بسم الله الرحمن الرحیم و سلام!
متولدین قبل از دهه هفتاد مانند من، دوران کودکی متفاوتی با نابینایان متولد دهه هفتاد به بعد داشتند. شاید بپرسید منظورم تفاوت در چیست؟. هرچند این اختلاف را در بسیاری جهات میتوان یافت، اما آنچه من اکنون در نظر دارم در اختیار داشتن فنآوریهای روز است. در دهه هفتاد که کودکیهایم را پشت سر میگذاشتم، مثل بسیاری نابینایان دیگر یکی از جدیترین سرگرمیهایم رادیو و برنامههای رادیویی بود. «قصه شب» و تیتراژ آغازین آن شاید یکی از خاطرهانگیزترین صداهای برجامانده از آن روزها باشد. یادم میآید جمعهها هم در همان ساعت ده شب رادیو ایران نمایشهای تکقسمتی را در قالب برنامه «آدینه با نمایش» پخش میکرد.
آن روزها در شهرستان ما فقط موج رادیویی جوان را میشد صاف و بدون نویز روی افام شنید. رادیو ایران را باید با کیفیتی نهچندان خوب روی ایام میشنید. یکی از برنامههای نمایشی که از رادیو جوان پخش میشد «کیمیای خیال» نام داشت که آقای میکاییل شهرستانی و خانم مهرُخ افضلی با مهارت بسیار همه تیپهای شخصیتی آن را بازی میکردند. کیمیای خیال غالباً به نمایشهایی براساس داستانهای جهان میپرداخت. از آن نمایشها خاطرات فراوانی برایم به یادگار مانده است. تابستانها نمایشهای آن را میشنیدم و در ایام مدرسه آنچه از آنها به خاطر داشتم را برای یکی از دوستانم تعریف میکردم. این نمایش شنیدنها کمکم خودم را هم علاقهمند به نوشتن کرد. تصور کنید یک دانشآموز دبستانی که چندان هم داستان نخوانده است و فقط میخواهد با اتکا به همان تنظیمهای رادیویی از داستانهای گوناگون خودش بنشیند و بنویسد چه دستنوشتی خواهد داشت.
براساس یکی از نمایشهای کیمیای خیال به نام «صیادان ماه» داستانی نوشتم که نامش را «در پی حقیقت» گذاشتم. نام داستان هم احتمالاً در خلال صحبت با خواهرم به ذهنم رسیده بود. یک کودک ده دوازده ساله داستانی عاشقانه نوشته بود که ناگفته تکلیفش مشخص است. داستان عاشقانه دیگری هم نوشتم که فکر نمیکنم مستقیماً از نمایشی الهام گرفته بودم، ولی بههرحال کودکانه، سطحی و سرشار از غلط بود. متأسفانه، پیرامونم هم هیچکس نبود که با نگارش آشنا باشد و بتواند راهنماییم کند. پدرم برای تشویق من آن دو داستان که جمعاً ۲۹ صفحه بریل بود را برد و درحالیکه با تلق و شیرازه به صورت یک کتاب کوچولو درآمده بود برایم آورد. دو داستانی که بهسبب برگرفتهشدن از نمایشهای رادیویی گفتگومحور بودند. هنوز هم آن کتاب کوچولوی خاطرهانگیز را دارم.
سرانجام، پنجم ابتدایی بودم که پنج داستان کوتاه را مبتنیبر ذهنیات خودم و البته به الهام از شنیدهها و تجربیاتم نوشتم. کارشناس اداره استثنایی از آنها بهخصوص دوتایشان خوشش آمد و قرار شد معلمم، آقای محمدعلی برمک که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش، داستانها را به بینایی برگرداند و نمیدانم بعدش چه بشود که واقعاً هم نمیدانم بعدش چه شد. بههرحال، دیگر هرگز آن داستانها به دستم نرسید و من هم که نسخه دیگری از آنها نداشتم به دست فراموشیشان سپردم.
