خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفری آفتابی

امروز که بیدار شدم، حس کردم با روزهای دیگه فرق داره! یه چرخی توی رخت خواب زدم و با خودم گفتم خب چی شده که اینطوری به نظر میاد؟ … دوباره برگشتم به حالت اول و چشمم افتاد به خورشیدی که به سختی از بین لایه های پرده اتاق خوابم داشت سعی می کرد خودشو به نمایش بذاره.
از جام بلند شدم و پرده اتاقمو کنار زدم.
خورشید یه نگاهی بهم کرد و گفت: چه عجب تو بیدار شدی! می دونی چند وقته من بالای سرت ایستادم که با هم یه روز بی نظیر رو شروع کنیم؟
من با لبخندی که کمی هم خجالت توش بود بهش جواب دادم: من … آخه من دیشب با دوست تو ماه زیبا خیلی صحبت کردم و تا خوابم ببره کنارم نشسته بود.
خورشید لبخندی زد و گفت: خب، حالا که دیشبو با دوست من هم صحبت بودی، برات یه خبر خوب دارم! اول بگو ببینم دوست داری امروز با من بیای بریم یه جایی؟
گفتم: وای چه هیجان انگیزه! بله که دوست دارم؛ همسفر خورشید شدن باید خیلی جذاب باشه.
خورشید چشمکی زد و یه کلاه لبه دار چند رنگ بهم داد و گفت: اینو بذار سرت تا با هم راه بیفتیم.
ازش پرسیدم: دست خالی بیام؟ چیزی لازم نیست بردارم؟
جواب داد: هر چیزی که بتونه توی این سفر به تو کمک کنه توی وجودت هست؛ نگران نباش و با خیال راحت دست منو بگیر تا بریم.
وای که چه دستای گرمی داشت! گرمای سوزان محبتی که به راحتی تمام جهان رو می تونست گرم و با طراوت نگه داره …
حس کردم دارم وارد دنیای تازه ای میشم که پر از گرما و محبته … من و خورشید، عازم سفری شدیم که به نظر می اومد زمان در اون دخالتی نداره.
دستم توی دست خورشید بود و مطمئن بودم هر جایی که بریم، به خاطر حضور خورشید، سبز و با طراوته. با قدم های محکم کنار خورشید به راه افتادم.
توی مسیر، پر بود از گل های رنگارنگ و افرادی که با دقت مشغول رسیدگی به گلها بودند؛ بعضی قسمتها سرسبزتر و بعضی جاها طراوت کمتری داشت و رسیدگی کمتری هم به گل ها می شد … تا اینکه رسیدیم به یه جایی که پر از برف و یخ بود و تا چشم کار می کرد، سفیدی و نور برف دیده می شد. من نگاهی پر از تعجب به خورشید انداختم و خورشید گرم و مهربون، متوجه حسم شد که با وجود آفتاب سوزان، چه طور اینقدر سرما و یخ و برف، می تونه یک جا جمع بشه؟!
دستمو فشرد و با صدای مسحور کننده ای گفت: دوست داری از علت این سرما برات بگم؟
با اشتیاق سری به نشانه تایید تکون دادم و با خورشید که نگاهش پر بود از نیروی خارق العاده محبت، روی سنگ بزرگی که زیر درخت خشکی بود نشستیم. چند لحظه ای بود که خورشید به نقطه دوری خیره شده بود و من قدرت شکستن سکوتش رو نداشتم؛ تا اینکه نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد:
من خورشیدم و موظفم به طور یکسان به تمام جهان گرما هدیه کنم تا زندگی جریان داشته باشه و همه موجودات، امکان استفاده از گرما و رویش رو داشته باشن و به خاطر جایی که هستم به راحتی می تونم همه چیز رو ببینم، اما نمی تونم صدامو به گوش آدمهای این کره خاکی برسونم. مسیری که امروز با هم در اون قدم زدیم، احساس من در مورد انسان هاییه که از این بالا بهشون نگاه می کنم، بذار مسیری که اومدیم رو مرور کنیم … من و تو از مکانی گذشتیم که پر بود از گل های رنگارنگی که بهشون خوب رسیدگی می شد.
گفتم: درسته! چه جای زیبایی بود؛ به قدری که از عطر گلها هوش از سرم می پرید.
خورشید ادامه داد: روی زمین محبت و عشق برای من نشونه گلیه که زیباییش و عطرش رو نثار محیط اطرافش می کنه و نگهبانان این گل ها انسان هایی هستن که بی دریغ محبت می کنن، عشق می ورزن و نیروی عظیم عشق ورزی رو در اطرافشون پراکنده می کنن. این آدم ها دنیایی که برای خودشون و آدم های اطرافشون می سازن، مثل همین جای پر از گل سبز و با طراوته و زندگی رو فریاد می زنه. کم کم جلوتر رفتیم، دیدی که میزان گل ها و رنگ و بوی اون ها فرق کرد! توی این مسیر، محبت حس میشه ولی مداومت نداره یا آدما محبت می کنن ولی گلی جوونه نمی زنه یا زود خشک میشه. وقتی عشق ورزی آدم ها به همدیگه، با امیال و اهداف دنیایی ترکیب میشه، گل محبت آسیب می بینه و زود پژمرده میشه و عطر و بویی از خودش به جا نمی ذاره!
