خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یادداشت امروز

سلام بچه ها

دیشب مجموعه ای از مواد چرخ شده ی خامی که بعد از پخته شدن به غذای بسیار خوشمزه ای تبدیل می شد رو با هم قاطی کردم و نتیجه ی پیاز به اضافه آرد نخودچی به اضافه تخم مرغ به اضافه گوشت دو بار چرخ شده ی تازه ی گوسفندی به اضافه روغن به اضافه زردچوبه به اضافه فلفل سیاه به اضافه فقط کمی نمک به اضافه نعنا به اضافه رب گوجه، بعد از ورز داده شدن و شکل داده و گرفته شدن و پخته شدن، یه کباب شامی توووووپ شد. بعد از اینکه کمی هم سیب زمینی خریدم و شستم و پوست کندم و ورقه ورقه کردم و خلال کردم و نمک پاشیدم و سرخ کردم، همه رو ریختم توی یه ظرف و به همراه سه چهار تا دونه نون، رفتم وسط شهر توی چمن های یه پارک نشستم و شروع کردم به خوردن و لذت بردم مثل گاو به همراه دو عدد دلستر. من نمیدونم واقعا گاو ها یا حیوان های دیگه به اندازه ای که ما از غذا خوردن لذت می بریم لذت می برند؟

خلاصه که خیلی داشت کیف می داد. یه مردی اومد نشست کنارم که بوی کار فیزیکی و متأسفانه به دلیل شرایط فعلی این مملکت بوی بدبختی می داد. یه توهین بزرگ بهم کرد و شاید به دلیل نابیناییم بود که بدون اجازه من، دو سه عدد خلال سرخ شده ی سیب زمینی به همراه یکی از شامی هایی که تا نصفه خورده بودمش، از توی ظرفم برداشت. با صدای بلند گفتم بر پدر و مادر هرچی دزده لعنت! کباب و سیبا رو گذاشت سر جاش و گفت چرا آبرو‌ریزی می کنی؟ همه برگشتند نگاهم کردند. گفتم چون ننه بابام بچگی هام یادم دادن بی اجازه سرک کشیدن یا تجسس کردن یا برداشتن هر چیز که مال دیگرانه، یعنی دزدی. گفت بنده خدا من که واسه خودم نمی خواستم که. گفتم واسه خودت یا هرکی. اصلا مهم نیست. بعدم چون دست هاش خورده بود به اون سیبا و تیکه شامی، جلوی چشماش ریختمشون توی سطل زباله. بعدشم نشستم و به خوردنم ادامه دادم.

چند دقیقه ای نگذشته بود که سر صحبت رو باهام باز کرد. از بدبختی هاش گفت. از این که کارگری سر فلکه ها مصیبته و معلوم نیست کارفرما کودوم یکی از ده ها کارگری که منتظر کارن رو انتخاب کنه. از شرمندگی پیش زن و بچه اش گفت. اینا رو که می گفت، از اینکه خودم شغل و پول داشتم و مجرد بودم، توی خودم ذوق کردم. باز گفت و گفت و گفت. گفتم خدایا. اینجا که دیگه بالای شهر باید باشه مثلا. چرا بازم از این تییریپ آدما پیدا میشن؟ همینو ازش پرسیدم که گفت مجبور شدم بیام اینجا. بچه ام میخواست با دوستش بازی کنه ولی خونه دوستش طرف این پارکه و این پارکو خیلی دوس دارن. دیگه هیچی نگفتم. اونم هیچی نگفت ولی همچنان نشسته بود منو یا شایدم چیز ها یا اشخاص یا مناظر دیگری رو نظاره می کرد. شایدم نمی کرد. یه چند دقه دیگه که گذشت، یه پسربچه ای اومد ازم پرسید آقا میخواین توی باز کردن دلستر کمکتون کنم؟ گفتم نه. اسمشو پرسیدم و باهاش همصحبت شدم. یکی از بازی های گوشیمو شروع کرد به بازی کردن. خیلی اصرارش کردم که باهام همسفره بشه ولی قبول نکرد. آخرش گفتم خب بگو چرا نمیخوری من قبول می کنم. گفت بابام اینجا نشسته پیشت داره چپ چپ نگاهم می کنه. تعجب کردم. اون مرد که پیشم بود گفت شششششش و سعی کرد بچه رو ساکت کنه ولی دیگه دیر شده بود و من فهمیدم چی به کیه. گفتم من خودم دارم میگم. گفت خب تو بگی. بابام میگه نه. از برخوردی که ابتدای کار با اون مرد کرده بودم یه جورایی پشیمون شده بودم ولی فایده ای نداشت. خب البته کار اون طرفم زشت و دزدی بود ولی شاید میتونستم بهتر برخورد کنم. شاید به خاطر نابیناییم و آسیب پذیریم بود که اون کارو کردم و اون کلمه ی دزد رو به کار بردم. نمیدونم. هرچی که بود، بد شده بود. به اون آقا گفتم قابل شما رو نداره. پای ملخه. خودت بخور، بده بچه ات هم بخوره. آخه چون با گوشیم بازی کرده یه جورایی دوستم حساب میشه. گفت نه. واسه خودت کم میاد. تا برسیم خونه تحمل داره پسرم. خلاصه بچه کمی با گوشیم بازی کرد و به همراه پدرش از پیشم رفتند و من نتونستم نگهشون دارم.

