خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم-پارتهای آخر‍‍‍‍‍‍‍

پارت ششم.

 

لبخند مرد پررنگتر شد و رو به رامتین گفت:

 

بفرمایید اونجا پیش جوونا که حوصلتون سر نره.

 

و به یه گوشه از سالن اشاره کرد که یه گروه پر از دختر و پسر دور هم ایستاده بودند. وقتی کمی دقت کردم دیدم شاکری هم بین پسرای دیگه ایستاده و داره باهاشون میگه و می خنده. رامتین وقتی دید من هنوز ایستادم  با صدایی بلند که مرد هم بشنوه گفت:

 

مانیا جان,عزیزم نمی خوای راه بیفتی؟

 

برگشتم نگاهش کردم و گفتم:

 

چرا, بریم.

 

و رو به مرد ادامه دادم:

 

با اجازه.

 

مرد هم سری تکون داد و گفت:

 

خواهش می کنم. منزل خودتونه.

 

به همراه رامتین به سمت همون گروه دختر و پسرا راه افتادیم و وقتی بهشون رسیدیم رامتین یه سلام کوتاه کرد و بقیه هم با خوشرویی جوابش رو دادن.

 

اوه. مهندس شما کجا؟!اینجا کجا؟!

 

با صدای شاکری همه به سمت ما برگشتند . رامتین  با لحن نسبتا جدی ای گفت: 

 

این مهمونی در اصل به مناسبت قرارداد شرکت ما و جناب داوودی برگذار شده. شما اینجا چیکار می کنین مهندس  شکوهی؟! 

 

هههه. چه راحت برا خودشون اسم و فامیلی انتخاب میکننا. جنااب مهندس  شکوهی؟! کی؟! شاااکری؟ جناب سروان محسن  شاکری؟! جاالبه.

 

شاکری یا بهتره بگم همون دکتر شکوهی گفت:

 

من از طرف دختر مهندس داوودی دعوت شدم و.

 

 و به دختری که کنارش ایستاده بود اشاره کرد. یه دختر حدودا 24 ساله با قدی بلند و هیکلی متناسب و چهره ای با نمک و جذاب. »البته اگه اون آرایش غلیظ صورتش رو فاکتور بگیریم«  و ادامه داد:

 

معرفی می کنم ایشون فرناز خانم ,دوست و همکار  بنده هستن.

 

فرناز لبخندی زد و دستش رو جلوی رامتین دراز کرد و گفت:

 

خوشبختم رامتین خان. تعریفتون رو از پدر زیاد شنیدم.

 

نگاهم روی رامتین بود که دیدم دستش رو دراز کرد و دست فرناز رو گرفت توی دستش و گفت:

 

منم خوشبختم خانم. پدرتون به من لطف دارن.

 

در همین لحظه داوودی که همون مردی بود که دم در بهمون خوش آمد گفت از راه رسید و با صدایی شاد و سرخوش گفت:

 

مانیا خانم چرا مانتوتون  رو در نمیارین؟ اینطوری براتون سخت نیست؟

 

لبخند کمرنگ و مصلحتی ای زدم و گفتم:

 

آخه نمی تونم همینجا مانتومو در بیارم.

 

داوودی رو به فرناز گفت:

 

دخترم, مانیا جان رو راهنمایی نمی کنی؟ ایشون و مهندس مهمون افتخاری ما هستن.

 

فرناز  با اکراه نگاهم کرد و گفت:

 

همراه من بیاین.

 

وقتی داشتم از کنار رامتین رد می شدم متوجه اخمای درهمش شدم. و صدای پر خنده داوودی رو هم شنیدم که گفت:

 

رامتین جان نگران نباش همین الان برمیگرده پیش خودت. بیا بریم تو رو به بقیه دوستان معرفی کنم. راستی با فریبرز پسرم آشنا شدی؟

 

 به دلیل دورشدن از اونا  جواب رامتین رو نشنیدم. وقتی از سالن  اصلی دور شدیم وارد یه راهرو پهن و بعد هم یه راه پله مارپیچی شدیم. به طبقه دوم که رسیدیم فرناز به یه اتاق اشاره ای کرد و گفت:

 

می تونی اونجا لباست رو عوض کنی. من بمونم؟ یا خودت میای؟ 

 

گفتم:

 

نه ممنون. اگه می خواین برین. من خودم میام.

 

و وارد اتاق شدم. بعد از تعویض لباسم و مرتب کردن موهام از اتاق خارج شدم و تا خواستم از پله ها برم پایین چشمم به یه پسر قد بلند و خوش تیپ افتاد که داشت می اومد بالا. زمانی که به آخرین پله رسید و متوجه من شد با یه ابروی بالا پریده و   لحن خاصی گفت:

 

واووو!  خدایا این فرشته کوچولو پاداش کدوم ثوابیه که کردم؟ تو آهوی تیز پا از کدوم  بهشت فرار کردی و به اینجا اومدی؟

 

معذب شدم. نگاهش قشنگ نبود. بد نگاه نمی کرد ولی چنان زل زده بود تو عمق چشمام که انگار می خواست از توی چشمام تار و پودمو بشکافه. تا خواستم از کنارش رد بشم جلومو گرفت و گفت:

 

کجا داری میری ؟ من تو رو تازه پیدا کردم.

 

مانیا؟ کجایی؟

 

با صدای رامتین نفسم که از ترس تو سینم حبس شده بود رو بیرون دادم و گفتم:

 

دارم میام عزیزم.

 

پسره با تعجب بهم نگاه می کرد و تو  همون لحظه رامتین هم از راه رسید و با دیدن پسره اخمی کرد و گفت:

 

آقا فریبرز فکر کنم شما الان باید پیش مهموناتون باشین. نه؟

 

فریبرز نگاهی از سر تعجب و حرص به رامتین و من انداخت و گفت:

 

بله. ولی اینجا کار داشتم. این خانم همراه شمان؟

 

رامتین با لحن کاملا جدی و خشکی گفت:

 

بله. نامزد بنده هستن. اتفاقی افتاده؟

 

فریبرز با تعجب گفت:

 

نامزد؟! مگه میشه؟! ایشون به نظر سنشون خیلی کمه. امم. نه نه اتفاقی نیفتاده.

 

رامتین سری تکون داد و گفت:

 

حالا که شده. خیلی خوب. خدا رو شکر که اتفاقی نیفتاده.

 

و دست منو گرفت و به همراه خودش برد. وقتی کمی از راه پله دور شدیم, رامتین سر جاش ایستاد و با حرص بهم خیره شد و گفت:

 

تو حالیت نیست میگم حواست رو جمع کن؟ اگه این پسره یه کاری دستمون می داد چی؟هان؟! خوشت میاد همش اذیت کنی؟

 

با حرص گفتم:

 

من؟! اذیت؟! من اصلا کاری نکردم, داشتم می اومدم پایین که این تحفه سر راهم سبز شد. اون موقع هم که اومدی بالا داشتم می اومدم .

 

پوزخندی زد و گفت:

 

بله. کاملا مشخص بود که داشتی می اومدی پایین آهوی تیز پا.

 

با تعجب بهش خیره شدم و تا خواستم چیزی بگم, انگشت اشارش رو به حالت تحدید جلوی صورتم تکون داد و گفت:

 

فقط یک بار دیگه, فقط یک بار دیگه مانیا. از کنارم جنب بخوری؛ رفتیم خونه زندت نمی ذارم. فهمیدی؟

 

خیلی جدی بود. خیلی. واقعا ازش ترسیده بودم. اخماش تو هم و چشماش از عصبانیت قرمز شده بود. آب دهنمو با ترس قورت دادم و سرم رو به علامت فهمیدن تکون دادم و اونم وقتی دید حرکتش کاملا تاثیر گذار بوده؛, با سرش به خروجی راهرو اشاره کرد و گفت:

 

خوبه. راه بیفت.

 

باهم به سالن اصلی برگشتیم؛ سرمو انداخته بودم پایین و به وسیله رامتین هدایت می شدم. وقتی رامتین ایستاد سرمو بلند کردم و با دیدن آرزو جون کلی ذوق کردم. :

 

وای خدا رو شکر. بالاخره اومدین؟

 

با فشار دست رامتین روی مچ دستم, ساکت شدم و اخمامو کشییدم تو هم.  آرزو جون با نگرانی گفت:

 

چی شد؟؟؟ چرا یه دفعه ساکت شدی دخترم؟

 

هیچ چی آرزو جون. خوبم.

 

و نگاه عصبیم رو به رامتین دوختم و بهش چشم غره رفتم. رامتین نفس عمیقی کشید و رو به آرزو جون گفت:

 

مامان جان مانیا پیش شما بمونه تا خودم بیام.

 

آرزو جون سری تکون داد و با تعجب گفت:

 

وا ! مگه مانیا بچست؟

 

نه مادر من؛ بچه نیست ولی لطفا حواستون بهش باشه.

 

با حرص دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم:

 

هرجا می خوای بری, برو. چیکار به من داری؟ اه.

 

با چشماش برام خط و نشون کشید و ازمون دور شد. آرزو جون لبخند مرموذی زد و گفت:

 

چرا این پسره اینقدر رو تو حساس شده؟ هوم؟ تو می دونی مانیا؟ 

 

با تعجب و گیجی گفتم:

 

هان! نه نه. من از کجا بدونم آرزو جون؟؟؟

 

آرزو جون خندید و گفت:

 

باشه؛ چرا هول می کنی؟

 

نه…هول نکردم.

 

در همین لحظه عمو سعید هم پیشمون اومد و با دیدن من لبخندی زد و گفت:

 

دخترِ عمو چه طوره؟

 

با لحن لوسی گفتم:

 

عاالیم عموجون. چقدر خوشتیپ شدین شما؟

 

عمو خندید و گفت:

 

قربونت. دیگه به پای زیبایی شما که نمی رسم.

 

ببخشید مهندس تهرانی؟؟ می تونم چند لحظه مزاحم مانیا خانم بشم؟

 

با تعجب به فریبرز خیره شدم. یا خدا این چرا ول کن نیست؟ حتما رامتین باید فکشو بیاره پایین تا بیخیال بشه؟ مگه رامتین بهش نگفت من نامزدشم؟ 

 

خواهش می کنم آقا فریبرز. اگه مانیا جان بخوان باهاتون صحبت کنن؛من کاره ای نیستم.

 

نگاهی از سر ناچاری به عمو انداختم و تا خواستم چیزی بگم؛ جناب نخود خودشو انداخت وسط و گفت:

 

پس مانیا خانم؛ افتخار یه دور رقص رو به من میدین؟

 

یا قمر بنی هاشم. این دیگه چی میگه؟

 

می تونم بپرسم چرا نامزد من باید همچین افتخاری رو به شما بده فریبرز خان؟  فکر کنم بهتون فهمونده بودم که دور و بر ایشون نچرخین؛هان؟

 

فریبرز نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و گفت:

 

یکم روشن فکر باشین آقا رامتین. ایشون نامزدتونن,نه زنتون. توی دوران نامزدی هر اتفاقی می تونه بیفته.

 

صورت رامتین از عصبانیت قرمز شده بود و دستاش هم مشت شده بودن. با حرص گفت:

 

هههه. بچه راتو بکش برو. نذار بزنم زیر همه قرارامون و اون شراکت رو از بین ببرم.

 

فریبرز نگاهی پر نفرت به رامتین انداخت و ازمون فاصله گرفت:

 

پسره ی عوضی. انگار نمی فهمه اینجا ایرانه نه اون قبرستونی که بوده.

