خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

خاطرات یه مادر, فصل پایانی

دو سالی از ازدواجم گذشته بود و به راستی زندگی روی خوششو بهم نشون داده بود.
همه چی عالی بود و فربد براستی همسری مهربان برای من و پدری فداکار برای چینی بود.
دیگه کم بودی نداشتم همه چیز داشتم.
یه خانواده گرم و با محبت،
خوشبختی و و و.
ولی با فهمیدن اینکه باردار هستم یه بار دیگه زندگیم وارد روزهایی پر تلاطم شد.
روزهایی پر از استرس و ناراحتی.
وقتی فهمیدم باردارم همونجا تصمیم گرفتم اجازه ندم اون بچه به دنیا بیاد و با احتمال این که اونم نابیناست ترجیح می دادم قاتل باشم ولی به دنیا نیاد و…
حالا که به اون روزا فکر می کنم به راستی خودم رو آدمی خودخواه و خودبین می بینم
ولی اون روزا این چیزا برام مهم نبود.
تنها چیزی که با تمام وجود خواهانش بودم از بِین رفتن اون بچه بود
حالا با هر قیمتی که شده.

اشک می ریختم و از خدا می خواستم کمکم کنه تا هرچی زودتر از شر این موجود ناخواسته رها بشم.

همه خودشونو کنار کشیده بودن و کسی نظری نمی داد جز سرگل که از اول گفت باید فکر از بِین بردن اون رو از سرت بیرون کنی چون حتی اگه هزار تا مشکل هم داشته باشه من خودم حاضرم بزرگش کنم.

ناراحتیم وقتی بیشتر شد که فهمیدم جای یکی سه تا هستن و این براستی فراتر از تحمل من بود.

خاله در ظاهر چیزی نمی گفت ولی همیشه با نگاه ازم می خواست جای اینکه از خدا نابودیشون رو بخوام دعا کنم سالم باشن.

ولی من قید همه چیز حتی مهر مادریم رو هم زده بودم و جز به نابودی اونا به چیزی فکر نمی کردم.

تا من اومدم دست به کار بشم کار از کار گذشته بود و دیگه نمی شد از بِینشون ببرم.

کارم شده بود گریه و ناراحتی و به همه گیر دادن.

این وسط تنها سرگل بود که با وجود اینکه خودشم باردار بود با تمام تحملی که نمی دونم از کجا می آورد سرزنش های من رو تحمل می کرد و خاله گلی که عین همیشه با آرامش به حرفام گوش می داد و آخر سر هم اجازه می داد سر روی سینش بذارم و تا سبک شدن اشک بریزم.

اجازه نمی دادم فربد حتی بهم نزدیک بشه و فریاد می زدم که همش تقصیر تو هستش و می خوایی این بچه ها رو بندازی تو دامن من و خودت کنار بکشی و تو هم بری دنبال زندگی خودت شتر دیدی ندیدی.

چه بی انصاف بودم من که حتی به این فکر نمی کردم که اگه فربد هم می خواست بره چرا از اول که می دونست من یه بچه نابینا دارم اومد وسط زندگیم

و فربد با لبخندی آروم و اطمینان بخش از کنارم دور می شد تا من راحت باشم و اکثر اوقات اگه چینی خونه بود با اون خودشو سرگرم می کرد، اگه هم نبود تا نصفه شب تو مطب می موند و وقتی برمی گشت که من تقریبا خواب بودم.

روز ها گذشتن و بالاخره بچه ها به دنیا اومدن. سه پسر بودن.

دختر دیاکو و سرگل هم دو روز بعد بچه های من به دنیا اومد.

به بچه ها می رسیدم بی اینکه حسی بهشون داشته باشم و بیشتر از روی وظیفه بود.

جای من سرگل قربون صدقشون می رفت و مثل مادری مهربون بهشون شیر می داد و شب هایی که سه تایی مریض بودن همراهم تا صبح بیدار می موند.

کم کم که به دو سه ماهگی نزدیک می شدیم هر لحظه انتظار داشتم یه روز خاله گلی یا فربد یا هرکس دیگه بهم بگه اینا هم نابینا هستن.

ولی نبودن و روزی که عین همیشه دستم رو جلو صورتشون تکون می دادم با چشم حرکت دستم رو دنبال کردن.

