خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

رمان همدلم باش-پارت 2 و 3

‍هیچ وقت نمی توانست آن روزهای وحشتناک را فراموش کند. روزهایی که نمی دانست درد از دست دادن برادرش را تحمل کند یا برای مادرش سنگ صبور باشد یا برای برادرزاده اش هم پدر هم مادر و هم عمو. یعنی چه طور می توانست اینهمه مسئولیت را  بپذیرد؟ مگر او چه قدر توان داشت؟  15 سالش بیشتر نبود که پدرش را از دست داد و در 20 سالگی زن برادرش و در 24 سالگی برادر 30 ساله اش را. سخت بود بتواند بیتابی های کودکانه آرام را برای پدرش مهار کند ,مادرش را دلداری دهد و از طرفی هم کارهای شرکت امیر و پدرش که هیچ چیزی ازشون سر در نمی آورد. او پزشکی خوانده بود و برایش سخت بود آنهمه نقشه و چیزهای مختلف شرکت را درک کند.

**

حال چهار ماه از رفتن امیر می گذشت و او هنوز هم با مشکلات بعد از فوت برادرش دست و پنجه نرم می کرد. آرام در هفته دو سه بار بهانه پدرش را می گرفت ولی خب کودک بود و با کوچکترین چیزها راضی به فراموش کردن پدرش می شد ولی باز هم بهانه هایش تکرار می شد.

در افکارش غرق بود که در اتاق ناگهانی باز شد و آرام کوچولو  وارد اتاقش شد. اخمهایش را درهم کشید و برگشت به آرام خیره شد. آرام وقتی  چهره درهم عمویش را دید  قدمی به عقب برداشت و  مظلوم نگاهش کرد.

_ ببشید عمو شون. یادم لفت ته دل بزنم.

امین نفسش را با فوت بیرون فرستاد و گفت:

_ باشه. حالا چیشده که یادت رفت در بزنی؟

آرام که دید عمویش دیگر دعوایش نمی کند نزدیکش شد و دستانش را از هم باز کرد که او را در آغوش بکشد.  امین از اینهمه پررویی اش  خنده اش گرفت ولی اصلا به روی خود نیاورد و خم شد و آرام را در آغوش کشید. دخترک وقتی از جایش مطمئن شد سرش را برد جلو و محکم گونه عمویش را بوسید. امین هم در جواب بوسه آرام مانند خودش پاسخش را داد.  “امین هزاربار بهت گفتم صورت بچه منو اینطوری بوس نکن. بخاطر ته ریشای جنابعالی صورتش تموم دون دون میشه.”  باز هم خاطرات لعنتی به مغزش هجوم آوردند. کلافه نفسش را فوت کرد و به آرام خیره شد. در دل گفت “چرا چشمات مثل باباته؟ هان؟  ”  حق هم داشت. صورت سفید و چشمان سبز عسلی آرام مانند امیر بود و حتی موهای خرمایی اش.  ولی بینی کوچک و سربالا , لبان قلوه ای و ابروان باریک و قهوه ای اش که نشان از ظرافت دخترانه اش بود ارثی بود که از مادرش به او رسیده بود. افکار دست از سرش برنمیداشتن برای خلاصی از آنها سرش را تکانی داد و به آرام گفت:

_ خب نگفتی چرا اومدی اینجاها.

آرام خندید و گفت:

_ منو میبلی بیلون؟؟

امین یه تای ابرو اش را بالا انداخت و گفت:

_ چرا؟

آرام لب ورچید و گفت:

_  خسه شدمم.

امین سری تکان داد و با خودش گفت ”  بهتر از فکر کردن و دیوونه شدنه. ”

_ باشه وروجک . برو به سمیه خانم بگو که لباست رو عوض کنه تا من هم آماده بشم.

سمیه خانم  و همسرش تازه دو ماه  بود که به خانه شان آمده بودند. معصومه خانم دیگر نمیتوانست مثل قبل هم خانه را اداره کند و هم مواظب آرام باشد و… امین هم تصمیم گرفت که برای خانه مستخدم بگیرد.

به سمت کمد لباسهایش رفت؛هوا سرد بود و باید لباس زخیمی می پوشید. یک بلوز آستین بلند زخیم مشکیمردانه  و پالتوی کوتاه  به همان رنگ و یک شلوار جین برداشت. درحال شانه زدن به موهایش بود که در باز هم یهویی باز شد  و آرام حاضر و آماده وارد اتاق شد. امین اینبار دیگر طاقت نیاورد , با لحن معترضی رو به آرام گفت:

_ مگه بهت نگفتم تا در نزدی وارد اتاق نشو؟؟

آرام ترسید و خواست از اتاق خارج شود که امین شانه را روی میز گذاشت  و به سمت آرام رفت. بچه بیچاره فکر کرد که عمویش می خواهد بزندش که آنطور یکدفعه به سمتش قدم برداشت و او هم برای  دفاع از خود اشک هایش را جاری کرد. امین با دیدن قطرات اشک روی گونه آرام سر جایش ایستاد و با تعجب گفت:

_چرا گریه میکنی عمو؟

دماغش را بالا کشید و با لحن پر از بغضی گفت:

_ می خواسی منو بزنییی.

امین لبخندی زد و با یک قدم خود را به او رساند و با لحن مهربانی گفت:

_آخه قربونت بشم من کی تو رو زدم که الان دومین بارم باشه؟؟

آرام وقتی مطمئن شد که قرار نیست دیگر توسط عمویش توبیخ شود دستش را دراز کرد ؛ دستان بزرگ و مردانه امین را گرفت و او را با خود به سمت پله ها کشید. وقتی به طبقه پایین رسیدند معصومه خانم با اخم رو به امین گفت:

_کجا به سلامتی؟ خالت اینا میخوان بیان.

امین نگاهی به آرام انداخت و گفت:

_کدوم خاله؟ میخوام آرام رو ببرم بیرون.

