خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نامه ای به یک غریبه ی آشنا

سلام مجتبی.

راستش مدتی بود تصمیم داشتم این مطالب رو بنویسم. فقط نمیدونستم ایمیلش کنم، پست بزنم یا اصلاً بیخیالش بشم. وقتی پست آخرت رو دیدم تصمیم گرفتم توی کامنتها بنویسم.منتها میدونم تو عادت داری بیشتر وقتا اوایل کامنتها رو بخونی و خیلی وقتها اون ته مها پیدات نمیشه. برای همین هم مجدداً تصمیم گرفتم پست بزنم. امیدوارم به دستت برسه.

نمیدونم یادت هست یا نه. ولی آشنایی من و تو با دعوا شروع شد. پنج سال پیش، اوایل پاییز. وقتی در مورد زندگی ادامه داره ازت انتقاد کردم که چرا بهش اهمیت نمیدی و این حرفا. اون روز حتی حساب کاربری هم توی گوشکن نداشتم. ولی وقتی حساب کاربریم رو ایجاد کردم و شروع کردم به نوشتن، با کامنتهایی که توی پستهای هم گذاشتیم با هم دوست شدیم. اون اوایل یادم هست که بعضی وقتها توی پستهام شیطنتهایی میشد و انتقاداتی از نوع پست گذاشتنم میشد که به شدت ازم حمایت میکردی. مثل این کلاس پنجمیها که تو مدرسه بعضیهاشون هوای کلاس اولیها رو داشتن. دوستیمون هر روز بیشتر شد. تا این که برای جلسه با پکتوسیها اومدی تهران. هنوز هم هر وقت میرم پکتوس، خاطره ی اون تصادف وحشتناک رو با اونها مرور میکنیم و کلی میخندیم. اون روز فقط چند ساعت بعد از برگشتن از جلسه توی پارک همدیگه رو دیدیم. من، تو، حامد، امیر و اشکان. نمیدونم حامد رو هنوز یادت هست یا نه. اون روز کلی گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم. بعد از ظهرش هم رفتی فرودگاه تا با پرواز بری اصفهان. دقت کن، با پروازها! پرواز داشتی خخخ.

مدتی گذشت تا داستانهای مسخره ای تو محله پیش اومد که برعکس مسخره بودنشون، باعث همدلی بیشتر بچه ها شد و متحدتر از همیشه کنار هم موندیم. خیلی زود نوبت سفر ما به اصفهان شد. یادم هست بعد از این که توی استودیوی موج نور دیدیمت و برنامه ی امید، نشاط، زندگی رو ضبط کردیم و ازت جدا شدیم، شبش از عسکرآباد با کاپیتان و عمو چشمه و امیر و اشکان و حامد برگشتیم و اومدیم دنبالت. رفتیم یه شیرموز به حسابت خوردیم. یادت هست صاحب مغازه گفت تو کارتت پول نیست و تو ترسیدی؟ بعدش هم رفتیم به مهمانسرا و تا صبح گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم. اوج خنده هامون هم اشتباهی بود که حسین غلامی تو انتشار پست قرار گوشکنیمون کرده بود و مدتها به خاطرش خندیدیم. به خصوص که توی کامنتها بچه ها سنگ تموم گذاشته بودن. توی قرار گوشکنیمون تو لحظه ای آروم نبودی. هیچ کس توی اون قرار نبود که تو کنارش نرفته باشی و باهاش همصحبت نشده باشی.

تو پایه ی همه چیز بودی. انقدر پایه که وقتی بهت گفتم سوار شو بیا رشت، اصلاً نگفتی که برف و کولاکه و جاده ها بستن یا نه. سوار اتوبوس شدی و توی برف و کولاک، پنج صبح دم در خوابگاه مؤسسه بودی. شاید نزدیک ده دوازده ساعت توی راه بودی. ولی از مایی که اونجا بودیم سرحالتر بودی. اونجا هم از همه فعالتر بودی. فایلش هم که بارها گذاشتم. فکر نکنم لازم باشه دیگه بذارم.

تو پایه ی همه چیز بودی. پایه ی اردوی نجفآباد، پایه ی تهران اومدن و دور هم بودن خونه ی حسین، پایه ی سفر به یزد و کویرنوردی با ماشین عباس و دور هم بودن تو خونه ای که دیگه مثل خیلی از خصوصیات تو وجود خارجی نداره.

وقتی با طاها و عمو چشمه اومدیم پیشت هنوز هم امیدهایی بهت بود. یادته اونجا چه بلایی سرم اومد؟ ده رو میگم خخخ. هیییییس. ساکت باااش. اون سفر خوش گذشت. شاید آخرش به اتفاقات خوبی ختم نشد. ولی به منی که در لحظه زندگی میکنم خوش گذشت. حد اقل خاطرات اون سفرم برام شیرینن. بعدش هم بیخیال. هر ماجرا و تنشی بیش از یه مقصر داره و این اتفاقات هم مستثنی نبود. هرچی بود تو کرج تمومش کردیم و قرار شد باز هم تو مجتبی بشی. همون مجتبایی که پایه ی همه چیز بود. ولی شاید نشد که بشه. تو نتونستی برگردی. مجتبایی که پایه ی همه چیز بود، وقتی برای عروسیم دعوتش کردم، نیومد. البته دلیلت موجه بود. منتها اگر تو مجتبایی که تو برف و کولاک اومد شمال بودی، عروسی منم میومدی. مجتبایی که پایه ی همه چیز بود، وقتی من یه جورایی ماه عسلم رو اومدم اصفهان و بهش زنگ زدم بیاد ببینمش نیومد. البته گفتی که مریض هستی و به قول خودت دون دون بودی. ولی دون دون هم میشد ببینیمت و یه شیرینی عروسی بهت بدیم. بعد از عروسیمون چند بار دعوتت کردم خونمون ولی گفتی نمیتونی بیایی.  در صورتی که این نمیتونم ها قبلترها برای تو معنایی نداشتن. دیگه مجتبی پایه ی شمال نبود. وقتی بهش گفتم بیاد شمال گفت مرخصی ندادن. در حالی که خوب یادم هست قبلترها برای شمال و یزد اومدن، تا دعوا با مافوقت هم پیش رفتی و بالاخره اومدی.

پنج سال از آشنایی ما گذشته. میدونم که خیلی چیزها عوض شده. تو پدر و مادری داشتی که الآن نیستن. من دوتا پدربزرگ داشتم که دیگه نیستن. دیگه من و امیر و اشکان ازدواج کردیم و از سفرها و تفریحات مجردی خبری نیست. هردوی ما کله هامون پربادتر از الآن بود. سر نترس داشتیم و پایه ی هر ریسکی بودیم. تو همینجا یقه ی خیلیها رو گرفتیم و دعواها که نکردیم. منم دیگه اون آدم گذشته نیستم. هردومون باتجربه تر شدیم. مثل کسی میمونیم که تازه گواهینامه گرفت و اوایلش کلی ویراژ داد و شاید وسط ویراژهاش چند باری هم تصادف کرد. وقتی هیجان گواهینامه داشتنش خوابید، شد یه راننده ی باتجربه که اول از همه کمربند ایمنیش رو میبنده و بعد راه می افته. سرعت غیر مجاز نمیره که دوربینها ازش عکس نگیرن و میشه مثل خیلیها که دارن از ترس جیبشون هم شده درست رانندگی میکنن.

