خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

آخرین سکه

اون شب خیلی خسته بودم. روز سخت و پر از مشغله ای رو پشت سر گذاشته بودم. تازه داشت چشمام سنگین میشد که صدای زنگ گوشیم من رو از جام پروند. اولش کلی غر زدم و یه کمی بد و بیراه به کسی که این وقت شب زنگ زده زیر لب زمزمه فرمودم. خواستم جواب ندم. ولی راستش نگران شدم. هرکی هست لابد کارش واجب بوده که این وقت شب تماس گرفته. به زحمت از جام بلند شدم و رفتم سراغ گوشیم. یه شماره ی عجیب غریب بود. حتی تعداد رقمهاش از حد عادی کمتر بود. ترسیدم از این کلاهبرداریها که از سیمکارت سوء استفاده میکنن باشه. ولی به هر حال آخرش جواب دادم:

بله بفرمایید.

یه صدای گرفته که کمی هم خشخش میکرد جواب داد: الو! سلام! صدای من میاد؟

صداتون یه کم ضعیفه، یه ذره هم خشخش میکنه.

بله میدونم. آخه یه کم سیمم خراب شده.

با خودم گفتم اینم نصفه شبی یه چیزیش میشه. سیمم چیه دیگه! خواستم یه ذره اذیتش کنم برای همینم گفتم: ولی من سیمم سالمه امرتونو بفرمایید.

یه چیزی میگم ولی قول بدید که نترسید.

بفرمایید.

کسی با شما تماس نگرفته.

یعنی چی؟

یعنی من خود تلفن هستم که دارم باهاتون حرف میزنم.

دیگه عصبانی شدم و گفتم: نصفه شبی وقت خوبی برای اذیت کردن مردم نیستها! خجالتم خوب چیزیه! متأسفانه مجبورم تماس رو قطع کنم چون به شدت خوابم میاد.

نه! خواهش میکنم قطع نکن! این آخرین سکه ی منه. خواهش میکنم!

یه جوری گفت که دلم نیومد تماس رو قطع کنم. پرسیدم: اگر کمکی از من برمیاد بفرمایید. وگرنه خواهشاً اجازه بدید من استراحت کنم.

باور کن من یه تلفنم. از این تلفن عمومیها که توی یه اتاقک بودن و با سکه کار میکردن. باور کن راست میگم.

داستان داشت جالب میشد. شبیه این داستانای تخیلی. پرسیدم: خب فرض کنیم حق با شماست. من چی کار میتونم براتون بکنم؟

هیچی. فقط یه کمی با من حرف بزن. قول میدم زیاد طول نکشه.

از کجا معلوم هکر نباشی؟

نیستم. باور کن نیستم. من چندتا سکه داشتم که باهاشون به کسای دیگه زنگ زدم. همشون بعد از این که خودم رو معرفی کردم قطع کردن. این آخرین سکه ی منه. شاید برای همیشه تنها بشم. آخرین امید منو ازم نگیر. خواهش میکنم.

به حدی غمگین این حرفا رو زد که دلم براش سوخت. گفتم: باشه. نگران نباش. قطع نمیکنم.

با خوشحالی گفت: واقعاً ممنونم. بالاخره یه نفر منو باور کرد.

خب حالا چی میخوای بگی؟

نمیدونم! من خیلی وقته تنهام. دیگه سالهاست که کسی باهام جایی زنگ نزده. افتادم گوشه ی یه انبار متروک و بزرگ که کلی چیزای دیگه هم توش ریختن.

مثلاً چیا؟

مثلاً یه کرسی قدیمی، یه گاری کهنه، یه بخاری نفتی، یه تلویزیون سیاه و سفید و کلی چیزای دیگه.

چه جالب! چه قدر خاطره اونجا دور هم جمع شدن!

آره. ی مشت خاطره ی فراموش شده.

از کجا میدونی فراموش شدید؟

اگه فراموش نشده بودیم که الآن اینجا تو این انبار تاریک نبودیم!

خب ببین همیشه یه سری وسایل جدیدتر میان که از قبلیها جدیدترن. مثلاً خود تو مگه از تلگراف جدیدتر نبودی؟ باعث شدی دیگه کسی به اون شکل از تلگراف استفاده نکنه.

