خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

برگی از دفتر خاطرات…

یه زن دیوونه ای داریم تو شهرمون بیچاره ظاهرش خوبه ها. ولی دهنشو که واز میکنه آرزو میکنی کاش واز نمیکرد. یعنی هر چی نه بدتر آدما میاره جلو چشاش. هر چی که هیچ آدمیزاد و حیوونی روش نمیشه بگه رو این با صدای بلند میگه. خلاصش جونم براتون بگه که این خانم عزیز صدای بسیار بسیار زیبایی هم داره و وقتی بزنه زیر آواز مات و مبهوت و شگفت زده غرق در صدای این زن از عالم و آدم جدا میشی و به آسمونا صعود میکنی. شغلش هم گدایی هست یعنی ایسگا اول سوار میشه تا ایسگا آخر اتوبوس و ملت بش پول میدن و اینم آواز میخونه و گاهی که رگ دیوونگش میزنه بالا دهنش رو واز میکنه و دیگه هیچی دیگه. بنده، مخلصتون که رهگذر باشم از این خانم بسیار میترسم. هر وق این خانم سوار بشه من پیاده میشم. چن ماه پیش توی اتوبوس روبروم نشسته بود با یه قابلمه گنده و هی نیگام کرد هی نیگام کرد و من تموم مسافت منتظر بودم این قابلمه هه تو کله م فرود بیاد و از آن پس چنان ترسی تو وجودم نشست که این که سوار میشه من از درِ دیگه پیاده میشم. ولی هفته پیش نشد که بشه. دیرم شده بود و گرم بود و خسته بودم و مُرده بودم. نمیتونستم تو اتوبوس واسم. پس واسادم یه اتوبوس خالی برسه که بتونم بشینم. اتوبوس خالی و خنک چونان مَرکَبِ بهشتی از راه رسید و من خرم و خندان قدح لاله بدست پریدم بالا و رو صندلی آخر نشستم روبرو باد کولر و از هوای فرح انگیز لذت میبردم که یه هو این زن دیوونه هه اومد بالا. یه عالم صندلی خالی بودا. یه کاره اومد نیشس ورِ دلِ من اون آخر. خدا منو ببخشه ولی بو میداداااااااااااااا. بو همه چی میداد. از دسشویی گرفته تا موندگی و حموم نرفتگی و غذا مونده روغن سوخته و سبزی گندیده و هر چی فکرشا بکنی. ترس برم داشت وای یه هو نزنتم. وخسادم و با نهایت ادب و متانت عذر خواهی کردم و رفتم یه صندلی جلو تر نشستم. پیاده نمیتونسم بشم بسکی هوا داغ بود. خلاصه رفتم جلو نشستم و در دل آرزو کردم کاش دهنشو واز نکنه و بی آبرویی نکنه و کاش حواسش متوجه من نشه. چون یه هو ممکنه چشش یکیا بیگیره و دیگه هر چی از دهنش در بیاد بگه. آره جونم براتون بگه که نشستم جلو و کلاه و عینکمو برنداشتم و کله مو انداختم زیر که یعنی من دارم چُرت میزنم و حواسم به هیشکی نیس. ولی تو دلم غوغا بود. چن تا زن چاقالو اومدن نیشستن صندلیای آخر. همه ام تیتیش مامانی و خوشگل موشگل. که یه هو صدای دوست عزیزم به هوار بلند شد که شما که اینقد … هاتون گنده س اومدین نشستین جا منو تنگ کردین. با همین … هاتون جوونای جاهل مَردُما از راه بدر میبرید. و