وقتی پدربزرگم رفت، مدتها ناراحت بودم. حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم. هیچ چیز برام مهم نبود. پدربزرگ من رفیق من بود. انقدر رفیق که دو روز مونده به رفتنش، وقتی رفتم بالا سرش، با این که هوش و حواس درست و حسابی نداشت، دستش رو آورد سمتم و خواست با هم مچ بندازیم. پدر بزرگی که چند برابر دوست و رفیقام و همبازیهای دوران بچگیم ازش خاطرات خوب دارم. وقتی رفت، بعد از کلی ناراحتی، یه شب توی تمام ناراحتیهام به این فکر کردم که اگر الآن بود و من رو توی این وضع میدید چی کار میکرد؟ یادم اومد که مواقعی که این شکلی میشدم، اول کلی باهام حرف میزد و بعد هم میرفت دنبال حل مشکل. تا حل نمیشد پدر مادرم رو راحت نمیذاشت. چرا اینو گفتم؟ برای این که تو هم بشینی فکر کنی. به این فکر کنی که الآن مادرت رو به روت نشسته و داره نگران نگاهت میکنه. به این فکر کنی که اگر مادرت بود الآن تحمل این وضعت رو داشت یا نه. به این فکر کنی که اگر بود چه طور با چند جمله حالت رو از این رو به اون رو میکرد. به این فکر کن که شاید نگاهت میکنه و نگرانته. منتها راهی نداره که باهات ارتباط بگیره. بیا مثل من که باعث ناراحتی باباجی نشدم، تو هم باعث نگرانی مادرت و پدرت نشو.

بلند شو مجتبی. الآن وقت یه جا نشستن تو نیست. الآن وقت سکوت تقریباً مطلق این محله نیست. الآن باید از در و دیوار اینجا پست و کامنت بباره. الآن تو باید زندگی کنی. اصلاً اینجا هیچی. تو باید کتاب بخونی، ترجمه کنی، برای بچه های کوچیک کلاس بذاری، یاد بگیری، یاد بدی، بری بیرون، بری سینما، بری کنسرت، بری رستوران، بری پارک، قرار بذاری، دوست بشی، به هم بزنی بری سراغ بعدی، خوش باشی. الآن باید ببینی اگر مادرت بود باید چه طوری میبودی و همون باشی. باید مجتبایی باشی که خیلیها میشناسنت. همونی که هفت سال باعث شد اینجا جایی باشه که هیچ کس ازش دست خالی خارج نشد. الآن باید به همه ی اونهایی که تو شهر و روستاهای دور و نزدیک نوشته هات رو خوندن ثابت کنی که نوشته هات فقط یه مشت کلمات قشنگ برای انگیزه دادن به اونها نبوده. باید ثابت کنی الگوی خیلی از اهالی این محله، کسی فراتر از نوشته هاش هست که نوشته هاش شاید فقط بخشی از زندگی واقعیش باشن.

نگران نباش. قرار نیست دیگه بهت بگم تو برف بیایی شمال. قرار نیست از این کارهای عجیب بکنیم. اصلاً من دنبال چیزی که به خودم مربوط باشه نیستم. تو بلند شو و خودت باش. حتی اگر هزینش قطع ارتباط ما باشه. حد اقل امید خیلیها که به تو هست نا امید نمیشه. نمیدونم واقعاً جدی جدی قرصی هم میخوری یا نه. اگر میخوری، دیگه نخور. این قرصها تو رو از خیلی چیزها دور میکنن. این قرصها نمیذارن تو یاد بچه های روستایی بیفتی. نمیذارن تو یاد دانشآموزایی بیفتی که چشمشون به توئه. نمیذارن تو یاد مادرت و حرفهاش و توقعش از تو بیفتی. نمیذارن تو یادت بمونه که باید جواب زحمات مادرت رو بدی که خستگی تمام زحمتاش تو تنش نمونه. انقدر بیحوصله و بی انگیزه بودی که نشد اینها رو بهت بگم. برای همین گفتم برات بنویسم. شاید تأثیری داشته باشه. شاید روزی مجتبی خادمی دوباره از جاش بلند شه و وقتی رفت اون بالاها، وقتی ازش پرسیدن چی شد که تونستی اون روزای سخت رو بگذرونی، بگه یه دوستی بود که یه بار انقدر نوشت و انقدر گفت تا متقاعدم کرد که باید تغییر کنم. من آدم بزرگی نیستم. یه آدم معمولی هستم که سرم به زندگی خودم گرمه. کسی که از صبح تا شب اخبار گرونی و اختلاص و بدبختی این مردم رو داره میشنوه و باز هم میگه بیخیال. باز هم دنبال برنامه ی تفریح و خوشیشه. باز هم با همسرش دنبال اینن که برنامه ریزی کنن کی مسافرت برن و کجا برن. خواستم بدونی که همه ی این بیخیالیها و خوش بودن ها رو روزی از نوشته های خودت، از کارهای خودت و از نوع زندگی کردن خودت یاد گرفتم. پس لازم نیست چیزی از من یاد بگیری. فقط کافیه ببینی من کنار تو چه تغییراتی کردم تا متوجه بشی که تو کی بودی و الآن کی هستی و باید کی باشی.

من فکر میکنم تو هنوز بابت مسائلی که پیش اومده ناراحتی. شاید اتفاقاتی که بین ما افتاد، کنار خیلی بی مهری ها و ناسپاسیهای دیگه ی بعضیها باعث این سردی تو شده. اگر چیزی بین ما توی این بی انگیزگی الآنت مؤثر بوده من بابتش با تمام وجودم عذر میخام و حاضرم جبران کنم. من اگر تو بخوای، هنوزم پایه ی هر چیزی هستم. پایه ی سفرها، دور همیها، خوشیها. الآن من یه زندگی مستقل دارم. تو هم داری. میتونیم نوع دیگه ای کنار هم باشیم. شاید دوره ی نصفه شب بکاپ گرفتن و تا صبح بیدار موندنها و پست ویرایش کردنها گذشته باشه. شاید دیگه لازم نباشه با این و اون سر و کله بزنیم تا باشن یا برگردن. حتی اگر لازم باشه، باز هم پایه ی شب بیداریها و حرص و جوش خوردنها و تلخیها و شیرینی های اینجا هستم. ولی خیلی کارها هست که میشه انجام داد. هنوزم میشه مجتبی خادمی کسی باشه که اسمش برای هر کس سند باشه. من پایه ی همه چیز هستم. حتی پایه ی نبودنم در صورت لزوم. پس بلند شو و بشو همونی که میشناسیمش و به چیزی هم فکر نکن. هزینش اصلاً مهم نیست. تو بلند شو، هزینش هرچی شد مهمون من.