 

عمو سعید اخمی کرد و گفت:

 

خیلی خب پسر. چرا اینقدر حرص می خوری؟

 

رامتین برگشت و با خشم به من نگاه کرد و گفت:

 

همش تقصیر توئه.  فهمیدی؟

 

تا خواستم چیزی بگم یه گارسون با سینی که توش پر از نوشیدنی بود به سمتمون اومد و بهمون تعارف کرد و وقتی دید هیچ کدوممون نمی خوریم ازمون فاصله گرفت.

تا آخر شب اتفاقی نیفتاد “البته از نظر من” اما رامتین و شاکری کلی اطلاعات به دست آورده بودن و اینو بعدا از زبون خود رامتین شنیدم.

 

***

پارت هفتم

 

 روز به روز به کنکور نزدیکتر می شدیم و استرس من بیشتر می شد. از طرفی دور بودن از خانوادم و ماجرای داوودی و از طرف دیگه کنکورم به استرسم دامن می زد. از شب مهمونی به بعد رامتین رو کمتر می دیدم. شبا دیر به خونه می اومد و صبحا زودتر می رفت. اصلا معلوم نبود کجاست.

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم. گوشیمو برداشتم و به صفحش خیره شدم و دیدم که نازنینه با بی حوصلگی و خوابآلودگی جواب دادم:

 

الو

 

نازنین با صدای شاد و سرحالی گفت:

 

سلااام مانیا جوونم. چه طوری؟؟؟ هنوز خواب بودی تنبل خانم؟؟

 

با صدای خسته ای گفتم:

 

سلام نازی. خوبم. آره خواب بودم. دیشب تا ساعت 4 داشتم درس می خوندم. جونم کاری داشتی؟؟

 

وااای مانیا پاشو بیا بریم مدرسه. سارینا زنگ زده بود که کلاسای کنکور از فردا شروع میشه و ما هنوز ثبت نام نکردیما. بدو دختر. نیم ساعت دیگه سرکوچه منتظرتم.

 

با هول از جام بلند شدم و گفتم:

 

چییی؟ کلاسا داره فردا شروع میشهه؟ مگه قرار نبود بهمون خبر بدن؟هاان؟

 

نمی دونم. زودتر بیا . کاری نداری؟ برم آماده شم.

 

نه نه. برو. نیم ساعت دیگه می بینمت. خداحافظ

 

سریع به دستشویی رفتم و دست و صورتم رو شستم و بعد از پوشیدن لباسام و برداشتن مدارک لازم برای ثبت نام از اتاقم خارج شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. می دونستم که این موقع از روز آرزو جون رو باید توی آشپزخونه پیدا کنم. وقتی وارد آشپزخونه شدم ؛دیدم رامتین و آرزو جون  دارن صبحانه می خورن. آرزو جون با دیدنم لبخندی زد و گفت:

 

سلام عزیزم. صبحت به خیر.

 

لبخندی زدم و گفتم:

 

سلام . صبح شما هم به خیر. اومدم بگم من دارم با نازنین میرم مدرسه برای ثبت نام کلاس.

 

آرزو جون سری تکون داد و گفت:

 

خب حداقل صبحونه بخور بعد برو.

 

نه نازنین سر کوچه منتظرمه. باید زودتر برم. امروز آخرین فرصت برای ثبت نامه.

 

رامتین که تا اون لحظه سکوت کرده بود با لحن جدی ای گفت:

 

تا حالا داشتین چیکار می کردین که تازه از خواب پا شدین ؟؟

 

با اخم گفتم:

 

خب خبر نداشتم. وگرنه مریض نبودم که بذارم برای لحظه آخر.

 

رامتین با اخم بهم نگاه کرد و گفت:

 

صبر کن می رسونمتون.

 

نه دیرم شده . باید برم.

 

با صدای نسبتا بلند و لحن جدی ای گفت:

 

میگم می رسونم . پس حرف نباشه.

 

آرزو جون با لحن آرومی گفت:

 

خب پسرم چرا داد می زنی؟آروم تر هم می تونی بگی ها.

 

آخه به حرف آدم گوش نم یکنه.

 

پوفی کشیدم و گفتم:

 

خیلی خب. من بیرون منتظرم. خواهشا زودتر دیرم شده.

 

و گونه ی آرزو جون رو بوسیدم و گفتم:

 

می بینمتون . خداحافظ

 

صبحانه هم نخوردی ها.

 

اشکالی نداره. فعلا.

 

و براش دست تکون دادم و از آشپزخونه خارج شدم. بعد از پوشیدن کفشام از خونه خارج شدم و  به گوشی نازنین زنگ زدم. بعد از دوتا بوق برداشت:

 

پس کجایی تو؟

 

گفتم:

 

اولا سلام. دوما میرغضب میگه خودم می رسونمتون. بیا اینجا باهم بریم.

 

وای نه. من خجالت می کشم مانیااا. من خودم میرم.

 

عه. لوس نشو دیگه. اگه رفتی دیگه اسم منو نیار. 

 

پووف. باشه. پس همینجا منتظر می مونم. زودتر بیاین.

 

دیدم اگه اصرار کنم بیاد اینجا می زنه زیر همه چی و میره. برای همین گفتم:

 

باشه. الان میایم.

 

و بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم. سرم رو که به سمت پارکینگ برگردوندم؛ماشین رامتین رو دیدم که داره ازش میاد بیرون. به سمت در اصلی رفتم و کنارش ایستادم. رامتین با ریموت بازش کرد و من هم ازش رفتم بیرون و اونم پشت سر من از حیاط خارج شد و جلو پام ایستاد. سوار شدم و بدون حرف راه افتاد. وقتی از کوچه زدیم بیرون چشمم به نازنین افتاد که یکم پایینتر ایستاده. رو به رامتین گفتم:

 

جلوی اون دختر مانتو مشکیه وایستا.

 

بهم نیم نگاهی انداخت و جلوی پای نازنین ایستاد. نازنین اول ترسید و دو قدم به عقب رفت. وقتی شیشه رو کشیدم پایین و بهش گفتم:

 

بیا بالا نازی. نترس ماییم.

 

اومد و سوار شد و با صدای آرومی سلام کرد. رامتین هم با لحن سرد و جدی ای جوابش رو داد. ولی من با خوشرویی جوابش رو دادم و بعد هر سمون سکوت کردیم.

بعد از نیم ساعت به مدرسه رسیدیم. نازنین زودتر از من از رامتین تشکر کرد و از ماشین پیاده شد. منم بعد از یه تشکر خشک و خالی از ماشین پیاده شدم و باهم وارد مدرسه شدیم.

 

نازنین نفس راحتی کشید و گفت:

 

الحق که میرغضبه. اووف. تو چیکار می کنی با این؟ تا حالا زنده موندی جای تعجب داره.

 

خندیدم و گفتم:

 

خخخ. خب با اینکه خیلی جدی و میرغضبه ولی پسر خوبیه

 

نازنین لبخند کجی زد و با لحن شیطونی گفت:

 

عه؟عه؟عه؟ پسر خوبیه؟ نه بابا؟ کلک دیگه چی؟

 

با حرص زدم تو بازوش و گفتم:

 

ساکت بابا. تو هم همش ذهنت منحرفه.

 

و به خاطر اینکه به در دفتر مدرسه رسیدیم دیگه چیزی نگفت و  هردومون باهم وارد دفتر شدیم و بعد از سلام و احوالپرسی مشغول کارای ثبت نام کلاسا شدیم.

تقریبا کار هردومون نیم ساعتی طول کشید. بعد از اتمام کارا باهم از مدرسه خارج شدیم و به سمت خونه راه افتادیم. در سکوت قدم می زدیم که یه دفعه متوجه شدم یه پژوی مشکی داره تعقیبمون می کنه . با فکر اینکه شاکریه بهش توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم.

وقتی به خونه رسیدم, بعد از تعویض لباسام و خوردن یه غذای مختصر مشغول درس خوندن شدم.

 

***

 

 

دو هفته ای بود که کلاسا شروع شده بود و صبحا با نازنین باهم می رفتیم و ساعت 1 با هم تا یه جایی رو برمیگشتیم. اما امروز زنگ دوم بود که نازنین یکم حالش بد شد و برادرش نیما اومد دنبالش و من هم مجبور بودم به تنهایی به خونه برگردم. ساعت 1 بعد از تموم شدن کلاس  وسایلم رو جمع کردم و به سمت خونه راه افتادم.  همینطور داشتم قدم می زدم که…

 

مانیا خانم؟  

 

با تعجب به سمت صدا برگشتم و با دیدن فریبرز تعجبم دو برابر شد. با مِن و مِن گفتم:

 

س..سلام. شما..اینجا چیکار می کنید..آقا فریبرز؟؟ 

 

لبخندی زد و به مغازه اونور خیابون اشاره ای کرد و گفت:

 

اومده بودم پیش دوستم. کجا تشریف می برین؟ اجازه هست برسونمتون؟

 

مغازه دوستش یه موبایل فروشی بود. با کمی مکث گفتم:

 

نه. ممنون. مزاحمتون نمیشم. راهی نمونده خودم میرم.

 

“اگه رامتین بفهمه من و تو رو با هم زنده زنده دفن می کنه” با لحن مهربون و لبخند گفت:

 

مزاحمت نیست خانم. بفرمایید می رسونمتون.

 

چه قدر نگاهش,لحنش,رفتارش با اون شب فرق داشت. اگر قیافش یادم نبود شک می کردم خودش باشه یا نه.  تا خواستم مخالفت کنم در ماشین مدل بالاش رو باز  کرد و گفت:

 

خواهش می کنم تعارف نکنید. بفرمایید بشینید. درسته من لیاقت همراهی شما رو ندارم ولی خب این افتخار رو به من بدین.

 

با خجالت سوار ماشینش شدم و تو دلم دعا کردم خدا کنه به خیر بگذره. اونم لبخندی زد و در رو بست و خودش سوار شد و ماشین رو راه انداخت.  بعد از کمی سکوت آدرس رو از من پرسید و به راهش  ادامه داد.  وقتی به خونه عمو رسیدیم برگشتم به سمتش و گفتم:

 

خیلی ممنون. ببخشید که بهتون زحمت دادم.

 

لبخندی زد و با نگاه و لحن خاصی که به دل می نشست گفت:

 

خواهش می کنم. شما رحمتین. بازم ممنون که به من افتخار دادین.

 

و تا سرمو برگردوندم که از ماشین پیاده شم با دیدن رامتین خشکم زد. یا خدا. به دادم برس. حاضرم قسم بخورم از عصبانیت از نگاهش آتیش می بارید. تصمیم گرفتم سریعتر پیاده بشم تا اوضاع بدتر از این نشه. وقتی از ماشین پیاده شدم؛فریبرز هم از ماشین پیاده شد و سریع به رامتین سلام کرد:

 

سلام عرض شد مهندس.

 

رامتین بدون اینکه به اون جوابی بده رو به من گفت:

 

برو تو.

 

تا دهنم رو باز کردم که یه چیزی بگم تا آرومش کنم با لحن ترسناک و صدای بلندی گفت:

 

برو تووووووو.

 

با دادش از جام پریدم و سریع از جلو نگاهش دور شدم و به سمت ساختمون دویدم و بعد اون سریع وارد اتاقم شدم و درو بستم و روی تخت نشستم. از ترس به خودم  می لرزیدم. داشتم اشهدمو می خوندم که در با شدت باز شد و رامتین وارد اتاق شد. سریع از جام بلند شدم و گفتم:

 

رامتین به خدا…

 

همینطور آروم آروم به سمتم می اومد و من  هیچ راه فراری نداشتم. باز با ترس گفتم:

 

رامتین…

 

خفه شوووووووووو.