وقتی کلی از سیب زمینی هام و شامی هام اضافه اومد، به خودم لعنت فرستادم برای برخورد زشتی که کرده بودم. برای بی ظرفیتیم در حین ادعایی انسانیتیم که داشتم. برای اینکه چی می شد اگه من هیچی نمی گفتم و اون از غذای من بدون اجازه ام می خورد؟ برای اینکه دنیا خیلی بی ارزش تر از این حرف ها بود و من با اینکه از قبل میدونستمش، ولی اون لحظه یادآوریم نشد و نفهمیدمش. برای اینکه اون آقا با غرورش، غرور‌مو، همه ی ارزش هامو، به حق له کرد. برای اینکه خاک توی سرم. برای اینکه من چقدر خرم. برای اینکه دیگه معلوم نیست چه وقت بتونم ببینمشون و جوری از دلشون در بیارم. برای اینکه چه زود دیر میشه. البته اگه سیب زمینی و کباب هام اضافه نمیومد شاید به این نتایج نمی رسیدم و بی خیال بر می گشتم خونه. حس می کنم وجدانم با انفاق جورتره تا ایثار…

۳۶ دیدگاه دربارهٔ «یادداشت امروز»

هاهاههاهاهاهاهاه. خاک تو سرت وحشی. خخخخخخخخخخخخخخخ. وای کاش اونجا بودم میزدم چرخت میکردم با سیب زمینی و فلفل و ارد نخودچی و زردچوبه یه شامی میپختم میدادم به یارو نوش جان کنه . خخخخخ. خدایا چقد خندیدم از آخر پستت. خیلی قشنگ گفتی: برای اینکه خاک توی سرم. برای اینکه من چقدر خرم. خیلی وق بود نخندیده بودم دستت درد نکنه. خخخخخخخخخخخخ

سلاااام. خاهش میشه. وحشیگری از خودتونه. بفرمایید. دم در بده. خوشومدین. صفا آوردین؟ صفا رو بذارینش اینجا، آ خوددون برگردین!
خوشحالم از اینکه بالاخره خاک تو سر بودنم و خر بودنم اگه هیچ فایده ای واسه خودم نداشت، به درد جامعه خورد و لبخند رو روی لب یه شامیپز نقشوند! خخخخخ
خوش بگذره