آخ که اون روز برای من چه روزی بود!

نمی دونستم گریه کنم یا بخندم.

شاد بودم و بقیه هم تو اون شادی کنارم بودن.

اون موقع بود که مهر مادری رو که گمش کرده بودم پیدا کردم و دیگه با عشق به بچه ها می رسیدم و چینی هم که فهمیده بود دیگه من اون مادر اخمو و ناراحتی که با کوچیکترین سر و صداش فریادم به هوا بره نیستم، هر روز رگباری از سؤالاشو به طرفم شلیک می کرد.

مامان اینا داداش من هستن؟

بله دخترم همینطوره.

مامان حالا دیگه تو و بابا من رو دوست ندارید؟؟

با این حرفش بغض می کرد و من محکم بغلش می کردم و می بوسیدمش تا بهش بفهمونم که هر گلی بویِ خودشو داره و امیدوار بودم که خودش عین همیشه این رو هم متوجه بشه.

و دنیایی سؤال دیگه.

راستش خودم هم از رفتار فربد می ترسیدم و نگران بودم حالا که بچه های خودش به دنیا اومدن و همه هم سالم رفتارش با چینی عوض بشه،

ولی نشد و این برام خیلی مهم بود.

فرهاد فرزاد و فرشاد پسر های من و فرناز دختر سرگل و دیاکو روز به روز بزرگتر می شدن و گرفتاریشون هم بیشتر.

وقتی چهار دست و پا شروع کردن به راه رفتن دیگه مجبور بودیم همیشه مراقبشون باشیم که به طرف وسایل خطرناک نرن.

و اونا هم عین تمام بچه های دیگه هرچی می دیدن به طرفش می رفتن.

**********************

12 سال از اون ماجراها گذشت و چینی عزیز من کنکور شرکت کرد و همه دلهره داشتیم تا جواب بیاد.

وقتی فربد با خوشحالی قبولی چینی تو رشته حقوق دانشگاه تهران رو اعلام کرد به راستی حس خیال راحتی بهم دست داد و با خودم فکر کردم حالا چینی دیگه اون بچه ای نیست که من نگرانش بودم که نکنه نتونم اون جوری که باید بزرگش کنم، و جوری بارش بیارم که بتونه رو پایه خودش وایسته. تا اونجایی که دست من بود رو تا حدی اونجوری که می خواستم بارش آوردم. از ته دل نفسی به راحتی کشیدم و از ته دل خدا رو شکر کردم.

****************

شیش بهار تابستون پاییز و زمستون دیگه هم از عمرمون گذشت. تو این مدت بچه ها بزرگ و بزرگ ترها پیر شدن.

خیلی ها از جمعمون رفتن و جز یادی و خاطره ای چیزی ازشون نمونده.

و خیلی ها هم به جمعمون اضافه شدن که هژار کوچولو پسر دیاکو مهم ترینشونه.

حالا پسرها و فرناز دارن خودشون رو برای کنکور آماده می کنن.
چینی هم امسال دفتر وکالت زده و در کنارشم داره در مقطع دکترا ادامه تحصیل میده.

هرگز روزی رو فراموش نمی کنم که چینی راجع به یکی از همکاراش که ازش خواستگاری کرده و اجازه خواستن حضوری بیان خونمون برام حرف می زد. چه حسی داشتم.

شاد بودم و غمگین.
شاد بودم چون دخترم مورد توجه مردی قرار گرفته و حالا چینی به سنی رسیده که بتونه زندگی مشترک تشکیل بده. و غمگین بودم چون حس می کردم اون مرد قصد بدی داره که به دختر من که از لحاظ جسمی از اون پایین تره ابراز علاقه کرده.
و بعد از مدتی شادی و ناراحتی جاشون رو به خشم دادن. خشمی مهار نشدنی

از نظر من چینی می بایست با یه همنوع خودش ازدواج کنه نه یه آقای بینا.

شنیده بودم و چندتایی رو هم دیده بودم که زن ها بینا بودن و مردها نابینا ولی ندیده بودم مردی بینا حاضر بشه با دختری نابینا ازدواج کنه.

حتی تو یه کتاب خونده بودم که وقتی زن نابینا شد همسرش قبل از اینکه زن بیچاره از شوک بلایی که به سرش اومده دربیاد ازش جدا شد.