 

با صدای دادش چهار ستون بدن من که هیچ  کل پنجره های اتاق لرزیدن. به سمتم خیز برداشت و موهامو از زیر مقنعم گرفت و گفت:

 

مگه بهت نگفتم حواست رو جمع کنننن؟ تو رفتی تو ماشین طرف نشستی و بهش لبخند تحوییییییییییییییییل میدی .هاااان؟ 

 

با احساس درد تو تمام سرم سعی کردم موهامو از تو چنگش بکشم بیرون ولی غیر ممکن بود. با بغض گفتم:

 

رامتین به خدا ول کن نبود. هی اصرار می کرد. اگه سوار نمی شدم که بیشتر شک می کرد. 

 

موهامو ول کرد و با فریاد گفت:

 

به درررک. تو غلط کردی سوار ماشین اون عوضی شدی.

 

دیگه طاقت نیاوردم و با داد و گریه گفتم:

 

تو حق ندااری سر من داد بزنی. حق نداری بهم توهین کنی. فهمیدیییی؟

 

اینبار دیگه نفهمیدم چی شد وقتی به خودم اومدم که سیلی محکمش رو گونم فرود اومد. گونم می سوخت. دستم رو روی گونم گذاشتم و با نفرت تو چشمای عسلی فوق ترسناکش خیره شدم و نفهمیدم چی گفتم:

 

حالم ازت به هم می خوره. ازت متنفرم. از اتاق من گمشو بیرون.

 

فقط نگاهم می کرد. انگار خودشم تازه فهمید چی کار کرد. با لحن متاسفی گفت:

 

مانیا باور کن…

 

برووو بیروووون.

 

دستش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت:

 

باشه باشه. من میرم.

 

و سریع از اتاق خارج شد. بعد از بسته شدن در اتاق خودم رو پرت کردم رو تخت و زدم زیر گریه.

***

 

پارت هشتم

 

دو سه روزی از اون روز مزخرف می گذشت. هر روز رامتین رو می دیدم. صبحا تقریبا به اجبار عمو سعید با اون به مدرسه می رفتم ولی حتی نگاهش هم نمی کردم چه برسه به حرف زدن.  امروز هم طبق معمول این چند روز با رامتین داشتم به مدرسه می رفتم. وقتی به مدرسه رسیدیم و تا خواستم از ماشین پیاده بشم؛رامتین با لحن جدی ای گفت:

 

صبر کن کارت دارم.

 

برگشتم سرجام ولی اصلا نگاهش نکردم:

 

دیشب پدرت بهم زنگ زد و گفت داوودی باز تهدیدش کرده. اونم با جون تو.  منظورم از این حرف ترسوندن تو نیست. اگه مورد مشکوکی دیدی بهم خبر بده و به خاطر لجبازیت با من جون خودت رو به خطر ننداز. فهمیدی؟

 

کمی فکر کردم و چیزی به یادم نیومد و بعد از 5 روز قفل زبونم رو شکوندم و گفتم:

 

مورد مشکوکی نبوده.

 

و بدون خداحافظی از ماشین پیاده شدم و وارد مدرسه شدم. امروز به خاطر اینکه یکی از معلما نتونست بیاد کلاسمون دوساعت زودتر تموم شد و نازنین چون خبر نداشت و قرار بود مادرش بیاد دنبالش چون قرار بود به خونه خالش بره زنگ زد به مادرش که زودتر به دنبالش بیاد و من باز مجبور شدم تنهایی به خونه برگردم.  نزدیک به خونه بودم که یه دفعه یه ماشین شاسی بلند مشکی با شیشه های دودی جلوم رو گرفتن, با ترس به عقب برگشتم که دیدم یه کوچه بُمبست پشتمه.  باز به جلوم نگاه کردم که دیدم دوتا غولتشن جلوم وایستادن و دارن نگاهم می کنن. با وحشت دو قدم به عقب برداشتم که یکی از اون دوتا به سمتم خیز برداشت و بازومو گرفت و گفت:

 

کجا کوچولو؟ تازه قراره  بریم خوش گذرونیی.

 

تا خواستم جیغ بزنم  یه دستمال سفید جلوی دهنم گذاشت و به چند ثانیه نکشید که جلوی چشام سیاهی رفت و نفهمیدم چی شد.

 

چشمام رو به سختی باز کردم و تنها چیزی که دیدم تاریکی مطلق بود. فکر می کردم کور شدم ولی نه یه روزنه از نور رو دیدم از یه قسمت نور ضعیفی می اومد. خواستم از جام بلند بشم و به سمت نور برم که متوجه شدم دست و پام بستست و تا خواستم درخواست کمک کنم یه جرقه تو ذهنم خورد. “مدرسه ,… زود تعطیل شدن ,…تنهایی ,.. ماشین شاسی بلند مشکی,… اون دوتا غولتشن و…” همه چی یادم اومد. وای خدای من. من الان کجام؟ ساعت چنده؟ عمو اینا نگرانم شدن. خدایاا. اینبار با صدای بلند گفتم:

 

اینجا کجاااست؟ منو براا چیی آوردییین اینجااا؟ چی اززز جوونم می خوااین؟

 

به دو دقیقه نکشید که در با صدای وحشتناکی باز شد و حجم نور بود که وارد اتاق شد و مانع دیدن من می شد. شخصی که در رو باز کرد وارد اتاق شد و درو بست و برق اتاق رو روشن کرد. نور با شدت به چشمام هجوم آورد و باعث شد که چشمام رو برای چند ثانیه ببندم. بعد از چند ثانیه که چشمام به نور عادت کرد به آرومی بازشون کردم و با دیدن شخص رو به روم شوکه شدم. وای خدای من. این ..اینکه فریبرزه. تازه به یاد اونروز افتادم. لبخندش,لحنش و… خدایا من چقدر احمق بودم که فکر می کردم درست نشناختمش و چهره واقعیش همونیه که اونروز دیدم. پووف. خدایا حالا به رامتین حق میدمم. فریبرز با یه لبخند کریح  بهم نزدیک شد و با لحن چندش گفت:

 

چیه کوچولوو؟ چرا دیگه جیغ و داد نمی زنی؟ هوم؟ چی شد؟؟

 

با ترس زیادم باز با لحن گستاخی گفتم:

 

تو یه آدم احمقی. خودت قبر خودتو کندییی.

 

بلند و ترسناک زد زیر خنده. قهقهه می زد . وقتی خوب خندید به حالت جدی خودش برگشت و گفت:

 

هه. ترسیدم. مثلا کی قراره منو تو این قبر دفن کنه؟ هوم؟؟ اهاان. نکنه منظورت به جناب سرگرد تهرانیه؟ یا نهه بهتره بگم مهندس رامتین تهرانیی؟؟؟

 

با هر جملش بیشتر منو می ترسوند و شوکه می کرد. با وحشت بهش زل زده بودم. یعنی داوودی هم می دونه رامتین پلیسه؟؟ وای نه خدای من. فریبرز یه دور دور صندلیم چرخید و گفت:

 

چیه کوچولو. فکر کردین فقط خودتون زرنگین؟ هه. نه عزیزم. من از همون اول هم می دونستم رامتین جونت پلیسه ولی خب می دونی چیه؟؟؟ دلم براش سوخت برای همین به پدرم چیزی نگفتم. اممم. نه شاید هم دلم برای خودم سوخت که بعد از سی سال هنوز باید تحت فرمان پدرم باشم. بذار رامتین جونت به هدفش برسه و شر پدرمو از سرم برداره. منم بهش کمک می کنم. در عوض تو و سرمایه پدرمو می گیرم و از این خراب شده میرم. هووومم. عجب نقشه ای کشیدمااا. دم خودم گرممم.

 

با جیغ و حرص گفتم:

 

تو یه رواانی ای. به قول رامتین فکر نکن اینجا همون قبرستونیه که ازش برگشتیی. تو  هم مثل پدرت گیر می افتی و هیچ غلطی نمی تووووونی بکنییییییی.

 

با خشم به سمتم خیز برداشت و با تمام قدرتش کوبید تو دهنم. شوری خون رو توی دهنم حس کردم ولی به روی خودم نیاوردم و با خشم تو چشماش خیره شدم. با فریاد گفت:

 

خفه شو دختره …. خفه شووو. به تو و اون رامتین عوضی نشون میدم که با کی طرفن. بذار حساب اون پدر احمقمو برسه منم به حساب اون می رسم. صبر کن و ببین. وقتی جلوی چشات به سلیب کشیدمش می فهمی.

 

و از اتاق خارج شد و درو بهم کوبید.

 

***

 

پارت نهم 

 

نمی دونم چه قدر از زندانی بودنم می گذشت که در اتاق دوباره باز شد و یکی از همون دوتا غولتشنا با یه سینی غذا وارد شد و سینی رو گذاشت روی زمین و به سمتم اومد و گفت:

 

دستت رو باز می کنم ولی حواست باشه اگه جفتک بندازی خودت می دونی و آقا فریبرز.

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

هه. من مثل اون رئیس حیوونت نیستم که جفتک بندازم.

 

با خشم بهم خیره شد و بعد با حرص دستمو باز کرد. مچ دستام خیلی درد می کرد؛کمی ماساژش دادم  و  بعد به سینی غذا خیره شدم. دوتا قاچ پیتزا و یه لیوان آب. برگشتم و با طعنه به اون مرده گفتم:

 

شما هر کی رو گروگان می گیرین براش اینقدر زحمت می کشین؟

 

مرده هم با پوزخند گفت:

 

همینم که داری از صدقه سری آقا فریبرزه. وگرنه اگه از من بود به جای غذا باید مشت و لگد می خوردی.

 

با حرص بهش نگاه کردم و بعد به سمت سینی برگشتم و لیوان آب رو برداشتم و لاجرعه سر کشیدم.  وقتی لیوانو توی سینی گذاشتم خودمو کشیدم عقب و گفتم:

 

می تونی ببریشون.

 

لحنم خیلی حرص درآر بود. انگار داشتم به خدمتکارم دستور می دادم. با حرص و عصبانیت بهم خیره شد و گفت:

 

امر دیگه ای نیست خانم؟

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

فعلا نه.

 

با حرص اومد جلو و دستام رو محکم بست . به طوری که اخمام از درد رفت تو هم.  بعد هم سینی رو برداشت و از اتاق خارج شد.

 

***

 

زمان رو اصلا درک نمی کردم. فقط می دونستم خیلی وقته که اینجام . نمی دونم چند وقت. یه روز؟ دو روز, یه هفته و یا بیشتر؟  می دونستم که عمو اینا خیلی نگرانمن . وای خدا اگه مامان و بابا فهمیده باشن؟ رامتین الان تو چه حالیه؟ داره چیکار می کنه؟ هووف. نکنه زمان زیادی نگذشته و کسی هنوز متوجه غیبتم نشده؟ نمی دونم. خدایا قراره چه اتفاقی بیفته؟  آخر این داستان چیه؟ یادمه فریبرز می گفت می خواد من و ثروت پدرش رو برداره و از اینجا بره. اگه واقعا اینکارو بکنه چی؟ یعنی من دیگه پدر و مادرم رو نمی بینم؟ عمو سعید و آرزو جون رو نمی بینم؟ یعنی دیگه نمی تونم با رامتین کل کل کنم؟ اذیتش کنم و حرصش رو دربیارم؟ یعنی دیگه نمی تونم با نازنین برم بیرون؟ یعنی تموم آرزوهام به باد میرن؟ وای خدای منننن. اصلا متوجه   ریزش اشکام روی گونم نشدم. اشکام دونه دونه از چشمام به سمت گونه هام سر می خوردن و انگار باهم مسابقه گذاشته بودن که سریعتر به گونم برسن. همینطور در حال فکر کردن و اشک ریختن بودم که در اتاق باز و فریبرز وارد اتاق شد.  در رو که بست و به سمتم برگشت متوجه اشکام شد. کمی اومد جلو و گفت:

 

اوخی. چیه کوچولو دلت برای مامان بابات تنگ شده؟ یا نه دلت برای نامزد عزیزت تنگ شد هوم؟؟ 

 

و  خودش بلند زد زیر خنده. وقتی از خندیدن سیر شد؛ قیافش جدی شد و گوشیش رو از تو جیبش درآورد و گفت:

 

حالا نمی خواد گریه کنی. یه زنگ می زنم به رامتین جونت و یکم باهاش صحبت می کنیم تا یکم از دلتنگیت کم بشه عزیززززم.