آره. ولی من فقط جای تلگراف رو گرفتم. مثل این وسایلای امروزی جای خیلی چیزای دیگه رو نگرفتم!

منظورت چیه؟

یه زمانی بود که من خیلی برای خودم کسی بودم. یادمه همیشه کلی آدم پشت در اتاق من صف میکشیدن که بتونن بیان تو تا من کارشون رو راه بندازم. انواع و اقسام آدمها بودن. چه مادرهایی که حال بچه هاشون رو با من نمیپرسیدن! چه معامله هایی که با وساطت من جوش نمیخورد! از همه مهمتر! چه قرارهای عاشقانه ای که از طریق من گذاشته نمیشد و حرفهای عاشقانه ای که به وسیله ی من رد و بدل نمیشد! حتی من شده بودم محل خیلی از قرارها. مثلاً سر ساعت فلان دم اتاقک تلفن عمومی.

آره راست میگی. اکثر وقتها هم مردمی که توی صف بودن سرت با هم دعوا میکردن.

راست میگی! فقط نمیدونم چرا با هم که دعوا میکردن میزدن شیشه های اتاق منو میشکستن! زمستونا وقتی این اتفاق می افتاد خیلی سخت میشد. از سرما یخ میزدم.

ببین تو جامعه ی ما این عادیه که مردم موقع دعوا به چیزی رحم نکنن حتی خودشون.

آره باباااا! خیلی وقتا میشد طرف پای من با کسی که پشت خط بود دعوا میکرد بعد گوشی منو میکوبید تو سرم. یه دردی داشت که نگو!

خب دیگه اون لحظه ممکنه دست خود آدم نباشه. راستی بگو ببینم! به چه حقی سکه ی مردم رو میخوردی و کارشون رو راه نمینداختی؟

به همون حق که شما تشتک نوشابه جای سکه به من قالب میکردید! در ضمن! این همه دارن بیشتر از یه سکه پولتون رو میخورن صداتون در نمیاد! حالا گیر دادی به یه سکه ی دوزاری؟

خب حالا چرا عصبانی میشی!

خب عصبانیتم داره دیگه! بابا به خاطر این که سکه هامو از تو شکمم در بیارید تا میخوردم منو میزدید! یه وقتایی انقدر درد میکشیدم که همه ی سکه ها رو بالا میآوردم تا دست از سرم بردارید! انصافاً با این که کارتون رو خیلی راه مینداختم، اصلاً باهام خوب رفتار نمیکردید. همیشه یا کتکم زدید، یا شیشه های اتاقمو شکستید، یا سیممو کندید.

خب دلیلش این بوده که اسمت عمومی بود. ما آدمها عادت داریم دلمون برای چیزی که مال خودمون نیست نسوزه و هرطور دلمون بخواد باهاش رفتار کنیم.

این بچه مدرسه ایها رو که دیگه نگو! همیشه از سر و کول من آویزون بودن.

راستی تو الآن از اون دکمه ایها هستی یا از اون گردونه ایها؟

از اون گردونه ایها.

من همیشه از این گردونه ایها رو دوست داشتم. کلی طول میکشید تا یه شماره باهاش بگیری. ولی وقتی میگرفتی انگار یه کار بزرگ انجام دادی.

میدونی چیه؟ با این که شما آدمها با من خوب رفتار نمیکردید، با این که کلی سختی میکشیدم، ولی دلم برای اون روزا خیلی تنگ شده. برای روزایی که مفید بودم، روزایی که باعث شادی آدمهای دلتنگ میشدم، برای بچه های بازیگوش دلم تنگ شده. حتماً الآن خیلی بزرگ شدن.

آره. راستشو بخوای دل منم برای اون روزا تنگ شده. اون روزا همه چی واقعیتر بود.

آره راست میگی. باور کن خیلی وقتا میشد یه پسر یا دختر میومد با من زنگ میزد به کسی که دوسش داشت. وقتی این دو نفر با هم حرف میزدن من کیف میکردم. انقدر صادقانه با هم حرف میزدن که من دلم نمیومد حرفاشون تموم بشه. هیچ وقت هم وقتی اینجور آدما باهام میخواستن زنگ بزنن سکشون رو نمیخوردم. اونا هم هیچ وقت تشتک نوشابه به جای سکه تو قلکم ننداختن.