از جاش بلند شد و با و اومد نیشس پهلو من. خخخخخخخخخخخخ. و همچنانم داش افاضات میفرمود و خانمها هم هی سرخ و سیفید و سیاه و سبز و بنفش میشدن ولی هیشکی نمیتونس بهش چیزی بگه که اگه بهش حرفی بزنن دیگه منفجر میشه تموم محتویاتش میپاشه و دیگه حیثیت برا هیشکی نمیذاره. منِ بدبخ دیدم یا امامی زمون این نیشس تنگ من. اتوبوس شولوغ شد یه خانم با بچه سوار شد و جا نداش. بلند شدم و مثلاً من خیلی آدم خوبی ام جاما دادم به زن بچه ببغل. پا شدم و اومدم واسادم مرز بین خانمها و آقایون و میله وسطا گرفتم نیفتم و اتوبوسم راه افتاد. فک کردم خب همینم غنیمته یه کم از منطقه خطر دور شدم. که یه هو یه سر و صدایی از ته اتوبوس بلند شد که شماها اتوبوسا کردین … خونه. چی میخورید … هاتون گنده س خفه شدم از گرما. اتوبوس شده … ستون. من که داشتم از شدت شرم و حیا آب میشدم که راه بیفتم زیر صندلیا حالت تهوع گرفتم و سر گیجه شدم و دیگه حال خودما حالیم نبود که یه هو این خانم جان شیرین زبان و شیرین گفتار از بین جمعیت ته اتوبوبس غُرغُر کنان زد بیرون و اومد واساد پهلو من. هیچی دیگه قالب تهی شده م رو دیگه نمیدونستم باید با خودم به کجا بکشم. یه قدم اونورتر که مردونه بود و نمیشد جلو رفت. عقب شولوغ بود نمیشد برگشت. مونده بودم من و شیرین جون. و نگران که وای حالا بمن گیر نده داد و هوار کنه که تو فلان فلانی. که دهنشا واز کرد و داااااااااااد و بیداد که سرخاب سفیداب میکنید صبح از خونه میزنید بیرون که با جاهلا مردم بخوابید با این چیچیا چاقتون و … دیگه زبان قاصره. یه لحظه سرمو بلند کردم یه نیگا انداختم تو مردونه دیدم همه از دم نیشا وااااااااااز و سرخوش از شنیدن این حرفای چون دُر و گوهر. یه خانوم تو ایسگا پیاده شد. من بودم و شیرین جون. یا باید اون مینشس یا من. میخاستمم توجهش بمن جلب نشه. با صدا از ته چاه گفتم بفرمایید. که صداشا بلند که شما بشین. شما بفرما که کلاه داری. که کلاه سر مردم میذاری کلاشونا ورمیداری. هیچی نگفتم و تمرگیدم رو صندلی. خدا را شکر میکردم که فقط کلاهم توجهش رو جلب کرده وگرنه تا عمر داشتم مرگمو آرزو میکردم. چن تا خانوما پونصدی و هزاری دادنش و شیرین جونم ساکت شد و زد زیر آواز و حقا که عجب صدایی. چه اشعار زیبایی. تا خود مقصد خوند برامون. همه مستفیض شدیم و به محض رسیدن به ایسگاه آخر تا در اتوبوس واز شد خودما انداختم پایین و دِ بدووووووو. خدایا فقط دور شم. خدایا توبه توبه توبه. فقط دور شم.
بقول یکی از دوستان پس نتیجه میگیریم که اگه از چیزی بترسی همون چیز با چیزای بیشتری چیز میشه سرت تا چیزت از دماغت در بیاد. هاهاهاهاهاهاهاه.