ولی حالا از شوخی گذشته یه چیزی یادم افتاد. یه بار با یه دوست نابینایی داشتیم قدم میزدیم یه پیرمردی از دور فریاد برآورد که خدا شفا بده. این دوست نابینای منم دهنشو واز کرد پیرمرده رو شست و چلوند و بعدم پهنش کرد تو آفتاب تا خشک شه تا دندِش نرم شه که دیگه برای نابیناها از خدا طلب شفای عاجل نکنه. من اونروز سعی کردم دوستم رو آروم کنم که بابا یارو پیرمرده چیکارش داری. میمیری یه لبخند بزنی و بگی ممنون و بعدم رد شی ازش؟ خخخخخخخخخخ ولی بعد با خودم گفتم رفتار پرخاشگرانه ش بخاطر سختیای زیادیه که از نابیناییش کشیده. اینکه دیگرانم نمک رو زخمش بپاشن از کوره در میبرتش. شاید واقعاً حق داره. شاید دس خودش نیس. و یه عالم شاید دیگه. سخته من بشینم کنار گود و بگم لنگش من. چه میدونم تو پس زمینه ذهن این دوستم چه اتفاقایی داره می افته و چی به چیه. ولی یه پیشنهاد دارم. پیرمردا و پیرزنا را کوتاه بیاید. جوونا چیزی گفتن و کاری کردن بگیرید لهشون کنید. خخخخخخخ.

نه. با ابراز احساسات پرخاشگرانه ی الکی و کار‌خراب‌کن نابینایان نسبت به بینایان مخالفم!
کاری که خودم کردمم حتی تأیید نمیکنم.
اتفاقا یکی از مسائلی که واسه خودش یه دوره ی چند جلسه ای اختصاصی توی کلاس های توانبخشی فدراسیون نابینایان آمریکا داره، کنار اومدن با احساسات، هنگام برخورد های مختلف و از‌کوره‌در‌برنده‌ی ملته.

اصلا تحمل بچه ها اونم از نوع پسرشو ندارم .
ولی مشتبهی حمید رضا رو یادته ؟
چقدر شیرین گفتار و خوش چهره .
آخر نفهمیدم حمید رضا کم بینا یا نابیناست ؟
حمید رضا ترجیح داد موقع بر گشت توی اتوبوس کنار ما باشه و پدرش با ماشین اومد دنبال اتوبوس .
خیلی دلم براش تنگ شده . این حمید با بچه پر رو هایی که تو ازشون توی داستان گفتی فرق می کنه

توی کودوم داستان از بچه پررو ها حرف زدم رو خودم یادم نیست.
اتفاقا حمیدو خعلی هم خوب یادمه. آره. پسر شیرین و خوش‌آینده‌ای دیدمش اون روز که توی اردو پیشم بود.
حمید کمبیناست.
اتفاقا برعکس تو، من بدون توجه به جنسیت بچه ها، عاشق همه‌شونم و حوصله‌ی همه‌شون رو به شدت دارم! ههه

آخ آخ ..این پستو با اون یکی پست اشتباه گرفتم
جنسیت در بچه ها خیلی مهمه . ولی حالا که این جوری گفتی دعا می کنم خدا ی دو قلو پسر بهت بده . بعد از چن سال هم ی دختر خوشگل تا بیاد دستت که جنسیت در بچه ها مهمه یا نه ؟ا
الان من توی مدرسه ابتدایی پسران هستم . واقعا موجودات شلوغی هستند .
من اصلا تحمل این حجم شلوغی و کتک کاریو ندارم .

مشتبهی رو سرزنش نکن خودش ناراحت هست .
بعدش اینکه آدم در لحظه بی اختیار کارها و حرفهایی ازش سر میزنه که برای بار اول ایرادی نداره . (مگه نشنیدی که میگن ی نظر حلاله خخخ اینم از اون کارهایی که ی بار ایرادی نداره که هیچ ،ثوابم داره . چون باعث میشه آدم خیلی جاهای دیگه رفتارش بهتر بشه .