_خاله ماهرخت

امین که تازه دوزاری اش جا افتاده بود که چرا آرام اینقدر در بیرون رفتن عجله دارد لبخند محوی زد و گفت:

_باشه مامان زود برمی گردیم.

و خود نیز به این حرفش شک داشت. ماهرخ خانم خاله بزرگ امین بود که  یک دختر 20 ساله به نام پریا داشت که زیادی خودش را  جلوی امین لوس می کرد و امین اصلا حوصله اش را نداشت و آرام با آن سن کمش این را خوب می دانست. معصومه خانم نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:

_باشه. امین زود بیای ها.

_باشه مامان.

و دست آرام را گرفت و باهم از خانه خارج شدند.

 

***

_ساحل مطمئنی میخوای تنها بری؟؟

_آره زهرا جان. مگه من تا حالا تنهایی بیرون نرفتم؟

و عصایش را از کیفش بیرون آورد و نشان زهرا داد و گفت:

_نگاه؛ همدم و یارم همراهمه دست همو می گیریم باهم میریم صفا سیتی.

زهرا لبخند مهربانی زد و گفت:

_باشه عزیزم ولی بدون من آخرش سر این یارت رو زیر آب می کنم.

ساحل با خنده گفت:

_خب چرا؟؟

زهرا با لحنی که از آن حرص می بارید گفت:

_چون همش دست اونو می گیری می بریش صفا سیتی منم که بووق.

_قربون حسودیت برم. خب مهمون داری منم نمیخوام مزاحمتون باشم عزیزم.

زهرا نفسش را با فوت بیرون داد و کلافه گفت:

_من که گفتم مزاحم نیستی.

ساحل خودش را به زهرا رساند , گونه اش را نرم بوسید و گفت:

_می دونم. اما خودم میخوام برم یکم بگردم.

زهرا پوفی کشید و گفت:

_الحق که لجباز و یه دنده ایییی. باشه برو. مواظب خودت هم باش.

ساحل لبخندی زد , با یک خداحافظی از خانه خارج شد. دیگر آن خانه و کوچه را از بر بود و نیازی به همراهی همدمش نداشت. آرام آرام قدم می زد و از کوچه خارج می شد روشنی هوا کمی اذیتش می کرد اما به خاطر عینکی که بر چشم داشت نمی توانست  عینک آفتابی بگذارد. وقتی مطمئن شد که به انتهای کوچه رسیده و باید وارد خیابان شود عصایش را از داخل کیف مشکی رنگش بیرون آورد ؛بعد از باز کردن و تنظیمش به راهش ادامه داد.  هرچه به پارک نزدیکتر میشد  صدای هیاهوی بچه ها بهتر شنیده می شد و این او را که وجودش با شیطنت عجین شده بود به وجد می آورد. وارد پارک شد همینطور درحال قدم زدن بود که صدای پسربچه ای  را شنید :

_خاله؟ میخوای کمکت کنم؟

سر جایش ایستاد ,سرش را به سمت صدا برگرداند و با لبخند گفت:

_چه کمکی عزیزم؟

_میخوام ببرمت روی نیمکت بشینی.

ساحل دلش برای این همه محبت و مهربانی آن کودک ضعف رفت. دستش را به سمت پسر بچه دراز کرد و گفت:

_ممنونت میشم اگر کمکم کنی عزیزم.

پسربچه با خوشحالی دستان ظریف ساحل را در دست گرفت و با آرامش او را به سمت یک نیمکت راهنمایی کرد. وقتی به نیمکت رسیدند و ساحل روی آن نشست رو به پسربچه گفت:

_اومم. آقا پسر شما اسمت چیه؟

پسربچه با لبخند مهربانی گفت:

_علی خاله.  اسم شما چیه؟

_چه اسم قشنگی داری آقا علی. اسم منم ساحله.

علی هم با شیرین زبانی پاسخ داد:

_اسم شما هم خیلی خیلی قشنگه خاله ساحل.

و باز هم دل ساحل برای آن مرد کوچک ضعف رفت. کیفش را از روی  پایش برداشت و بازش کرد و یک بسته کاکائو از آن درآورد , به سمت علی گرفت و گفت:

_اینم برای شما بابت تشکر. مرسی آقا علی .

علی با خوشحالی کاکائو را از دستش گرفت و تشکر کرد ,بعد از خداحافظی؛ از ساحل فاصله گرفت ؛به سمت مادرش رفت. ساحل نفس عمیقی کشید و هوای آلوده آن شهر غریب را به ریه هایش فرستاد.  و با خود گفت ” خدایا هنوز هم با تموم ناپاکی ها و آلودگی بنده هات این آدم کوچولو ها پاک موندن از هرچی بدی و نامردیه”  چشمانش را بست و به   پشتی چوبی نیمکت تکیه داد. حدود نیم ساعت از آمدنش به آن پارک می گذشت که احساس کرد کسی در کنارش نشسته است. چشمانش را باز کرد و   به سمتی که شخص نشسته بود برگشت. شخص که یک مرد جوان بود  با دیدن نگاه ساحل گفت:

_ببخشید. بقیه نیمکت ها پر بود و مجبور شدم اینجا بشینم.

ساحل بی تفاوت جواب داد:

_اشکالی نداره.  من که اینجا رو نخریدم.

با شنیدن این حرف یک تای ابروی مرد بالا رفت و گفت:

_بله حالا که فکر می کنم می بینم حق با شماست. و نیازی به عذرخواهی نبود.

ساحل از اینهمه پررویی مرد خنده اش گرفت ولی به روی خود نیاورد , شانه ای بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت.

