خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بازنویسی دوم بجنگ تا بجنگیم! اولین داستان ارسالی برای طرح گام سوم

بسم الله الرحمن الرحیم

در این دو روز با خوندن دو پست سر کیف اومدم و داستان نیمه کاره را بازنویسی کردم. یکی خاطره رهگذر و دیگری خاطره خانم جوادیان. با یکی خندیدم و با یکی دیگر حسهای متفاوت را تجربه کردم. حالا شما هم بیایید با این بازنویسی با هم بگرییم.

تمام شخصیت ها فرضی بوده و هر گونه تشابه تصادفی می باشد

طرح گام سوم تازه متولد شده.و چون عده ای در این زمان مشخص متن هایشان کامل نشده, یا هنوز عده ای از این طرح اطلاع ندارند, اولین داستان را خودم نوشته و منتشر می کنم تا در قیچی نقادان قرار گیرد. من پوستم کلفت است و از نقد نهراسید. تنها کسی که اجازه نقد ندارد کامبیز است. خخخخ
منتظر داستانهای عزیزان برای طرح گام سوم هستیم.

بازنویسی دوم بجنگ تا بجنگیم

مهدی با همسر و پسر چهار ساله اش سوار اتوبوس واحد می شوند. اتوبوسی خلوت و کم سرعت. ناراحتی و نگرانی در چهره همسرش چنان فریاد می زند که گویا می خواهد از هم بپاشد. فرزندش را در آغوش گرفته و کنار پنجره می نشینند. چشمهای مهدی مثل صورتش سرد است. به نقطه ای خیره مانده و کنار همسرش می نشیند.پسر کوچکشان به مناظر بیرون می نگرد و گاهی هیجان زده می شود. قطره های اشک از چشمهای مادر سرازیر می شود و گونه های پسرش را نوازش می کند.
مهدی با صدای همسرش به خود می آید: حالا چکار کنیم؟ من که باورم نمیشه. تو که گفته بودی هیچ اتفاقی نمیفته!
مهدی هیچ نمی گوید. انگار حتی نفس هم نمی کشد. چشمهایش را می بندد و در خیالاتش, خیالات که نه در انبوه قفسه های خاطرات ذهنش, وارد قفسه ای مخصوص می شود و پرونده ای زرد و سیاه را باز می کند. تصاویری از اولین معاینه دکتر و بینایی سنجی در ذهنش هویدا می شود و عینکی که روی چشمهایش ظاهر می شود. کمی تصاویر گنگ و مبهم هستند ولی خنده های بچه ها که با انگشت او و عینکش را بهم نشان می دادند واضح و به روز بودند.

روزی که وقتی کلاس اول بود, موقع زنگ تفریح, چند کلاس سومی موجب شدند عینکش بشکند و تهدید شد اگر به ناظم بگوید بعد از مدرسه او را می زنند برای اولین بار درک کرد بخاطر عینک و چشمهایش باید تمرین سکوت کند. و هر که می پرسید چرا عینکت شکست فقط میگفت حواسم نبود. افتاد شکست.

آری! روی آن پرونده زرد و سیاه در قفسه خاطرات نوشته شده بود آغازِ افتادن و شکستن. شکستن دل و قلبی که هر روز یک لقب به او نصیب میشد. یک روز خانم عینکی, روز دیگر موش کور, یک روز هم چهار چشم. القاب آنقدر زیادند که درون پرونده نوشته شده و غیره. و فقط با خنده و سکوت برگه های خاطرات به آن قفسه افزوده می شدند.

همراه همسرش زنگ می خورد و مهدی کمی از قفسه خاطرات دور می شود. به آن مقداری که بفهمد اطرافش چه خبر است. همسرش رد تماس می دهد و حوصله ندارد جواب دهد و با دستمالی که دارد اشکهایش را پاک می کند. فرزند علت گریه مادرش را می پرسد ولی مادر فقط قربان صدقه او می رود و مهدی را خطاب قرار می دهد: خدا کنه اشتباه شده باشه,و گرنه من میمیرم. شاید بقیه بتونند ولی من نمی تونم تحمل کنم. می فهمی؟
و مهدی فقط با حرکت سر حرف او را تایید می کند که می فهمد. خیلی زود فهمیدن را تجربه کرده. و بیشتر فهمیدن مسائل بد و تلخ را. آنهم تجربیاتی سیاه که می توانستند نباشند و مثل خیلی ها دیر بفهمد. دیر بفهمد و عادی زندگی کند. نه ترحم دیگران باشد نه کمک های هول هولکی. مثل آن روز که کلاس سوم بود. زنگ ورزش و بازی بدمینتون. بچه ها بازی می کردند و او هم خیلی دوست داشت در هوا توپ بدمینتون را به سوی همکلاسی اش پرت کند. اما با تعجب میدید که توپ در هوا ناپدید میشد و چند لحظه بعد جلوی پایش یا کنارش روی زمین می افتاد. یا اگر شروع کننده بود و دوستش توپ را برایش پاسخ میداد باز همین اتفاق می افتاد. هیچکس دوست نداشت با او بازی توپی کند. از همان روز سعی می کرد درک کند و بفهمد و سکوت را هم که قبلا آموخته بود. سکوتی فهمیدنی که باید نظاره گر توپ بازی دیگران باشد و اگر کسی حوصله نداشت بازی کند, یا زمین خورده ای که درد دارد, با او همراه شود و یک بازی معمولی را آغاز کنند.