۴۴ دیدگاه دربارهٔ «برگی از دفتر خاطرات…»

سلام عمه.
میگم از بس سیاه سفید سرخ شدی فکر کنم الان شبیه بوقلمون هستی.

از نظر من اون خانم مشکلی نداره، مشکل از ماست که نمیتوانیم اون و امثالش رو درک کنیم/
ایشون به احتمال زیاد بخاطر نداشتن غرور و منیت، قابل درک برای عموم نیست.
من فحش امثال این خانم را گدایی میکنم، البته نه برای خودم. برای افرادی که قصد اذیتشان را دارند.
عمه تو که انقد خوبی، چرا از دست یک انسان که حالتش طبیعی نیست فرار میکنی؟
اگه زبونم لال، خودت هم اینطوری بودی، دلت نمیشکست از این که مردم ازت دور بشن و بهت محل نگذارند؟

یکی از نابیناهای شهرمون با لباس نه چندان خوب گدایی میکرد، بعضی از این نابیناهای مثلا با کلاس میگفتند فلانی داره آبروی ما رو میبره، بهش نزدیک نشی!
من هربار که بهش میرسیدم سلام میکردم و کلی حرف میزدیم و باهم قدم میزدیم.

نه عمه جان ارزونی خودت. من خیلی خیلی وحشت دارم از اینطور آدما. آدمایی که قابل پیش بینی نیستن. اصلاً روحیه ش رو ندارم. توم بجا اینکه راه بیفتی با گداها قدم بزنی یه خوشگل خانوم بیگیر باش قدم بزن زیر بارون و تو خیابون و تو پاییز.

ای بابا …
عجب مکافاتی ..
سعی کن بهش لبخند بزنی .
بازم جای شکرش باقیه که دیوانه مرد نبوده . و الا حرفهاش وحشتناکتر میشد .
هر وقت دیدیش به جای ترس با صلوات شمار بشمار و تکرار کن :خدا به تو عقل و به من پول زیاد بده . نترس و خواهی دید هر وقت این شیرین عقل رو ببینی برات خوبی و پول میباره

سلام .
چطور از دست دادیم ؟؟!!
خط شماره چنده ؟
اگر من جای تو بودم ،همان اول که پیشم می نشست ،بهش پول میدادم تا بنا کنه به خواندن تا بیشتر از صدای زیبا و اشعار قشنگش مستفیض بشم و به آسمونا صعود کنم ..
چقدرم ارزون خونده .
اگه قیمت برنامه زنده یه خواننده رو می دونستی با او بِه از خلق جهان بودی .
به هر حال از شما به خاطر نقل خاطره با قلمی زیبا و خودمونی سپاس گزارم .

این چه اسم درازیه گذاشتی رو خودت؟ خخخخخخخخ
بعدم خدا خیرت بده من تجربه خوبی از کمک به گداها ندارم. بذ یکیشا بت بگم. داشتم میومدم سمت ایسگا که یه بچه آدامس فروش اومد جلومو گرف که خاله برام رانی میخری؟ گفتم باشه عزیزم بیا تا بگیرم برات. داشتیم میرفتیم سمت دکه روزنامه فروشیه که خوراکی ام داره که یه بچه دیگه گف خاله برا منم بگیر. رسیدیم دم دکه یکی دیگه خاله برا منم بگیر. وای خاک تموم عالم بسرم شد هر چی بچه کار بود اونروز ریخ تو سرم. از کجا یه هو پیداشون شد؟ چطور همو خبر کردن؟ خخخخخخخخخ. مث این هندیا یه مشت بچه سیا ریختن سرم که خاله برا من پیراشکی بیگیر. اون یکی میگف خاله رانی انبه. یکی دیگه رانی هلو میخواس. خلاصه خریدم برا همه شون و ته حسابم در اومد. ولی از اون ببعد بچه کار میبینم فرااااااااااااار رو بر قرااااااااااار ترجیح میدم. خخخخخخخخخخخخخ