واقعی، درست و زیاد، لذت ببر از زندگی.

۳۹ دیدگاه دربارهٔ «نامه ای به یک غریبه ی آشنا»

سلام خدمت شهروز جان و هر کسی که این جواب رو می خونه. من وکیل وصی مجتبی نیستم و هرچی میگم از قول خود خودم میگم و بس. برعکس شهروز جان، به جز یکی دو رفت و آمد معمولی، خاطره خاصی هم با مجتبی ندارم. من هم مثل شهروز کار مجتبی رو ستایش می کنم، اما معتقدم قرار نیست آدم ها همیشه در یک مسیر حرکت کنند. محله پروژه ای هست مربوط به بخشی از زندگی مجتبی، که شاید و فقط شاید اون بخش دیگه گذشته باشه. محله زندگی مجتبی نیست. اگر زندگی مجتبی توی یه سایت خلاصه بشه، زیاد زندگی ارزشمندی نبوده. مجتبی کاری رو شروع کرده و تمام. فرض کنیم مجتبی مرده. خب حالا چی؟ باید بزنیم توی سر خودمون؟ خب شاید مجتبی زنده هست اما حالا اولویت های دیگه ای داره واسه خودش. قرار نیست هرکس یه زمانی واسه دیگران الگو بوده، خودشو اسیر این الگو بودن بکنه. اصلا شاید دلش نخواد الگو باشه. اصلا شاید دلش نخواد بیش از این هزینه کنه. فقط شاید، و اگر این شاید هم درست باشه کاملا حق داره. هرکسی که فکر می کنه از مجتبی و کاری که کرده چیزی یاد گرفته، وظیفه داره اونو به هرکی که بهش نیاز داره منتقل بکنه. وگرنه اینکه مجتبی به هر دلیلی نخواد توی سایت باشه یا اصلا فعالیتی داشته باشه، یه مسئله کاملا شخصی و مربوط به خودشه. البته هرکس می تونه از دوستش هر تقاضایی رو که صلاح می دونه مطرح بکنه، اما واقع امر اینه که هیچ دوستی واسه آدم دلسوزتر از خودش نیست.

سلام دکتر. من در مورد مجتبای توی سایت صحبت نکردم. این که مجتبی بخواد توی این سایت باشه یا نباشه به خودش مربوطه. منظور من از این نوشته خود مجتبی بود. این که همش به خودش تلقین کنه که افسرده شده و هر روز بیحوصله تر بشه، برای من که دوستشم نگران کننده هست. اگر اصرار به موندن مجتبی توی سایت داشتم برای تغییر مدیریتش برنامه نمیدادم. مجتبی باید خوب زندگی کنه و خوب زندگی کردن حق هر آدمی از جمله مجتبی هست. شاید خودش از این وضع راضی باشه. اگر هست باید این رو نشون بده. ولی همیشه از رفتار و صحبتهاش خلاف این برداشت میشه. هر اتفاقی برای آینده ی اینجا بیفته برای من اندازه ی این که مجتبی از نوع زندگیش راضی باشه ارزش نداره. پس این که نوشته ی من معنیش موندن مجتبی توی سایت هست یا دلیلش بد نوشتن من هست یا بد خوندن شما. البته توی متن به سایت هم اشاره شده بود. منتها منظور این بود که اگر سایت هم هنوز بخشی از زندگیش باشه من هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام میدم. ولی لزوماً منظور موندنش توی سایت نبود.
موفق باشید.

سلام به نظر من بعضی اوقات طبیعیه که آدمها روی مود نباشن. اما من از چندتا مورد تعجب میکنم ۱ این که این یه درد و دل ساده ی دوستانست چرا عمومی شد؟ ۲ این که چرا ما آدمها میخوایم از افراد یه الگو یا بهتر بگم یه مجسمه ی بی نقس بسازیم تا اونها تو غالب اون مجسمه اون جوری که ما میخوایم رفتار کنن به نظر من یه آدم میتونه هر شکلی که دوست داره زندگی کنه شخصا از الگو کردن و بزرگ نماییی کردن متنفرم هر چند که آدمها توانمند یا با هوش یا پایه باشن و اصلا نمیخوام منکر این قضیه بشم.

سلام حمیدرضا.
اولیش جوابش میشه این که اینجا هفت ساله محله هست و جایی هست که حتی احساسات بچه ها هم به اشتراک گذاشته میشه. شاید چون اخیراً زیاد از این اتفاقات برای اینجا نمی افته برات غیر عادی بوده. اگه یه دوری توی گذشته های اینجا بزنی، کلی پست دلنوشته و ابراز احساسات بچه ها به هم دیگه رو میتونی ببینی. دوم این که باهات موافقم. منم میخوام مجتبی اونطور که دوست داره زندگی کنه که فعلاً این کار رو یا نکرده یا نتونسته بکنه. خواسته ی من هم ازش همین بود نه چیز دیگه ای. حالا در کنارش شاید عده ای نوع زندگی مجتبی براشون جالب باشه و الگو قرارش بدن. فکر نکنم اشکالی داشته باشه.
در کل اینجا هر کس هرچی دلش بخواد در چارچوب قوانین مینویسه و از این بابت هم مشکلی وجود نداره. هر کس هم میره سراغ پستهایی که به سلیقش بخوره و تو هم میتونی همین کار رو بکنی.
موفق باشی.

سلام.
امیدوارم این نوشته واقعا بتونه روی آقا مجتبی تاثیری بذاره و ایشونو به حال واقعی خودشون برگردونه.
من برخلاف بقیه بچه ها که مخالف حرفاتون بودن. شاید هم حق داشتن . من موافقم. شما به عنوان یه دوست فقط خواستین یه تلنگر به دوستتون بزنین و امیدوارم موفق شده باشین.
دوستا برای همین روزان که تو سختی ها دستت رو بگیرن و بهت برای بلند شدن کمک کنن.
شاد باشین و موفق باشید

سلام خانم کوچولو.
ممنون که انقدر قشنگ هدف من رو درک کردی.
منم امیدوارم مجتبی باز هم انرژی از دست رفتش رو به دست بیاره و هرطور که دوست داره از این انرژی مثبتش استفاده کنه. اگر به نفع محله شد که بهتر و اگر هم نشد حد اقل توی زندگی شخصیش به موفقیتهایی که سزاوارش هست برسه. هرچند که موفق هست ولی باید موفقتر باشه. تقریباً بیشتر از خیلیها میشناسمش و میدونم اگر رو دنده ی خواستن بیفته هیچ چیزی جلودارش نیست.
پیروز باشی.