ای کلک! تو هم کلی این وسط فزولی کردیهاااا!

خب چی کار کنم! من کارم تماس گرفتنه! نیست الآن تلفن جدیدا فزولی نمیکنن!

بابا این جدیدا رو که نگو! تمام زندگیت کف دستشونه. عکسات، فیلمات، اطلاعات خصوصیت، تازه خیلی وقتا تشخیص میدن که اینا باید پاک بشن و همشو میفرستن تو هوا.

پس دعا به جون ما عمومیها کنید که حد اقل این نامردیها رو نمیکردیم! باورت نمیشه. ولی حتی وقتایی که سر من دعوا میشد که کی زودتر با من زنگ بزنه، مدل دعواها هم با امروزیها فرق میکرد. خیلی زود دعوا جای خودش رو به تعارف میداد که زودتر بذارن اون یکی کارش راه بیفته. آخر همه ی دعواها آشتی و همدلی بود. ولی الآن چی؟

از الآن نگو که دلم خونه! همه چی زمان تو بهتر بود. خوش به حالت که اون روزا بودی و خیلی چیزای خوبو دیدی.

چه فایده! دیگه به آخر خط رسیدم. دیگه حتی اون چندتا دونه سکه ای هم که ته قلکم مونده بود تموم شد. الآن که تو گوشیتو قطع کنی باید برای همیشه ساکت شم. برای همیشه.

خب بذار ببینم! تو نمیتونی به کسی زنگ بزنی. ولی شاید بشه کسی به تو زنگ بزنه!

مثلاً کی؟

مثلاً من.

واقعاً!

خب آره! مگه چیه؟

هیچی هیچی! خیلی هم خوبه! ولی چرا میخوای با یه تلفن عمومی از رده خارج شده ی درب داغون حرف بزنی؟

تو منو یاد روزای خوبی میندازی. یه وقتایی که دلم هوای اون روزا رو بکنه دوست دارم باهات حرف بزنم. شمارت همینه که روی گوشیم افتاده؟

آره همونه. نمیدونی چه قدر خوشحالم! قول بده زود به زود بهم زنگ بزنی. آخه میدونی؟ ممکنه به همین زودیها منو از بین ببرن و دیگه نباشم. میخوام حد اقل تا اون موقع بتونم بعضی وقتا با یکی حرف بزنم که از تنهایی دربیام.

باشه. هر وقت بتونم زنگ میزنم. به شرطی که بعضی وقتا بقیه ی وسایلم صدا کنی باهاشون حرف بزنم.

باشه باشه. قول میدم.

خب دیگه. امشب کافیه. دیگه باید بخوابم صبح زود باید برم سر کار.

باشه برو. اینجا هم صدای وسایلا در اومده میخوان بخوابن. منتظر زنگت هستم. یادت نره که قول دادیها!

نه یادم نمیره. نگران نباش. فعلاً خداحافظ.

خداحافظ!

وقتی گوشیم رو قطع کردم، هنوز هم باورم نمیشد که با یه تلفن عمومی سکه ای حرف زدم. برای هرکی هم تعریف میکردم فکر میکرد دیوونه شدم یا در بهترین حالت شام زیاد خوردم خواب آشفته دیدم. ولی شماره روی گوشیم بود. سیوش کردم و تصمیم گرفتم تا حد امکان هر شب با دوست جدیدم حرف بزنم. این که یه روز تیکه تیکش میکنن ناراحتم میکرد. ولی به هر حال تا بود میشد خیلی حرفا رو بهش زد. خیلی حرفا که دیگه برای خیلی از آدمهای امروزی خنده دار شده. حرفهایی که برای خیلیها معنی نداره. حرفهایی از جنس صداقت، همدلی، دوستی، خاطرات شیرین، حرفهایی از جنس دنیای شیرین کودکی، حرف از روزهایی که آدمها شاید کمی مهربونتر از الآن بودن و کمتر از الآن قلبی به درد میومد. با همین افکار کم کم چشمام سنگین شد و به خوابی عمیق فرو رفتم.