سلام بر مجتبای پشیمون، ببین دوست من بزار خیلی راحت بهت بگم که به هیچ وجه کارت غلط نبوده و نباید هم خودت رو بخاطر گستاخی اون آقا که به هر دلیل دست برده تو ظرف غذات سرزنش کنی. روابط اجتماعی یه اصولی داره که اگر رعایت نشه افراد نمیتونن با هم در صلح و صفای نسبی زندگی کنند. هر نوع رابطه ای در اجتماع بر اساس یه سری قواعد تعیین شده شکل میگیره و اگر نادیده گرفته بشن اون افراد هیچ دلیلی برای در کنار هم بسر بردن نخواهند داشت.
اگر اون فرد نیاز داشت میتونست ازت درخواست کمک بکنه و اگر میپذیرفتی اون وقت هم اون محترمانه رفتار کرده بود و هم تو احسان کرده بودی.
آدم بخاطر اینکه طرف از روی گرسنگی بیاد و بدون اجازه ی دیگری مالی رو از اون برداره اون وقت باید پذیرفت که حقوق اشخاص تو اون جامعه به رسمیت شناخته نمیشه و امروز به ظرف غذای آدم دست میزنند و فردا چون فلان چیز رو ندارن همون رو از مردم بدون رضایت اونا بزور میگیرند.
حتما پس فردا هم چون نمیتونن زن بگیرن چون ندارن که برن از پس مخارج عروسی و غیره بر بیان میرن و نوامیس مردم رو از چنگشون در میارن.
و هزار کار دیگه که میتونه موجب از هم گسیختگی روابط اجتماعی بشه.
و این رفتار بجای تو از سوی هر کس بینا یا نابینای دیگه ای بلکه به مراتب تندتر و زننده تر هم سر میتونه بزنه. چون به حریم شخصی یه آدمی تجاوز شده

سلام جناب نظری بزرگوار
چقدر خوشحالم شمام اینجا توی کوچم تشریف آوردید.
خب تحلیل شما که حرف نداشت و دقیقا چند سطر واقعیت ناب بود اما هی با خودم می گفتم چی میشد هنجار ها و واقعیات و باید ها و نباید ها رو کنار میذاشتی و میذاشتی یه بار یه اتفاق خارج از چارچوب هایی که بشر برای خودش تعیین کرده بیفته. هیچی دیگه. حالا تا حد زیادی متقاعد شدم که عملی که انجام دادم حقش بوده. تازه اگه چیزام اضافه نمیومد، اصلا دوچار این حس تضاد‌گونه نمی‌شدم. واسه پدره زیاد چیزیم نشد، با خودم گفتم شاید اونا رو واسه اون بچه‌ه می‌خواسته، شایدم نه اصلا واسه یه غریبه‌ی بدبختتر از خودش می‌خواسته.
خلاصه که با نوشتن و مشورت با شما هممحلی‌ها، خیلی بهترم.

من کاملا با آقای نظری موافقم. تو از نظر اخلاقی از حقت دفاع کردی و به نظرم کار اشتباهی نکردی. چون به بچه ها علاقه ی خاصی داری احساساتی شدی.. ما تو خانواده ی خودمون هم کسی بی اجازه دستشو وارد بشقاب کسی نمیکنه اصلا. چه رسد به غریبه.
یه بار با یه دختری هم مسیر شدم اصرار که بده کارتتو بزنم. بدون اجازه من کارت بلیط منو واسه خودش هم زد. چون شک داشتم به روش نیوردم، بعدا که چک کردم مطمئن شدم و هنوز تو ذهنمه. در صورتی که اگه درخواست میکرد بهش میدادم.
بارها هم شده برای کسی از سر دوستی کارت بکشم. ولی دختره با تمام جزئیاتش تو ذهنمه. کلاس عربی میرفت واسه کنکورش و تو اتوبوسهای خط ۳۴ هم این کارو کرد. خخخخ.
این همه گفتم که بگم اینا همش مرز داره، الکی نمیخواد وجدان درد بگیری..

سلام شبیه این اتفاق یکبار هم برای من افتاد یک شب که مشهد بودیم برای خوردن عصرانه ه یک جگر فروشی رفتیم با چند نفر از دوستان من تعدادی سیخ جگر سفارش دادم همین که مشغول خوردن شدم یک پسر حدوداً چهارده ساله که اتفاقاً اسمش هم یادم هست که میلاد بود بدون اجازه من یکی از سیخهای جگرم را برداشت من فقط برای این که بداند من فهمیدم به پشت دستش زدم ولی او گفت من میخواستم بدانم که شما متوجه میشوی یا خیر من بعداً خیلی نصیحتش کردم و گفتم که بهر حال کار بدی کردی او هم پذیرفت و خیلی معذرت خواهی کرد بعداً از او خواستم که مهمان من باشد اول قبول نمیکرد خلاصه خیلی نازش را خریدم تا این که قبول کرد و بعد از آن جریان هنوز با هم تماس تلفنی داریم