از همان روزها نخستین جرقههای سرودن در ذهنم زده شد، اگرچه دو سه سالی طول کشید تا بتوانم ادعا کنم اولین قطعه شعری راست و درستم را سرودم. کشیدهشدنم به سمت شعر از یک طرف و ادامه تحصیلم در شهرستان که سبب شد در فعالیتهای فوقبرنامه دانشآموزی حضور جدی پیدا کنم از طرف دیگر، کمکم مرا از دنیای داستان جدا کردند و این فاصله روزبهروز پررنگتر و ژرفتر شد.
حالا پس از بیش از ده سال که از آن روزها میگذرد، سه چهار سالی میشود که دوباره هوای نوشتن به سرم افتاده است. نمایشنامه، فیلمنامه و از همه بیشتر و جدیتر همان داستان. چند تجربه شخصی مختصر هم داشتهام که فعلاً بهتر است در حد همان تجربه شخصی باقی بماند. اما آنچه سبب شد این گذر شتابزده را به دوران کودکیم داشته باشم، همان ده دوازده سالی است که میان آن تجربههای کودکانه در نویسندگی و این روزهایم فاصله انداخت. بیش از یک دهه از بهترین و پر بازدهترین و مستعدترین سالهای عمرم. اینکه اشتباه کردهام یا نه چیزی است که نمیتوانم به یقین اعتراف کنم، اما حسرت از دست رفتن آن سالها را نمیتوان پنهان کرد.
همه این پرحرفیها را کردم که به همه هممحلهایها و حتی رهگذران توصیهای دوستانه داشته باشم. در هر سن و سالی که هستید، برای آغازیدن آموزش و پیگیری هر مهارتی، نخست بسیار کنکاش کنید و بسنجید آیا آن مهارت متناسب با روحیات و شرایط جسمی و محیطی شما است، سپس مطمئن شوید مهارتی را که میخواهید دنبال کنید مطابق علایق و سلایق شما باشد. عزم، با علاقه بزم است و بدون علاقه رزم. در بزم از لحظه لحظه حضورت لذت میبری، ولی در رزم مدام درگیر مبارزه و کشمکش خواهی بود.
اما، اصل حرفم این است که تصمیمتان را که گرفتید و کار را آغاز کردید، دیگر جایی برای شتابزدگی در رسیدن به نتیجه وجود ندارد. آهسته، اما پیوسته و پایدار پیش بروید. دست از کار نکشید و نگذارید همچون من شکافی در کارتان ایجاد شود. نا امید نباشید و از نقدها دلسرد نگردید. گام اول را که برمیدارید، مصمم باشید تا آخر راه از تلاش بازنئیستید. بدانید که هرچه مقصد ارجمندتر، مسیرش طولانیتر و دشوارتر. به امید کامیابیهای روز افزون شما!
در پناه یکتای هستیبخش!
«علاء الدین»
۲۶ دیدگاه دربارهٔ «پستوی خاطرات (۷): میخواستم نویسنده شوم، که هنوز نشدم»
سلام. میدونی! من فکر کردم مهارت نوشتن دارم.
چندین بار هم نوشتم اما مدت زیادیست دیگه حسش نیست.
از نقد هم نمیترسم
یعنی کاملا ریلکسم ولی فکرم فلج شده.
اصلا نمیدونم چی شده.
سلام!
این حالتی که به فلج شدن ذهن تعبیرش کردی گاهی برای همه ما پیش میاد. خودم هم توی کارای مختلف بعضی وقتا درجا میزنم. یه مدت بعد که میرم سراغش میبینم چقدر آسون بوده. تعجب میکنم که چطور اون روز نتونستم انجامش بدم یا انجامش اونقدر سخت بود.
اگه به نوشتن علاقهمندی، ازش فاصله نگیر. ولو در حد روزی چند سطر.
فکر کنم ذهنت زن میخواد. خخخ
آی گفتی.
