبود، خیلی دوست داشتم شب هایی رو که بیدار می موندم و طلوع صبح رو فتح می کردم. رد شدن از مرز بین شب و صبح رو عجیب دوست داشتم. هنوز هم دوستش دارم. سرم رو به شونه های بابا زمان تکیه میدم. عطر حضور غبار گرفتهش رو نفس می کشم و بی حال می خندم. از پشت پرده اشک، در لا به لای هقهق های خسته و حالا دیگه منقطعم، بی حال می خندم. افق روشن تر شده. روشنایی داره آهسته آهسته پخش میشه. اون رو به رو هیچ رویای آشنایی نیست. فقط انتهای شب و طلوع صبح به هم پیوند خوردن. باید بیدار بشم. فردا داره میاد. روز دیگه ای از زندگی. چیزی به سرعت1ستاره دنباله دار با نور طلایی تیره مثل برق از سرم رد میشه و از جا می پروندم.

-فردا با این حال چه مدلی سر کار و از اون بدتر بعد از کار سر کلاس بعد از ظهر تعادل این جسم بیچاره رو حفظش کنم!

مشکلی از جنس روزمرگی های واقعی. بهش می خندم. نه چندان بلند. توانش رو ندارم. اما رضایتمند بهش می خندم. از پشت مه تعلیق به رو به رو خیره میشم. اون دورها، در انتهای شب، آسمون با خاک دست در دست هم، پیوسته و محو در غبار ابهامی خواب آور، در انتظارم هستن.

پایان.

-از نیمه شبانه های پریسا-

۶۲ دیدگاه دربارهٔ «یک شب، یک قصه، یک انتها.»

سلام پریسا خانم. خوندم و لحظاتی با حس و حالتون همراه شدم. لحظاتی از حس های گوناگون. از ناامیدی ها و امیدهای درونی و عجیب هم حسشون می کردم. انگار درونیات من رو داشتید می نوشتید یا انگار خودم رو داشتم می خوندم. در هر صورت مرسی. اما
اما
توجهتان را هب این جمله جلب می کنم: اگر حس و حوصله داری و این رو می خونی، هرگونه توصیف، تشبیه، تفسیر، تدبیر و تعبیر از این سیاه نوشت ها، لطفا ممنوع!
دستم رو بستی و گرنه یک سیاه نوشت در جوابت آماده کرده بودم. خخخ
موفق و شارژژژ باشی

سلام آقا مهدی. ممنونم که حس و حوصله داشتید و منو خوندید. بابت اون بخش هم خخخ شرمنده آخه۱مدت خیلی زیادی بود هرچی می نوشتم۱کسی داخل یا خارج اینترنت پیدا می شد که مثلا بهم بگه این رو از روی کدوم موضوع واقعیت گرفتی؟ یا مثلا چه اتفاقی واست افتاد که این رو نوشتی؟ یا مثلا این داستان کی واسه تو پیش اومد؟ راست میگی پیش اومده یا از جایی برش داشتی؟ و از این مدل ها که زیادن و نه من حس و حوصله دارم بگم نه مطمئنا شما حس و حوصله دارید که بخونید. در مورد این یکی با خودم گفتم از همون اول حلش کنم هم و خخخ حلش کردم.
شارژ بودن عالیه. ممنونم خیلی زیاد. شما هم۲۰باشید!

سلام ابراهیم. می دونم که تو درک می کنی. مطمئنم و متأسف. کاش درک نمی کردی ابراهیم! درک فقط از وجودهایی میاد که حس های مشابه رو تجربه کرده باشن. و خدا می دونه که در مورد تو این رو دلم نمی خواد. ای کاش دست من بود! کاش گاهی مدار زندگی دست من بود! تجمع خخخ! یکیش من بودم الآن میرم ببینم چه کردی.
ممنونم از حضور عزیزت.
همیشه شاد باشی!

سلام پریسا جونم.
خیلی خوب بود و خیلی متنت رو دوست داشتم. بعد یه امتحان دینی که همش همه چیز رو حرام میدونه بهم خیلی چسبید.
امیدوارم همیشه شااد ,خندون,سرحال,امیدوار و درحال اذیت کردن آقا ابراهیم ببینمت.
خسته نباشی .