 

و باز خودش زد زیر خنده. بعد از چند دقیقه چهرش جدی شد و صدای خسته و بی حوصله رامتین توی اتاق پیچید:

 

بله بفرمایید؟

 

آخی. چه قدر صداش بیحال بود. انگار چند روزه که نخوابیده. فریبرز یه نگاه بهم انداخت و بعد رو به گوشی گفت:

 

سلام عرض شد مهندس.

 

رامتین بعد از مکث کوتاهی گفت:

 

 شما؟! 

 

فریبرز پوزخندی زد و گفت:

 

فکر نمی کردم پلیس جماعت اینقدر خنگ باشه. فریبرزم.

 

با این حرفش لحن رامتین جدی و عصبی شد:

 

امرتون؟ 

 

فریبرز گوشی رو به سمت من گرفت و با سر اشاره کرد که حرف بزنم. کمی مکث کردم و بعد با لحن ملتمسی گفتم:

 

رامتیین. تو رو خدا نجاتم بده.

 

بعد از چند ثانیه رامتین با فریاد گفت:

 

مانیا؟ تویی؟

 

فریبرز  گوشی رو از جلوم گرفت و گفت:

 

جوش نزن داداش برات خوب نیست.

 

رامتین با فریاد گفت:

 

خفه شوو عوضیییی. دستت به اون دختر بخوره تیکه تیکت می کنم. فهمیییییدیییییی؟ 

 

فریبرز با لحن خونسردی گفت:

 

امم. فعلا که دستم بهش نمی خوره ولی…

 

ولی چیییییی؟ هااااان؟

 

اگه به حرفم گوش نکنی هم خودت و هم این فسقلی بد می بینین.

 

تو غلط کرررردیییی مرتیکه. می کشمت. مییی کشمتتتتتت.

 

فریبرز با لحن عصبی گفت:

 

خفه شو ببین چی میگم. زیادی داری حرف می زنی. 

 

صدای تند نفسای رامتین رو می شنیدم و همینطور اشک می ریختم. فریبرز کاملا جدی گفت:

 

ببین چی میگم جناب سرگرد. تا یه هفته وقت دارین پدر منو دستگیر کنین و شرش رو از سرم  کم کنین. منم بهتون کمک می کنم. ولی خب در عوضش مانیا برای منه….

 

رامتین با فریاد گفت:

 

چیییی داریی میگی؟؟ 

 

همین که شنیدی. اگر دست از پا خطا کنی برخلاف میلم جنازه عشقت رو می ذارم رو دستت. فهمیدی؟ 

 

و با لگد یه دونه محکم زد تو پام که باعث شد جیغم بره هوا و صدای پر خشم رامتین بود که اتاق رو پر کرد:

 

داری چه غلطی می کنییی؟ مانیا خوبییی؟

 

با اشک و فریاد گفتم:

 

رامتین. تو رو خداا نجاتم بده. من مییی ترسسسم.

 

باشه عزیزم. گریه نکن . نجاتت میدم. گریه نکن فدات شم.

 

فریبرز با خنده گفت:

 

خیلی خب دیگه فیلم هندیش نکنین. حوصله اشک ریختن ندارم. رااستی جناب سرگرد. حرفام یادت نره. اگر یه ذره جون این بچه برات مهمه کاری رو که گفتم انجام بده و اصلا هم به این فکر نکن که منو پیدا کنی. چون به ضرر خودته.

 

و گوشیو قطع کرد و گذاشتش توی جیبش و با پوزخند بهم خیره شد:

 

می بینم که خیلی براش مهمی. انگار جدی جدی دوست داره.

 

تا خواستم چیزی بگم دستش رو گذاشت رو بینیش و گفت:

 

هیییس . حرف نزن. چون با هر کلمه ای که میگی همه چی رو خراب می کنی.

 

و از اتاق خارج شد. گریم شدت گرفت. خدایا چیکار کنم؟ یعنی رامتین می تونه نجاتم بده؟ به یاد جملش افتادم . “نجاتت میدم عزیزم. گریه نکن فدات شم” و بعد به یاد جمله فریبرز افتادم.”نه انگار جدی جدی دوست داره ”

یعنی واقعا رامتین دوستم داره؟ یعنی براش مهمم؟ یعنی به خاطر اینکه دوستم داره و نه از روی وظیفه نجاتم میده؟  هووف خدایا دارم دیوونه میشم. الان چه وقت فکر کردن به این چیزاست؟

 

***

 

پارت دهم

 

زمان می گذشت و هنوز خبری از رامتین نبود. دیگه داشتم ناامید می شدم.  فریبرز هر روز بهم سر می زد و با جملات و حرکاتش آزارم می داد. فقط تو این بدبختی خدا رو شکر کردم که نخواسته بهم نزدیک بشه. داشتم دیوونه می شدم. کارم فقط شده بود گریه و دعا و فکر کردن به رامتین و خانوادم. داشتم به این پی می بردم دلم چه قدر براشون تنگ شده. برای مامانم ,بابام,عمو سعید ,آرزو جون و …و رامتین. اما حس دلتنگیم برای رامتین  با همه حس هام متفاوت بود . یه حس خلأ , یه کمبود. انگار نصف وجودم ,روحم و قلبم برای خودم نبود. دلم براش خیلی تنگ شده بود. برای اون چشمای عسلی نافذ و جذابش,برای اون اخمای درهمش,برای لبخندش,برای تُن صدای مردونش,برای با حرص مانیا گفتنش ,برای کل کلامون و  برای خودش و وجودش. بودنش برام آرامش و امنیت رو به همراه داشت و حالا…

به یاد یه آهنگ افتادم:

 

دلم تنگته,باز هوام ابریه.

نمی دونم الان دلت با کیه.

حواست اصلا ذره ای با منه؟.

تو شعراش یکی داره جون می کنه.

می دونم که چه قدر  سخته که با تو ِ.

ولی باز چه خوشبخته که با تو ِ.

 

شبا تو ساحل پا برهنه برو.

از این حال و روزم تو غافل برو.

گمونم که الان تو فکر منی.

که اینجور آروم قدم میزنی.

 

می دونم خیاله ولی کاش همون پیرهنی رو که دادم بهت تن کنی.

از اون بی قراری از اون مهربونی توام ذره ای با دل من کنی.

 

می دونم خیاله ولی کاش همون پیرهنی رو که دادم بهت تن کنی.

از اون  بی قراری از اون مهربونی توام ذره ای با دل من کنی.

 

نگاهت دل خستمو می بره.

دلم ناز چشماتو هی می خره.

هوای نفس هات توی قلبمه.

یه روز و یه شب واسه موندن کمه.

“مازیار فلاحی-دلم تنگته”

 

همینطور آهنگ رو توی ذهنم تکرار می کردم که یه دفعه صدای شلیک تیری رو از بیرون شنیدم.  با وحشت تو خودم جمع شدم و به در اتاق خیره شدم. همینطور صدای تیر می اومد و در آخر صدای شخصی که تو بلندگو می گفت:

 

بهتره تسلیم بشین چون هیچ راه فراری نیست شما توسط پلیس محاصره شدین. تسلیم بشین.

 

ولی صدای تیر همچنان ادامه داشت. در اتاق با شدت باز شد و فریبرز رو دیدم که با عجله به سمتم می اومد. سریع دست و پام  رو باز کرد و با عصبانیت گفت:

 

دست از پا خطا کنی خلاصت می کنم.  فهمیدی؟؟

 

با وحشت فقط سرمو تکون دادم و اون با خشم به سمت جلو هولم می داد و می گفت:

 

من به اون پسره احمق گفتم دنبالم نگرده و نخواد به پام بپیچه. ولی انگار تو اصلا براش مهم نبودی. امروز سزای این حماقتش رو می بینه.

 

با  وحشت و یه حس عجیب به سمت جلو حرکت می کردیم. باورم نمی شد بعد اینهمه وقت بتونم پامو از اون اتاق لعنتی بیرون بذارم. پاهام بی حس بودن ولی به اجبار فریبرز راه می رفتم. احساس می کردم این دیگه آخر خطه. ته تهش. رامتین می خواست منو نجات بده ولی خودش شد باعث مرگم. بالاخره به وسط حیاط رسیدیم. فریبرز به نگهباناش اشاره کرد که دست از تیر اندازی بردارن و بعد با صدای بلندی که همه بشنون گفت:

 

بهتره بیخیال ما بشین و راتونو بکشین و برین.

 

ولی در همون لحظه رامتین و چندتا از مامورینش رو دیدم که وارد حیاط شدن و آماده شلیکن ولی تا چشم رامتین به من افتاد که تو دستای فریبرزم و تفنگش رو شقیقمه؛به بقیه همکاراش اشاره کرد که فعلا دست نگهدارن. فریبرز پوزخند صداداری زد و گفت:

 

هه! می بینم برا نجات عشقت اومدی . خوبه. ولی اشتباه کردی جناب سرگرد. اشتباه کردی.  قبلا هم بهت تذکر دادم. گفتم من پدرمو بهت میدم و تو درعوض نباید کاری به من و این دختر داشته باشی. ولی امروز سزای نافرمانی از فریبرز رو می بینی.

 

تفنگ رو روی شقیقم فشار داد که باعث شد از درد و ترس جیغ بزنم. رامتین با فریاد گفت:

 

مشکل تو با منه با مانیا چیکاار داری؟ هاان؟ ولش کن. درعوضش هرکاری می خوای با من بکنی بکن.

 

با تعجب به رامتین نگاه می کردم”مشکل تو با منه” یعنی چی؟ یعنی باز هم من قربانی یه بازی دیگه شده بودم؟ خدایا اینجا چه خبرهه؟ فریبرز با خنده بلندی گفت:

 

فکر کردی بچم؟ هان؟ نه داداشم. بچه نیستم. دیگه اون فریبرز سابق نیستم که تو بخوای رنگش کنی. 

 

 و فشار تفنگ بیشتر شد و آماده شلیک که بوم . فشار تفنگ یه دفعه از بین رفت و متوجه خالی شدن پشتم شدم. به عقب برگشتم و فریبرز رو دیدم که پخش زمین شده. جیغی زدم و  تا برگشتم به سمتی که رامتین بود؛ صدای فریاد رامتین رو شنیدم که:

 

مانیا موااظب بااش.

 

و نفهمیدم که چی شد که  درد عجیبی پیچید تو کل تنم و بعد…

 

***

 

“رامتین”

 

با وحشت به سمت مانیا دویدم. پخش زمین شده بود ولی چشماش هنوز باز بود و نفس داشت. بچه ها با بقیه درگیر بودن. به مانیا خیره شدم:

 

مانیا؟ مانیا؟ تو رو خدا دووم بیار. مانیا؟ عزیزم یه چیزی بگو. خوااهش می کنم ازت. یه چیزی بگو عزیزم.

 

لباش تکون خورد ولی تو اون سر و صدا هیچ چی نمی شنیدم. سرم رو بهش نزدیک کردم:

 

مامان…با..با..همت…همتون….برام…عز…

 

نفهمیدم چی گفت. یعنی فهمیدم ولی آخرش رو نه. از حال رفت . بیهوش شد. چشماش بسته شد.  با فریاد گفتم:

 

مانیاااااااا. این آمبولانس لعنتییی کجااااست؟

 

در همون لحظه شاکری بهم نزدیک شد و با ناراحتی و لحن محزونی گفت:

 

قربان همشون رو دستگیر کردیم. آمبولانس هم رسید. بذارین به کارشون برسن.