برام یکی پیدا کن خدا خیرت بده
سلام. این جمله که عزم با علاقه بزم است و بدون علاقه رزم، تا ته اعماق وجودم رفت داخل. یعنی خیلی به دلم نشست.
من هم زمانی شوق نوشتن داشتم و چیزهایی هم نوشتم. اما نمیدونم چرا دیگه دنباله شون رو نگرفتم. چون اونا هم دنباله شون رو به من ندادن.
کاش بتونم دوباره نوشتن رو شروع کنم و بیشتر هم دوست دارم در حوض طنز آبتنی کنم.
اینکه مهارت مورد علاقه ات رو هم شروع کنی و وسط راه به دلایلی کار رو رها کنی هم ضربات جبران ناپذیری بهت وارد میکنه که من هم از این ضربات دریافت کردم.
در مورد شما هم اصلا دیر نشده. الان میتونید با تجربه و اطلاعات بیشتری نسبت به اون دوران، نوشتن رو شروع کنید.
اصلا یک ضرب المثل هست که میگه: ماهی رو هر وقت از آب بگیری، میمیره!
ای بابا چقدر حرف زدم. ممنون بابت اشتراک گذاری خاطره تون.
موفق باشید.
سلام!
شعرایی که ازتون خوندم نشون میده که قریحه خوبی دارید. به امید روزی در همین نزدیکیها که نوشتن رو شروع کنید.
آره، ماهی رو هر وقت از آب بگیری میمیره. ولی کاش قبلش توی آب نمرده باشه.
سلام.
چه عجب یه بار من یکم زود رسیدم.
کاملا باهاتون موافقم. به نظر من انسان یا نباید کاری رو شروع کنه و اگر هم کرد باید تا تهش بره.حالا این ته میتونه به نفعش باشه یا ضررش.”استدلال جالبی بود.خخخ”
و مطمئنا اگر کسی هم بخواد یه کار بزرگ از نظر خودش شروع کنه باید منتظر انتقادات اطرافیان و دوستانش هم باشه و سعی کنه به کمک همون انتقادات خودش رو بکشه بالا .
امیدوارم شماهم بتونید هرچه زودتر داستان نویسیتون رو شروع کنین و توش خیلی خیلی موفق باشین.
سلام!
به شما هم دوستانه توصیه میکنم، اگه دوست دارید نویسندگی رو حرفهای ادامه بدید، حتماً در نوشتن استمرار داشته باشید. از نقدها دلسرد نشید و اونا رو بسنجید اگه درست بودند به کار ببندید. به نظرم با توجه به سن و سال کمی که دارید خیلی فضا برای پیشرفتتون هست، بشرطیکه تلاشتون پایدار باشه. مخصوصاً حالا که در آستانه قبولی دانشگاه هستید، مراقب باشید رشته تحصیلیتون شما رو از داستاننویسی دور نکنه.
وقتی جمله :”پدرم برای تشویق من آن دو داستان که جمعاً ۲۹ صفحه بریل بود را برد و درحالیکه با تلق و شیرازه به صورت یک کتاب کوچولو درآمده بود برایم آورد.”رو خوندم به پدر بزرگوار و با فرهنگ و با شعورت آفرین گفتم .
هر جا که هست سلامت و شاد باشه.
سلام!
واقعیت اینه که من بارها و بارها خدا رو شکر کردم که تو چنین خونوادهای نابینا هستم. از همون بچگی هوای منو داشتند و هیچ تلاشی در حد توانشون رو برای پیشرفت من دریغ نکردند. با همه اختلاف نظرهایی که با پدرم دارم ولی همیشه مدیونشم. بیش از دین هر پسری به پدرش.
عزم، با علاقه بزم است و بدون علاقه رزم. در بزم از لحظه لحظه حضورت لذت میبری، ولی در رزم مدام درگیر مبارزه و کشمکش خواهی بود.