شهروز! بعد از سلام میخوام زیاد حرف بزنم.
مغزت نترکه!
بدون شک بنده خیلی کمتر از تو با مجتبی بودم.
یک بار اومد، یک بار رفتم.
در همین اندازه دیدار بوده و بقیه تلفن و اسکایپ.
بسیار خوش گذشت و خوش قلبی این پسر حد و اندازه نداره.
اما روحیه مجتبی خیلی حساسه.
با این مقدار معلومات که از شخصیتش دستم اومده به این نتیجه رسیدم که باید بهش حق انتخاب داد.
یعنی حتی اگر تصمیم به خودکشی گرفت، نباید بهش بگی این کارت اشتباهه.
دوست داره آزاد باشه و اختیار زندگی و مرگش دست خودش باشه.
ممکنه با یکی ده سال دوست باشه بعد ده سال بدون دلیل بخواد قطع رابطه کنه، بعد مدتی باز برگرده.
باز باید به این تصمیمش احترام گذاشت.
اگر بگم مجتبی هم مثل من ثبات شخصیت نداره فکر نکن بهش توهین کردم و یا صفت بدی را ازش بیان کردم و فکر کنی که شخصیتش قوی نیست.
برعکس تغییر در رفتار های این بشر نشان از بهتر طلبی داره. میخواهد هر روزش با روز قبل متفاوت باشد حتی اگر فاض اون روزش منفیتر از روز گذشته باشه چون از یک نواختی بدش میاد.
فرض کن یک روز حس کنه مدیر گوشکن با مثلا هزاران کاربر و ماهانه چند ده میلیون درامده که خودش بعد از سالها تلاش به اون نقطه مطلوب رسونده.
هزاران نفر ازش تاثیر پذیرفتن و حس رهبری بهش دست بده.
اون روز با عزت نفسش خوشه ولی ممکنه روز بعد این حالت بهش دست بده که چی؟ شاید روز بعد این فکرو بکنه که ای کاش هیچ کدوم از این افتخارات رو نداشت.
شاید روز بعد انقد از سایت و کارهایی که انجام داده احساس بی تفاوتی کنه که بخواد راحت بذاردش کنار.
به باورم زندگیش مثل زندگی من و خیلی های دیگه حساب کتاب درست حسابی نداره.
بهش حق میدم که اینطور باشه چون دنیا اینطوری خواسته.
من بهش حق میدم که نخواهد باهام دوست باشه و همچنین این حق رو هم داره که دوستم باشه.
این یعنی احترام به حق آزادی این بشر.
مبادا من بخاطر دل خودم نخواهم اونطور که اون راحته انتخاب کنه.
به عروسیم نیاد، دعوتم نکنه یا هر چیز دیگه که هست کاملا شخصیست و اگر بعدا هم که خواست بیاد پیشم اصلا به روش نمیارم.
از کجا معلوم که با مصرف قرص بیشتر افسرده شده؟
شاید بخاطر قطع مصرف، سیگنال خریتش قویتر شده.

من شخصا اگر همین امروز بهم زنگ بزنه یا بخواد بیاد یا دعوت کنه خوشحال میشم اما زنگ هم نزد و جواب تماس هایم رو هم نده اگر ده سال هم بگذره میذارم راحت باشه تا هر وقت عشقش کشید و حس کرد با من میتونه خوش باشه.
ولی در کل آدم دوست داشتنی، بزرگوار، عیاش، بسیار مهماننواز و دست و دل بازه.

ای شهروز کلک! فکر کردم به گوگوش نامه نوشتی غریب آشنا خخخ.
موفق باشی.

سلام کامبیز.
اتفاقاً منم گذاشتم راحت باشه.
الآن نمیدونم شاید یک ماهه که با هم صحبت نداشتیم.
این پست هم صرفاً یه درد دل بیشتر نبود. من میخوام مجتبی اونی باشه که راحته و دوست داره. اگر اون مدلی که مجتبی خواست زندگی کنه به من خورد که با هم هستیم و دوستیم. نهایتش اینه که مجتبی نوع زندگیش رو طوری تغییر میده که واقعاً دیگه من جایی توی زندگیش نداشته باشم. این اصلاً اشکال نداره و من هرجا که هست براش آرزوی موفقیت میکنم.
ولی حد اقلش اینه که روزی تمام حرفام رو بهش زدم و در آینده راحتم که تمام تلاشم رو برای دوستیمون و برای دوستم کردم. همین و بس.
شاد باشی.

سلام پسرم.
فکر میکنم مشتبهی دور خودش تارهای منفی تنیده و هیچ کس جز خودش بهش نمی تونه کمک کنه .
البته دعاهای بقیه بی اثر نیست . امیدوارم تا سال ۱۳۴۰۰ صدای بچه مچه توی خونش بپیچه. دو تا پسر دو قلو حسابی ازین حس و حال بیرونش میارن . خخخخ
البته بین خودمون بمونه به نظر من دو قلو داشتن واقعا ی نفرینه خخخ خدا نصیب گرگ بیابون نکنه

سلام شهروز
موافقم ببین اگه با کسی بنای دوستی گذاشتی حتی تا موقع مرگت باید حفظش کنی البته اگه دوستی باشه ، نه چند وقتی با طرف خوش بگذرونه و بعد رها کنه به این دوستی نمیگند دوست توی غم و شادی با آدمه گاهی تو اونو آروم میکنی ، گاهی اون تو رو ، هرچی باشه دوطرفه است . و اما درمورد آقا مجتبی آشنایی ازش ندارم فقط از روی حرف کامبیز این حرفو میزنم خودم به شخصه ندیدم اگه ایشون به دنبال خوش گذرونیه پس نمیتونه دوست خوبی باشه چون میخواد هر روز با خوشی یکی خوش باشه و این رسم دوستی نیست .
شهروز تحسینت میکنم برای رسم دوستیت این عالیه که حتی حاضری بخاطر دوستت پایه ی نبودن باشی ، هزارا لایک به این دوست خوب ….
و اما نظر خودم درباره سایت اگه ایشون مدیر و موفقه و هرچیز دیگه ای نباید دائم فکر و ذهن کاربراشو بریزه بهم این درست نیست . مدیر موفق دائما به زیر گروه هاش انرژی و نیرو میده حتی اگه فازش غم باشه کاری میکنه که اونا انرژیشونو برای کار از دست ندند اینایی که گفتم فقط خصوص ایشون نیست متاسفانه همه جامعه را دربر گرفته . ببخشید که طولانی شد .
شاد و موفق باشید