سلام عزیز. وایی یا خداااآاااآااا خخخ وایی خدا شکلک۱عالمه حرف های مگو و۱خنده بلند از مدل انفجاریش که بعد از خوندن کامنتت شبیه توپ شلیک شده و بند هم نمیاد. هنوز دارم می خندم به جان خودم این خخخ! امیدوارم امتحانه رو عالی داده و ازش نمره عالی گرفته باشی. اذیت کردن ابراهیم هم۱دونه از اون اعمال حیاتیه که انجامش کلا واسه روح و روان خوبه. به همه توصیه می کنم امتحانش کنن. آخیش این هم به تلافیه اذیتی که داخل پست خودش به من فرستاد! خخخ با اجازه من در میرم این بیاد کله پام می کنه. خانم کوچولوی عزیز ممنونم از حضورت و به خدا کلی حالم جا اومد از حس مثبتی که از خوندنم داشتی.
همیشه شاد باشی!

نشنیدی میگن ……
خودت برو جای خالی رو پر کن پریسا
ایشالا مینا خانم بیاد اون وقت دو نفری و چند نفر دیگه رو هم صدا میکنیم و خودت ادامشو برو
ازیت خانم کوچولو هم بمونه پست بعدی خاطرات یه مادر باهش خودم حسابم رو صاف میکنم

من که نشنیدم ولی تو هم نشنیدی که میگن دنیا دار مکافاته؟ روی همین اساس هم حالا من خخخخ خخخ خخخ خخخ خخخ و باز هم خخخ. به قول۱دزدی چیز یعنی نه۱بنده خدایی، دزد رو تا نگرفتن پادشاست. من هم الآن پادشاهم. الآن رو عشقه! راستی۱دونه خخخ دیگه این تهش جا مونده بود پس خخخ.

موافقم اون قدیمی ها بهتر بودن این جدیدی ها تقلب قاطی مارک هاشون زدن به جای اینکه بالا ببردت چنان می کوبدت زمین که طرف میره زیر خاک دیگه با زور بیل هم حاضر نیست در بیاد بیرون. در نرو بابا تأیید کردمت امنه خخخ!

سلام پریسا جون عالی بود حس کردم با تمام وجود …
چقدر دعوای پریسا و هیوا خنده داره جالب شده که خانم کوچولو هم بهشون اضافه شده
وایییییییی الهی بمیرم داداشم تنها شده آقایون شماها کجایید ؟ لطفا بداده داداششم برسید
هر چند میدونم داداش هیوا تنهایی پس همه دخترای محله بر میاد خخخخخ
پریسا جون همیشه شاد باشی

سلام خانمی. آقایون رو ولشون کن بیا وسط اون طرف وایستا۲به۲آخ جون. من و خانم کوچولو تو و ابراهیم. ایول اول کی بزنه؟ خخخ ایول شلوغی! میمیرم واسش!
ممنونم عزیز از اینکه اومدی. ممنونم که خوندیم و ممنونم که بهم، به حسم و به خط های پراکندم لطف داری.
پاینده باشی! میگم واسه چی کامنته این شکلی شد؟ اولش جوابم به مهرناز اومده بود. واسه چی؟ تقصیر ابراهیمه. من می دونم تمامش تقصیر ابراهیمه. ایول ابراهیم بدجوری دلم هوای همه این ها رو کرده بود. اینکه شلوغ کنیم. اینکه بخندم و بخندیم. حتی اینکه تقصیر سر۱کسی آوار کنم. خخخ راست میگم واقعا دلم واسه تمام این ها تنگ شده بود. ولی با تمام این ها هرچی داستان عجیب غریب اینجا پیش بیاد تمامش تقصیر این ابراهیمه.

فارسیش فکر کنم کم گیرت بیاد ولی انگلیسیش تا بخواهی زیاده. تجربیات بعد از استفاده از دیمِتیلتِریپتامین ملکول روح رو میگم. بیشتر توضیح نمیدم چرا که اطلاعات در خصوص این ماده‌ی غیر مخدر و بی‌ضرر، بد‌آموزی داره. اگه خودت کنجکاو بودی و خواستی، به فارسی دی‌ام‌تی، یا به انگلیسی DMT رو توی اینترنت گشت بزن.

کنجکاو؟ دارم از فضولی پرپر میشم. به خدا جدی میگم. اگر پیداش نکنم خودت رو پیدا می کنم تمام کرک های قالی های خونهت رو ریش ریش ژولیده می کنم تا واسم بگی!
ممنونم که اومدی مدیر. و ممنونم که، … بیخیال فقط ممنونم ازت.
دعای من واسه تو به سبک همیشه:
بدجوری شاد باشی!