ده دقیقه ای می گذشت که صدای موبایل ساحل بلند شد و شخصی از درون گوشی گفت ” زهرا جون. لطفا پاسخ دهید.”  با بلند شدن این صدا مرد با تعجب برگشت ,مستقیم به ساحل خیره شد. اما ساحل به او توجهی نکرد و تماس را برقرار کرد:

_هنوز یه ساعت نشده اومدم بیرون. خوب نیست اینقدر زود دلتنگ میشی ها.

_برو بابا. تو چرا بهم خبر ندادی رسیدی؟ می دونی چه قدر نگران شدم؟

ساحل با خنده گفت:

_اهان. نگران شدی اینقدر زود زنگ زدی؟

و ریز خندید. زهرا با حرص گفت:

_گمشو ساحل. تو فقط بیا خونه می دونم چیکارت کنم. دختره بی فکر.

ساحل با خنده و لحن حرص درآری گفت:

_ای بابا آخرش گم شم؟ یا بیام خونه؟ تکلیفم  رو مشخص کن.

_هووف. من که حریف تو یکی نمیشم. کی میای؟

ساحل شیطون گفت:

_ببین بابام هم از پسم برنیومده. تو که تویی عزیزززم . هر وقت مهمونت رفت منم میام.

_باشه. بهت خبر میدم. فعلا باید برم. مواظب خودت باشی ها.

_باشه. همینطور. خداحافظت.

بعد از قطع تماس بی آنکه سرش را به سمت مرد برگرداند گفت:

_اصلا کار درستی نیست که به مکالمه مردم گوش میدین.

مرد تا خواست دهان باز کند  چیزی بگوید کودکی با جیغ به سمتش دوید و گفت:

_عموو امییین؟

اینبار ابروان  ساحل بودند که به بالا پریدند .  “پس اسمش امینه.”

۵۷ دیدگاه دربارهٔ «رمان همدلم باش-پارت 2 و 3»

سلام
به نظرم اگه می‌شد قبل از انتشارش بیشتر روش کار کنید چه خوب می‌شد.
حد اقل اگه یه دو سه بار بازنویسی می‌شد و بعد منتشر، اشکالاتیش که توی ذوق میزنن خیلی کمتر از اینی که الان هستن می‌شد.
به نظرم این سایت فراگیرتر از اونیه که بشه مکررا داستان‌هایی توی یه سطح کیفی نازل بدون پیشرفت کیفی داخلش منتشر کرد.
این رمان اگه بخواد اینجا مرتبا به‌طور قسمتی منتشر بشه، اشتباه بزرگیه و از تعداد کامنتی که خورده، عدم جذب مخاطبش داره داد میزنه.
به نظرم درستش اینه که کل رمان باید اول نوشته بشه، بازنویسی بشه، بعد اینجا منتشر بشه.
یه نمونه‌ی کوچیک برای اشاره به سطح نازل کیفی این رمان میارم که ببینید چطور لحن راوی بی‌مقدمه و بی‌دلیل از حالت رسمی به حالت خودمونی شیفت پیدا می‌کنه.
“سخت بود بتواند بیتابی های کودکانه آرام را برای پدرش مهار کند ,مادرش را دلداری دهد و از طرفی هم کارهای شرکت امیر و پدرش که هیچ چیزی ازشون سر در نمی آورد.”
کلیشه توی داستان به قدری زیاده و تصویرسازی به قدری کمه و درونمایه به حدی ضعیفه که شخصا ترجیح میدم دیگه این به اصطلاح رمان رو اگه به صورت قسمتی با همین سطح نازل کیفی اینجا منتشر شد، نخونم و راجع بهش کامنت ندم و صبر کنم تا اگه کامل نوشته شد و بازنویسی شد و ارزش خوندن پیدا کرد، اون وقت ازش لذت ببرم.
پ.ن.
اگه برای نویسنده و برای سایت ارزش قائل نبودم، وقت نمیذاشتم، بی‌تفاوت رد می‌شدم، و کامنت نمی‌دادم.

به نظر من افراد دلسوز باید بیان و با نقدهای خوب باعث پیشرفت صاحب اثر بشن و الا خواندن و بی تفاوت رد شدن ،کار حرفه ای ها نیست . حرفه ای ها بی تفاوت نمی مونن .
دفعه قبل هم افرادی بودند که با نقدهای خوبشون کمک کردن که چند پله بالاتر اومد ..
پس بهتره دوستانی که دستی بر آتش دارند و توانایی و علمی در چنتهدلرن ، بیان و با کامنتا کمک کنن .
واقعا اون قدر جامعه نابینایان سرشون شلوغ شده که حاضر نیستند به دوستان جوان خودشون کمک کنن .
من خودم سر کار میرم . کار خونه هم انجام میدم . از ساعت ۱۱ صبح تا ۷ شب واقعا نمیتونم سایتو بخونم . ولی با همه اینا باز هم حضور دارم .
مجتبی سر بچه ها جای دیگه گرمه . خخخخ خانوم کوچولو نسبت به داستان قبل پیشرفت کرده . اینو میگم چون مطمئنم .
*****
مریم جان ادامه بده . خودم می خونم و اینو بدون رععععد بزرگ باهاته خخخ چو با منی در یمنی .

۱. الان تو خودت مثلا توی این دو‌تا کامنتی که دادی چقدر نقد کردی؟ چقدر منجر به یاد گرفتن شدی؟ فقط همینطوری بنویسی من هستم. خخخ. ادامه بده؟
۲. فکر می‌کنی اینجا کارگاه داستان‌نویسیه یا چند نفر صاحب‌نظر وجود دارند یا چند نفر توی این چند سال با انتشار داستاناشون توی گوش‌کن نویسنده‌های قابلی شده باشند؟
۳. به نظرت بهتر نبود نویسنده با طرح گام سوم مهدی همراه می‌شد تا اینکه خارج از طرح به صورتی رها این کار رو انجام بده؟
کامنت‌های قشنگ قشنگ نوشتن و امیدوارانه حرف زدن و مرتب شعار دادنم آخه حدی داره بابابزرگ

اعهههه الان دیدم . من که گفتم من در حدی نیستم که نقد کنم .
من قدیما داستانهایی چون جان شیفته ،کلیدر . طرلان و مرغ خار و … میخوندم .از سال ۷۷ به بعد هم رمان درست و درمونی نخوندم .
ولی مجتبی افرادی هستند که با حوصله و با سوادی که در این حیطه دارن بتونن کمک کنند . من ی معلمم و میدونم تشویق افرادو به کجاها می رسونه . مجتبی تشویق کردن حد و مرزی نداره . مگه دوست داشتن و عشق حد و مرزی داره که تشویق حد و حدود داشته باشه ..
فرق من و تو اینه . هیچ ایرادی هم به هیچکدوممون نیست .