شدید انرژی مثبت داد این جمله به من و خوشحالم که هر کاری کردم اکثرا با علاقه بوده
منم زیاد مینویسم تقریبا هر روز. البته بیشتر خاطره و روزمره، فقط هم به خاطر خالی شدن ذهن و احساس بی نظیری که نوشتن بهم میده.
راستی سلام. ممنونم از اشتراک تجربیاتتون. راستی فکر کنم آقای برمکی که شما مد نظرتونه یه مدت کارشناس اداره استثنایی اصفهان هم بودن.
سلام!
خودمم وقتی این جمله رو نوشتم خیلی ازش خوشم اومد. خوشحالم که تأثیر مثبتی هم روی دوستان داشته.
اگه مینویسید پس چرا با ما به اشتراکشون نمیذارید؟ منتشرش کنید و از نقدهای مفت و مجانی بچهها بهره ببرید. بچههایی که بدون چشمداشت برای پیشرفت همدیگه تجربیاتشونو ارائه میدند.
آره، تا نقل مکان آقای برمک به اصفهان خبر دارم و بعد از اون دیگه نه. اگه تونستید ازش راه ارتباطی پیدا کنید خوشحال میشم بهم اطلاع بدید.
سلام
بیشتر کسانی که عاشق دنیای قصه ها و داستانها و تعریف کردن اونها برای دیگران هستن ، نویسندگان خوبی هم خواهند بود و انشاالله شما هم نویسنده بزرگی خواهید شد اگر از تجربیات خودم بخوام بگم بخاطر حمایت از بخش ادبیات جشنواره جوان خوارزمی با انتشاراتی ها و دنیای نویسندگی و طراحی جلد و … آشنا شدم و در این دوسال بچه های ما رتبه اول و دوم کشور رو کسب کردن و رتبه کنکورشون چند هزار نفر تغییر کرد … خیلی دوست داشتم در این زمینه به دوستانم در محله کمک می کردم ولی نمی دونم چه کسانی دوست دارن کتابهاشون رو چاپ کنن ، یکی از دوستانم که همسر یکی از بچه های محله است داستانهاش رو در ایران نوشت و معلم نویسندگیشون که به انگلستان مهاجرت کرده بود ، داستان کوتاه اون و بقیه شاگردانش رو در لندن در مجموعه ای چاپ کرد و تا دو هفته پرفروش ترین کتاب سایت آمازون بود و در این مورد هم برام توضیحاتی داد ، یکی از این توضیحات این بود که کمپین های حمایتی که ایجاد شده بود باعث شد اون کتاب فروش خوبی داشته باشه انشاالله بتونم در این زمینه کمکی بکنم … موفق و سربلند باشید
سلام. نویسنده های خلاق خوبی داریم که متاسفانه بخاطر مسائل گوناگون کنج عزلت گزیده اند و قلمشان دیگر نای نگارش ندارد. خیلی متشکر می شوم که اطلاعاتی که در این زمینه دارید را در محله با دوستان در میان بگذارید. مطمئنم خیلی دوستان استقبال می کنند. بخصوص فروش ویژه آمازون که شاهکاره. من منتظرم. سپاس از این جرقه ای که به ذهنم زدید و موفق باشید
سلام!
از لطف همیشگی شما متشکرم. قصد دارم اگه بتونم یه هسته منسجم از نویسندگان نابینا تشکیل بدم. فعلاً در حد یه طرح ذهنیه، ولی پیگیرش هستم. فکر کنم شما خیلی میتونید بهم کمک کنید. در آینده حتماً باهاتون تماس میگیرم.