من با نگاه به خورشید و اندوهی که روی چهره گل انداخته و سوزانش نقش بسته بود، به خوبی حس کردم اون مثل صبح صداش بلند و رسا نبود … مثل این بود که بغضی فرو خورده در حال ترکیدنه؛ اما ذره ای از گرمای حضورش کم نشده بود.
این بار خورشید سر به زیر انداخت و به حرفاش ادامه داد: حالا اینجایی که هستیمو ببین!
نشستیم زیر درختی خشک که اطرافش پر از برف و سرماست … حتی با وجود حضور من تغییری توی این وضعیت پیش نمیاد! اینجا من محبتی حس نمی کنم … آدما کنار هم زندگی می کنن ولی دل هاشون سرده، روحشون بی رنگه، اونقدر که سفیدی روحشون و سرمای دل هاشون این برف رو درست کرده! اما من بازم گرمای خودم رو بهشون هدیه میدم؛ شاید زیر این همه برف، بتونه جوونه ای زنده بمونه و روزی برسه که دونه دونه جوونه ها برف و یخ رو کنار بزنن و به اینجا رنگ و روح تازه ای بدن.
من با ناراحتی این بار با نگاه دیگه ای به اطرافم، به این فکر کردم که چقدر ما انسان ها می تونیم احساس خورشید به این گرم و سوزانی رو با نوع زندگیمون متفاوت کنیم! هیچ وقت فکر نمی کردم که توی دل خورشید هم می تونه غمی اینقدر بزرگ وجود داشته باشه … تا اینکه با صدای هق هق خورشید پر حرارت، به خودم اومدم و دیدم اشک، چشمای درخشانش رو تر کرده و روی گونه های گل انداختش غلت می خوره و روی برف های زیر پاش می چکه! وقتی پایین رو نگاه کردم، دیدم با هر قطره اشک خورشید، جوونه ای روییده و قد می کشه …
کم کم، حس کردم اطرافمون داره پر میشه از جوونه هایی که دارن به سختی خودشون رو از زیر برفها بیرون می کشن؛ تا اینکه برف های اطرافمون ناپدید شدن و زیر پامون پر شد از سبزه هایی که نوید زندگی دوباره رو می دادن. باورم نمی شد، جایی که اونقدر برف وجود داشت چه طور پر از سبزه و عطر رویش شده؟! سرم را بالا آوردم که به خورشید بگم: ببین چه اتفاق عجیبی افتاده! که دیدم، درختی که زیرش نشسته بودیم هم پر از برگ و شکوفه شده. وای خدای من! این باور نکردنیه! چه طور چنین چیزی ممکنه؟! در حال خودم بودم که صدای خنده های خورشید منو متوجه خودش کرد؛ طوری می خندید که با خنده هاش، تمام دنیا رو به شادی دعوت می کرد. چه قدر درخشان و زیبا شده بود. بهم گفت: دیدی اینجا هم کسانی هستن که بتونن گرمای محبت رو حس کنن و اون رو تبدیل کنن به گل و سبزه و شکوفه و طراوت به اطرافشون هدیه کنن؟ می خندید و می گفت: من هیچ وقت دست از گرم کردن زمین برنمی دارم و مطمئنم، توی سردترین جاها هم میشه سبزی و طراوت رو ایجاد کرد.
از خوشحالی خورشید تمام وجودم پر شده بود از شادی و شعف؛ دستان گرمش رو گرفتم و با هم به درختی که حالا پر بود از شکوفه، نگاه کردیم و قدرت و عظمت محبت رو نظاره گر شدیم. نمی دونم چه قدر زمان گذشته بود که خورشید، دست گرمش رو روی شونه من گذاشت و گفت: خب همسفر عزیزم! حالا وقتشه سفرمون رو به پایان برسونیم و من جای خودم رو به ماه تابان بدم و جهان رو به اون بسپرم تا خودم رو برای شروع روزی تازه آماده کنم. با تعجب گفتم: پس خبر خوبی که می خواستی بهم بدی چی بود؟ با چشمانی شاد و درخشان لبخندی زد و گفت: من اومدم تا مژده رسیدن بهار رو بهت بدم.
با نیروی تازه ای که در این سفر، از کنار خورشید بودن به دست آورده بودم؛ از خورشید پر حرارت، با اون صورت همیشه سرخ و آتشین، به خاطر سفری که منو با خودش برده بود؛ تشکر کردم و دست در دستش به آسمون نگاه کردم و دیدم آروم، آروم داره رو به تاریکی میره. در این لحظه بود که منو خورشید زیبا تا سفر های دوباره با هم خداحافظی کردیم و من در فکر سفری که جان تازه ای بهم داده بود به خواب رفتم.

۱۰ دیدگاه دربارهٔ «سفری آفتابی»

سلام و عرض ادب
لذت بردم از خوندن این داستان, قلم و توصیف های زیبا. کوتاه و به اندازه. چرا کم در محله داستانهاتون رو میذارید آیا؟ بازم برامون از این داستانها بذارید و لذت ببریم.
اما کاش واقعا بهار بیاد. بهار دلها بیاد و همه جا شکوفه بزنه و همه از خواب آلودگی و بی رحمی بیدار شوند. آمین
موفق و شاااد باشید و از سکوت در بیایید.

سلام دوستان وقتتون بخیر
هم محله ای های گرامی کجایید من خاطرات خوبی از این محله و فعالیت های شما دوستان دارم و منتظر نظرات شما بیشتر این بودم ولی با کمال تعجب غیر از دوستانی که دیروز نسبت به متن من اظهار لطف کردن نظر پیشنهاد و یا انتقادی ندیدم خوشحال میشم اگه نظراتتون رو به اشتراک بزارید.

دیدگاهتان را بنویسید