سلام.
خب در مورد مجتبی باید بگم که به اون شوری که کامبیز گفت هم نیست. مجتبی شاید گاهی سرحال نباشه. ولی اون شکلیها هم نیست که یه دفعه دوستش رو بذاره کنار. در مورد سایت هم به هر حال هر کسی یه نوع خصوصیت اخلاقی داره. البته فضای این سایت متفاوته. اینجا حتی احساسات هم به اشتراک گذاشته میشن. اگر به سالهای اول محله برید میبینید که اکثر پستها دست نوشته ها و شرح حالهای روزانه ی مجتبی و بعدها افراد دیگه هست. اینجا اون قدیم ندیما همه شادیها و غمهاشون رو اینجا مطرح میکردن. بقیه هم با شادیهاشون شاد میشدن و موقع ناراحتی هم سعی میکردن همنوعشون رو تسکین بدن. شاید حالا اینجا کمی خلوت شده باشه و دیگه خیلی از اون خبرا نباشه. ولی کسایی که همدوره ی من باشن و از گذشته ها توی اینجا باشن، امثال این پست براشون غریبه نیست. برعکس این مدل پستها برای جدیدترها کمی غیر عادی به نظر میرسه و فکر میکنن این کار شاید درست نباشه. به هر حال هر کسی نظری داره و شاید جو حاکم در محله باعث این نوع تفکر بچه های جدیدتر شده باشه. البته نه همشون. اگر اینجا تعلق خاطری هم وجود داشته به خاطر همین احساسات مشترک و همدلیها بوده. وگرنه کی میتونه به یه پست مثلاً آموزش کامپیوتر حسی داشته باشه که بخواد از تعطیل شدن اینجا ناراحت بشه. آموزش کامپیوتر همه جا به هر حال پیدا میشه. چه گوشکنی باشه و چه نباشه. ولی برای من و خیلیهای دیگه که روزگاری خوشیها و ناراحتیهامون رو اینجا با هم قسمت میکردیم، خاموشی گوشکن یعنی خاموشی همدلیها و دوستیهایی که هرچند مجازی بودن، ولی واقعیتر از خیلی واقعیها بودن. مجتبی هم برای کنار رفتن از مدیریت اینجا دلایل خاص خودش رو داره که باید بهش احترام گذاشت. منتها قرار نیست از گوشکن برای همیشه بره و به عنوان کاربر باز هم میتونیم یادداشتها و آموزشهای خوبش رو ببینیم.
ممنون از لطف و حضورت.
موفق باشی.

حاجی ول کن بابا! دم غروبی خودم حالم خوب نبود! اومدم اینو خوندم بدتر شدم! من یه چیزی از کامنتهای پستی که خودم چند وقت پیش زده بودم و هم از این پست متوجه شدم و اون هم اینکه همه ما داریم غرق میشیم! غرق زندگیهامون! غرق مشکلاتمون! غرق گرفتاریهامون! غرق اغراض و اهداف شخصیمون! دیگه اگه احساساتتو بنویسی چه بسا متهم هم میشی! چه فایده؟ هرچی نگاه کردم حتی نیومد یه نظر هم بذاره مجتبی! دنیای ماشینی یه کاری با ما کرده که گوش هیشکس دیگه بدهکار این حرفها نیست وجدانا! خدا کنه تا چند وقت دیگه همین تک و توک کامنتها و پستهایی که منتشر میشه متوقف نشه لا اقل! میترسم اگر یه روزی نظرسنجی بذارن بین تعطیل شدن و یا نشدن محله، اونهایی که با تعطیلی کامل محله موافقند از اونهایی که مخالفند بیشتر بشه و تعدادشون سبقت بگیره!

سلام. من انقدرها هم بدبین نیستم.
این محله میتونه باز هم به روزهای خوبش برگرده یا حد اقل به اون روزها نزدیک بشه. به شرطی که تفکر حاکم بر اهالی فعلی اون تغییر کنه.
مجتبی هم این مواقع دو حالت بیشتر نداره. یا پست رو ندیده، یا دیده و وقت نکرده بخونه و نظر بذاره.
البته امکان هم داره که خونده باشه و نظر خاصی هم نداشته باشه که این اصلاً اشکالی هم نداره. سکوت هم نوعی کامنت برای خودش محسوب میشه.
پیروز باشی.

سلام شهروز.
اول اینکه داشتن دوستان خوب توی این دور و زمونه غنیمته و واقعا به خاطر این رسم رفاقتت بهت دمت گرم میگم.
منم به شخصه واقعا دوست ندارم که مجتبی رو این جوری ببینم و دلم می خواد که حال و روزش همیشه بهتر از قبل و عالی باشه و خودشم واقعا از زندگی لذت ببره. مجتبی یه جمله قشنگ میگه که لذت ببرید از زندگی ولی مجتبی به خدا با افسردگی و بی حوصلگی اصلا نمی تونی از زندگیت لذت ببری و روز به روز هم اوضاع خودتو بدتر می کنی.
این حق مجتبی هست که هر طور که مایله زندگی کنه ولی مطمئنا اگه مجتبی حال و روزش عالی باشه نه تنها به نفع خودشه بلکه به نفع همه افرادی هست که به نوعی باهاش ارتباط دارند. من به شخصه برای مجتبی حال و روز خوشی رو آرزو می کنم.
مرسی بابت پستت شهروز جان.
شاد باشی.

سلام. خب من بخشی از این فضا رو بودم اما میدونم که شهروز بسیار آدم دلسوزیه و مجتبی هم بسیار پسر خوبیه! حتما مجتبی برمیگرده یعنی برشمیگردونیم. اما الان جدی حرف زدنم نمیاد! با این که به خاطر یه مشکلی که برام پیش اومده به شدت فکرم درگیره! میخوام همش فکر کنم به اون پادکستی که از کرج ساختیم و چه با حال شد و اون لحظات آخر کرج که دیگه هر کی هر هنری داشت رو میکرد! از مجتبی با اون شعر معروف یه دونه انار دو دونه انار سیصد دونه مروارید که شهروز یادت هست حتما که چیکارش کردیم اون شعر رو تا رفقای دیگه ای که طوری ادای فروشنده های مترو رو در میآوردند که حتی از خودشونم قشنگتر میشد!
به هر حال خاطرات خوب حتما تکرار شدنی هستند شاید سر و شکلش عوض بشه اما حتما قابل بازسازی و تکرار هست! مثلا شهروز یه جا از پستت نوشتی که من و تو و امیر دیگه رفتیم سر زندگیامون اما این قطعا به اون معنی نیست که دیگه نمیتونیم با هم خوش باشیم. همین چند دقیقه ای که تو شرکت با همیم مگه کم میخندیم؟! و خوشیم؟! با تمام گرفتاریامون! حتما ما از این به بعد خانوادگی میتونیم تمام اون خاطرات رو تکرار کنیم و کلی هم خوش بگذرونیم مثل همین جمعه ای که گذشت و یا همون روزی که رفتیم برنامه های عید ۶ نقطه رو ضبط کردیم که اتفاقا اون روز کم از اون روزی که ماجرای بستنی پارک ملت پیش اومد و تو پستش کردی نداشت!
مجتبی هم حتما صرف نظر از همه قضاوتهایی که تا اینجا در موردش شده که این طوری باشه بهتره یا چه طوری باشه بهتره حتما برمیگرده و هیچ کدام از ما نمیتونیم و نباید خودمون رو بذاریم جای مجتبی و قضاوتش کنیم و بگیم این شکلی خوبتره یا نه و …!
چیزی که مهمه تلاشیه که تو داری میکنی و به نوبه خودت سعی میکنی وظیفه رفاقتت رو به جا بیاری که حتما ارزشمند!