چینی همچنان داشت می گفت که وسط حرفاش خیلی محکم گفتم چینی بسه دیگه نمی خوام ادامه بدی. از نظر من این موضوع تموم شدست و ادامه دادنش هم بی فایدست.

نه دلایل منطقی فربد تونست قانعم کنه نه پافشاری  های پسر جوان برای ملاقات حضوری و آشنایی از نزدیک.

یه روز که رفته بودم دارو های خاله گلی رو بخرم سر کوچه یه آقای جوان سلام کرد و ازم خواست چند دقیقه وقتم رو بهش بدم.

تعجب کردم ولی وقتی گفت محسن وکیلی هستم فهمیدم که همون جوونیه که چینی رو می خواد.

تعجبم جای خودشو به ناراحتی داد. ولی چیزی نگفتم و اجازه دادم حرفشو بزنه.

ازم خواست سوار ماشینش بشم و منم قبول کردم.

مدتی رانندگی کرد بی اینکه حرفی بزنه و منم چیزی نگفتم.

بعد از مدتی جلو یه خونه نگهداشت و پیاده شد در رو برای منم باز کرد و منم پیاده شدم.

زنگ زد یه خانم جواب داد.

گفت خاله منم.

اون زن در رو باز کرد و ما وارد شدیم. با تعجب زن نابینایی رو دیدم که از پله ها میاد پایین.

انگار خبر داشت قراره من برم چون وقتی سلام کردم تعجب نکرد و با روی باز جواب سلامم رو داد و دستم رو گرفت تا با هم بالا بریم.

بهش نگاه کردم.

زنی حدود پنجاه سال با چهره ای عادی و لبخندی که انگار تو صورتش نقاشی شده بود.

وارد خونه شدیم یه خونه تقریبا بزرگ و خیلی تمیز.

نشستیم و محسن گفت خاله ایشون مادر چینی خانم هستن حالا من با خودم آوردمشونتا شما بگید که

زن اجازه نداد محسن ادامه بده و در حالی که دست من رو فشار می داد گفت جای پر حرفی برو یه چایی دَم کن ما خانم ها رو هم تنها بذار تا کمی غیبت کنیم و خندید.

محسن بلند شد و با گفتن ای به چشم ما رفتیم دنبال نخود سیاه شما هم هرچه قدر خواستید غیبت کنید و رفت.

مدتی از هر دری حرف زدیم. و خیلی خلاصه برام گفت معلم بازنشستست که البته از وقتی اومده بوکان تو آتا وقتی بازنشست شده مشاور بوده و اینکه همسرش بینا و مکانیکه و دو پسر داره که هر دو دانشجو هستن و محسن رفیق پسرشه و اینکه زندگی خوبی داره و با همسرش مشکلی نداره و بهتره جلو ازدواج اونا رو نگیرم و اجازه بدم حالا که خودشون هم رو پیدا کردن و به نظرشون می تونن هم رو خوشبخت کنن چرا تو با ایراد های بیجات زندگی رو براشون تلخ کنی

هم برای اونا هم برای خودت. و گفت و گفت و وقتی که به خودم اومدم دو ساعت بود که از خونه خارج شده بودم.

با گفتن ای وای دیرم شد از جا پریدم و محسن هم که آماده بود از جاش بلند شد تا من رو برسونه.

با دادن قول به شهلا جون که زود زود به دیدنش برم و اونم حتما به دیدن ما بیاد ازش خداحافظی کردم و برگشتم.

خاله گلی حالش روز به روز بدتر می شد و من با ناراحتی شاهد پژمرده شدن درخت محکمی که تکیه گاه و سایه بان دوران جوانیم بودم بی اینکه کاری ازم بربیاد، فقط اشک می ریختم.

و حس می کردم به زودی روز جدایی می رسه.

خاله گلی اون آشنای مهربان و مقاوم دوران کودکی تا میان سالی من خاله ای که از مادرم بیشتر برام زحمت کشید. دیگه کم کم بار سفری بی بازگشت رو می بست. و باز هم من فقط با اشک نگاه می کردم و هنوزم جز این کار کاری ازم برنمیاد.

*****************

دو ماهه به خواست خاله گلی برای زندگی برگشتیم روستا تا به قول خاله روزای آخر با هم بودن رو اونجا باشیم.