اتوبوس با ترمز شدید و بوق ممتدی می ایستد که موجب می شود مهدی از قفسه خاطرات کلاس سومش درون اتوبوس پرت شود و صندلی جلویی را بگیرد. اعتراض سایرین بلند می شود ولی سکوت مهدی و اشکهای همسر همچنان ادامه دارد. حتی فرزند آنها هم معترض می شود که آخ سرم خورد تو شیشه و مادر او را محکم در آغوش می فشارد و چنان قربان صدقه اش می رود که گویا هم اکنون به دنیا آمده. دنیایی پر از ترمزهای ناگهانی و بوق های ممتد. مثل خبری که ساعتی قبل از سوار شدن در اتوبوس واحد شنیده اند و یک ترمز ناگهانی در زندگی شان بوجود آورده.
فرزند تشنه اش می شود. مادر بطری آبی از کیفش در می آورد و به او می دهد. به مهدی که چشمهایش را بسته و دست به سینه نشسته نگاه می کند. اخم کرده و با لحنی که کمی بغض دارد او را خطاب قرار می دهد: یه چیزی بگو! چیکار کنیم؟ باید بریم تهران. اونجا دکترای خوبی داره. تو که میشناسی پیش کدومشون بریم؟
مهدی نفس عمیقی میکشد. آرام چشمهایش را باز می کند و می خواهد حرف بزند و بگوید نمی دانم. نمی دانم کجا برویم. تهران برویم یا شیراز. اصلا جایی باید برویم.
اما هیچ نمی گوید. کلمات همسرش را بریده بریده می شنود و مجدد وارد انبوه قفسه های مخصوص به پرونده زرد و سیاه می شود. از خاطرات تکراری زرد و سیاه خسته شده. ده تا ده تا یا صد تا صدتا ورق می زند. دوران کودکی و نوجوانی مثل فیلم دور تند رد می شوند. به دوران دانشگاه که می رسد یک لحظه مکث می کند. ظاهر خاطرات تکراری است, اما یک چیزی به آن اضافه شده. پوشه پرونده خاطرات هم عوض شده. نوشته شده خاطرات زردِ سیاهِ شکسته.

آری شکسته. آنهم از نوع شکستگی های دلدادگی. سایه یک شخص, یک جفت چشم سیاه آهویی کنار یک جفت چشم ساکت و سعی در فهم دیگران, دیده می شود. سایه ای که یک قفل قرمز روی پرونده آن قرار دارد که نباید باز شود. قفلی شبیه قلب و شیشه ای.

مهدی سعی می کند از این قسمت قفسه بیرون بیاید. چشمهایش را روی هم فشار می دهد و سرش را با ناراحتی تکان می دهد. هنوز همسرش حرف می زند: نباید اینجوری میشد. آخه چرا ما؟ چرا من؟ چرا این بچه بی گناه؟ من نمی دونم باید یک کاری کرد.
همراه مهدی زنگ می خورد. او گوشی را از جیبش در می آورد و به شماره آن نگاه می کند. گوشی را سمت همسرش می گیرد: خواهرته.
همسر گوشی را می گیرد. مردد و ناراحت جواب می دهد. سعی دارد آرام باشد و بگوید چیزی نیست.
آیا واقعا چیزی نیست؟ برای مهدی که خیلی چیزها بود. وقتی دوباره چشمهایش را می بندد پوزخندی بر چهره اش نقش می بندد. در قفسه ها, پرونده زندگی, پوشه ازدواج و کار را جلویش می بیند. در پوشه ازدواج که نگو. پرونده جلوی ذهنش بارگذاری می شود و همچنان که لبخند تلخی دارد می شمارد: یک, دو, سه, چهار … اینم سی و دومین خواستگاری.
همزمان مثل فیلم هالک که در بعضی نماها چهار صحنه نمایش داده میشد, کنار ذهنش پرونده اشتغال بارگذاری شد و صحنه های آزمون ها, مصاحبه ها و رفتارهای گاها زشت دیگران به نمایش در می آمد.