راستی الان اومدم چک کردم که با نام کاربری کی دارم تو محل میچرخم! چون کار از محکمکاری عیب نمیکنه به خصوص این که هم من سابقه سوتی دادن دارم و هم این پست خالی از سوتی نیست! یه وقت با نام کاربری صد سال تنهایی اینجا کامنت نذارم یا با نام کاربری خودت تو پستت کامنت نذارم داستان شه!

سلام اشکان.
خب منم خودم یعنی شهروزم خخخ.
آره یادش به خیر. من فروشنده ی لواشک شده بودم خخخ.
نمیدونم خاطره باز بودن من نقطه ی ضعف من هست یا نقطه ی قوتم. ولی هرچی که هست من ازش راضی هستم.
مجتبی هم از این به بعد خودش میدونه و خودش. تا اینجاش رو سعی کردیم کمکش کنیم. اگر خواست کنارمون هست و اگر هم نخواست خب خودش نخواسته و دیگه چند وقت دیگه حد اقل من یه نفر خیالم راحته که هر کاری تونستم برای دوستم کردم.
شاد باشی.

سلام
من یه بار از تو، یه بار از عمو چشمه، و یه بارم از بچه های سایت و کادر فعلیم تشکر کردم و توشون از واژه هایی مثل ببخشید استفاده کردم. همه و همه به این خاطر بود که شاید شما ها سعی کردید محبت ها و ابراز احساساتتون واقعی باشه ولی من درک نکردم و این درک نکردنم طی این چند ساله باعث شده خودم به تأثیری که ممکنه روی روح و روان هر شخصی بذاره آگاه باشم. واسه همینم بود که چندین بار ببخشید هام رو گفتم و نوشتم و فریاد زدم که پیش شما نه، پیش خودم کمی توجیه کرده باشم خودمو و راحت کرده باشم وجدانمو. اینکه شما ها لیاقت بهترین ها رو دارید و از سر من زیادید توش شکی نیست ولی تقریبا منو دیگه کمتر کسی هست که نشناسه و با اخلاق و رفتارم آشنا نباشه. من اگه اسمشو بیماری هم بشه گذاشت که دارم، متأسفانه چون خودمم میلی به تغییر از حالت بی تفاوتی و سکون به سمت پیشرفت توی کار و اخلاق و زندگی و دوستیابی ندارم، و شاید قبلا هم نداشتم یا خیلی کم داشتم، همیشه به سمت نزول در حال پیشرفت بودم و  یا در بهترین حالت، تونستم بی ثباتی موجودم رو حفظ کنم و کمی جلوی پیشرفتش ترمز بذارم. من کسی نیستم که دیگه حتی اخیرا به قرص هم اعتمادی کنم، ایمانی داشته باشم، یا پناهی ببرم. خیالت راحت که دیگه قرص نمی خورم. چند ماهی میشه که دیگه نمی خورم. شاید تک و توک. دیگه کارم از مشاوره و قرص گذشته. علائمش زیاد و مشهود نیست توی من که بشه گفت نیاز هاد و مبرم به رواندرمان یا روانپزشک دارم ولی همین بی تفاوتی که داره باعث از دست رفتن تمام دوستانم، اطرافیانم، منافعم، و خوشی هام میشه رو دوست دارم در عین اینکه به ضررمه. به قول معروف اینقدر این بی تفاوتی رو ادامه میدم، اینقدر دوستامو از دست میدم، اینقدر موقعیت هام رو خراب می کنم، تا جونم در بیاد. تا پشیمون بشم و راه برگشت نداشته باشم. شاید اولین یا دومین نفری که برای ترویجگری اعلام آمادگی کرد من بودم. الان من کجای اون دوره قرار دارم؟ میبینی؟ نتیجه ی اعمال خودمه و نه هیچ شخص دیگه. اصلا راستیاتش خودم دوست دارم به سمت همین پشیمونی قدم بردارم. به مقصدی برسم که الان تقریبا آخراش هستم. به جایی برسم که با حسرت و پشیمونی روزی صد بار آرزوی مرگ کنم و هی با خودم بگم چرا شهروز رو، محسن رو، سعید رو، یک عالمه شخصیت حقیقی و حقوقی کوچیک و بزرگ از نوع اینترنتی و غیر اینترنتی رو، نسبت به خودم بدبین و نا امید و اعتبارم رو پیششون خدشهدار کردم.؟ وقتی به همچین جایی برسم، اون وقت تازه شاید تلاش کنم برای برگشت. بعد تازه شاید اطرافیانم منو بپذیرند. و میدونی چیه؟ وقتی اطرافیانم منو پذیرفتند، وقتی از برگشتم استقبال کردند و باعث شدند من دوباره طعم شیرین زندگی رو بچشم، اون وقته که مجددا فیلم یاد هندوستان می کنه. دوباره حرکت می کنم به سمت خراب کردن همه چیز تا دوباره پشیمون بشم که چرا وقتی دوباره همه کمکم کردند که برگردم، بازم زدم همه چی رو خراب کردم؟ و میدونی چیه؟ بعد دیگه اگه برای دفعه ی بعدی بخوام برگردم، چون همه اطرافیانم دستمو خوندن، کسی کمک نمی کنه که در راستای تکمیل این دور باطل مجددا برگردم چون مثل چوپان دروغگویی شدم که الکی فریاد گرگ گرگ راه می اندازه تا همه جمع بشند و سر کارشون بذاره و متأسفانه حقیقت هم واقعا همینه. من اینم. وقتی توی متن هام از سال نود تا به امروز چرخه ای ناپایدار و بی نهایت، یک تکرارِ تکراری، یک تکرار چرخه‌وار یا یک چرخه ی تکراری و از این دست عبارات رو به کار می بردم، باید حدس می زدید چه آدم ناپایداری میتونم باشم من. آدمی که ارزش سرمایهگذاری به عنوان یک دوست روی اون از صفر کمتره و یه چیزی هم به منفی بدهکار. حالا خودت حساب کن با منی که یک لحظه خوشم و لحظه ای بعد ناخوش، با تمام خصوصیات شخصیتی که تا حالا گفتم و نوشتم و میدونستی و خوندی و خودتم نوشتی، می ارزه به فکر من باشی؟ اونقدر سادیست و مازوخیستم که خیلی وقتا با کسی که ازش بدم میاد بهترین برخورد رو می کنم و با کسی که واقعا دوستش دارم بدترین برخورد رو. و میدونی چیه؟ پیچیدهتر زمانیه که برعکس این قضیه که نرمال جامعه هست رو هم میتونی توی رفتار های من مشاهده کنی. یعنی ممکنه با یکی که ازش خوشم میاد خوب و با کسی که ازش متنفرم بد باشم. اینه که من وقتی با یکی خوبم، معلوم نیست دلیلش اینه که دوستش دارم یا دلیلش اینه که مازوخیستم و تمایل به تعارض و تظاهر دارم. با یکی هم که بدم دقیقا همین پرسش و پیچیدگی وجود داره. و باز میدونی چیه؟ گاهی وقتا خودمم نمی فهمم برخوردی که با یک نفر چه خوب یا چه بد دارم، نتیجه ی کودوم بخش از خصوصیت شخصیتیمه. بیماریم یا علایقم. من خودم تکلیفم با خودم مشخص نیست. من از اون هایی هستم که استاد های روانشناسی و مشاور های برگزار کننده ی کارگاه های مشاوره در موردشون میگن که اینجور آدما رو باید رها کنید به حال خودشون تا توی لجن افکار پوچ و زمخت و یه دنده  و غیر قابل تغییر خودشون خفه بشن. من اینم. ببین. حیف شماست. نمی ارزه. روی من صفر هم سرمایهگذاری نکنید. شما ها یکی دو بار چهار بار ده بار میگید و می نویسید. طبیعیه وقتی ببینید من خوب بشو نیستم پا پس بکشید که امیدوارم در این راه اذیتی که شدید رو بر من ببخشید. تنها کاری که میتونم بکنم اینه که برای تو و برای تمام کسایی که به من لطف دارید، پست میدید، کامنت میدید، نامه میدید، کال میدید، ایمیل میدید، ایده میدید، روحیه و دلگرمی میدید، آرزو کنم همیشه در هر شرایطی از بدترین تا بهترین شرایط قابل تصور که هستید و ممکنه یا میتونید باشید، خوش باشید توی زندگیتون و لذت ببرید از تک تک لحظات با هم بودن. شما که میتونید، خب بایدم لذتشو ببرید و امیدوارم و مطمئن که خواهید برد. منم امیدوارم کمی جمع و جور بشه افکارم. تا هر جاش تونستم و پذیرفتیدم و شد، میام و هستم و لذت می برم با شما ها. تا هر جاشم که نشد یا نخواستید یا نخواستم یا نتونستم یا نیومدم، با خودم و با تنهایی هام سر می کنم توی پیله ای از جنس یه پوچیِ ضخیم. من هیچ وقت نتونستم با جنس یکی، حتی یکی از دوستی های این دوره زمونه با یک نفر، حتی با یک نفر کنار بیام و واقعیت داشتنشون و واقعی بودنشون رو باور کنم، که اگه روزی این اتفاق بیفته، مطمئن باش میشم همون مجتبی که روزی توی تصور همه از یک الگو فراتر بود. الان اگه کسی بنویسه مجتبی جلب توجه دوست داره ناراحت نمیشم، اگه هم کسی بنویسه این رفتارش طبیعیه خوشحال نمیشم. اصلا هرچی هرکی بنویسه خوبه. من در این حد خنثی بودن رو شناور کردم از رأس تا کف هرم و از نوک تا انتهای میله ی مقیاس های معیار های موجود.