۳۶ دیدگاه دربارهٔ «آخرین سکه»

سلام شهروز جان. ایده جالبی بود. صحبت با یک تلفن عمومی قدیمی
منهم گاهی و میشه گفت خیلی وقتها به گذشته میرم. بخصوص دوران راهنمایی و بچه هایی که سه سال با هم بودیم و خیلی دوست دارم پیداشون کنم و ببینم هنوزم مثل اون موقع ها میتونیم با هم صمیمی و همدل فارغ از هر گونه سختی و زجر کشیدن باشیم.
یا به یاد خانه پدربزرگ که سه ماه تابستان با همه نوه ها آنجا می لولیدیم و سال هفتادو سه فروختندش. هنوز جای جای اون خانه یادمه و بازی ها و شیطنت ها. البته این یادآوری ها شاید به داستانت ربط نداشته باشد ولی در حین خواندن داستانت, به یاد آن روزها می افتادم. سپاس و موفق باشید

درود بر مهدی عزیز.
راستش من با این پستم به پنج سال پیشم تو محله برگشتم. اون وقتا این مدل پستها شناسنامه ی من بود. همه من رو با این مدل پستهای جانبخشی به اشیاء میشناختن. هنوز هم قدیمیهای محله من رو به همین شکل میشناسن.
خود من هم کلی خاطره از روزهای خوب گذشته دارم که خیلی وقتها به یادشون می افتم.
ممنون از حضورت.
موفق باشی.

سلام سلام سلاااام
ای ول شهروز حسابی دوستت دارم با این کارت
چقدر دلم برای این پست ها تنگ شده بود.
اگه این بار با تلفن حرف زدی بگو منم دوستش دارم
البته بی وفا نیستم. تو روستا هم تلویزیون سیاه سفید داریم هم گاری و هم کرسی و بوخاری نفتی راستی یه تلفن چرخشی هم هست که البته دیگه کار نمیکنه تقریبا از همشونم استفاده میشه
این بار سعی کن با یه سماور نفتی ارتباط بگیری فقط مراقب باش نسوزی
وای زیاد حرف زدم
دلت حسابی شاد

سلام. خوب یادمه. اول بار، داستانی از شما خوندم که شخصیتهای کارتونی رو بهم مربوط کرده بودید. بعدها هم شخصیتهای نرم افزارهای آشنای ما و بعد هم عصای سفید و دیگه یادم نیست. از پست شخصیتهای کارتونی حسابی شگفت زده شده بودم. از این که چطوری این همه ماجرا خلق کردید. به تلفن عمومی بگید یادش به خیر من هم باهاش خاطره های زیادی دارم. خصوصاً اون روز سرد برفی که از سرما انگشتام بی حس شده بود بس که شماره رادیو رو گرفته بودم. پاهام یخ کرده بود بس که صبر کرده بودم تا پشت سریها تلفن کنند تا دوباره مشغول تماس با رادیو بشم. یادمه جواب مسابقه رو دادم. کلاس چهارم ابتدایی بودم. از بزرگترها یاد گرفته بودم که بگم نابینا هستم. برنده شدم. حالا یا به دلیل نابینایی یا با قرعه کشی و یا از دعای تلفن عمومی نمیدونم. جالبتر از همه این که دو هفته بعد، از ساختمان رادیو یه ساعت بریل بهم جایزه دادند. این واقعاً برای من اتفاق بزرگی بود.

درود بر خانم جوادیان بزرگوار.
یادش به خیر. نزدیک پنج سال از اولین پستم داره میگذره. انگار همین دیروز بود. بله اون وقتا خیلی بیشتر از این مدل پستها میذاشتم.
خاطرتون هم از تلفن عمومی خیلی جالب بود. جالبتر این که ساعت لمسی هدیه گرفتید.
ممنون از حضورتون.
پایدار باشید.

سلام فاطمه. اگه همون فاطمه ی قدیمی سایت باشی منم یاد کامنتهای قدیما افتادم.
البته این پست برای من و کسایی که همزمان با من تو محله بودن از دو جهت نوستالژیه. هم متن پست مربوط به قدیما هست و هم مدل پست مربوط به اوایل فعالیتم تو سایت. خلاصه کلی باهاش در زمان سفر میکنیم.
ممنون از حضورت.
موفق باشی.