و من هر روز رو چرخ می ذارمش و با هم میریم به طرف باغ سیب گندم زار قدیم اربابی و جاهایی که قبل ها نظاره گر پیوند دلهایی به هم بودن و راز عشق جوانان پاک دل و ساده ی روستایی رو تو دلشون نگهداشتن.

به جاهایی که روزی دختران روستایی کنار هم و دست در دست گوسفند هایی که حالا دیگه وجود ندارن یا اگه هستن اینقده کمن که به چشم نمیان میریم و همراه هم از دیدن جای خالی گوسفندا و قیل و قال دختر ها و پسر بچه هایی که یکی گاو و یکی گوسفند می چروندن و حالا بی سر و صدا آرمیدن و فقط صدای گاه به گاه پرنده ای یا تراکتور و موتوری که با سرعت بی اینکه به جایی که روزی دوران بچگی هاشون رو با کلی سادگی و بی قل و قشی میان خاک هاش می لولیدن نگاه کنن می گذرن یا نه شاید هم نگاه می کنن و عین من و خاله گلی به یاد اون روزای قشنگ از ته دل آه می کشن.

خیلی وقتا دلم می خواست بشینم و یه بار کل گذشتم رو ورق بزنم ولی هر بار این کار رو به بعدها می انداختم.

تا اینکه چینی گفت محسن دوست داره راجع به من و دوران بچگی هام و خصوصیات اخلاقیم بیشتر بدونه.

و ازم خواست من که اون رو بیشتر از خودش می شناسم این کار رو انجام بدم.

وقتی هم که تو پیشنهاد نوشتن خاطراتم رو دادی استقبال کردم.

به ساعتم نگاه می کنم. 5 45 دقیقه.

پارک کم کم داشت لباس خواب شبانگاهیشو می پوشید و اونایی که اونجا بودن داشتن کم کم برمی گشتن خونه هاشون.

به عاطفه خانم نگاه می کنم. کسی که مادر عشقم و تمام زندگیمه.

به راستی خودم هم گاهی از خودم می پرسم به راستی چینی چی داشت که میان این همه دختر جذاب و سالم اون رو انتخاب کردم.

این سؤالیِ که خیلی وقتا از خودم می پرسم.

شاید روزی به جوابش برسم و شاید هم تا روزی که زنده هستم جوابشو پیدا نکنم.

بازم به عاطفه خانم نگاه می کنم. به جایی خیره شده و در حالی که زیر لب چیزایی رو زمزمه می کنه آروم اشک می ریزه.

می دونم داره به خالش فکر می کنه و برای روزایی که شاید خیلی زود شاید هم کمی دیرتر می رسن اشک می ریزه.

بارها از زبان چینی شنیدم که می گفت مامان و خاله گلی عین دو قلو هستن و به قول دایی دیاکوم مامانم تو سختگیری و کلا اکثر رفتاراش شبیه خاله گلیِ حتی صداش.

زندگی عجیبه اول بهار بعد گلی و حالا عاطفه و شاید هم فردا روز چینی ادامه دهنده ی راه اونا باشه. و من چه قدر از این موضوع خوشحالم.

برای اینکه عاطفه خانم رو از فکر و خیال در بیارم و نذارم بیشتر از این غصه بخوره گلومو صاف می کنم.

یادمه از وقتی خودمو شناختم مادر نداشتم و همه به چشم قاتل بهم نگاه می کردن جز پدرم. همیشه آرزو داشتم یه مادر داشته باشم که هروقت صداش کردم بگه بله پسرم. ولی هیچوقت تا حالا این پیش نیومده.

حالا شما اجازه میدید منم به جمع گرم خانوادتون وارد بشم و شما رو مامان عاطفه صدا کنم؟

لبخندی مادرانه میاد رو صورتش. لبخندی گرم و مهربون.

لبخندی که همیشه آرزوی دیدنشو داشتم.

با صدایی که بخاطر گریه گرفته و دو رگه شده و در حالی که دستامو تو دستای مهربونش می گیره

آروم میگه به جمع ما خوش اومدی پسرم.