با مرور تیتر وار آنها لبخند تلخ جایش را به ابروهای در هم کشیده داد.یک تیک کوچک در حرکت سر مهدی احساس میشد. تیکی عصبی ای که حاکی از سکوت بیش از حد اوست. باید فریاد بزند. ولی کجا؟ در اتوبوس و زیر گوش افراد درگیر با خود؟

با همان عصبانیت لگدی به درِ بایگانی خاطرات می زند. چنان لگد محکمی که تمام قفسه ها و پرونده ها می خواهند از هم بپاشند.

یک ساعت قبل
مطب دکتر متخصص شبکیه
دکتر با حساسیت خاصی چشمهای فرزند را معاینه می کند. فرزند پشت دستگاه نشسته و مادر در حالیکه از نگرانی لبهایش را با دندان فشار می دهد کنار او ایستاده. دکتر به بچه می گوید که بالا, پایین, چپ و راست را بنگرد و مهدی آرام روی صندلی نشسته
دکتر سر از پشت دستگاه برمی دارد. چیزی درون پرونده می نویسد: متاسفانه لکه هایی ته شبکیه آقا پسرتون دیده میشه.
مهدی با شنیدن این حرف ناراحت به زمین چشم می دوزد. چون معنی این حرف را می فهمد. همسرش که کمی گیج شده به سمت دکتر می رود: خب این یعنی چی؟
دکتر که از دفترچه فرزند برگه ای می کند به او می نگرد: یعنی آرپی داره.
همسر مهدی بهت زده به فرزندش و بعد به دکتر می نگرد. دکتر ادامه می دهد: درجه چشمهاشم خیلی بالاست. نمره اش رو تو دفترچش نوشتم و زود تهیه کنید.
همسر دست فرزندش را هیجان زده می گیرد: آرپی دیگه چه کوفتیه؟
سعی دارد فضا را با شوخی اش عوض کند و بشنود دکتر با او هم شوخی کرده. دکتر لبخند تلخی می زند و می گوید: بیماری پدرش رو به ارث برده.
همسر مهدی کلافه به مهدی نگاه می کند: من باید چیکار کنم الان؟
دکتر در حالیکه توصیه های تغذیه ای و پزشکی به آنها می دهد و اینکه شش ماه یکبار برای معاینه بیایند, سعی می کند به آنها امید دهد که به آینده بنگرند.

ادامه, داخل اتوبوس
مکالمه همسر تمام شده. گوشی را با حرص خاصی به مهدی می دهد و به او نگاه می کند.
مجدد فرزندش را نوازش می کند و چشمهای او را می بوسد. مهدی را خطاب قرار می دهد:
واقعا چرا ازدواج می کنین؟ تو که این بیماری رو داری اصلا نباید بچه دار میشدیم. من که باورم نمیشه. پسرمو میبرم یک دکتر دیگه تا اونم معاینش کنه.
مهدی مجدد سکوت می کند. سکوتی توام با فهم که بیچاره همسرش حق دارد. ما را چه به ازدواج و زندگی. چه حرف تلخ و واقعی ای همسرش به او گفته. برگی دیگر می خواهد به بایگانی خاطرات برود که مهدی جلویش را می گیرد.
نه! شاید تو برایم تلخ باشی؟ شاید این جمله بدترین جمله ای بود که شنیدم! ولی من نمی گذارم پسرم مثل من این پرونده های زرد و سیاه را تجربه کند.

درِ بایگانی خاطرات و پرونده ها باز می شود. قهقهه ای به مهدی می زند که ای بیچاره! چه می توانی بکنی. با من نجنگ. بگذار خاطره امروز و این حرف همسرت هم به سایر پرونده های زرد و سیاه بپیوندد.
ولی مهدی مقاومت می کند. نه! این جمله سنگین است ولی نمی خواهم بنیان خانواده ام بشکند.
صدای موشک و انفجار! صدای هواپیماهای جنگی! صدای بارانهای بی وقفه, صدای آبهای جاری در کوچه ها با تصاویری گنگ به ذهن مهدی هجوم می آورند. ترس های کودکانه از گم شدن یا راههای اشتباهی که بخاطر ندیدن پیموده, همه چیز مثل یک جنگ تمام عیار به او حمله می کنند.