بچه‌های کار رو که امثال من و خودت خوش‌عادت‌شون کردیم، اتفاقا هرچی پولت واسه تغذیه‌شون بره ولی واسه لواشک و آلو‌کوفته‌شله‌وا‌مونده که میخوان بهت بفروشن نره، هم خودت لذتشو می‌بری، هم اونا لذتشو می‌برن، هم روح خودت سالمتر میشه، و هم روح و جسم اونا!
و اما بعد:
خب به نظر من زنه کاملا هم طبیعیه و عقلشم کاملا میرسه ولی از شرم و حیایی که آقایون توی ایران برای خانم‌ها قائلند و از شرم و حیا و ادبی که خانم‌ها در جمع خودشون و خصوصا در جمع آقایون برای دیگران قائلن، به‌طور وحشتناک افتضاحی سوء‌استفاده می‌کنه، چون میدونه تو سرخ میشی و سبز میشی، چون میدونه از بوش بدت میاد، چون میدونه فحش که بده کسی کاریش نداره، چون میدونه توی هر اتوبوس بیست تومان هم که در بیاره تا شب کمِ کم چهارصد پانصد هزار تومان نصف حقوق یک ماه یک کارگر فلک‌زده کاسبه، چون میدونه که هیشکی نمیخواد بدونه، چون خودمون استخوان‌هامون رو گذاشتیم وسط راه تا پله‌های نردبانش بشن، این چون‌ها و هزاران چونِ دیگه، همین روال رو در پیش گرفته و اسمشو گذاشته زرنگی، که به نظرم کارش بیشتر به هرزگی و بی‌وجدانی میخوره تا زرنگی.
خب و اما قبل:
خخخ. خخخ. خخخ! اینجور آدما به دردِ طنز و مسخرگی و خندیدن میخورن بیشتر از نظر من. من اگه جای تو بودم نمیدونم چیکار می‌کردم، ولی یادمه از بچگی به گدا‌ها پولِ برره‌ای یا دری نوشابه می‌دادم، کلی مسخره‌شون می‌کردم، و خدا منو ببخشه یا نبخشه، از اینطور متکدیان بی‌شرفی که بخوان ازم سوء‌استفاده کنن، به شدت برای تفریح و خنده حسن‌استفاده رو می‌نمایم. اتفاقا یه سریشون جدیدا لامسب‌ها یاد گرفتن زنگ آیفون‌های همه‌ی واحد‌های یه بلوک رو می‌زنن از هر بلوکی بیست سی تومان بر‌می‌دارن میرن بلوک بعدی. ولی خودمونیم از بوی گند که به شدت چندشم میشه و اصلا واسم قابل تحمل نیست، و تنها حس بدی که تونستم به این خانمه پیدا کنم از تصویرسازی‌های ملموست مثل بوی گند و کلام تلخش بود. آوازشم میذارم جای کچلیش و اصن نادیده می‌انگارمش تا تمرین مثبت‌بینیم کامل بشه!
خوش باش و نقاش تا همیشه!

و اما خادمی
منم خیلی وقتا فک میکنم خیلی عاقلتر از من و خیلیای دیگس خره. میفهمه که دیگه با عجز و لابه ملت پول به گدا نمیدن فوش میده. خخخخخخخخخ
وای وای نگو از بچه های کار. یه بار تو همین اتوبوسا یکیشون اومد آویزون شد که یه چی بخر. منم که اهل آدامس نیسم اصش. یه مقداری پولش دادم که یادم نیس چقدر بود. ایسگا آخر پیاده شدم. همین بچه جلوم داش راه میرف یه پسر گنده ای اومد گف بده… اون بچه م دس کرد جیبش پولای رو که ما داده بودیم گذاش کف دس پسر گنده هه. خخخخخخخخخخخ. تموم عناصر وجودیم جزغاله شد. از اون ببعد پول نمیدم بهشون. همون خوراکی بهتره لااقل میره تو شیکم خودشون، سر دسته هاشون نمیگیرن ازشون که…
خوشم ممنون. توم لذت ببر از زندگیت. خیلی وقته ذکرش از دهنت افتاده. این خوب نیس. ببر ببر پسرم

خدا اول تو بعد اون بعد بقیه رو دونه دونه شفا بده
یه روز گیرت میافته سوری خانم یه روز شیرین خانم یه روز هوری خانم یه روز هم اقا عبید و و و خلاصه تو هم واسه خودت داستانا داری
راستی به نظرم باز مریض شدی آخه تا مریض نشی این طرفا پیدات نمیشه که.
ولی خودمونیم بگو این خانم از کجا فهمیده از سر ملت کلاه برمیداری سر خودت میزاری آیا؟؟؟!!!! خخخخخ
کلی اول هفته انرژی گرفتم
راستی ننه واسه منم چیپس میخری با طعم فلفل آیا
سلام هم بالا یادم رفت بنویسم اینجا مینویسم در ضمن معرفی کتاب یادت نره
ما رفتیم بای بای

ها. یه مهمونی برامون اومد ابراهیم چن وق پیش بچه ش خیلی پررو بود. یه چی میگم یه چی میشنفی. تو آشپزخونه داشتم تو سر خودم میزدم که ماش پیدا کنم از تو کابینتا. هی این حبوباتا جا بجا میکردم که بهم ریختگی نشه که این بچه اومد تو آشپزخونه که آجیییی من وقتی میخوام آب بخورم باید آرامش داشته باشم از آشپزخونه برو بیرون. خخخخخخخخخ. منم گفتم زینب جان عزیزم تا بطری رو نکردم تو حلقت از آشپزخونه برو بیرون نبینمت. خخخخخخخ. حالا تو رم تا لبتابا نکردم تو حلقت اسم چیپس نیار جلوم. هاهاها.
میبینی تو رو خدا. سوری و هوری و توری و عبید و مش رمضون همه گیر من می افتن. خخخخخخخخ