سلام. واقعا یاد اون روزا بخیر! سکه های دوزاری یا پنجزاری مینداختیم توی تلفنا و بیشتر اوقات سکه هامونو میخورد تا یه تماس برقرار بشه! اون وقتا همه تلفن ثابت نداشتن که! مگه مثل حالا بود هرکی واسه خودش صدتا سیمکارت داشته باشه! واقعا یادش بخیر. من یه نمایش طنز در همین مورد از صبح جمعه با شما دارم که بد نیست اونو به شما بسپارم تا در محله به عنوان فایل تکمیلی این پست منتشرش کنی. فقط یه ایمیل به من بده تا اونو ایمیلش کنم. مرسی.

سلام داوود عزیز.
آره خیلی سکه میخورد. به خصوص وقتایی که شماره ای که میگرفتیم اشغال بود. درستش این بود که دکمه ی قطع کن رو که میزدیم باید سکه رو مینداخت توی جای مخصوصی که پایین تلفن بود تا بشه دوباره باهاش تماس گرفت که خیلی وقتا اینطور نمیشد و سکه رو میخورد.
اون نمایش رو هم شنیدم خیلی جالبه. منتها دیگه توی این پست ممکنه درست دیده نشه. اگر خواستی خودت برامون توی یه پست جدید بذار.
مرسی از حضورت.
پیروز باشی.

درود شهروز. واقعا عالی بود، مثل همیشه. فکر میکنم با این تلفنها همهمون خاطره داشته باشیم. واااای که اگه یه ذره مکالمه طول میکشید! نفر بعدی که تو صف بود با سکه ای که تو دستش بود تق تق میزد به شیشه و میگفت یه کمی زودترررر.
یه چیز جالب دیگه اینکه مثلا اگه من میرفتم تلفن کنم و میدیدم که تلفن خرابه بوق نداره کار نمیکنه وقتی برمیگشتم به بقیه میگفتم خرابه، بازم نفر بعدی اعتماد نمیکرد و فکر میکرد که من بلدش نیستم خودش میرفت ولی میدید که خرابه، اونم می اومد بیرون میگفت خرابه ولی باز نفری بعد میرفت و فکر میکرد که برا خودش کار میکنه خخخخخ. خلاصه نتیجه گرفتم که کلا و قلبا مردم بهم اعتماد ندارند. یه صف دیگه هم داشتیم و اونم سوار مینیبوس و اتوبوس شدن بود که وقتی بعد از مدتها انتظار یکی سر میررسید چطور مردم همو هل میدادند فشار میدادند و هر کس سعی میکرد که زودتر بره بالا مبادا یکی دیگه زودتر از اون بره و دیگه صندلی گیرش نیاد.
از اینم نتیجه گرفتم که مردم قلبا و کلا فکر منافع خودشون هستند و همو دوست ندارند، خخخخخخخ.
خلاصه که مرسی که با یه پست توپ دیگه اومدی و نطق منو باز کررردی.
با اجازت در جاهای دیگه مثل عشق من ایران هم پخشش میکنم.
راستی شرمنده که خارج از موضوع اینو میگم، ولی میخواستم ببینم پس نتیجه اون همه عجله برای انتخاب مدیر به کجا رسید! نکنه مدیر جدید کارشو یواشکی شروع کرده ما خبررر ندااااریم.

سلام عمو.
بله حق با شماست. از خیلی از رفتارهای مردم میشه به نتایج جالبی رسید. ولی یه چیز هست که من اصلاً هنوز درکش نکردم. اگر دو نفر میخوان از یه در برن تو نیم ساعت تعارف میکنن که اون یکی اول بره. ولی پشت فرمون اگر کسی ازشون زودتر بره چه فحشها که نمیدن و انگار که بزرگترین شکست عمرشون رو تجربه کردن. در کل مردمی هستیم که علم جامعه شناسی هم در موردمون هنگ کرده خخخ.
در مورد مدیریت هم منم مثل شما بی اطلاعم. حد اقل من یکی مدیر مخفی نیستم نگران نباشید خخخ.
ممنون از لطفتون.
پیروز باشید.