ضربان قلبش تند می شود. آنقدر تند که چهره اش قرمز و خیس عرق می شود. نفس هایش به سختی وارد و خارج می شوند ولی نمی خواهد یک خاطره زرد و سیاه به قفسه بایگانی های ذهنش برود. باید مثل دوران دانشگاه یک قفل به آن بزند. همه چیز دور سرش سیاهی می رود. نگهبان بایگانی خاطرات بدجوری گلوی او را فشار می دهد.

چرا ازدواج کردی؟ چرا یکی را بدبخت کردی؟ چرا تکرار می شوی؟

باران شدید می بارد. رعدوبرقی چنان با قدرت آسمان تاریک بایگانی ها را روشن می کند که پرونده ها آتش می گیرند. چند بمب افکن در آن طوفان پر تلاطم موشک هایشان را به سمت او پرت می کنند. انفجارهایی رخ می دهد و مهدی روی زمین خوابیده و سرش را گرفته و همچنان جلوی خاطره امروز را می خواهد بگیرد. در کوچه ها چنان آبی روان است که می ترسد غرق شود. تمام وجودش خیس شده. خدا را از عمق وجودش فریاد می زند و به دنبال آن با صدای شخصی آرام می گیرد.
به اطرافش می نگرد. این صدا خیلی آشناست. مایه آرامش تمام سالهای او.
مادرش است که او را صدا می زند.آری مادر!

نیمه شب! مهدی کمی آرام شده. از جایش برمی خیزد. به اتاق فرزندش می رود. بالای سر او می نشیند. گونه او را آرام می بوسد. کمی تامل می کند و با او حرف می زند: دلم می خواهد گریه کنم. ولی وقت گریه نیست. دلم می خواهد درددل کنم ولی وقت درددل هم نیست. خیلی چیزها باید یادت بدم. نمی خواهم پرونده های زرد و سیاهت مثل من باشد. اصلا نباید پرونده های زرد و سیاه داشته باشی. می خواهم متفاوت باشی. آزاد باشی. مجبور نباشی سکوت اجباری را تجربه کنی. مثل همه خوب زندگی کنی. از این به بعد من بهترین دوست تو هستم. دوستی که این مسیری که می خواهی بروی را تجربه کرده. مسیر آرپی سخت است و به من اعتماد کن..