سلام مجتبی. خب خوبه که حد اقل خیالم راحت شد پست رو خوندی. با هم قدم به قدم میریم جلو:
۱: کسی اینجا مجبور به انجام کاری نبوده. من یا عمو چشمه یا کادر فعلی با میل خودشون اینجا کار کردن و میکنن. پس بابت هیچ چیز لازم به طلب بخشش و این حرفا نیست. ولی ما اون پستهایی که گفتی رو به حساب تشکرت میذاریم. هرچند که با شناختی که ازت دارم، اگر مریضی عمو و سفارش بعضی دوستان در مورد من نبود شاید این پستها رو هم نمیزدی خخخ.
۲: این که دیگه قرص نمیخوری خیلی خوبه. ولی در کل اگر واقعاً احساس میکنی لازمه که کاری انجام بدی انجام بده. اگر نیاز داری بری پیش مشاور برو. فرض کن دندونت درد میکنه باید بری دنبال درمانش. چه فرقی میکنه! درد درده دیگه! مگر این که از درد کشیدن لذت ببری که دیگه در این مورد نمیدونم چی باید بگم.
۳: شاید الآن هم به اون نقطه ای که میگی رسیده باشی. شاید الآن وقتیه که تمام پلهای پشت سرت رو داری خراب میکنی. البته اگر داری از این کار لذت میبری که دیگه نمیشه کاریش کرد. فقط این رو یادت باشه. تو با خراب کردن این پلها پشت سر خودت، خیلی دیوارها و ستونهای اعتقادات اطرافیانت رو هم خراب میکنی. اگر اطرافیان تو به این نتیجه برسن که حتی به کسی مثل مجتبی خادمی با این همه کمالات هم نمیشه اعتماد کرد، پس وای به حال بقیه. تو باعث یه بی اعتمادی میشی که البته طبق گفته ی خودت داری ازش لذت میبری. شاید هم بگی به من چه! میخواستید به من اعتماد نکنید. باید اعتراف کنم که حق با توئه. ولی پنج سال پیش، شش سال پیش، چهار سال پیش، سه سال پیش، یه شخصیت قابل اعتماد رو میشناختم که میشد در هر زمینه ای باهاش حرف زد و روش حساب کرد. کسی رو از بی ثباتی خودت درست و حسابی خبردار نکردی و شاید فقط اینجاش کمی ناراحت کننده باشه. وگرنه صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
۴: میدونی چیه؟ این جمله دیگه خیلی تکراری شده. ولی باز هم میگم. کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد. ولی کسی که خودش رو به خواب زده رو نمیشه بیدار کرد. به خصوص که مثل تو از این به خواب زدن خودش لذت ببره یا حد اقل وانمود کنه که داره لذت میبره. راحت بهت بگم. تو برخلاف همه ی حرف هات داری تظاهر به دوست داشتن این وضعیت میکنی. اصلاً هم لازم نیست به من خلافش رو ثابت کنی. منم اصراری ندارم این نوع طرز فکرم در مورد خودت رو قبول کنی. تو به باور خودت باش و منم به باور خودم. شاید روزی اتفاقی یکی از ما متوجه اشتباهش در مورد اون یکی بشه. روزی یا من حرفم رو پس میگیرم که تو تظاهر میکنی، یا تو قبول میکنی که داری تظاهر میکنی.
۵: در آخر هم تا هر حدی که خواستی باش. البته توقع جواب بیش از حد هم نداشته باش. من بر خلاف احساساتی بودنم، به وقتش اهل حساب و کتاب هم میشم. اگر اون حدی که کنار من هستی رو کافی بدونم هستم و اگر ندونم نیستم. خیلی هم گرون حساب نمیکنم نگران نباش. ولی به هر حال توقع نیم قدم برداشتن رو از کسی که دو قدم به سمتش برمیدارم رو دارم. اگر پایه ی همون نیم قدم بودی که خیلی هم عالی. اگر نبودی، امیدوارم هرجا که هستی موفق باشی. تو راه خودت رو انتخاب کردی و به قول خودت باید روزی برسه که خودت ببینی باید برگردی و تا اون روز از دست هیچ کس برات کاری ساخته نیست.
پدربزرگم همیشه به بچه هاش و نوه هاش زمانی که میخواستن گواهینامه بگیرن میگفت وقتی دارید رانندگی یاد میگیرید به هرجا زدید مهم نیست. به ماشینای دیگه، به درخت، دیوار یا هرچی. فقط به آدما نزنید. خودش هم همیشه کنار دستشون مینشست و رانندگی بهشون یاد میداد. توی تمام شصت سالی که راننده بود حتی تصادف خفیف هم نکرد. به جز یه بار که آخرین باری بود که پشت فرمون نشست که اون هم لاستیک ماشینش ترکید. همونجا فهمید که شاید دیگه کافیه و دیگه رانندگی نکرد. بچه هاش و نوه هاش هم یا کم تصادف میکنن، یا اگر هم تصادف کنن به آدما نمیزنن. میگفت اگر چیزی رو داغون کنی میتونی خسارتشو بدی و درستش کنی. ولی وقتی به آدم بزنی، ممکنه برای همیشه نتونی جبران کنی. این رو گفتم که شاید روت تأثیری داشته باشه. شاید تو این تخته گاز رفتنت، فقط سایت و فلان انجمن یا فلان پروژه ای که گرفتی رو از بین ببری. شاید کمی موقع رد شدن از روی احساسات دوستانت به فکر پدربزرگم بیفتی که گفت به هرجا زدی مهم نیست به آدما نزن.
در آخر هم برات آرزوی حال خوب میکنم. حالا در هر شرایطی که میتونی به دستش بیاری مهم نیست. اگر روزی روزگاری هم اون گوشه موشه ها یادی از ما کردی که بهتر و نکردی هم ایرادی نداره. به قول خودت یه مدت دلمون برات تنگ میشه و عادی میشه. مثل خیلی های دیگه که رفتن و عادی شدن و شاید سالها هست که ازشون بیخبرم و فقط گاهی خاطراتشون رو مرور میکنم. فقط فرقشون با تو اینه که خاطرات اونا هیچ جا به فایل صوتی و متن تبدیل نشدن که گاهی بهشون سر بزنم و افسوس روزهایی رو بخورم که گذشت و دیگه نیست.
مواظب خودت و خوبیهات باش.
بدرود.