*************

پایان

31 فروردین 91ساعت 3 بامداد

۴۰ دیدگاه دربارهٔ «خاطرات یه مادر, فصل پایانی»

سلام
به به پایانی خوب! منتظر داستان بعدی هستیم
فقط یه ذره این فصل رو دور تند بود خخخ یهو چند ماه یا سال میرفتیم جلو!
وای که چقدر از گذر زمان دلم میگیره. از مرور خاطرات در گذشته و یا فکر کردن به آینده حالم بد میشه. اما خب چه میشه کرد رفتن و رفتن خاصیت زمانه
موفق باشید زیاد.

سلام کامبیز
بله رمان قسمت آخر بود
اگه گوشیم دست تو بود و پیام های که برام میاومد و خلاصه لطفهایی که میرسید میفهمیدی لازم بوده یا نه
من حدود دو ماه نشد آخر پست رو بزنم و بخاطر این نوشتم
شاد باشی عزیزم

سلام هیوا خوبی ؟ خیلی منتظر بودم اینقدر که هر روز دو سه بار به محله سر میزدم عالییییییییییی بود خداراشکر که خوب تموم شد والا حسابی دعوات میکردم خخخخخ امیدوارم همگی خوشبخت بشید و هر روز توی محله یه جشن عروسی داشته باشیم یه عالمه استیکر آمین …
راستی هیوا میشه پریسا جون رو دعواش کنی بدجور دلتنگ نوشته هاش شدممممممممم
شادی رزق همیشگیت باشه

سلام خانم کوچولو حالا شما
راستی کی بیایم مازندران شیرینی قبولیتو تو دانشگاه بخوریم آیا؟؟؟
و اینکه خودت قراره شیرینی بدی یا مهران آیا؟؟
تکلیف رو روشن کن که ما بدونیم برای گرفتن شیرینی بریزیم سر کی
شاد باشی و برقرار

سلام.
خخخ.نگاه کنین خودتون نمیذارین من مثل بچه خوب کامنت بذارم و برم. حتما باید پستتون تبدیل به چتروم بشه آیا؟
“اینم از نوچ نوچ نوچ نوووچ هایی که خیلی دوست دارین”
خخ. ترجیح میدم از دایی مهران شیرینی بگیرین.خخخخ.
همینطور شما شاد و سربلند باشین.
امم. رااستیی. پس شما نمیخواین شیرینی ارشدتون رو بهموووننن بدییین؟
حالا جدی جدی شااد باشین

چرا اتفاقا قبول شم یا رعد به عنوان بزرگ فامیلمون به همه شیرینی میده یا رهگذر به عنوان مادربزرگ مادر پدر پدربزرگه مادربزرگ مادر پدربزرگ مادرم و یا پریسا به عنوان دشمنم شیرینی میدن حالا ببینیم قبول میشم
منتظرم خبر قبولیتو اینجا بخونم روانشناس آینده
شاد باشی همیشه

سلام ابراهیم جان, ممنون از انتشار قسمت پایانی, خخخ دقیقاً مثل فیلمها و سریالهای ایرانی نامفهوم و گنگ تمام شد! خخخ فکر کنم این اصلاً خصلت ایرانیها باشه! البته از شوخی بگذریم, یادمه تو گفتی که باید این داستان رو بازنویسی کنی و طبعاً این موارد رو در بازنویسیش اصلاح میکنی. مرسی.

سلام بر دوست هنرمند و وکیلم. خوبی پسر؟
خدا قوت و خسته نباشید بابت نگارش این داستان.
روند داستان و بسط و گسترشش رو دوست داشتم. بخصوص بخشهای مربوط به خاله گلی و خاطرات اون که بیشتر از خاطرات مامان عاطفه بر من تاثیر گذاشت. خخخخ
تقریبا در طول همه قسمتهای داستانت, یک مسئله به چشم می خورد. آن هم فکر کنم بخاطر اینکه می خواستی سریع داستان را نوشته باشی این حجم وسیع وقایع را در حالتی فشرده بیان کردی. بعنوان مثال همین قسمت آخر, چند ماجرای فوق العاده زیبا و دراماتیک بیان کردی. ماجرای باردار شدن عاطفه و اینکه متوجه میشه سه قلو هم هستند و نگرانی اش از معلول بودن آنها, خود چالشی زیبا و درونی برای شخصیت اصلی بوجود میاره که خیلی میتونی در آن جولان بدی و مخاطب را تحت تاثیر قرار بدی. ولی خیلی سریع و تیتر وار از آن گذشتی که خودش می تونست چند فصل باشه. یا مشکلات بعد از به دنیا آمدن فرزندان و اینکه سالم هستند خودش آنقدر جذاب است که حیف شد در چند خط بیشتر خودش را نتوانست نشان دهد.
یا مسئله دانشگاه و مشکلاتی که چینی میتونست با آن درگیر باشد و نقش عاطفه و از این موارد در فصل های گذشته هم خیلی داشتی. مواردی زیبا و جذاب اما گذرا که حتما حتما در بازنویسی اش وارد این جزییات شو و با پرداخت خوب تاثیر گذاری آن را صد چندان کن.
در کل میدونم که میتونی و منتظرش خواهم بود.
موفق و پیروز باشی