سلام مدیر سابق من شاکیم آیا پاسخگو هستید ؟ فکر نکنم ولی میگم ، این چه طرز کامنت دادنه اصلا تقصیر شما نیست جامعه یادتون داده که به جای اینکه افکار رو پرورش بدید طرفو با افکارش نابود کنید . آفرین به شما آفرین ، کاری کردید که حتی خانم کوچولو نیاد جواب کامنتاشو بده … چه اتفاقی افتاده که شما اینجوری شدید نمیدونم کسی که تونسته اینهمه سال سایتو اداره کنه !!! عجیبه فقط ازتون تعریف شنیده بودم !!!…..
یه نکته ای هم که باید بگم و درباره اش مطمئنم اینه که اگه کامنتهای خانم کوچولو کم شده بخاطر رمانش نیست بخاطر رفتارهای نا آشنا و ناشایستییه که توی سایت میشه . اگه منو امسال من نمیخوایم نقد کنیم بخاطر اینه که سر رشته ای ازش نداریم اما شما که دارید بیاید و در کنار تشویق نقداتونو بنویسید که باعث پیشرفت شخص بشید نه کناره گیری اون …. خیلی ناراحتممممممم ولی اینجا گنجایش نداره بگم .
در ضمن اگه میخواید کمک کسی بکنید که بهتر بنویسه حداقل مثل امید توصیه کنید .
شاد باشید و لطفا شادی رو از کسی نگیرید

سلام
حق با شماست ولی من میخوام که یکی راهنماییم کنه و مشکلاتم رو بگه مثل الآن که شما لطف کردین.
اطرافمم کسی رو ندارم که بتونه راهنماییم کنه.
همه نظراتتون رو قبول دارم و تموم سعیم رو میکنم که درستش کنم.

سلام
خیلی خوبه که به پیشرفت فکر می‌کنی. من اگه کمی رک نوشتم، واسه این بود که در داستانِ قبلیت، خیلی توصیه شدی به فاصله گرفتن از کلیشه‌ها و موارد دیگه‌ای که متأسفانه اون مشکلات دقیقا همه‌شون توی این یکی هم تکرار شدن. البته طبیعیه و یه نویسنده گاهی هزار بار می‌نویسه و پاک می‌کنه تا هزارو‌یکمین بار شاید اون چیزی که میخواد حاصل بشه. منظورم این بود اگه چرکنویس‌هات رو اینجا منتشر کنی، شاید، شاید، برای مخاطبت خسته‌کننده بشه.
من اگه میگم اینجا چیزی به اسم یه رمان با این بخش‌ها در این حجم کم و به‌طور سریالی منتشر نشه، به خاطر اینه که به درخشش وجهه‌ات در آینده‌ای که یه رمان پرمایه منتشر کنی امیدوارم.
بعدشم خودت فکر کن اگه این رمان بخواد در این حجم قسمت قسمت منتشر بشه، یه چیزی شبیه به سریال‌های جِم میشه که باید مثلا بنویسی قسمتِ هزار‌و‌دویست‌و‌هفتاد‌و‌پنجم!

مششششتتتتببببهییییی خیلی بد و بی دقتی خخخخ
خانوم کوچولو نسبت به داستان قبلی پیشرفت کرده . داستان قبلی دو تا جوون داستان کلی دیالوگ هایی داشتند که اضافه بود . با هم کلکل میکردند که برای خواننده های بالای ۱۸ سال جذابیت نداشت . به نظرم این بار ی پله اومده بالاتر . نویسندگانی چون مهدی و ابراهیم و پریسا و نقادان چیره دستی مثل آقای افشاری و بقیه می تونن حسابی کمکش کنن.
*****
قدیما که کارم تدریس ادبیات بود هرزگاهی با بچه ها خط تحریری کار میکردم . یکی از دانش آموزانم چپ دست بود . و من هر کاری میکردم نمی تونستم ی سری از حروفو براش توضیح بدم که چطور بنویسه. علاقه شدیدی داشت . بهش میگفتم روزی به اونجایی که می خوای میرسی و دست نوشته های منو نگاه می کنی و میگی این رععععد چه مبتدی بوده و ما هم چه بی خبر بودیم که بهش بهبه می گفتیم خخخخ همش میگفت اینجوری نگید خانوم خخخ واقعا به نظرم استعداد نداشت . تابستون شد و سال بعد خطشو دیدم . واقعا حیرت کردم . فرستادمش انجمن خوشنویسان . حالا ازدواج کرده و عاشق خطاطی با قلمه . کلی پیشرفت کرده و واقعا شک ندارم که با نگاه کردن به خط من میخنده . ولی به روم نیاورد .

اتفاقا کامنت من همسو با نظر تو بود پسر خوب !!!
شاگرد من استعدادی در خطاطی نداشت ولی تمام تعطیلات تابستان و حتی تعطیلات نوروز تمرین کرد و بارها و بارها حروف رو نوشت و نوشت . تا اینکه به جایی که خواست رسید .
تلاش کردن برای رسیدن به هدف فکر نکنم دور از عقل باشه .