آها یادم رفت اینم بگم بعد برم
این خخخخخ پریسا معنیش اینه که چندین نقطه مشترک با شیرین خانم شما داره
و اینکه خوب اون روز پول میدادی بخونه فوقش این بود که کل اتوبوس میریختن سرت و ازت پول میگرفتن تا نوبتی برات بخونن هم اینجوری کیف میکردی هم اینجوری یه روش جدید از بازی فراوانی رعد کبیر رو انجام میدادی ورشکست شدنت به این همه تجربه و لذت میارزید ها این بار با شیرین خانم هم سفر شدی امتحان کن خخخخ
به روح بابابزرگ عبید این آخرین کامنتم بود تا بعد چی پیش بیاد

درود. خوبی رهگذر آیا؟ مرسی. کلی لذت بردم.
و اما بعد.
بنظرم آدمها رو باید همون جوری که هستند دوست داشت.
به همون اندازه ای که من میخوام یکی شبیه به من بشه یا بهم نزدیک بشه, خب به همون اندازه هم باید واسه طرف مقابلم اینو قبول داشته باشم و بدونم این توقع یا انتظار متقابله.
حالا سه حالت داره که من دو حالتشو قبول دارم.
یا قبولش میکنم و هر جوری هست میپذیرمش, یا ازش فاصله میگیرم, و یا هم راه سومی که قبولش رو ندارم رو انجام میدم و یعنی اینکه میگم مجبورم تحملش کنم که میشه دو رویی.
باز هم بیا و بنویس.
برگ برگ دفتر خاطراتت همیشه رنگی و پر از خاطرات خوب و به یاد موندنی.

ولمون کون کریمی. چیچیو آدما را همونجوری باس قبول کرد؟ تو برو قبول کن من قبول نمیکنم. چیچیه بیگیرتت یه هو بزنتت. وای تا چن سال پیش یه زنی بود وامیساد سر دروازه شیراز هر زن و دختری میدید میگف مال شیرازی؟ خب من که مال شیراز نبودم همیشه میگفتم نه. ولی شنیدم یه بار یه خانومی گفته آره مال شیرازم. اونم گرفته بود چنان زیر مشت و لگد که راننده تاکسیا و ملت ریخته بودن نجاتش داده بودن خونین و مالین. خخخخخخخخخخ. خو تو بیا اینو همونطوری که هس قبول کن. هاهاهاههاها. شیربرنجت میکنه.

پریسا خودت بیا بگو راست میگم دیگه وگرنه خودم میام میگم که راست میگم
بزار دو تا از نوقاط مشترک رو بگم
۱ هر دو شیرین هستید
۲ هر دو اواز میخونید
البته چیزای دیگه هم هست که اگه بگم سایت منفجر میشه و دلم نمیاد بخاطر محسن
ولی اون دو تا رو داشته باش خودش حله خخخخخخ

پریسا رو اذیت نکن آکله بجون گرفته. چیکارش داری دخترمو. بزنم نصف شی؟ وخ بیشین سر درس و مشقت سال دیگم روفوزه شی دیگه عاقت میکنم. برو تو اتاقت. نبینمت دم پنجره و سر یخچال و لبتاب و گوشی. بدو…خخخخخخخ