بازنویسی اول بجنگ تا بجنگیم

آرش با گریه به اتاقش می رود و در را محکم می کوبد. مادر ناراحت و اخم کرده می خواهد به سمت اتاق پسرش برود که همسرش جلوی او را می گیرد. همسر با لحنی آرام و طُمأنینه ای خاص به او اشاره می کند که صبر کند.
همسر: بذار آروم بشه.
زن: آخه …
همسر: چند دقیقه صبر کن. خب؟
مادر در حالیکه نگرانی در چهره اش موج می زند, مستاصل کیف و وسایل مدرسه پسرش را که کفِ سالن پذیرایی هر کدام به گوشه ای پرت شده جمع می کند.
لحظاتی همه چیز به سکوت می گذرد.
همسر: من میرم باهاش حرف بزنم. تا تموم نشده شما نیا داخل.
او جوابی نمی شِنَوَد و به سمت اتاق آرش می رود. تق تق تق. اجازه هست بیام تو شاپسر؟
و بدون اینکه منتظر پاسخ آرش باشد دستگیره در را باز می کند. وارد اتاق می شود و در را پشت سرش می بندد.
پدر: آقا پسرِ گل؟ جواب منو نمیدی؟
پدر به سمت تخت می رود و با لمس کردن روی تخت آرش را روی آن میابد که سکوت کرده و هیچ نمی گوید. پدر کمی او را قلقلی می کند که آرش با ناراحتی خاصی می گوید: نکن! نکن.
و کلمه نکن دومی را با غر و بغض می گوید. پدر کنار تخت می نشیند
پدر: چرا دیگه نمی خوای بری مدرسه بابایی؟
آرش جوابی نمی دهد. پدر در جایش جابجا می شود. پدر: می خوای با هم بریم قدم بزنیم؟
آرش: نه. می خوام بخوابم.
پدر لبخندی بر چهره اش نقش می بندد.
پدر: حالا که می خوای بخوابی میخوای یک قصه برات تعریف کنم؟
آرش با سکوت رضایتش را اعلام می کند. پدر دست او را می گیرد و در حالیکه نوازش می کند ادامه می دهد: قصه مون مال یک بچه کلاس دومی هستش.
آرش: نه نه نه. قصه منو نگوووو.
پدر: قصه شما نیست که. این پسر کوچولو الان بزرگ شده و سر کار میره. اون موقع که کلاس دوم بود تو ایران جنگ بود.
آرش: آره برام گفتی که عراق به ایران حمله کرده بود. اونم با تانک و هواپیما.
پدر: آره. هشت سال طول کشید. اما ما ایرانیا نترسیدیم و حسابی دفاع کردیم.
آرش: اسم پسر کوچولوِ چی بود؟
پدر کمی تامل می کند: اسمش مهدی بود.
لحظه ای لبخند و هیجان در صدای آرش حس می شود.
آرش: تو بودی بابایی؟
پدر می خندد: شاید. الان بهت نمیگم. بقیش رو بگم برات؟
آرش: بگو.
پدر: فکر کنم سال 1365 بود. آره. آقا مهدی کوچولوی قصه ما اون سال رو تو سه تا مدرسه درس خوند. چون باباش ارتشی بود و مرتب از این شهر به آن شهر می رفتند. اونم تو زمان جنگ
پدر در حالیکه قصه را برای آرش تعریف می کند غرق خاطرات خود می شود. ایامی پر از تنش و گاهی دلهره. پدرش هر وقت می خواست به ماموریت در مناطق جنگی برود جلوی او دو زانو می نشست. بازوانش را می گرفت و می گفت: تو الان مردِ خونه ای. مواظب مامان و دو تا داداش کوچیکت باش.
این جمله تاثیر و انرژی زیادی به مهدی منتقل می کرد و واقعا می خواست مثل مردها رفتار کند. گاهی غیرتی میشد به گونه ای که خنده مادر و اطرافیان از این غیرت کودکانه او در می آمد و گاهی سر به هوا به هیچ چیز توجه نمی کرد.
اول ابتدایی را در تهران و یک شهر دیگر گذراندو بعد از شهادت یکی از عموهایش, پدرش برای اینکه به خانواده اش نزدیک باشد خود را به اصفهان منتقل کرد.

آرش: عمو حسنت را خیلی دوست داشتی؟
پدر: خیلی. یک بار که کلاس اولم تموم شده بود اومد خونمون اجازه منو گرفت و با هم از تهران اومدیم اصفهان.
آرش: واااای. مامان جون چجوری اجازه داد؟
پدر: ناقلا! فهمیدی قصه منه؟
آرش: آره. خیلی تابلو بود.
و هر دو می خندند. پدر گونه او را می بوسد: بقیه قصه رو بگم؟
آرش: آره. دلت برا دوستات تنگ نمیشد؟
پدر: تنگ میشد. ولی کاری نمیشد کرد.
آرش: خب بقیش!
پدر: آره خلاصه! وقتی کلاس دوم رفتم مدرسه پایگاه هاشم آباد با یک عالمه بچه روبرو شدم که یواش یواش داشتم باهاشون دوست میشدم. بازی می کردیم و درس خوندناش یادم نیست.
آرش: یعنی درس نمی خوندین؟
پدر: چرا درس می خوندیم. ولی من بازی ها و اتفاقهای حیاتی رو یادمه. حالا میذاری بقیش رو بگم یا همش می خوای سئوال کنی؟
آرش: بگو بگو.

پدر مجدد شروع به تعریف قصه می کند. اینکه چند ماه بیشتر در پایگاه هاشم آباد نبودند و بخاطر انتقالی پدرش به شهر اصفهان, مجبور شد به مدرسه ای دیگر, در محیطی دیگر در روستای مادری اش بروند. بخاطر این جابجایی مدتی طول کشید که با بچه های دیگر ارتباط برقرار کند و با کسی صمیمی شود. روزها در مدرسه و مابقی در خانه پدربزرگ می گذشت و مثل همیشه پدر گاهی به ماموریت می رفت و دیگر به مهدی کوچولو نمی گفت که تو مرد خونه هستی.
پدر از اتفاقهای مدرسه برای آرش تعریف نمی کرد. می خواست به جای دیگری برسد. نکته ای مد نظرش بود که سعی می کرد آن را به آرش منتقل کند. برای همین از دعواهای مدرسه ی دوم نمی گفت. از اذیت هایی که کلاس چهارم و پنجمی ها می کردند نمی گفت. کلاس چهارم و پنجمی هایی که اکثرا طی سالهای تحصیلی, یک, دو, سه بار یا بیشتر مردود شده اند و منطقا باید سوم راهنمایی به بالاتر باشند.
تا اینکه پدرش تصمیم می گیرد بخاطر نزدیکی به محل کارش, از روستا به اصفهان نقل مکان کنند و مجبور می شود در مدرسه ای جدید حضور یابد.