سلام.
دوست عزیز بهترین راه برای خوب نوشتن قطعا و قطعا خوب خوندن و خوب زیست کردن. اگه از اون چیزهایی بنویسید که خودتان خوب میشناسید مطمئنا راحت تر میتونید داستان خوبی بنویسید. از اون چیزی بنویس که خودت میشناسی. از جغرافیایی که خودت دیدی.
و سعی کن از رمانهای زرد فاصله بگیری. داستانهای خوب بخون از نویسنده های خوب. صبور باش و فعلا فقط مشق نوشتن بکن تا وقتی که حسابی دستت برای نوشتن یک داستان خوب پر باشه.
اگرچه نمیشه برای یاد گرفتن نوشتن کتاب معرفی کرد که خیلی خوب باشه. ولی برای این که با عناصر داستان نویسی کمی آشنا بشی و اون وقت ذهن تیزت بتونه اونها رو توی داستانهای خوبی که میخونی پیدا بکنه کتاب “خلق داستان کوتاه” نوشته دیمون نایت و ترجمه آراز بارسقیان” رو که گویاش هم هست حتما بخون. البته چندتا کتاب دیگه هم هست. م مثلا خلق داستان کوتاه که خانم طاهری ترجمهش کردن.
در ادامه یک نگاهی به دو کتاب مهم ادبیات داستانی ایران بکن. هشتاد سال داستان کوتاه در ایران و صد سال داستان نویسی در ایران. هر دو نوشته حسن میرعابدینی.
صبور باش و مداوم بنویس و برای نوشتن هر صفحه صدها صفحه کتاب خوب بخون.
یادت باشه نوشتن حتی از کار توی معدن سخت تره..

به عنوان پیر و ریش سفید سایت خخخخ به شما میگم ی حرفه ای . کسی که دستی بر آتش داره و علم و دانشی در وجود.
بی تفاوت رد نمیشه و برای کمک به دوستان و آدم های دیگه همیشه حاضر و آماده .
احسنت به وجود گرانقدرت .
پسرم برام نا آشنایی . زیاد توی سایت ندیدمت . .شرمنده . ی پستی چیزی بزن که باهاتون آشنا بشنو ، بشمو . بشیم و الی اخ …..خخخخخ

سلام بانو. متاسفانه فعلا موضوعی به نظرم نمیرسه که بخوام پستی بنویسم. توی سایت هستم ولی فقط جایی نظر میدم که فکر کنم حرفی برای گفتن داشته باشم. البته بعضی از رفقا من رو خوب و از نزدیک میشناسند. دانشجوی کارشناسی ارشد تئاترم و گرایشم ادبیات نمایشیست. احتمالا داستان نویسم و گلبالیست. اگر هم بیشتر نیاز به معرفی هست م تا حدی توی صفحه اینیستاگرامم یک چیزهایی از زندگی روزمرهم پیدا میشد.

سلام عزیزم
برات آرزوی موفقیت دارم .امیدوارم درکارت اونقدی خبره بشی که خودت نویسنده ای بشی که ازت الگو بگیرن. و نوشته هات الهامی براشون باشه!
میدونی من داستان ها و رمان هایی رو دوست دارم . که داستان پردازیش قوی و غنی باشه. مثلا اگرچه در قالب خاصی از نگارش باشه اما داستانش اونقدی جذاب و بی نقص مطرح شه که منو بکشونه سمت خودش. .شاد باشی.

سلام مریم. با دو توصیه صادق یعنی دوری از رمان های زرد و تکیه بر تجربه های زیسته ی خودت برای نوشتن کاملا موافقم. اما احساس می کنم رفتن به سراغ کتاب های آکادمیک، اونم توی سنی که تو هستی، نه تنها راهی واست باز نمی کنه، بلکه بدتر از نوشتن سرخورده میشی و ممکنه فکر کنی نوشتن هم مثل خیلی از کارهای دیگه یه حالت مکانیکی داره. واسه همین علاوه بر دوتا توصیه صادق، بهت توصیه می کنم خاطرات روزانه خودت رو هر شب بنویسی و هر هفته اونا رو یه مرور بکنی تا خودت اوضاع نویسندگیت دستت بیاد. حتی می تونی اون خاطرات رو با کسایی که فکر می کنی می تونن توی بهتر نوشتن کمکت بکنن به اشتراک بذاری. یادت باشه اونایی که خونه های بزرگ ساختن، یه روزی چینه بازی می کردن. ضمنا، اگه دلت خواست بگو تا یه فهرست مناسب از داستان هایی که هم با سن و سالت جوره و هم بهت شیوه نوشتن رو یاد میده اینجا بذارم واست. من تمام قسمت های رمان رو تا جایی که فرستاده بودی دیدم و بر اساس تمام چیزی که خوندم اینا رو واست نوشتم. امیدوارم مفید واقع بشه. خاطره نویسی یادت نره.

سلام دوست و هم استانی خودم. راستش به قدری گرفتار امور دنیای فانی و مافیها شدم که اگه قولی بدم قطعا زیرش می زنم. پس چه بهتر که از همین پایینن واستون دست تکون بدم و آرزو کنم کاش یه روزی بتونم بیام، یاد بگیرم و اگر چیزی بلد هستم یاد بدم. ارادت فراوون.