 

خودمو عقب کشیدم تا اونا بتونن مانیا رو بذارن رو برانکارد . همراهشون راه افتادم. در همون حال که به سمت ماشین آمبولانس می رفتم جلیقه ضد گلوله ام رو در آوردم و به شاکری گفتم که بقیه کارا با اون و وارد ماشین آمبولانس شدم. دکتر و پرستارای توی آمبولانس مشغول نصب دستگاه های لازم بودن. رفتم نشستم کنارش و با وحشت به صورت  سفید و بیروحش خیره شدم. دستم رو دراز کردم و بهش نزدیکتر شدم و با لحن ملتمسی شروع کردم به حرف زدن باهاش:

 

مانیا؟ عزیز دلم؟ خانم کوچولوی من؟ تو رو خدا چشماتو وا کن. تو رو جون رامتین چشماتو وا کن. آخه لعنتی نمیگی من چطور باید جواب پدر و مادرت رو بدم؟ نمیگی دیگه هیچکی بدون تو نمی تونه زندگی کنه؟ نمیگی من چه طور باید سرم رو بلند کنم؟ هان؟

 

برای اولین بار بغضم شکست:

 

مانیا؟عشقم؟ خانمی؟ تو رو خدا پاشو. آخه من بدون تو چه طوری نفس بکشم ؟ هااان؟

 

خم شدم و سرم رو گذاشتم روی دستش. دستاش سرد بود ولی هنوز یه نبض خیلی ضعیف رو زیر انگشتام حس می کردم. یکی از پرستارا به زور بلندم کرد و بهم اشاره کرد که ازش فاصله بگیرم. با بی میلی خودمو عقب کشیدم و بهش خیره شدم. بالاخره به بیمارستان رسیدیم و مانیا رو به اتاق عمل بردن. مجبور شدم به دروغ بگم نامزدشم تا بتونم  اون فرم لعنتی رو پر و امضا کنم. وقتی به اون جمله آخرش رسیدم تموم تنم یخ کرد”اگر هرگونه اتفاقی در میان جراحی برای بیمار بیفتد بیمارستان و پزشکان مسئول آن نیستند”  این جمله سستم کرد برای امضا. ولی وقتی نبود. هر اتفاقی می تونست بیفته اگر مانیا عمل نمی شد. خدایا دیگه بقیش با خودت ولی منو شرمنده خودت و خانوادش نکن.

به خونه خبر دادم. پدر و مادر مانیا هم بعد از شنیدن دستگیری داوودی به ایران برگشتن ولی وقتی فهمیدن فریبرز احمق مانیا رو گروگان گرفته خیلی حالشون بد بود. و مطمئنا وقتی این خبر رو شنیدن که… اومدن همشون. نمی تونستم سرمو بلند کنم ولی با بدبختی بهشون نگاه کردم و پدرمو دیدم که به سمتم اومد و سیلی که خوابوند تو صورتم:

 

اینطوری می گفتی مواظبشم؟ هان؟ اینطوری آبروی ما رو می خواستی جلوی این زن و شوهر حفظ کنی؟ اینطوری بهت یاد دادم از امانت مردم درست مراقبت کنی؟؟ هااااان؟

 

همون لحظه پرستاری به پدرم هشدار داد که کمی آروم باشه. مادر مانیا به سمتم اومد و با التماس و گریه گفت:

 

رامتین تو رو خدا بگو که حالش خوبه. بگو که زندست. بگووو.

 

سرمو انداختم پایین و فقط سکوت کردم. عمو محسن فقط  به در اتاق عمل خیره شده بود و هیچ چی نمی گفت. حدود دو ساعت بود  که تو اتاق عمل بود و هیچ خبری نبود. خدایا این دیگه چه بلایی بود به سرم آوردی؟ دیگه داشتم دیوونه می شدم

 

دیگه دیره واسه موندن,دارم از پیش تو میرم.

جدایی سهم دستامه که دستاتو نمی گیرم.

تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ.

شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ.

 

 

بالاخره دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و ما همه به سمتش هجوم بردیم. عمو محسن بالاخره دهن باز کرد و با حال داغونی گفت:

 

دکترچه  بلایی سر بچم اومده؟

 

دکتر به هممون نگاهی انداخت و با لحن متاسفی گفت:

 

ما تموم تلاشمون رو کردیم. بقیش دیگه به خود بیمار و خدا بستگی داره.

 

و بعد از گفتن این جمله ازمون فاصله گرفت. نسرین خانم از حال رفت و عمو محسن با گفتن “یا امام هشتم”  به دیوار تکیه زد. دیگه تحمل ایستادن تو اون موقعیت رو نداشتم. از بیمارستان زدم بیرون. هوا بارونی بود. بارون با شدت به صورتم می زد و  انگار تموم حماقتم رو تو صورتم فریاد می زد.

 

دیگه دیره واسه موندن,دارم میرم خداحافظ.

جدایی سهم دستامه که دستاتو نمی گیرم.

تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ.

شده این قصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ.

دیگه دیره دارم میرم,چه قدر این لحظه ها سخته.

جدایی از تو کابوسه,شبیه مرگ بی وقفه.

دارم تو ساحل چشمات دیگه آهسته گم میشم.

برام جایی تو دنیا نیست , تو اوج قصه گم میشم.

 

” تو چه مهندسی هستی که نمی دونی کتابخونه برای چیه؟ برات متاسفم مهندسسسسس.”  خاطرات به مغزم هجوم میاوردن. ” تو حق نداری سر من داد بزنی”  و سیلی که خوابوندم تو صورتش. واای خدای من . من چیکار کردم؟ دیگه توان راه رفتن نداشتم. داشتم می مردم. بغض گلومو هدف گرفته بود و داشت خفم می کرد. وارد پارکی شدم و روی یکی از نیمکتای خیسش نشستم.”مامان…با…با..همت…همتون…برام…عز…”

 

دیگه دیره دارم میرم.

برام جایی تو دنیا نیست.

به غیر از اشک تنهایی تو چشمم چیزی پیدا نیست.

باید باور کنم بی تو شبیه مرگ تقدیرم .

سکوت من پر از بغضه, دیگه دیره دارم میرم.

خداحافظ.

 

“مازیار فلاحی-خداحافظ”

 

داشتم دیوونه می شدم. خدایا خودت بهش رحم کن. نه. به ما رحم کن که اگه… فکر کردن بهش هم روانیم می کرد. 

 

***

 

پارت یازدهم

 

 یه هفته گذشته بود و هیچ خبری از تغییر حال مانیا نبود. دکترا هم امیدوار بودن و هم ناامید. می گفتن اگه تا دو روز دیگه ضریب هوشیش تغییر نکنه دیگه نمی تونیم براش کاری کنیم. هممون داغون بودیم.

کارم شده بود رفتن به بیمارستان و اداره. فقط نیم ساعت می رفتم خونه تا یه دوش بگیرم و لباسمو عوض کنم. همه داغون بودیم. اون کسی رو که به مانیا شلیک کرده بود رو دستگیر کردیم. دلم می خواست یه هفت تیر بردارم و تموم تیراشو تو مخ اون عوضی خالی کنم. اگه بلایی سر مانیا بیاد زندش نمی ذارم. داوودی و تموم دار و دستشو دستگیر کردیم البته به کمک اون فریبرز لعنتی. فریبرز هم بعد تیراندازی توسط یکی از مامورین ما کشته شد و از صفحه روزگار خارج شد.

وارد بیمارستان شدم. دیدم که پرستارا و پزشکا به سمت طبقه بالا میدون. قلبم ریخت. تموم تنم یخ بست. عرق سرد روی ستون فقراتم نشست. با تموم بدبختی خودمو به بالا رسوندم و بله درست متوجه شده بودم. همشون به سمت اتاق مانیا رفتن. سریع خودمو به اتاق رسوندم. همه با وحشت به شیشه ای که به وسیله پرده و توسط پرستاری که تازه وارد اتاق شده بود پوشیده شده بود خیره شده بودن. 

زمان انگار ایستاده بود و حرکت نمی کرد. هیچ خبری نبود. به سمت پدرم رفتم. گفتم:

 

چی شده بابا؟ چه اتفاقی افتاده؟

 

بابا با تعلل بهم خیره شد و گفت:

 

قلبش…

 

و من تا ته خط رو رفتم. نه مانیا. نه  اینکارو با من نکن. تو مهربونتر از این حرفا بودی. نکن مانیا. شوخی خوبی نیست. با بیحالی و کمر خمیده به دیوار تکیه دادم و به در اتاق خیره شدم.

در اتاق باز شد و دکتر ازش اومد بیرون. خستگی از تمام صورتش می بارید. از همه زودتر عمو محسن خودش رو بهش رسوند و گفت:

 

دکتر؟ چی شد؟؟؟

 

دکتر نفس عمیقی کشید و یه لبخند مصنوعی زد و گفت:

 

خطر رفع شد ولی ضربانش هر لحظه کندتر میشه. دیگه نمی دونم باید چی بگم.

 

عمو محسن با سکوت به در خیره شد. نسرین خانم خودشو می زد و گریه می کرد. مامان و بابا هم فقط می تونستن اونا رو دلداری بدن. من مونده بودم و تنهایی. الحق هم که بدترین مجازات برام بود.

رو به دکتر گفتم:

می تونم برم داخل؟

 

دکتر با اخم ریزی گفت:

 

نه نمیشه. مریض در موقعیتی نیست که بتونی ملاقاتش کنی.

 

خواهش می کنم ازتون. فقط 5 دقیقه.

 

به پدر و مادرشم اجازه اینکارو ندادم پس نه.

 

پوفی کشیدم و از بیمارستان خارج شدم.

 

***

 

روز آخر و روزی که تموم امید ما بهش بود. طبق معمول دکتر از اتاق اومد بیرون و اون حرفای تکراری رو زد.  باز هم اون حرفای تکراری مزخرف. 

 دیگه نتونستم طاقت بیارم و با بدبختی از دکتر اجازه گرفتم برای 5 دقیقه و بعد از نسرین خانم برم داخل.

بالاخره وارد اون اتاق لعنتی شدم. وارد اتاقی که تموم زندگیم توش بود. به اون دختر کوچولوی روی تخت خیره شدم. مانیای من. کسی که شب و روز آیندمو با اون ساخته بودم. تو رویاها و آرزوهام. به سمتش رفتم و اول به دستگاهی که ضربان قلب رو نشون می داد خیره شدم. نامنظم بود. آروم آروم به سمت صورت مثل ماهش برگشتم و خیره شدم. روی صندلی کنار تخت نشستم و به سمت صورتش خم شدم و  پیشونیش رو بوسیدم. بغضم باز بعد یه هفته ترکید و اشکام دونه دونه روی گونم می ریخت:

 

مانیا. می شنوی صدامو؟ حواست هست دارم چی میگم؟ می دونی داری باهامون چی کار می کنی؟ هوم؟

مانیا؟ نفسم؟ نذار این عشق لعنتی توی  دلم بشه یه عقده. نذار عذاب وجدانم بیشتر از این دیوونم کنه. مانیا ببین همه پشت اون در منتظر تو هستن. منتظرن که مانیاشون از روی این تخت بلند بشه و بهشون بگه که خوبه. مانیا غلط کردم. غلط کردم که تو رو وارد این بازی مسخره کردم. حق با تو بود. من خیلی نامردم . خیلی . من چه طور تونستم عشقم,همه چیزم,امانت بهترین دوست پدرمو و نفسمو وارد این کار کنم؟ مانیا ببین. ببین اون رامتین مغرور و خودخواه چطور برات اشک می ریزه. مانیا دلم برات تنگ شده. برای تو,برای لجبازی هات,برای زبون درازت,برای اون چشای قشنگت که وقتی بهم نگاه می کردی قلبم براش پر می کشید.