سلام سلاام سلاام.
خوبین؟؟
امم من به همتون حسودیم شد من هیچ خاطره ای از این تلفن ندارم.
فقط یبار اونو توی وسایلای قدیمی عموم اینا دیدم و اصلا هم نتونستم طرز استفادش رو یاد بگیرم. حیفففف.
در هر صورت عالی بود.
شاد باشین.

سلام خانم کوچولو.
جااااان؟ عموت تلفن عمومی تو خونش نگه میداره آیاااا؟
خب از اون مدل تلفنا خاطره نداری ولی از تلفن کارتی احتمالاً خاطراتی داشته باشی. البته زمان شما دیگه خیلی تلفن عمومی معنی نداره.
مرسی از حضورت.
موفق باشی.

سلام
البته یاداوری این تلفن عمومی ها به سن من قد نمیده ههه
بخاطر آوردن خوبیها و وقایع خوب همواره لذتبخش و زیباست.
اما بنظرمم خیلی هم لزومی نداره همیشه در گذشته سیر کنیم
بنظرم هر ارزشی که در گذشته بوده و به نوعی خوب و خواستنی هم بوده
الان هم میبایست زنده ش کرد و خب بنحو دیگری مطابق با شرایط حال حاضر
نوشته ی جالبی بود مرسی موفق باشید.

سلام
مثل همیشه عاالی بود
منم اون تلفنا رو یادم میاد واااای که چه دعواهایی سر زودتر صحبت کردن و قطع مکالمات پیش می اومد و همیشه هم صف تلفن شلوغ بود اما دیگه چه میشه کرد زمان میگذره و تکنولوژی پیشرفت میکنه و انسانها گذشته ها رو به راحتی فراموش میکنن و به حال و آینده شون میپردازن البته به نظر من این طبیعیه و نمیشه به جز این هم رفتار کرد
اما دست نوشته های تو آدمو تحت تاثیر قرار میده و به شدت دلتنگ گذشته ها میکنه
بازم برامون بنویس و ما رو با دست نوشتههای زیبات خوشحال کن

سلام پریسیما، فریبا، پری، ای بابا خب نمیدونم اینجا باید چی صدات کنم خخخ.
ای کاش کنار تکنولوژی فرهنگ ما هم کمی پیشرفت میکرد.
مرسی که کامنت گذاشتی. الآن از سر کار دارم جواب کامنتها رو میدم و کنار هم نیستیم.
خیلی زود میبینمت.

سلام وای تلفن سکهیی.
اونا رو زیاد یادم نیست.
اما این تلفن کارتی هم خیلی جالب بود.
من یادمه یه بار با بابام میخواستیم یه جا زنگ بزنیم کارت رو توش انداختیم و زنگ زدیم اما وقتی تماس به پایان رسید. کارت گیر کرده بود مجبور شدیم با انبُر دست درش بیاریم.
لا مسَب آخر کارت رو شیکست.
خخخخخخخ

تلفن کارتیا که همچنان هستن و خوشبختانه جمع نشدن. تلفن سکه ای ها هم همینجور منتاها بجای دوزاری و پنجزاری باید ۲۵ تومنه یا ۵۰ تومنیای کوچیک و ۱۰۰ تومنی یا حتی ۲۰۰ تومنی باید بندازیم تا کار کنه! من خیلی وقتا مجبور شدم بخاطر یه تماس سه چهار دقیقه ای سکه های ۲۰۰ تومنی بندازم و باقی پولمم رفته توی جیب مخابرات! فکرشو بکنید! بابت یک تماس چند دقیقه ای که نهایتا ۲۰ تومن هزینه شه من ۲۰۰ تومن پرداخت کردم

سلام عباس.
خب این تلفن کارتیها هم برای خودشون عالمی داشتن. یادمه توی شهید محبی که بودیم یکی از اینها رو داشت که بچه های خوابگاهی میرفتن و با ترفندی کاری میکردن که بدون کارت شماره میگرفت و زنگ میزدن خونه هاشون خخخ.
در کل همچین آدمای خلاقی بودن خخخ.
مرسی از حضورت.
پیروز باشی.

سلام!من هم طرحی از دل‌گویه‌های یه تلفن عمومی در ذهن دارم که از قلم دور مونده. یادمه اون وقتا چقدر با مشت و لگد به شکم و سینه این بی‌چاره‌ها می‌کوبند تا سکه‌شونو پس بگیرند.گفتگوهات با اشیای بی‌جان نوآورانه‌ست. هنوز گفتگوت با یه موتورسیکلت رو به یاد دارم. «این موتوریه که جلوی عصای همه می‌خوابه» یا چیزی شبیه این.