سلام بر علاء الدین عزیز
جانا سخن از این دل وامانده کردی. یادمه تا اول راهنمایی, فکر کنم سال ۷۰ بود,اصلا نمی دانستم به نوشتن علاقه دارم یا استعدادی دارم. آن روزها بخاطر شغل پدرم جنوب کشور, یعنی بندر جاسک زندگی می کردیم. و باز یادمه با یک آنتن کوچک, می توانستی شبکه های کشورهای عربی مثل عمان, امارات, بحرین و گاهی پاکستان را ببینی. کارتونهایی که آن روزها از آن شبکه ها می دیدم خیلی برایم جذاب بود و هنگام دیدن آن کارتونها, غرق تخیلاتم میشدم. بخاطر همان کارتونها جذب رمان و کتاب خواندن شدم. کتابهای ژول ورن, مارک تواین, ارنست همینگوی و غیره. اولین داستانم رو دوم راهنمایی نوشتم و از طرف مدرسه خیلی تشویق شدم. شروع کردم خاطره نویسی, داستانهای تخیلی و خیلی چیزها.
تا اینکه اول دبیرستان همان داستانی که دوم راهنمایی نوشته بودم را برای مسابقات مدارس اصفهان فرستادم. در دبیرستان و ناحیه چهار اصفهان اول شدم. خیلی ذوق کرده بودم. ولی ناباورانه در استان هیچ مقامی نیاوردم. با یکی از دوستان به اداره ناحیه چهار اصفهان رفتیم. سال ۷۴ بود و امور فرهنگی اداره مردی میانسال پی گیر این کارها بود. وقتی جریان را گفتم و اینکه کسی که در ناحیه چهار, چهارم شده در استانی اول شده و من که در ناحیه چهار اول شدم هیچ مقامی نیاوردم کمی کنجکاو سراغ پرونده های مسابقات رفت. اسم اثر را پرسید. با کمی جستجو پیدایش کرد و گفت: قسمتت نبوده. اینجا جا مانده و ایشالا سال دیگه شرکت کن و رتبه بیار.
چنان مثل آب وا رفتم که تا سالها نوشتن را گذاشتم کنار. در هنرستان, دانشگاه و تا سال ۸۲ هیچ نمی نوشتم و یادم که به آن روز می افتاد بد میشد. خودم را به امور دیگر مشغول می کردم تا اینکه سال ۸۲ دیگر نتوانستم تحمل کنم و ضمن پرداختن به نوشتن, شروع به یادگیری کردم. طی این سالها خیلی نقد شدم. خیلی تخریب شدم. نقدهای مسلسل وار که انگار یکی را کنار دیوار گذاشته باشند و ده نفر همزمان با خمپاره به طرفت شلیک کنند. آن موقع خیلی ناراحت میشدم ولی الان که فکرش را می کنم اگر آن خمپاره های نقد نبود ذذهنم فعال نمیشد و خیلی مطالب را نمی آموختم.
اکنون هم هیچ ادعایی بر نوشتن ندارم و هنوز در حال یادگیری هستم. تو هم می تونی و بسم الله را بگو و وارد رزم شو. خیلی دوست دارم با کمک شما و سایر دوستان یک کارگاه نویسندگی در تیم تاک محله راه بیندازم. اگر همه چیز خوب پیش رود ان شالله تا آخر این ماه همه با هم این کار را می کنیم. سپاس از پست خوبت و موفق و شااااد باشی
سلام مهدی.
ابتدا درخواست بخشش از نویسنده که خودمو انداختم وسط.
دوم. این کارگاه چطوری هست. یاد قالیبافی می افتم.
یعنی چند نفری دور هم بشینیم ببافیم؟
پول توش هست؟
خخخخ
میگم میخوام بهت بزنگم یه چندتا سوال بپرسم.
نخواستم اجازه بگیرم چون جواب دادن وظیفه شخصیته.
خواستم بگم تا یه موقع گوشیت خاموش نباشه
منتظر بودم جواب کامنتی که برات نوشته بودمو بدی اومدی اینجا عسیسم. خخخ
کارگاه دیگه؟ مگه حتما باید قالی بافی باشه؟ پول هم بستگی به استعداد شخص داره. اگه واقعا علاقه داشته باشه و استعداد به خرج بده پول هم توش هست. بززززنگ فقط مثل اونروز سربه سرم نذاریا که قاطی میکنم میام ذهنت رو خراب می کنم. خخخ
تو هروقت دوست داشتی میتونی خودتو بندازی وسط. فقط اگه لگد خوردی مسؤولیتش با خودته. خخخ!