زدم زیر قولم. می دونم. من قول داده بودم که حتی اگر شده از جونم بگذرم ازت محافظت کنم. من نامردی رو در حقت تموم کردم. خدایا منو بکش تا شاهد از دست رفتن زندگیم نباشم.

 

دیگه طاقت نداشتم اون محیط خفقان آور رو تحمل کنم. از جام بلند شدم و برای آخرین بار با تمام وجودم و لحن ملتمسی بهش گفتم:

 

اگه ذره ای برات مهمم اینکارو باهام نکن.

 

و از اتاق خارج شدم و بدون توجه به بقیه از بیمارستان زدم بیرون.

 

می خوای بری  از پیشم دیگه عشق من بی همسفر میری سفر دلواپسم واسه تو.

دلواپسم واسه تو اما برو عشق من تنها برو.

اما بخند این لحظه های آخرو.

تو رو خدا نذار یه امشبم با گریه های من تموم شه قراره از امشب آخه دیدنت برام آرزو شه.

نذار اشک چشمای من بریزه پشت پای تو کی میاد جای تو.

دقیقه های آخره دیگه میری واسه همیشه.

منم همونی که عشق تو تموم زندگیشه.

همون که دلخوشی نداره بعد تو تموم میشه.

کی مثل تو میشه.

 

“مرحوم مرتضی پاشایی-دقیقه های آخر”

 

گوشیم زنگ خورد. حوصله نداشتم برش دارم ولی وقتی اسم بابا رو روش دیدم سریع جواب دادم:

 

الو بابا.

 

بابا با گریه گفت:

 

رامتین سریع خودتو برسون اینجا.

 

یا ابوالفضل . یعنی چه اتفاقی افتاده؟ سریع و با لحنی که از وحشت می لرزید گفتم:

 

چی شده بابا؟ نکنه مانیا تموم….؟

 

نمی تونستم ادامه بدم. بابا گفت:

 

نه رامتین. نه. مانیا به هوش اومد. باورت میشه؟ مانیای ما برگشت.

 

خدایا چی می شنیدم؟ مانیای من؟ زندگی من برگشت؟؟ گوشی رو قطع کردم و همون جا روی زمین زانو زدم و سجده کردم. خدایا خیلی بزرگی. خیلی بخشنده ای. سریع به بیمارستان برگشتم. بعد از اینکه دکتر مانیا رو معاینه کرد دستور داد که فردا صبح اونو به بخش منتقل کنن.

 

***

 

پارت دوازدهم

 

“مانیا”

 

صبح به بخش منتقل شدم. حالم بهتر بود. وقتی دیدم پدر و مادرم برگشتن واقعا از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم.  احساس می کردم تو این چندماهی که نبودن چه قدر شکسته شدن. شاید هم تو این چند وقتی که من بیهوش بودم. دلم گرفته بود. آرزو جون و من به زور مامان و بابا رو فرستادیم به خونه تا کمی استراحت کنن. منم به عمو سعید گفتم که آرزو جون رو ببره. تنها بودم. دلم گرفته بود از رامتین نامرد که از وقتی که به هوش اومده بودم یه بار هم سراغم نیومد. انگار نه انگار که من به خاطر اون به این روز افتادم. اشکم سرازیر شد. چشمامو بستم و همینطور اشک می ریختم که…

 

نبینم خانم کوچولو اینطوری اشک بریزه ها.

 

وای خدایا. درست می شنیدم ؟ صدای رامتین بود. نمی خواستم چشمامو وا کنم. اما خب طاقت اینم نداشتم که نگاش نکنم. چشمامو به آرومی باز کردم و با دیدن اون لبخند خوشگل روی لباش شاخ در آوردم. وای این رامتینه که داره به من لبخند می زنه؟؟!!  اوخی باز اون چال گونش خودنمایی می کرد. با لحن شیطونی گفت:

 

تموم شدما. اینجا هیچ چی بهت ندادن بخوری؟؟

 

خندم گرفت ولی اخم کردم و رومو ازش گرفتم:

 

اوه ببین چه نازیم می کنه. قهری الان؟؟ چرا؟ اهان. چون نیومدم ملاقاتت؟ باور کن سرم خیلی شلوغ بود و کلی کار ریخته بود رو سرم.

 

با اخم برگشتم و نگاهش کردم و با حرص گفتم:

 

مشخصه که هیچ اهمیتی برات ندارم. هه.

 

لبخندش به یه اخم ریز تبدیل شد و نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست و گفت:

 

اگر اهمیت نداشتی که اینجا نبودم. اگه اهمیت نداشتی نزدیک دو هفته بی خواب و خوراک نمی شدم. اگه اهمیت نداشتی,اگه عزیز نبودی …

 

“اگه عزیز نبودی…؟” چرا ادامش رو نگفت؟ :

 

چرا حرفت رو خوردی؟

 

بهم نگاه کرد و لبخند کم رنگی زد و گفت:

 

اگه عزیز نبودی که این شیرینی های خوشمزه رو برات نمی خریدم.

 

و جعبه شیرینی رو باز کرد و به سمتم گرفتش. می دونستم این حرفی نبود که می خواست بزنه ولی به روی خودم نیاوردم و یه دونه شیرینی برداشتم و تشکر کردم. کمی در سکوت گذشت که من پرسیدم:

 

چه بلایی به سر داوودی و فریبرز اومد؟

 

کمی اخم کرد و گفت:

 

داوودی که دستگیر شد و به جرماش بعد از دو هفته اعتراف کرد. ولی فریبرز کشته شد. از داوودی شنیدم که می دونسته فریبرز تو رو گروگان گرفته و ازش خواسته که تو رو به اون بسپاره ولی خب فریبرز قبول نمی کنه و رابطشون از اینی که بود بدتر میشه. حتی محلی که تو رو توش زندانی کرده بودن رو هم یکی از نگهبانای داوودی لو داد. آخه ما دو روز قبل پیدا کردن تو داوودی رو دستگیر کرده بودیم.

 

سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.

 

***

 

یه هفته ای می شد که مرخص شده بودم و برگشته بودیم خونه خودمون. دلم برای خونه  عمو سعید اینا تنگ شده بود.  شاید این یه بهونه بود. دلم فقط برای اون خونه تنگ نشده بود. دلم برای همه اعضای اون خونه تنگ شده بود. برای عمو سعید ,برای آرزو جون و برای…

پوووف. خدایا  یعنی اون هیچ حسی نسبت به من نداره؟؟ یعنی اینقدر بی ارزش بودم که تو این یه هفته فقط همون یه بار تو بیمارستان اومد ملاقاتم؟   خدایا من چیکار کنم از دست این آدم سنگدل ؟؟؟  همینطور در حال فکر کردن بودم که دوتا تقه به در اتاقم خورد و بعدش بابا وارد اتاقم شد:

 

دختر بابا چه طوره؟؟

 

با لحن لوسی گفتم:

 

خووبم بابایی

 

لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید و  روی مبل کنار تخت نشست. کمی  نگاهش کردم و گفتم:

 

بابایی نمی خوای ماجرای این داوودی رو برام تعریف کنی؟؟

 

لبخندش کمرنگ شد و گفت:

 

بذار برای بد

 

لب ورچیدم و گفتم:

 

عه. پس کی این بعد میاد؟؟ 

 

نمی دونم.

 

بابااا بگوو دیگهه.

 

پوفی کشید و کمی نگاهم کرد و بعد بی مقدمه شروع کرد:

 

منو داوودی باهم دوست صمیمی بودیم. شهرام…شهرام داوودی.  دوست که نه. مثل دوتا برادر. یعنی من,شهرام و سعید.

همینطور می گذشت تا اینکه هر سه توی یه دانشگاه و تو یه رشته قبول  شدیم. دخترای دانشگاه نفسشون برامون در می رفت. سه تا پسر پولدار و خوشتیپ و درسخون. کی از این بیشتر می خواست؟ می گذره و من مادرت رو می بینم و عاشقش میشم. یه ماهی از آشنایی من و مادرت می گذشت که متوجه تغییر اخلاق شهرام شدم. سعید می گفت که یکم با خانوادش مشکل داره ولی من بعد مرور زمان فهمیدم که اون با من مشکل داره و نه خانوادش. یه روز که تنها بودیم ازش پرسیدم:

 

شهرام؟ اتفاقی افتاده؟ احساس می کنم خیلی باهام سرد رفتار می کنی. 

 

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

 

نه چیزی نشده.

 

بهم دروغ نگو شهرام. من تو رو می شناسم.

 

شهرام با اخم گفت:

 

میگم چیزی نیست دیگه. اه.

 

و راهشو کشید و رفت. دیگه مطمئن شدم مشکلش با  منه. گذشت و گذشت تا  اینکه یه روز متوجه نگاه های شهرام  به نسرین شدم. نگاه هاش عادی نبود و من اصلا خوشم نیومده بود. آخرش یه روز همه چی برام رو شد. روزی که مادرت اومد پیشم و گفت که می خواد باهام صحبت کنه. نگاهش پر از حراس بود. قبول کردم و باهم رفتیم که ناهار بخوریم و بهانه ای بشه که مادرت بتونه صحبت کنه. مضطرب  بود . با انگشتاش ور می رفت و انگار شک داشت حرفش رو بزنه یا نه:

 

چیزی شده نسرین جان؟ چرا اینقدر مضطربی عزیزم؟ 

 

سرش رو بلند کرد و با  لحن مظلومی گفت:

 

ببین محسن یه چیزی بهت میگم ولی خواهش می کنم زود عصبی نشو. باشه؟

 

دلم براش سوخت و با تکون دادن سرم حرفش رو قبول کردم. با مِن مِن شروع کرد به تعریف کردن:

 

دو سه روز پیش آقا شهرام اومد دانشگاه. همون روزی که من کلاس دارم و شماها ندارین. سه شنبه. اومد  و گفت می خواد باهام صحبت کنه. ترسیدم. فکر کردم برای تو اتفاقی افتاده ولی وقتی حرفشو شنیدم خیلی عصبی شدم. می گفت که … که… دوستم ..

 

دیگه بقیش رو خودم خوندم. دستمو به علامت سکوت بردم بالا و گفتم:

 

بسه. دیگه نمی خوام بشنوم .

 

سرش رو بلند کرد و گفت:

 

به خدا محسن من تقصیری نداشتم.

 

سرمو تکون دادم و دیگه هیچ چی نگفتم. فقط به خاطر احترام به قولم اون لحظه سکوت کردم  و هیچ چی نگفتم. اما بعدش… با شهرام قرار گذاشتم و بعد از کلی صحبت کردن درمورد همه چی ماجرای نسرین رو به روش آوردم. انکارش نکرد و زل زد تو چشمام و گفت که من دوسش دارم. دیگه طاقت نیاوردم و زدم تو دهنش. دعوامون بالا گرفت و کارمون به کلانتری کشید.  بعد از آزاد شدنمون. شهرام اومد جلو و تو چشمام زل زد و گفت:

 

نمی ذارم یه آب خوش از گلوتون پایین بره. دیگی که برای من نمی جوشه می خوام سر سگ توش بجوشه . یه روزی می فهمی که بد اشتباه کردی محسن خان. دوستی ما از امروز تموم شد. تمووم.

 

و رفت و من الان فهمیدم که تحدیدش رو عملی کرد.

 

بابا نفس عمیقی کشید و  بهم نگاهی انداخت. داشتم به این فکر می کردم فریبرز هم مثل پدرش کینه ایه.  بابا با لحن شوخی گفت:

 

حالا خیالت راحت شد خانما خانماا؟

 

خندیدم و سری تکون دادم و گفتم:

 

بعله. خیالم راحت شددد.