سلام شهروز جان

خیلی لذت بردم از خوندنش هم من رو بردی به دوران کوتاه در مدرسه شوریده شیراز
و هم تعدادی تماس محدود که با این تلفن ها داشتم

چون ما از دورانی که چشم باز کردم خط تلفن تو خونه داشتیم و منم بچه بزرگ خانواده بودم و انشعاب خط در اتاقم بودش زیاد نشد که با این نوع تلفن ها برا خودم خاطره بسازم

ولی از خوندنش حس جالبی بهم دست داد غم ،شادی،ترس،و هیجان

بازم بنویس

سلام شهروز.
واقعا زیبا و قشنگ بود. یاد اون قدیما بخیر.
یه چیزی رو نمی دونم بگم نگم، بگم نگم، بگم نگم؟ ولی خب اشکالی نداره میگم. چون خودتم بهش اشاره کردی پس عواقبش پای خودت.
میگم نمی دونم چرا من بیشتر از اون قسمت حرفهای عاشقونه و قرارهاش خاطرات زیادی دارم.
تو نمی دونی چرااااا؟ از موقعی که پستت رو خوندم صد بار هی گفتم یادش بخیر یادش بخیر.
الفراااااار

سلام وحید.
ببین معلومه پایه ثابت صفهای تلفن عمومی بودیهاااااا! خداییش کلی فحش خوردی موقع حرفهای عاشقانه خخخ.
در کل همه ی هم سن و سالهای ما و حتی بالاتر تا حدی از این خاطرات خوشمزه دارن نگران نباش خخخ.
مرسی که هستی.
پیروز باشی.

سلام به نویسنده پر توان
خط های اول داستان می خواستم با خودم شرط بندی کنم نوشته های امروز شما خاطره است یا داستان تخیلی ولی فراموش کردم ! حتما برنده میشدم … هم خاطرات تون رو به زیبایی می نویسین و هم داستانهای شما جذاب هست و قابل تامل … مثل همیشه عالی نوشتین سربلند باشید

شهروز عزیز سلام، خیلی کیف کردم، مثل همیشه عالی بود، یادش به خیر اون موقع ها من یک قوطی قرص جوشان پر از پنج ریالی همیشه توی کیفم بود و میدونستم که هر نقطه ی اصفهان باشم بالاخره در زمانی کمتر از ۱۰ دقیقه به اولین تلفن عمومی میرسم و کلی از کارهام را باهاش راه میندازم. وقتی دانشجو بودم و تماسهایم هم به عناوین مختلف زیاد شده بود، همه ی فامیل را بسیج کرده بودم تا برایم پنج ریالی و حتی دو ریالی جور کنند. خلاصه واقعاً لذت بردم. دستت طلا و تنت بی بلا.

درود بر جناب حاتمی عزیز.
بله یه زمانی این تلفنها انقدر زیاد بودن که راحت میشد توی هر نقطه از شهر دیدشون. این تلفن سه دقیقه ای ها هم بود که تقریباً خیلی از سوپریها داشتنش.
ممنون از لطف و حضورتون.
موفق باشید.

درود! آره یادش بخیر
اول اتاقاشون مثل توالت سیار بود و فقط دو ریالی میخورد
بعدها سوراخ سکه خورشون تغییر کرد و سکه های دو یا ۵ ریالی میخورد
حدود ۱۵ تا ۲۰ سال پیش سوراخ باز هم تغییر کرد و ۲ یا ۵ یا ۱۰ ریالی یا ۱۰۰ ریالی بزرگ میخورد
بعدش اتاقها برداشته شد و یه نیم اتاق بدون در و پیکر گذاشته شد که هنوز هم برای عابر بانکها کاربرد داره
خب من دارم با گوشی نوکیا ان۸۲ بدون صفحه کلید مینویسم و حالشو ندارم بیشتر ادامه دهم و بنویسم
اگه حالشو داشتم فرداشب با کامی جونم بیشتر مینویسم!

دیدگاهتان را بنویسید