سلام دشمن عزیز.
هیچ هم دیر نکردم هر زمان من برسم همون زمان درست سر وقته.
این عاطفه۱جاهاییش داشت حرصیم می کرد. خودمونیم به کسی نمیگم که چون دیر کرده بودی۱جاهاییش رو پروازی رفتی. پایانش قشنگ بود. مدلش۱جوری بود که من برخلاف خیلی از داستان ها و فیلم های ایرانی شیرینی های غیر واقعی و مطلق رو در پایانش حس نکردم و این از نظرم خیلی مثبته. دلم می خواد بیشتر بگم ولی اگر بدونی چه مدلی دارم می نویسم!
اس.۳۱۳ عزیزِ من هم حسابی ممنونم ازش به خاطر لطف شفاف و با ارزشش که حسابی واسم می ارزه. به خدا من همین جام. هر روز بالای سر محله چرخ می زنم. فقط نمی نویسم. نوشتن ذهن باز می خواد و من این روزها بد گرفتار درس و مشق شدم واسه همین چیز به درد خوری ننوشتم. خودم هم دلم حسابی تنگ شده. به زبون خودم، نوشتنم میاد ولی نمیشه خخخ. ازت ممنونم خیلی خیلی خیلی و باز هم خیلی زیاد. این ابراهیم رو هم اذیتش نکن تازه۱دونه بطری خالی پرت کردم خورده وسط ملاجش الآن حالش رو به راه نیست بذار حالش جا بیاد۱بطری هم تو بزن بهش! بچه ها میگم به نظر شما خودم برم قبر بخرم یا فرار کنم فایده داره؟
شاد باشی ابراهیم، شاد باشی اس.۳۱۳عزیز! و شاد باشید همه بچه های محله از حال تا همیشه!

سلام پرپری حالت چطوره میدونم با بطری آبی که صبح شوت کردم وسط ملاجت حتما الآن خوابیدی خخخخخ
نه باور کن پرواز نکردم تو نوشتن اون زمان پرواز کرده بودم که خوب زود کشیدنم پایین و نزاشتن پرواز کنم حالشو ببرم
آبجی پریسا علکی میگه اون اصلا اینقده مغرور و خودخواه و خودبین و کلا از این چیزاست که اصلا ازت تشکر نمیکنه و تازشم کل روز رو بیکار میچرخه و با بطری های خالیش بازی میکنه و میگه مگه بیکارم بشینم برای اینا بنویسم من کجا اونا کجا
حالا راجب موجودیت پریسا تو یه کامنت نمیشه توضیح داد این خودش یه چندتا پست میبره راجبش حرف زدن.
خوب پریسا شاد باشی ولی حیف بود دستتو رو نکنم اینجا یوهوووووو ما رفتیم خخخخخ

سلام احمد رضا جان
ممنونم ازت دوست من
جوابتو دادم حالا نمیدونم درست فرستادم یا نه آخه هنوز درست یاد نگرفتم با خصوصی کار کنم
شمارمو اینجا میزارم اگه جواب نرسیده بود بهم s بده یا ز بزن
در خدمتم
۰۹۱۴ ۲۶۷ ۰۶ ۲۵
شاد باشی

ن دیگه من نسیه کار نمیکنم
کتابا رو بدید چشم خخخخ
راستی یادتونم باشه که پریسا عاشق سفر رفتن و از اون بیشتر نق زدنه
و نه گرد و خاک و طوفان شن میتونه جلوشو بگیره نه گرما پس
همینجوری گفتم که هواستون باشه خخخخ

دیدگاهتان را بنویسید