سلام!
مثل ماست هم میشه وا رفت. تو این بیآبی اصفهان تو چرا مثل آب وا رفتی؟! خخخ!
فریاد از این بیمسؤولیتیها و فریادی جانگدازتر از برخوردهای بیتفاوتی که بعدش دارند.
من از بچگی عاشق نقاشی بودم. زدن تو مغزم که بتمرگ سر درس و مشقت این غلطا بتو نیومده. خواستم برم هنرستان گفتن میری دبیرستان حرف اضافم نمیزنی. بعد از دبیرستان نقاشی رو شروع کردم. هزینه های کلاسها خیلی زیاد بود. تموم طلاهام رو دونه دونه فروختم. بعد تابستونا کلاس میذاشتم تو مسجد محل برا بچا و هزینه های کلاسامو با چنگ و دندون بدست میاوردم. بعد رفتم دانشگاه رشته نقاشی بخونم. غیرانتفاعی بود و هزینه ها خیلی بالا بود. با هر جون کندنی بود فوق دیپلمم رو گرفتم و برا آشنایی با فضای نقاشی ایرانی رشته نگارگری خوندم دانشگاه هنر اصفهان. به اندازه خود ونگوک سختی کشیدم توی نقاشی. هنوزم دارم کار میکنم. چارچنگولی چسبیدم بش. مث بختک افتادم روش. نه اون دست از سر من ورمیداره نه من میتونم ولش کنم. عشق میسوزونتت و بدستت میاره. من هر چی داشتم گذاشتم پای عشقم. سوختم و سوزوندم همه هستیم رو باهاش. یک لحظه غافل نبودم ازش توی این سالها. دست از تلاش برنمیدارم تا دم مرگ. فقط عزرائیل میتونه منو از بوم و رنگ و قلمو جدا کنه. بگذار عشق به نویسندگی در جانت بشینه. راهش رو خودش میذاره جلوی پات. عاشق باشی حله…
سلام!
فکر نمیکردم شما اینقدر نقاشی رو دوست داشته باشید. همینجوری بدون دلیل فکر میکردم نقاشی برای شما یه علاقه دخترونه بوده که ادامش دادید و حالا باهاتون مونده.
اینکه هنر در اکثر خونوادهها بهایی نداره و همه دوست دارن بچههاشون پزشکی، مهندسی یا یه چیزی شبیه اینا بشن هم که فقط میشه به خاطرش متأسف بود. بیماری همهگیری که جوونای زیادی رو به کام دلمردگی میکشونه.
سلام
مدال طلای این پست آخرش مال خودم شد
نوشتن رو دوست دارم
از نقد شدن هم ترسی ندارم
دنبال اون کارگاه نویسندگی هم که قرار بود داشته باشیم هم هستم و امیدوارم شما و مهدی ۳۱۳ سابق و بهرامی راد این روزا راهش بندازید
وای اینجا هم زیاد حرف زدم پاشم برم تا دیر نشده
شاد باشید
سلام!
آره، مدال طلا فقط حق خودته. اصلاً به تو نرسه باید به کی برسه. یه وقتی اومدی که به تهدیگشم نمیرسی.
درباره کارگاه و یه فعالیتای دیگهای در حوزه نویسندگی هم داریم یه فکراییم میکنیم.
درود!
با تلاش و کوشش به هر جایی بخواهی میرسی
پس بیشتر تلاش کن تا به جایی که میخواهی برسی
راستی خوشحالم که مادر بزرگ مهر را اینجا میبینم!
سلام!
ببخشید از اینکه دیر پاسخ میدم. اینترنت یاری نمیکرد. خخخ!
مادر بزرگمهر هم چند هفتهای هست که به جمع محلهنشینها بازگشتند.
موفق باشی!