آرش: اوه. یه مدرسه دیگه؟
پدر: اوهوووم.
آرش: پس دوستات چی؟
پدر: دوست هات رو دوست داری؟
آرش: آآآآره. بازی میکنیم.
پدر: شیطونی میکنید. معلم رو اذیت می کنید. آره؟
و می خندد. آرش اخم می کند: نخیر. فقط بازی.
پدر: بگم بقیه اش رو؟
آرش: بگو.
پدر: وقتی رفتم مدرسه جدید نمی خواستند اسممو بنویسند.
آرش: چرا؟
پدر: خب نزدیکای آخر سال تحصیلی بود. دو سه ماه دیگه امتحانای آخر سال شروع میشد.
آرش: خب میرفتی مدرسه قبلی.
پدر: خب نمیشد. بابا مامانم تو اصفهان بودند.
آرش: خب تو میموندی خونه باباجونت.
پدر خنده اش می گیرد و به گونه او می زند: اجازه میدی؟
آرش: آره اجازه میدم.
پدر: وقتی تو این مدرسه نمره های امتحانای قبلی ام رو دیدند قبول کردن اسممو بنویسن. رفتم سر کلاس و خانم معلم منو به همه بچه های کلاس معرفی کرد و یک جا بهم داد.
آرش: چند تا بودین؟
پدر: یادم نیست. ولی زیاد بودیم. سی تا چهل تا.
آرش: خب!
پدر: اونا درسشون خیلی جلوتر بود.
آرش هیجان زده می شود. روی تخت می نشیند: وای! یعنی بلد نبودی؟
پدر: خب بعضی هاش رو بلد نبودم.
آرش: چیکار کردی؟ معلمتون دعوا کرد؟
پدر: مگه معلم شما دعوا میکنه؟
آرش: آره. خیلی سخت گیره.
پدر: خب اونم خیلی سخت گیر بود. بخاطر خودمون سخت گیری میکنن که خوب یاد بگیریم. می فهمی بچه جون؟
آرش: اوهوم. بقیش چی شد؟

پدر از شرایط بد جنگی آن سال می گوید که درس و تحصیل را تحت تاثیر قرار داده بود. حملات هوایی مستمر به شهرهای بزرگ و در تیررس, تعطیلی ها و گاهی اخبار بد موج نگرانی را به کودکان هم منتقل می کرد. حضور در پناهگاهها و کنار اینها, تلاش پدر و مادر برای رساندن درس های مهدی به بقیه و ماموریت های بیشتر پدر, او را شدید درگیر کرده بود. و جمله پدر که تو مرد خانواده هستی دوباره شروع شد و باز انرژی خوبی که مهدی از این جمله می گرفت.