 

بابا خندید و بلند شد و پیشونیم رو بوسید و با یه شب بخیر به سمت در خروجی رفت و برق اتاق رو خاموش کرد و  از اتاق خارج شد.

 

***

 

دیگه خوب خوب شده بودم. اوضاع درسی که افتضاح بود. کلی عقب مونده بودم. ولی مامان می گفت هنوز وقت دارم. راست می گفت هنوز تا تیر 4 ماه مونده بود و می تونستم خودم رو برسونم.  داشتم پیاده  از کتابخونه به خونه برمیگشتم که دوتا پسر لات که از کنارشون رد می شدم بهم تیکه انداختن:

 

کوچولو مدرسه بودی؟؟

 

کلاس چندمی عمو؟؟

 

با حرص به راهم ادامه دادم که همونا پشت سرم راه افتادن و هی اذیت می کردن:

 

اوخ چه نازی هم داره.

 

 نازتم می خریم کوچولو 

 

تا خواستم برگردم و بهشون یه چیزی بگم که صدای بوق ماشینی منو متوجه خودش کرد. ناخودآگاه به سمت ماشین برگشتم و با دیدن رامتین که پشت فرمون نشسته با ذوق به سمتش رفتم. از ماشین پیاده شد و رو به اون دوتا پسر گفت:

 

کار و زندگی ندارین؟

 

اون دوتا هم پررو پررو زل زدن به چشمای رامتین و گفتن:

 

چه کاری بهتر از همقدم شدن با این خانم؟

 

رامتین عصبی به سمتشون رفت و جلوشون ایستاد و گفت:

 

برین گم شین تا نزدم لهتون نکردم.

 

پسره یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:

 

جدی؟؟ مگه مملکت صاحب نداره الکی الکی به مردم می خوای آویزون بشی؟ اصلا تو چیکارشی؟؟

 

رامتین مچ هردوشون رو باهم گرفت و گفت:

 

الان نشونتون میدم.

 

 و بیسیمش رو از تو جیبش درآورد و به همکاراش بی سیم زد.  اون دوتا از ترس داشتن سکته می کردن. چشمم یه دفعه  به دست آزاد یکی از اون پسرا افتاد که توش چاقو بود. با جیغ گفتم:

 

راااامتییین مواظب باش. اون دستش چاقوِ

 

رامتین که سریع متوجه شد زد زیر دستش و چاقو از دستش افتاد. نفس راحتی کشیدم. رامتین برگشت سمت من و گفت:

 

برو تو ماشین تا من بیام .

 

نگاهش میکردم که اخماشو کشید تو هم و با سر اشاره کرد که برم تو. دیگه جرات نافرمانی نداشتم. سوار شدم. چند دقیقه بعد چندتا مامور اومدن و اون دوتا رو بردن.

 

رامتین چیزی بهشون گفت و به سمت ماشین اومد و سوار شد و ماشین رو راه انداخت. به خودم جرات دادم و گفتم:

 

تو اینجا چیکار می کنی؟

 

کمی مکث کرد و بعد با لحن آرومی گفت:

 

اومده بودم دنبال تو.  تو چه قدر  درس خوندنت زود تموم شد؟

 

با تعجب گفتم:

 

دنبال من؟! برای چی؟!  درس خوندنم زود تموم نشد. از ساعت 9 تا الان دارم درس می خونم.

 

نفس عمیقی کشید و گفت:

 

با پدرت صحبت کردم و اجازه گرفتم. می خوام باهات صحبت کنم.

 

در چه مورد؟؟

 

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:

 

می فهمی به زودی.

 

و دستش رو دراز کرد و ضبط ماشین رو روشن کرد.

 

دو سه روزه که مات و بی ارادم.

یه چیزی فکرمو مشغول کرده.

همین عشقی که درگیر هواشم.

منو نسبت به تو مسئول کرده.

از اون رابطه معمولی ما.

چه عشقی سر گرفت تو روزگارم.

دو سه روزه بعد از اینهمه سال.

واسه تو ادعای عشق دارم.

 

نمی بینی دارم جون میدم اینجا.

نمی دونی  به تو محتاجم اینجا.

چه قدر راحت منو وابسته کردی.

دارم دیوونه میشم کم کم اینجا.

 

می خوام مثل قدیما مثل سابق،

یه وقتایی یکی با من بخنده.

یکی باشه که دستامو بگیره.

یکی باشه که زخمامو ببنده.

 

نمی بینی دارم جون میدم اینجا.

نمی دونی به تو محتاجم اینجا.

چه قدر راحت منو وابسته کردی.

دارم دیوونه میشم کم کم اینجا.

 

“احسان خاجه امیری-اعتراف”

 

همزمان با تموم شدن آهنگ ماشین هم جلوی یه رستوران شیک ایستاد و رامتین بهم اشاره کرد که پیاده بشم. باهم از ماشین پیاده شدیم و به سمت رستوران راه افتادیم.

به محض ورودمون گارسونی به سمتمون اومد و بهمون خوش آمد گفت و از رامتین پرسید که میز رزرو کرده بود یا نه که رامتین جواب داد :

 

بله. تهرانی هستم.

 

گارسون سرش تکون داد و بهمون گفت که همراهش بریم. به طبقه بالا رفت و به یه میز که یه جای دنج و کنار پنجره بود اشاره کرد. به سمتش رفتیم و رو به روی هم نشستیم. بعد از سفارش غذا و رفتن گارسون به هم خیره شدیم تا اینکه بالاخره رامتین شروع به صحبت کرد:

 

ببین مانیا. الان که اینجاییم با اجازه خانواده هامونه. قبل از اینکه تو بدونی من چی می خوام بهت بگم هم پدر مادر من و هم پدر مادر تو از این موضوع باخبرن.

 

من فقط با تعجب نگاهش می کردم. نفس عمیقی کشید و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:

 

مانیا من …من … دوستت …دارم

 

با چشمای گرد شده بهش نگاه می کردم. لبخندی زد و گفت:

 

اون طوری نگاهم نکن. من دوستت دارم. نه نه عاشقتم مانیا. از اول هم دوستت داشتم. برام فرق داشتی با همه دخترایی که دور و برم بودن. همه چیزت با بقیه فرق داشت. رفتارت,گفتارت,شیطنتات,مهربونیات,مظلومیتت که اونم آغشته با شیطنت بود, لبخندات, اشکات و… وای اشکات. وقتی اشک می ریختی دوست داشتم تموم دنیا رو خراب کنم تا تو باز بخندی ولی انگار مسبب تموم اشکات من بودم. می دونم.

می دونم خیلی بد اخلاقم خیلی اذیتت کردم. ولی بدون تموم اذیتای من و یا سختگیری هام از روی دوست داشتنت بود.

وقتی اون فریبرز عوضی دزدیدتت انگار تموم وجودمو به آتیش کشید. وقتی روی تخت بیمارستان افتاده بودی انگار دنیا برام تموم شده بود. وقتی آخرین روزی که دکتر قطع امید کرده بود انگار نفس منو گرفته بودن. از یه طرف عذاب وجدان در برابر پدر و مادرت و از طرفی هم از دست دادن زندگیم داشت دیوونم می کرد.

دوستت دارم مانیا. اندازه نداره. حد و مرز نداره. فقط می تونم بگم دیگه بدون تو نمی تونم. 

 

فقط نگاهش می کردم. خدایا چی دارم می شنوم؟ خدایا این بهترین خوابیه که میتونستم ببینم.

یعنی بیدارم؟ یعنی این واقعیته؟؟ وای خدای من.

رامتین نگاهم می کرد انگار منتظر جواب بود. نگاهش کردم و خیلی خونسرد گفتم:

 

خب؟ الان باید چیکار کنم؟؟؟

 

رامتین با تعجب نگاهم کرد و بعد سریع گفت:

 

با من ازدواج کن.

 

پوزخندی زدم و گفتم:

 

جدی؟ وقتی دوستت ندارم چه طوری باهات ازدواج کنم؟

 

رنگش پرید. فقط با بهت بهم خیره شده بود. همون لحظه گارسون با غذاها رسید و ما مشغول خوردن شدیم. رامتین فقط با غذاش بازی می کرد. با لحن ملایمتری گفتم:

 

رامتین؟

 

سرش رو بعد از چند لحظه بلند کرد و با نگاهی بی حس گفت:

 

بله؟

 

لبخند شیطونی زدم و گفتم:

 

مگه نگفتی عاشق شیطنتامی؟

 

با گیجی نگاهم می کرد. خندیدم و گفتم:

 

منم خیلی دوستت دارم جناب سرگرد.

 

اول متوجه حرفم نشد ولی بعد چند ثانیه چشماش برق خاصی زد و گفت:

 

خیلی ماهی مانیا. خیلیی..

 

یه چیزی میگم بهت بیاد.

دوسِت دارم زیاد.

میمیرم اگه نبینمت یا دلت منو نخواد.

چه هوای عاشقونه ای داره بارون میاد.

داره بارون میاد.

اگه بدونی به خاطرت حالم چه جوریه.

اینا همه تقصیر دِلهِ تقصیر دوریه.

اومدن تو قشنگترین مزد صبوریه.

مزد صبوریه.

 

بارون بارون دلمو ببر پیشش.

قلبم داره می سوزه تو آتیشش.

بارون بارون تو که منو می شناسی.

یه آدم دیوونه یه آدم احساسی.

بارون بارون دلمو ببر پیشش.

قلبم داره می سوزه تو آتیشش.

بارون بارون تو که منو می شناسی.

یه آدم دیوونه یه آدم احساسی.

 

منم و دلی که یه حالیه.

جات خیلی خالیه.

با تو حال دل عاشق من هر لحظه  عالیه.

نگو اینا همه توهمه همشون خیالیه.

همشون خیالیه.

 

منم و دلی که می خواد تو رو .

حیفه بگی برو .

بیا راحتم کن عشق من از این تصورُ.

بدون تو من می خوام چیکار دنیای بی تو رو.

دنیای بی تو رو.

 

بارون بارون دلمو ببر پیشش.

قلبم داره می سوزه تو آتیشش.

بارون بارون تو که منو می شناسی.

یه آدم دیوونه یه آدم احساسی.

 

”  پویا بیاتی-هوای عاشقونه” 

 

پاایان

 

***

 

 مرسی که تا الان صبر کردین و اینکه رمانم رو می خونین .

باز هم منتظر نظراتتون هستم.

شاد باشین تا همیشه.

 

*خانوم کوچولو*

 

۲۹ دیدگاه دربارهٔ «دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم-پارتهای آخر‍‍‍‍‍‍‍»

سلام کوچولو!
من آخراش رسیدم.
قبول نیست از اول شروع کن.
اصلا صوتیش کن.
چرا لجبازی میکنی؟
به بهانه دوست داشتنش؟
یعنی تو سال دیگه دانشگاه تهران میری یا نه پاییز امسال قراره بری؟
جمله بندی رو حال میکنی؟
دعا کن کم کم بتونم نوشتن رو شروع کنم و به نقطه مطلوب قبلی که عددی نبودم برگردم.
بعد همه رو در یک پست کامل منتشر کن.
بنویس داستان لجبازیهایم از اول تا آخر.