امید عزیز اتفاقا برعکس تصور اکثریت نوشتن در حقیقت چیزی جز معماری نیست. یک آرتیست درجه یک اونی که مثل یک مهندس همه داده هاش رو میچینه.
ضمنا کتاب اولی که معرفی کردم فقط کمی تکنیک نوشتن یاد میده. یاد میده اول پلات بنویسی بعد داستان. قرار نیست همهش رو بخونه. ولی میشه به عنوان یک کمک روش حساب کنه. چون همونطور که گفت کسی دورش نیست که بتونه درست راهنماییش کنه.
اون دو کتاب دیگه هم اصلا آکادمی نیست. هشتاد سال داستان کوتاه نویسنده هایی رو معرفی میکنه که داستان کوتاه نوشتن. یک تحلیل کوتاه از کارشون و شیوه زندگیشون و یکی از داستانهای منتخب نویسنده است. خیلی کمک میکنه که نویسنده های خوب ایرانی رو بهتر بشناسی.
مثلا کسایی مثل هرمز شهدادی. بهمن فرسی. بهرام صادقی و و و و. کتاب صد سال داستان نویسی در ایران هم بیشتر یک نوع تاریخ ادبیات داستانی البته خیلی دقیقتر برسی کرده سنت های داستان نویسی رو.
این دو کتاب واجب واجب برای هرکسی که قلم به دست میگیره.
من اگه چیزی میگم تجربه سه سال مستمر کار روی داستان نویسی و حضورم تو کارگاه های نویسنده های درجه یک این روزهای این مملکت.
منم موافقم بدونه راهنما سراغ آکادمیک نره. ولی نباید فکر کنه نوشتن امر احساسی و تمام.
به قول ابوتراب خسروی: یک کوهی. پنج هزار نفر راه میفتن برن بالا. نهایتا دو سه نفر به قله میرسن.
نوشتن هزار بار سخت تر از کار توی معدن.

سلام مجدد و البته مضاعف. خب وقتی میگم آکادمیک دقیقا مثل خیلی از مفاهیم نسبیه. چیزی که برای شما با سه سال تجربه حضور در کارگاههای داستان نویسی کاملا معمولیه، واسه من که توی این وادی ها نبودم آکادمیک به حساب میاد. اما من کتابی رو برای نویسنده شدن واجب نمی دونم، چون خیلی ها پیش از انتشار این کتاب و امثال این کتاب، در زندان و در کوران فعالیت های اجتماعی و سیاسی دست به قلم شدند و موفق هم بودند. پس، واجب واجب واجب وجود نداره. با این گفته که نوشتن همه اش احساس نیست کاملا موافقم، اما گام اول توی نویسندگی، نه خوندن این یا اون کتاب سبک شناسی یا معرفی نویسنده های بزرگ، بلکه یادگیری این نکته هست که احساسات ما به اندازه همون آدم های به اصطلاح بزرگ ارزشمند هستند و شایستگی مطرح شدن دارند. حالا بحث قالب و ظرف بیان این احساسات پیش میاد که اونم با خوندن و نوشتن حل میشه. بازم به این پست سر می زنم.

احساسات کنترل نشده واقعا میتونه لوس و بی مزه باشه. حالا اگه انقدر کلمه واجب قبولش سخته بهتر بگیم میتونه کمک کنه. نه به معنای الگو گرفتن یا کپی کردن. فقط به معنای شناخت راه هایی که قبل از ما آدمها رفتن. به معنای شناخت ادبیات. احساسات شناخته نشده و به ا اصطلاح مته زده نشده آفت ادبیات. آخر احساسات بدونه تفکر میشه سریالهای ترکیهیی و رمانهای زرد چهارصد پونصد صفحهی.

چنان که گفتم، نخستین گام در نوشتن اینه که یاد بگیریم احساسات ما هم به اندازه نویسنده های بزرگ قابل احترام هستند. این با مهار نکردن احساسات متفاوته و من به هیچ وجه چنین چیزی نگفتم. من عرض کردم اولین گام در نوشتن اینه که یاد بگیریم احساسات ما ارزشمند هستند و شایستگی بیان شدن رو دارند. ضمنا آنچه به عنواان رمان های زرد می شناسیم، بیش و پیش از اینکه ثمره احساسات نویسنده هاشون باشند، ثمره تلاش های این قبیل افراد برای برانگیختن احساسات در دیگران هستند.

سلام!
من واقعاً فکر می‌کنم پیشرفت محسوسی نسبت به داستان قبلی دارین. اما، یادتون نره که همیشه باید پیشرفت کرد. وقتی به بلندای قله برسی، تازه وقتشه به آسمون فکر کنی.
برای این‌که یه چیزی گفته باشم یکی دو نکته رو تذکر میدم:
اول که همون نکته‌ای که مجتبی گفت. وسط یه متن معیار یه جمله محاوره‌ای مگر در نقل قول‌ها اشتباهه.
دوم، جمله «نفسش را با فوت بیرون داد» رو ضمن این‌که خیلی نمی‌پسندم، ولی تکرارش هم زیادی تو ذوق می‌زنه. بعضی وقتا یه جمله طلایی رو حتی زیاد تکرار کنی تبدیل میشه به یه جمله زنگ‌زده بی‌ارزش.
سوم، حضور اون پسر کوجولو «علی» توی پارک چه کمکی می‌تونست به داستان بکنه؟
در آخر هم من حاضرم اگه مایل باشید متنتونو قبل از انتشار بخونم و دست کم اشکالات ویرایشی که به نظرم می‌رسه رو یادآوری کنم تا اصلاحش کنید و متن نسبتاً بهتری منتشر بشه. البته من هیچ علم و تجربه‌ای در داستان ندارم ولی نقدپذیریتونو دوست دارم.