آرش: هواپیماها رو میدیدی؟
پدر: نه. گاهی صداشون رو می شنیدم.
آرش: عمو میثمم میومد باهات مدرسه؟
پدر: آره. ولی وقتی حملات هوایی بیشتر شد, عمو میثم و خیلی های دیگه مدرسه نرفتند. یک مدت هم تو تلویزیون درس میدادند.
آرش خنده اش می گیرد: جدی؟ چجوری؟
پدر: خب معلم ها تو تلویزیون می رفتند و به بچه ها درس میدادند.
آرش خنده اش می گیرد: یعنی معلم شما هم رفته بود تو تلویزیون؟ آخه چجوری؟
پدر: نه ناقلا. مثلا یک معلمی که کلاس دوم رو خوب درس میداد می آوردند تو تلویزیون و ازش فیلم می گرفتند و پخش می کردند.
آرش: مثل فیلم تولد من که تو تلویزیون پخش میشه
پدر: آره آفرین.
آرش: خب بقیش.
پدر: باباجون اون موقع ها زیاد ماموریت میرفت. چون هواپیماها بیشتر حمله می کردند مامان جون می ترسید و دوباره به روستا برگشتیم.
آرش: وااااای. یه مدرسه دیگه.
و خنده تلخی می کند.
پدر: اینبار نه آقا کوچولو. من همون مدرسه اصفهان موندم.
آرش خیلی تعجب می کند: یعنی تنهایی اصفهان و تو مدرسه موندی؟
پدر می خندد و آرش را محکم می بوسد: نه عزیزم. اولش باباجون یا مامان جون من رو از روستا میاوردند اصفهان و مدرسه و بعد می اومدند دنبالم. بعد یواش یواش خودم یاد گرفتم و میومدم مدرسه و میرفتم.
آرش آنقدر هیجان زده و متعجب شده که نمی تواند خود را کنترل کند. از جایش برمی خیزد و جلوی پدرش می ایستد.
آرش: یعنی تنهایی از خونه مادربزرگت میومدی اصفهان و برمی گشتی؟
پدر: اوووهوووم.
آرش: نمی ترسیدی بابایی؟
پدر: نه. برای چی بترسم؟
آرش: خب خطرناکه. یک وقت یکی میدزدیدت.
پدر: دزدی اون موقع ها خیلی کم بود. همه بیشتر به فکر کمک بهم بودند تا سوء استفاده از هم.
آرش: با چی میومدی اصفهان؟
پدر: با مینی بوس میومدم و میرفتم. خیلی باحال بود.
آرش کمی به فکر می رود. پدر خنده اش می گیرد: تو هم یواش یواش باید یاد بگیریا.
آرش: یعنی منم تنهایی برم روستا و بیام؟
پدر: یواش یواش یاد میگیری همه جا بری و بیای. بقیه اش رو بگم؟
آرش: آره آره.
پدر: اردیبهشت 1366شده بود. بارانهای بهاری هم خیلی زیاد میومد. گاهی آنقدر زیاد بود که جریان آب شدیدی در کوچه ها راه می افتاد و بچه ها می ترسیدیم و با کمک بزرگترها از کنار کوچه ها رد میشدیم…

پدر انگار روز خاصی یادش آمده باشد کمی چهره اش درهم می شود. پدرش ماموریت بود و آن روز بعد از بیرون آمدن از پناهگاه, برنامه امتحانی ثلث سوم همه مقاطع را توزیع کردند. باران شدیدی می بارید و به همه اعلام کردند که می توانند به خانه هایشان بروند. مهدی کنار درب مدرسه آمد. یادش نیست شاید از قبل اعلام کرده بودند که بچه ها زودتر تعطیل می شوند چون سرویس های مدرسه که اکثرا هایس های قدیمی بودند جلوی در حضور داشتند و والدینی که منتظر بچه ها بودند. همه یکی یکی رفتند. معلم ها هم یکی یکی رفتند. باران شدت گرفته بود و در دست خیلی ها چتر دیده میشد. شاید بخاطر شدت باران بود که خیابانها خیلی خلوت بودند. مهدی انتظار مادرش را می کشید چون پدرش در ماموریت بود. پدر مدرسه او را می بیند و به او می گوید که داخل مدرسه بیاید تا والدینش برسند ولی او قبول نمی کند. مادرش هر روز روزی صدها بار توصیه کرده بود که به حرف هیچکس گوش ندهد و به خانه هیچکس نرود و سوار ماشین کسی هم نشود تا او بیاید. کمی از شدت باران کاسته می شود و مهدی تصمیم می گیرد به سمت محلی که با مینی بوس ها به روستا می رود برود. چون پولی نداشت پیاده به راه می افتد. جوی های آب, کوچه ها و خیلی جاهای دیگر پر از آب ساکن و در جریان بود. یادش نمی آید ولی شاید چون مادرش خیلی دیر کرده بود و انتظار به درازا کشیده بود این تصمیم را گرفت. هوا با ابری سیاه پوشیده شده و نزدیکی غروب هوا را تاریک تر کرده بود. او آرام پیش می رفتو باران آرام آرام مجدد شروع به بارش کردن کرد. خیلی از مغازه ها بسته بودند و خیابان هم نیمه خلوت. دلهره ای خاص در دلش غوغا می کرد و چون شب کوری داشت و هوا هم تاریک شده بود, پایش چند باری در چاله یا گودالهای پر از آب فرو رفت. مواظب بود کیفش خیس نشود و به سمت مدرسه برمی گردد شاید مادرش آنجا آمده باشد. بغض خاصی گلویش را فشار می داد و تنها عاملی که موجب قوت قلب او بود جمله پدر بود: تو مرد خانواده هستی.
آسمان لحظه ای روشن و خاموش می شود و به دنبال آن صدای رعد و برقی شدید به گوش می رسد. باران شدت می گیرد و مهدی عینکش را که خیس آب شده بود از چشمهایش برمی دارد. نمی دانست چه کند. باران مثل اشک از چهره اش سرازیر بود و او با قدمهای محتاط به سمت مدرسه می رفت که با صدایی در جایش میخکوب می شود.