سلام استاد عزیز من و محله. به روی چشم. ولی آخه کامنتی چه مدلی بخونم؟ اگر هم می شد من صدام افتضاحه محله می ترکه خخخ. تا اِسا مازِندِرانی نَنویشتِمِه چیچی خانه دربیه خِدا خیر هاکانه بَنویسِم بَوینِم اگر شِما بِتوندی بَخوندی پس مه کار و این کیبورده کار دِرِستِ. خادمانِمی چنده سخته مه پِر رِ دربیارده خخخ.
بهم افتخار دادید استاد. ممنونم از حضور صمیمیتون.
کامیاب باشید!

سلام خورشید خانم. ایشالا همیشه تابان باشی و زندگیت پر باشه از تابش های رنگی رنگی. بطری خخخ اینجا نمیشه همین چندتا رو هم به افتخار این ابراهیم آوردم که بزنم بهش و خوش بگذره خخخ. بطری خالی اسلحه اختصاصی۱جای دیگه هست اینجا محله عمومیه ملت می بینن بد آموزی داره. ممنونم که اومدی خورشید خانم.
تابنده باشی!

سلااام پریسااا جان
امیدوارم رو به راه باشی
نوشتت عالی بود مثل همیشه
گنگ و مبهم ولی آشنا
میگما دلت برای یکی تنگ نشده
بگم بیاد اینجا کامنت بزاره خخخخ یا ایمیل بفرسته برات در مورد تکبال یا همون فسقلی خخخخی
ابراااهییییم بیااااا
من یه تکبالی ی درجه یکم
ابراااهیییم بیییییییا
پرییییییسااااا بررررررررررووووووو
شااااااد بااااااااشششششییییی

ایول سلاااآاااآاااآاااآااام آریاجان. چه طوری آریاااآاااآااا بابا کجا هستی آخه! ممنونم از تعریف صمیمیت آریای عزیز. و آشنا؟ گفتی آشناست نوشته من؟ یا حضرت خدا من بعد از این کامنته۱سر میرم آب بخورم بعدش چیزه.
نه تکبال نه ای خدا تکبال نهههههههههههه از دست شماها کجا در برم آخه!
نه دلم تنگ نشده چون اون ایمیل ها شبیه بلای آسمونی زمینی همین طوریش دارن سرم می بارن آخریش هم۳شنبه شب همین هفته بود که حسابی الطاف داخلش داشت و ایشالا خدا۱دونه از این ها نصیبت کنه تا دیگه نفرین برام صدا نکنی خخخ.
نه ابراهیم دروغ میگه نیا ابراهیم برووو خخخ برووو به جان خودم این برعکسی میگه خخخ خخخ وایی خدا خخخ.
آریا۱جور کیف داری خوشحال شدم دیدمت. خوشحالم که هستی آریا. خوشحال و ممنون و ممنون و۱عالمه ممنونم از حضور حسابی عزیزت.
تمام شادی های جهان به کامت.

سلام آریای عزیز و مهربون
تکبال آخ جون تعدادمون حسابی رفت بالا
من تو وحید مینا خانم و و و و و
پریسا تو جای خودت بودی الآن جونتو برمیداشتی و تکبال رو ادامه میدادی یا میرفتی یه سیاره دیگه و اونجا مینشستی و از همون جا تکبال رو مینوشتی
در هر صورت تکبال رو باید بنویسی
پس همه یه صدا پریسااااااااااااـااااااااااااااااا تکباااااااااااال

ابراهیم رفتم۱سیاره دیگه الآن اون بالاها نشستم. جدی میگم در ارتفاعاتم. فقط اینجا اینترنتش افتضاحه با سیم به اینترنت گوشیم چسبیدم اومدم کاش کامنتم بره! یعنی بیاد! خلاصه اینکه رفتم اون بالا نشستم و دارم کامنت می نویسم و بدم نمیاد از این بالا۱چیزی پرت کنم بخوره وسط ملاج تو تا موضوعات اذیت کردن من یادت بره و دور خودت بچرخی من از این بالا تماشات کنم بخندم و آخ جون شکلک بدجنسی.

پاسخ دادن به خانم کوچولو لغو پاسخ