سلام
خیلی ززودتر منتظر کامنتتون بودم دیگه داشتم نا امید میشدم گفتم یعنی اینقدر بد بود که شما حتی حاضر نشدین نظری بدین.خخخ
ممنون از راهنمایی هاتون و اینککه میشه بدونم چطوری باید ازتون کمک بگیرم؟

خب بریم به نظرات رعد به قول رهایی دونا گوش جان بسپاریم خخخ
دخترم قبلا هم فک کنم گفتم شاید هم نگفتم پس الان میگم خخخ در داستان باید خیلی صحنه رو توصیف کنی .هم صداهای موجود در صحنه و هم از لحاظ دیداری .پس توصیفات دیداری و شنیداری مهمه و حکم سالاد و دسر دو توی سفره داره . خخخخ
خطوط ابتدایی بریم رو با هم مرور کنیم :
هیچ وقت نمی توانست آن روزهای وحشتناک را فراموش کند. روزهایی که نمی دانست درد از دست دادن برادرش را تحمل کند یا برای مادرش سنگ صبور باشد یا برای برادرزاده اش هم پدر هم مادر و هم عمو.
****
خب اینجا راوی شخص سومه ؟پس به نظرم بهتر بود این جوری بیان بشه :امین کنار پنجره نشسته بود و به درختان روبه رو مینگریست .بادی پاییزی برگهای درختان را به در هوا به رقصی حزن انگیز وا داشته بود . امین با دیدن پرندگان مهاجر و آسمان ابری به اتفاقهایی که در طی این چند سال برایش رخ داده بود می اندیشید.

مریم جان توصیف فصلها و طبیعت و احساسی که به آدمها میده رو دستکم نگیر . . صدای باد و پرندگان .آوای باران و صدای گامهای رهگذران و حتی جارو کشیدن رفتگران ..نمیدونم من تا حالا داستان ننوشتم ولی اگه از من بپرسی در خلال داستانت به توصیف صدا و حتی بو و حسی که از لمس کردن به شخصیت های داستان دست میده بگو

بانو تشریح در شروع اصلا اشتباه و بد نیست. البته کاملا درست میفرمایید که صحنه باید ساخته بشه. یکی از چیزهایی که تا نباشه صحنه ساخته نمیشه دیالوگ. ما تقریبا صحنه بدونه دیالوگ نداریم و به غیر از اون فقط تلینگ با کیفیت صحنه تو داستان قرار داره.
تو رو به خدا رفقا راحت بنویسید. قرار نیست متنهای ادبی عجیب غریب بنویسید. زبان فقط بخشی از داستان….

افشاری اینجا منو بابا بزرگ صدا میکنن . خخخ بانو کمی برام نا آشناست .
دیالوگ هم که جایی خود داره . به قول شما توصیف اندام و قد و قواره شخصیت ها هم فوق العاده مهم . اصلا یکی نیست به من بگه ای رعععد الان که بارون داره میزنه اینجا چه میکنی ؟خدا رحم کرد که سر رشته ای هم در این امور ندارم خخخ درسته که ادبیات تدریس میکردم ولی رشته ام ادبیات نبود

سلامی دوباره نمیدونم کسی این کامنت منو میخونه یا نه ولی مینویسم ببینید دوستان عزیز من خودم الان ی وب سایت برا بینا ها زدم برای منتشر کردن رمان هاشون خدا شاهده نمیخام اینجا سایت رو تبلیق کنم ولی این بنده خدا فکر نکنم که آموزشی هم دیده باشن تو این سایت هرکی رمان نویس هست حتما اینم میدونه که نویسندگی هم برا خودش آموزش داره نمره داره مثلا a b یا c ما خودمون نویسنده داریم که آموزش میدن اول از کسایی که میان تو انجمن ما یکی از بچه ها ازشون تست میگیره اگه خوب بود که خدارو شکر اما اگه مشکلی داشته باشه همون نویسندمون میشینه به اینی که تازه اومده تو انجمن آموزش میده و اونم سعی میکنه که طبق آموزش پیش بره و دیگه راحت میره رمانشو ادامه میده به هر حال دوست عزیز خواهر @sajjadrashidi76 این آیدی تلگرام بنده هست اگه کمکی خواستید من شمارو میتونم به نویسنده های خانوم معرفی کنم که بهتون آموزش بدن فعلا

مریم بانو شاید این دومین کامنتی باشه که من درباره رمانهای شما مینویسم در کامنت اول بسیار تشویقت کردم و این بار هم همین کارو میکنم. ضمن اینکه از دوستانی که راهنمایی میکنند تشکر میکنم ولی فکر میکنم اگر برخی دوستان نمیدانستند که این نوشتهها از خودت هست شاید ایراد و اشکالی نمیگرفتند. به هر حال آنها کار خوبی میکنند ولی امیدوارم بیشتر تشویق کنند بسیار خوب مینویسی خوب تشریح میکنی خوب صحنه سازی میکنی واقعا که از سن و سالت بیشتر می دانی بیشتر میفهمی و پختگی در نوشتههایت نمایان است هم در رمانها و هم در پاسخ به کامنتها. پس بنویس و بنویس و خسته نشو دلسرد نشو و راهنماییهای دوستان دلسوز را به جان دل بشنو ولی خودت باش و خودت باش. این رمانی که تازه آغاز کرده ای یک ویژگی خوبی که داره اینه که یک شخصیت نابینا هم توش هست و باید منتظر بمانیم تا ببینیم برای ساحل بانو چه آشی پخته ای. شرمنده طولانی شد ولی دلم نیامد سکوت کنم و این دختر نازنینم را تشویق نکنم. پیروز باشی کامیابی و کامروایی قرین وجودت باد.

سلام
دورسه دومین کامنته ولی پر از انرژی و تاثیر گذاذر
من از نقد دوستان اصلا ناراحت نمیشم چون میدونم خوبیم رو میخوان و وقت میذارن و میخوونن و راهنماییم میکنند.
باید ممنونشون هم باشم
از شما هم خیلی خیلی ممنونم
شااد باشین

سلام و درود بر همگی
از آبجی کوچولو گرفته تا مجتبی و محمد صادق و امید و علاء الدین و رعد و همه و همه
تا چند روز اول دیدم این پست دو سه تا کامنت خورده ولی الان یکهو بر حسب اتفاق دیدم واااای بیش از پنجاه تا و همشو خوندم. کامنتها هیجان انگیزتر از داستان این پست شده. خخخخخخخخخ

و اما بعد
یک نکته در مورد نظر دوستان که از کامنت مجتبی جان شروع شد؛ بنظر من مجتبی هم بدلیل سابقه مدیریتی و هم مطالعه زیاد رمانهای زبان اصلی, حق داره چنین کامنتی را در یک سایت پر مخاطب در مورد این پست بنویسه. چون همونجور هم که خودش نوشته دادن این کامنت ارزشی است که برای نویسنده و این سایت قائل است و این منجر شد که این پست کامنتهایش شروع شود. نه بخاطر داستان بلکه نظرهای متفاوت در مورد این کامنت نظرها را جلو برد.