سلام آقا مجتبی دقت کردید توی این مطلبی که نوشتید چند با از کلمه من استفاده کردید ؟ منهای اون ضمیرها !!! حواستون باشه گاهی همین کلمه باعث زمین خوردنهای سفت و سخت میشه ها . ولی جدا جدا جدا به داشتن همچین دوستی حسودیم شد آقا شهروز با تمام وجود داره ازت میخواد برگردی حداقل یکم بهش فکر کن .
آقا شهروز بازم ازتون معذرت میخوام نمیشد حرفمو نزنم.
شاد باشید

سلام. جالبِ پستهای شما, امضای مختص به خودتان را دارد. کلی چرندیات نوشته بودم, در آخر پشیمان شدم همه را پاک کردم. فقط خلاصه بگویم که مشکلِ مجتبی اگر اسلن نامش را مشکل بگذاریم مشکلِ یک نصل است. ما دهه شصتیها عجیب مخلوقاتی هستیم. و تو عجیبترین دورانِ ایران, و دنیا پا به جهانِ هستی یا پَستی گذاشته ایم. دورانِ کودکیمان را آن سوی دره ی تاریکی جایی در میانِ مه گم کرده ایم. و به یک باره خودمان را میانِ جنگلی پر از خشم و دروق, خیانت. تناقزات, دوستیهای یک شَبِ, مرگِ محبت میانِ اقوام و دوستان, خود آزاریها, پوچی و و هزاران دیوِ تاریکی یافته ایم. افسوس که ما شصتیها سرنوشتِ تراژیکی داشته ایم.

سلام سیمرغ با عرض پوزش از آقا شهروز .
چه ربطی به دهه شصتیها داره آقای خادمی هنوز خودشو پیدا نکرده دلیل براین نمیشه که همه دهه شصتیها ، وا ا ا ا اتفاقا بهتررین دوران رو ما داشتیم ، داریم و خواهیم داشت . شاد باشید

سلام.
من قبول دارم که دهه ی شصتیها توی محیط آموزش و پرورش نادرستی بزرگ شدن. حتی نیمه ی اول این دهه هر کس به زندگی وارد شده با ناملایمتهای اجتماعی هم مواجه شده. ولی خیلی نکات مثبت هم داشته. همدلی مردم بیشتر بود، آدمها به هم نزدیکتر بودن. روابط واقعیتر بود، صداقتها بیشتر بود و کلی چیز دیگه. من شخصاً حاضرم اگر راهی باشه به دوران کودکیم برگردم.
به روزهایی که مردم با هم خوش بودن. به روزهایی که شاید با یه هزینه ی کم یه مهمونی برگزار میشد. روزهایی که همه کنار هم بودن. به روزهایی که مهمون واقعاً عزیز بود و مثل الآن خیلیها از مهمون داشتن فرار نمیکردن.
قبول دارم ما در یک آموزش و پرورش معیوب یاد گرفتیم. یاد گرفتیم شادی گناهه و باید همیشه افسرده و نگران بود. نگران این و اون و همیشه باید مرده باد و زنده باد میگفتیم. هیچ وقت انرژی کودکیمون توی مدرسه خالی نشد و کشیده شد به خونه و کوچه و خیابونا و همیشه از مدرسه فراری بودیم یا اگر هم میرفتیم از خدامون بود که فلان معلم نیاد یا برف بیاد تعطیل بشیم. در کل با شما تا حدی موافقم. ولی با همه ی اینها، من و شما خاطرات خوبی هم داریم. خاطرات خوب ما از بازیهای کودکیمون، از همبازیهامون، از دور همیهای خانواده هامون، از مسافرتها و مهمونیها و خیلی چیزهای دیگه. شاید بعضیها همین خاطرات خوب رو هم نداشته باشن. ولی به هر حال دنیای واقعیتر و شفافتری نسبت به امروزمون داشتیم.
ممنون از لطف و حضورتون.
موفق باشید.

پاسخ دادن به شهروز حسینی لغو پاسخ