سلام
خخخ .مرسی جمله بندی.
منو لجبازی؟ اصلا بلدم؟
چشم هروقت قشنگ ویرایشش کردم به صورت وُرد میذارمش .
اینشالله که پیشرفت چشمگیری در نوشتن میکنین.خخخ.
پاییز میرم دانشگاه. یعنی میشه دانشگاه تهرااان؟
خودم جمله بندیم بدتره.
مرسی از کامنتتون.
شاد باشین مثل همیشه

سلام.
ممنون.
کنکورمم به نظر خودم خوب بود باز تا ببینیم چی میشه.من تموم تلاشمو کردم.
میتونید از طریق پیام رسان سایت سوالتون رو بپرسین اگه مشکلی براتون نیست.
بازم ممنون که کامنت گذاشتین

سلام.
در مجموع داستان خوبی نوشتی.
نکته ی مهم اینه که نقطه ی اوج داستانت خیلی زودتر از آخر داستانت تموم شد.
یعنی فاصله ی دستگیری شخصیت منفی داستان و پایان داستانت خیلی طولانی شد. میشد مثلاً ماجرای علاقه ی رامتین به مانیا حتی قبل از دزدیده شدنش مطرح بشه. بعد از اون مانیا دزدیده بشه و بعد هم بقیه ی ماجرا. حتی ماجرای بین داوودی و پدر مانیا قبل از نقطه ی اوج داستان میشد مطرح بشه. حالا یا توسط خود رامتین یا مثلاً عمو سعیدش. چون پدر مانیا ایران نبود. یا مثلاً تلفنی یا اینترنتی پدرش براش تعریف میکرد.
راستی این ماجرای تا دم مرگ رفتن یکی از شخصیتهای اصلی و زنده موندنشون دیگه خیلی قدیمی شده. میشد مانیا تیر بخوره و خیلی زود حتی همون روز متوجه بشن که وضعیتش خیلی وخیم نیست و خوب میشه. چون کاملاً تابلو بود که قراره مانیا به هوش بیاد. مگر این که شجاعت به خرج میدادی و واقعاً مانیا فوت میکرد که من همچین شجاعتی حتی توی نویسنده های حرفه ای ایرانی به جز مؤدب پور ندیدم. نهایتش میتونستی مثلاً اینطور تمومش کنی که مانیا بعد از تیر خوردن متوجه میشه که نمیتونه راه بره و بعد از بررسی متوجه شدن که تا چند ماه دیگه حالش خوب میشه و باید مدتی بگذره تا به حالت عادی برگرده.
نکته ی دیگه هم اینه که میتونی از ترانه ها توی متن داستانت کمتر استفاده کنی. یه جاهایی اشکال نداره. ولی توی داستان تو این اتفاق خیلی بیشتر از حد استانداردش افتاد.
در کل به جز ترتیب نادرست اتفاقات و کمی تغییر در نوع اتفاقات اواخر داستان، کارت خوب بود و میتونه بهتر هم بشه.
اگر بخوایم خلاصه کنیم اینطور میشه:
مانیا بعد از اون مهمونی طی تماس اینترنتی با پدرش یا صحبت کردن با عمو سعیدش یا خود رامتین، متوجه دلیل کینه ی داوودی میشه. بعد از اون هم فریبرز به اشکال مختلف سعی میکنه بهش نزدیک بشه. تا این که رامتین مجبور میشه به علاقش به مانیا اعتراف کنه. ولی مانیا به دلیل رفتارهای خشن رامتین در مورد ارتباط اون با فریبرز لجبازی میکنه و میگه دوستش نداره. تا زمان دزدیده شدن مانیا میرسه و بعد از درگیری و نجات مانیا که تیر هم میخوره، مانیا در مسیر بیمارستان به عشقش به رامتین اعتراف میکنه. ولی وقتی بعد از انتقال به بیمارستان متوجه میشه که موقتاً فلج شده و باید چند ماه و یا حتی یک سالی روی ویلچر بشینه، خوب شدنش رو شرط ازدواجش با رامتین قرار میده. داستان میتونه همینجا تموم بشه. چون مشخصه که مانیا خوب خواهد شد و اونا ازدواج خواهند کرد. پس لزومی نداره این رو هم بنویسی و خواننده خودش میتونه این آخرش رو متوجه بشه.
برات آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم به زودی به یه نویسنده ی درجه یک تبدیل بشی. این نقدها هم فقط نظر شخصی من بود و هیچ ادعایی در مورد متخصص بودن توی نویسندگی ندارم. ولی بهت توصیه میکنم اگر برات امکان داره دوره های نویسندگی رو بگذرونی و داستانهات رو به استادهات بدی تا بخونن و راهنماییت کنن.
پیروز باشی.

سلام.
واقعا از راهنمایی هاتون ممنونم.شاید اگه راهنمایی های شما و بقیه دوستان نبود تا همینجاهم نمیتونستم بروسونمش . واقعا ممنون.
درسته من این پارتها رو گذاشتم تا نقدش کنین و مشکلاتش رو بهم بگین. حتما به نکاتی که گفتین دقت میکنم و داستان رو ویرایشش میکنم.
بازم ممنون.حتما اگه تونستم تو این کلاسا شرکت میکنم.

احسنت . باریکلا .
میگم اسم کاربریت باید به نویسنده کوچولو تغییر کنه ها خخخ
اصلا کوچولو موچولو چیه ؟بلند شو ی چایی برام بریز . خسته شدم از بس خوندم خخخ
بزرگ شدی . کم کم باید شام و ناهار هم بار بذاری . منو گول نزن خخخخ

سلام.
خیلی طول کشید تا همه اش رو بخونم. بابا یکم تخفیف هم بد نیستا!
گفتنیها رو که قبل از من بقیه گفتند و نمیخوام تکرار مکررات کنم.
اینکه بعد از هر ترانه اسم خوانندش رو هم ذکر کردید خیلی خوبه. چون بارها پیش اومده که تو یک داستان ترانه ای رو شنیدم و چون اسم خواننده گفته نشده حسابی گشتم تا فهمیدم کی خونده.
امیدوارم در آینده آثار درخشان تری ازتون ببینیم.
اَی بابا کنکور هم که دیگه ندارید یکم اذیتتون کنیم.
موفق باشید.

سلام
خخخ. تقصیر من نیست مدیران محله فرمودند که باید تو یه پست دیپه تمومش کنم.
ممنون که تا اینجا همراهیم کردین.بابت راهنمایی های شما و دوستان هم ممنونم
خخخ.دیر اومدین دیگه کنکورمم دادم و تا ۱۸ روز دیگه جوابش میاد و رتبم مشخص میشه.
شاد و موفق باشین

سلام. خیلی قشنگ بود. خدا ایوطور آدمارو به درک واصلکنه که فریبرز هم یکیشون و داوودی هم لنگه شون. عشق خیلی با شکوهه خیلی. دیروز من قسمتی از داستان شما رو خوندم اینقدر هیجانزده شده بودم که وقتی رامسین به ماریا با لحن تحکمآمیزی گفت برو تو، منم بیمهابا و بی اختیار فریاد کشیدم برو تو! باورت نمیشه بقدری بغغ دارم که همسرم همش میگه نخون این چیزارو! آخه خیلی قشنگ بود نمیدونم چی بگم بخدا خیلی قشنگ و با شکوهه این عشق مرحبا به ماریا که به عشق رامسین از چنگ مرگ فرار کرد. مرحبا به رامسین که به عشق پاکش اعتراف کرد و خیلی هم براش تلاش کرد آفرین به تو که یه چنین داستانهایی برامون مینویسی خدا ایشالا تو رو هم به عشق واقعی ات برسونه که با تموم وجود باور کنی که عشق همیشه با شکوهه بوده و خواهد بود مخصوصا اگه با این پاکی و صراحت ابراز بشه. آفرین خانوم کوچولو آفرین آفررین آفرین آفرین آفرین آفرین هزار آآآآآآآآآآآآآآآآآآآفرین.

سلام خانم کوچولو قشنگ بود ولی مردی که اینطوری محبتشو نشون بده بدرد نمیخوره خخخخخ آخه با کتک !!!! وای خانم کوچولو تمام لحظاتی که مانیا توی کما بود یاد آور روزهای تلخ من بود وقتی که دوستم توی کما بود و حال و روزم چقدر دردناک امیدوارم هیچکس این لحظاتو درک نکنه توی این پارت غم تمام وجودمو گرفته بود یه عالمه استیکر گریه …
شاد باشی و رمانهای شاد بنویسیییییی .

سلام.
خخخ.برای ادامه رمان و حفظ هیجان هر پارت نیاز به این خشونت داشتم.
بابت اینکه یادآور خاطرات تلختون بودم واقعا متاسفم.
یه عالمه استیکر پشیمونی,مظلومیت و ناراحتی.
بابت اینکه تا آخرش همراهم بودین ممنون.
شاد و موفقباشین

سلام!
اومدم که این کلام آخرو هم گفته باشم. شما هنوز سن و سال کمی دارید و همین می‌تونه آینده روشنی رو پیش روتون بذاره. از لحظه‌لحظه‌هاتون استفاده کنید. مخصوصاً الآن که در آستانه قبولی دانشگاه هستید، مراقب باشید رشته تحصیلی شما رو از نوشتن باز نداره. هم‌چنین اگه نویسندگی رو حرفه‌ای دوست دارید، از الگو گرفتن صِرف از داستان‌های امروزی که اغلب چندان هم قوی و مانا نیستند پرهیز کنید. اونا رو بخونید ولی ازشون بگذرید. از طولانی کردن بی‌جهت داستان بپرهیزید و دنبال لفاظی‌های بی‌فایده نباشید. از اون طرف هم هرچه رو باید بگید از قلم نندازید. پرداختن به جزئیات خیلی خوبه، ولی این جزئیات باید به پیشبرد داستان کمک کنند. صِرف این‌که از رنگ یا رایحه‌ای یا هر چیزی شبیه این‌ها خوشتون میاد باعث نشه از اونا تو متنتون استفاده کنید. باید توجه داشته باشید که شخصیت‌هاتون از چی خوششون میاد یا نمیاد. در پی پیچیده کردن ماجرا نباشید. مدام به این فکر نکنید که ماجرا رو طوری پیش ببرید که خواننده غافل‌گیر بشه. در ارتباط بین حوادث داستان حتماً منطق داستانی رو حفظ کنید. یک داستان موفق فقط مجموعه‌ای از توالی رویدادها نیست. چیزی که متأسفانه در شبه‌داستان‌های امروزی خیلی شایعه‌ست. اونجا که لازمه به وصف مکان، زمان، شخصیت‌ها، حالات و دیگر عناصر بپردازید، در عین حال وصف‌ها نباید طولانی بشند. به محیطی هم که ماجرا درش اتفاق میفته دقت کنید. برای داستان واقعیتون یه محیط خیالی خلق نکنید. روابط و رویدادها بهتره براساس فرهنگ شخصیت‌هاتون تنظیم بشند.
دیدگاهم یه کم زیادی طولانی شد. چیزای دیگه‌ای هم بود که دیگه پرحرفی بسه. براتون آرزوی موفقیت و بهروزی در سایه الطاف الهی می‌کنم.

سلام.
مرسی بابت تموم راهنمایی هاتون.
ممنون واقعا که تا اینجا بودین و در تموم پستها راهنماییم کردین.
تموم تلاشم رو میکنم که بتونم در جایگاه خودم بهترین باشم.
شما هم موفق و شاد باشین.

سلام. از ابتدای داستان، همراهت بودم. اعتماد به نفست برای قرار دادن داستان در اینجا قابل تشویقه. سبک داستان دقیقا سبک رمانهاییه که احتمالا هم سنای ما، زیاد خوندیم. به عنوان اولین نوشته، به نظر من خیلی عالی پیش رفتی. اما برای نوشته های بعدی، اگه بتونی از این سبک که فراگیر هم شده کمی فاصله بگیری، از این که هست هم عالی تر خواهی بود. ممنون ازت. تو کنکورت هم امیدوارم همون اتفاقی بیفته که میخوای.

پاسخ دادن به خانم کوچولو لغو پاسخ