حالا نظر کلی خودم رو می نویسم:
یک ایده یا یک جرقه به ذهن آدم می خوره, عاشق اون ایده میشیم و شروع می کنیم برایش داستان سرایی می کنیم. شخصیت ها وارد و خارج می شوند تا لحظه به لحظه مخاطب را با خودمان همراه کنیم و به اون جرقه یا ایده یا حادثه اصلی که مد نظرمان است برسانیم. در این موقع خیلی از نویسنده ها چنان با شور و هیجان می نویسند که سریع به نقطه اوج داستانشان برسند و طی این مرحله بیشتر احساسی عمل می کنند و قطعا و حتما خیلی از نکات و مسائل را مد نظر قرار نمی دهند. یک جورهایی شاید بهش گفت فوران درونیات نویسنده در مورد داستانی که می خواهد بنویسد. تا اینجا خوب است. چون اولین مرحله نوشتن داستان اصلی, همین بیرون ریزی همه چیز در مورد آن داستان است. چون قرار است الک شوند, چوب بخورند و اضافی ها به سطل زباله ریخته شوند.
تا این مرحله نوشتن بیشتر ذاتی و درونی و گاهی از ضمیر ناخودآگاه نشأت می گیرد.
از این مرحله به بعد است که در بازنویسی ها, سبک و تکنیک داستان به کار می آید. چه بسا در بازنویسی ها کل دست نویس اولیه به جز روح داستان تغییر کنند. و حتی نویسنده به عقب برگردد و از ایده و خلاصه داستان شروع کند, مثل مهندسی و معماری چینش حوادث را آغاز کند و نقاط موثر را مشخص نماید تا بداند از کجا به کجا می خواهد برسد و بعد شروع به بازنویسی کند.
کلا کار نوشتن و بخصوص بازنویسی ها سخت و طاقت فرساست و بدون بازنویسی ها و دانستن بعضی عناصر داستان, آن اثر موفقیت کمتری خاهد داشت.

و اما این داستان:
تا اینجایی که نوشتید همه اش می توانست یک پارت باشد. حتی بیشتر از این هم می توانست جزو پارت اول باشد. چرا اینگونه شده, برای اینکه حادثه یا اتفاق تاثیرگذاری که ایجاد تعلیق کند هنوز بوجود نیامده تا انتهای پارت یک مشخص شود. قبل از نوشتن رمان اصلی, نقاط عطف رمانت را بنویس و مشخص کن که در هر پارت قرار است چه اتفاقی بیفتد. همانجا تمام کن. مثلا اطلاعاتی که تا قبل از وارد شدن شخصیت ساحل برای امین بازگور کردین همه اش می توانست جزو پیش داستان باشد. البته این نظر من است و داستانت می توانست از همین گفتگوی روی نیمکت شروع شود و مخاطب با زندگی امین و اتفاقهایی که برایش افتاده در طول داستان وآشنایی با ساحل می توانست آگاهی یابد. این بخاطر آن است که بداهه می نویسید و و منتشر می کنید و نقشه و الگوی خاصی برای رمانتان ندارید.

البته با نوشتن و خواندن تجربه کسب می کنید و باید آنقدر بنویسید و چند برابر از آن بخوانید تا بعضی مسائل درونتان نهادینه شود. طراحی داستانهای بلند سخت است و باید اول داستانتان را بنویسید و تحلیل کنید و بعد برای نظر خواستن به دیگران بدهید. در پارت یک هم نوشتم که فکر کردم با خلاصه یا ایده یک رمان روبرو خواهم شد چون در مورد کلیات آدم بهتر و بیشتر میتونه نظر بده تا جزییات.منظورم از کلیات, همان طرح کلی و خلاصه رمان است که هنوز بسط آنچنانی پیدا نکرده و با هر نظر مسیر یک داستان می تواند تغییر کند.

در کل به جسارت و پشتکاری که دارید آفرین می گویم و از نقدهایی که شده ناراحت نشوید. چون هنوز نقدی نشده و اگر بخواهید نوشتن را ادامه دهید باید آماده نقدهای کوبینده از جامعه نویسندگان باشید. نقدهایی که گاها تمام شخصیت یک نویسنده را زیر سئوال می برند و اگر محکم نباشید یک وقت از نوشتن دست برمی دارید. پس محکم ادامه بدید و حتما چند کتاب عناصر داستان و همینطور رمان خوب بخوانید.

موفق و پیروز باشید

وای خسته شدم از بس تایپ کردم. خخخخخ

سلام.
وااقعا عذر میخوام که اینقدر دیر جوابتون رو میدم فکر نمیکردم بعد این مدت باز کامنتی بخوره پس اول شرمندم.
و بعد بابت نظرات و پیشنهاداتتون تموم سعیم در اینه که از اول تا جایی که نوشته بودم رو بازنویسی کنم حتی امکان داره زاویه دید رو هم عوض کنم پس میخوام منتظر یه داستان کامل باشید و بعد منتظر نظرات سازنده بیشتری هستم.
از نقدها ناراحت نشدم چون میدونم همشون بخاطر پیشذرفتخودمه و خوشحال هم شدم که با کامنت آقای خادمی اینطور کامنتدونی پر شد از نظرات متعدد.
از شما هم ممنونم که وقت گذاشتین.
شاد باشین

پاسخ دادن به امید صالحی لغو پاسخ