ببین ابراهیم جایی که من دستم بهت می رسه این ملت نیستن هر مدلی دلم بخواد میشه آردت کنم واسه اینکه صدای آسیابش هم شنیده نشه آواز هم می خونم آره بد نیست میشینم اون بالا می زنم زیر آواااهاااهاااهاااهاااهاااآاااآاااآاااز تو نیست میشی من هم حالم گرفته میشه که دیگه دشمن عزیز ندارم اذیتش کنم بهم خوش بگذره. ای بابا ببین چه مدلی سر کارم می ذاره این۱الف دشمن بابا من امروز خیر سرم امتحان دارم اینجا چیکار می کنم آخه ابراهیم به جان خودم پایان ترمم رو خیتی بزنم تقصیر توِ میام اول لهت می کنم بعدش نصفت می کنم بعدش پودرت می کنم بعدش خفهت می کنم بعدش می کشمت حالا خودت برو داخل حوض دراز بکش زیر آب.
خداییش ماه ها بود اینجا داخل محله اینهمه جفنگ۱جا پشت هم ردیف نکرده بودم روانم جلا اومد حالا من رفتم درس بخونم نمره امروزم شبیه دماغ این ابراهیم کوفته نشه.

میگماااا تو کدوم خط اتوبوسا میادش این خانمه منم بیام بشینم و بخندم. خخخخخخخخخخخخخخ
خو چرا کلاه مردومو میذارین و برمی دارین آخه؟ حالا یکی شناختتون چرا فرار کردی؟ هاهاهاها. الفرراراراررا

اما یک راه حل:
نتیجه گرفتید که از هر چی بدمون میاد سرمون میاد. دفه بد که اومدشا بش بگین همون موقع شروع کنه سرتون دادوبیداد کنه. دیگه ترستون کامل میریزه و بهتر اینه که با واقعیت روبرو بشین. هههههخخخخخخ
من دیگه واقعا فرار را برقرار ترجیح میدهم.

شیطونه میگه وخسم کلاه ملتا وردارم بذارم سر بقیه ها. خخخخخخخخخخ.
بنظرم فرار کنید با سرعت هر چه تمامتر تا دسم بهتون نرسیده. هم کفگیر دارم هم ملاقه. این نخوره اون یکی رو حتمی نوش جان میکنید. خخخخخخ

سلااااااااااام
اخخخجووون پست شیطونی خخخخخخخخخخخخخخخ
آقا بد نیست که بنده خدا یکم زیادی حالیشه
حالا بوی بد میداد دیگهه گناه کبیره که نکرده بوددد.”عوووق ارواح شکم نداشتم”
حالا بذارین بچه خوبی بشم
خدا رو هزززززاااار مرتبه شکر این نوعش دیگه اینورا پیدا نمیشهه.
اهان یه چییز دیگه میشه اسم عطرش رو بپرسییین؟ خخخ
شاد باشین تا ابد

سلام ره گذر. اتفاقا طو شهر ما ورامین هم یه همچین آدمی هست. البطه ایشون آقا هست. یه بار من با یکی از بر بچ طو قهوه خونه نشسته بودیم و داشتیم دو سیب کام میگرفتیم که این آقای رعنا وارد شد و اومد تخت بقل ما نشست. یه چند دقیقه نشست و بعد از این که چاییش رو کوفت کرد، اومد جلوی ما وایستاد و با صدای بلند به ما گفت: آخه چیچیها شما شما که جوونید کرم دارید میاید این بی صاحاب رو میکشید و ریه تون رو به درک واسل میکنید؟ بعدشم مارو بست به ادبیات ایرج میرزا و قلیون رو برد طرف آشپز خونه و شروع کرد به داد بیداد و فوش های سنگین دادن. وقتی چند نفر بهش چند تا اِس کِن چوخ دادن تازه شروع کرد که آره دولار رفته بالا و این ده چوخ به هیچ جا نمیرسه ماهم بهش یه دو چوخ دادیم و با خداحافظی شر کم و خیر پیش کرد. وقتی قهوه چی قلیون رو آورد با کمال بد بختی دوسیب سوخته بود و مجبور شدیم ۶ چوخ دیگم پیاده بشیم و سری رو عوض کنیم. اون روز کلی زرر کردم چون اوتوبوس طرف خونه ی ما تموم شده بود و دیگه عظیمت نمیکرد و این بنده ی حقیر طو تاکسی چپیدم و پنج چوخ اونجا پیاده شدم و این راننده انقد از گرونی و بدبختی گفت که وقتی دم خونه رسیدم نزدیک با کله برم طو جوب چون اسای موسی رو پاک یادم رفته بود باز کنم. خوش باشی.

پاسخ دادن به خانم کوچولو لغو پاسخ