آره. خوب بوده که آگاهش کردی. گاهی وقتا اتفاقاتی که توی گردش یا مسافرت واسه آدم میفته، منجر به خاطرات و حتی ارتباطات و دوستی‌های باور‌نکردنی‌ای میشه که آدم از قبل، فکرشم نمی‌کرده.
دیشب من با دو توریست اسپانیایی که زن و شوهر بودن شروع کردم به یه سلام علیک معمولی توی میدان انقلاب، اما به همون نشون، نزدیک به سه ساعت و نیم باهم صحبت کردیم و تاب خوردیم و گفتیم و خندیدیم و دوست شدیم، الان اطلاعات تماس همو داریم و چیزی بود که نه به فکر اونا خطور کرده بود نه من.
به قول شما، اگه از همون اول یاد نمی‌گرفت این کار خوب نیست، شاید با دیگران هم همین رفتار رو می‌داشت بعده‌ها.
مرسی که سر زدی به کوچه‌ام.

سلام.
نچ نچ نچ. اما غصه نخورین مطمئنا اون آقا به بزرگی خودشون ازتون دیگه ناراحت نیستن.

ولی ازتون خواااهششش میکنم دیگه نگین بلدین غذا درست کنین منم شرمنده میکنین و منم اونقدرا بزرگوار نیستم.خخخ

آقاااا من بلد نیستم غذا درست کنمممم . هق هق هق
خو گناه دارم حسودیم میشه.

سلام وای من این پست رو ندیده بودم
جدی هوس شامی کردم باید یه کاری انجام بدم
منم با اقای نظری موافقم.
میدونستی خیلی خوبی که با بچه ها جوری
راجبت با خواهر زادم حرفیدم هنوزم گاهی ازم راجبت میپرسه.
این بار خواستی بری بیرون آب گوشت البته فقط آبشو با دوغ ببر که دیگه کسی نتونه چیزی ازش برداره برگشتی خونه هم گوشتشو نوش کن خخخخخخخ.
شاد باشی همیشه

آبگوشت دوغی رو موافقم بدجور ابراهیم!
در ضمن، حتما یه شامی واسه خودت بپز یا بگو واست بپزند که واقعا حال میده.
راستی، خواهرزاده ات چند سالشه؟ اسمش چیه؟ سلام بهش برسون و بهش بگو تا میتونه بپر بپر کنه و بچگی کنه و لذت ببره تا بعد مثل ما پشیمون هم اگه میشه، کمتر بشه.

درود بر شما. جلل خالق. دیگه این مدلیشو ندیده بودم. نمیدونم من اگه جای شما بودم همون لحظه چه برخوردی میکردم اما بعدش که ی تعارفکی بهش میزدم که حتی اگه خودشم نمیخواد بخوره لا اقل بذاره بچه یکی دو لقمه بخوره اینجوری میفهمید شما با کاری که کرد مشکل داشتی نه با اینکه از غذاتون کم بشه. ولی خودمونیم عجب آدمایی پیدا میشن. یعنی صو استفاده از نابینایی در این حد؟!!!!

آخرش که به خودِ بچه تعارف کردم، ولی نذاشت بچه بخوره.
اما آره. عجیبه که در سادهترین سطح رفتاری هنوز خیلی ها مشکل دارن.
حالا جالبه اینجا دو تا داداش یکی یازده و یکی دوازده ساله هستن وقتی میان شهرک ما، اونقدر به من محبت دارن و هر وقت منو میبینن اصرار دارن واسم یه چی بخرن، که گاهی وقتا فرار میکنم اینا منو نبینن. یعنی برعکسشم هست. خلاصه که این دنیاستو بالا پایین هاش.
مرسی از حضورت

دیدگاهتان را بنویسید