صدایی که تمام قلبش را آرام کرد. گرمای خاصی به سردی درونش بخشید و نفس هایش ریتم عادی را پیدا کرد. صدای مادر بود که از ماشینی پیاده میشد و به سوی او می دوید تا در آغوشش بگیرد.

آرش با استرس خاصی گوش می داد: وای بابایی! گم شده بودی؟
پدر: گم که نشده بودم. ولی هول شده بودم. نمی دونستم چکار کنم.
آرش: خب همونجا میموندی.
پدر: خب خسته شده بودم. خیلی طول کشیده بود.
آرش: خیس شده بودی سرما هم خوردی؟
پدر: اونش رو دیگه یادم نیس.
آرش: مامان جون کتکت زد که جلو مدرسه نمونده بودی؟
پدر خنده اش می گیرد. گونه های آرش را فشار می دهد: بیچاره وقتی دید من نیستم خیلی ترسیده بود. وقتی دید من نیستم رفته بود خونه یکی از فامیلاش که همون نزدیکی بود و با ماشین اونا تو خیابونا دنبال من می گشتند.
آرش: خب بعد که رسیدین خونه نزدت؟
پدر: نه. فقط یک خورده دعوام کرد.
آرش: خب بقیش؟!
پدر: هیچی دیگه. اون سال امتحانامو خیلی خوب دادم. چند ماه بعد هم باباجون منتقل شد شمال. شهر بابلسر.
آرش: جون. لب دریا.
پدر: آره. کلاس سوم اونجا بودم فسقل خان. دوستها و معلمهای جدید پیدا کردم.
آرش: منم می خوام برم دریا.
پدر: ایشالا تابستون. امتحانات رو که دادی میریم.
آرش: خب بقیش؟!
پدر: هیچی دیگه. آدم باید همیشه درس بخونه تا بزرگ میشه بتونه فرصت های موفقیت بیشتری داشته باشه. زندگی مثل جنگ می مونه.
آرش: یعنی تو زندگی هواپیما میاد؟
پدر خنده اش می گیرد: شاید خطرناک تر از هواپیما بیاد. باید مواظب باشیم و آماده جنگ با اتفاقهای بد. فهمیدی یا نه؟
آرش: اوهوم.
همین موقع در اتاق باز می شود. مادر کیف و وسایل آرش را که وسط اتاق پرت کرده بود داخل اتاق می آورد.
مادر: خوب پدر و پسر با هم میگید و می خندید.
آرش: بابایی یه قصه قشنگ برام تعریف کرد.
مادر: باریکلااا. حالا این وسایل مدرسه ات رو چیکار کنم؟ بفروشمشون یا اونارو میخوای؟
آرش لحظاتی سکوت می کند. پدر برمی خیزد. مادر وسایل مدرسه آرش را گوشه اتاق می گذارد و با پدر از اتاق بیرون می روند.
مادر: فهمیدی چرا نمی خواد بره مدرسه؟ چی شده؟
پدر: نفهمیدم. ولی بذار اگه خودش دلش خواست بگه.
مادر: شاید اتفاق بدی تو مدرسه افتاده باشه براش.
پدر: بدون اینکه بفهمه برو از معلمش بپرس. دیگه مثل اون روزها نیست که با کتک بچه ها رو بفرستند مدرسه. علت رو هم یواش یواش می فهمیم.
که ناگهان آرش از اتاقش بیرون می آید. به سمت دستشویی می رود.
آرش: مامانی! برا فردا کلوچه بذار تو کیفم. با سیب و هویج.
مادر لبخند رضایتی بر چهره اش نقش می بندد: چشم. شما مشق هات رو بنویس تا سه تا کاسه بستنی آماده کنم با هم بخوریم.
آرش با خوشحالی خاصی به دستشویی می دَوَد و پدر و مادر لبخند رضایتی بر چهره شان نقش می بندد.

بجنگ تا بجنگیم

صدای بچه ها جلوی مدارس عجیب مرا به فکر می برد. بچه هایی که با سرویس یا والدینشان در تلاشند تا به موقع به مدرسه برسند. درس خوانند و یک روزی دکتر, مهندس, تکنسین یا کاسب شوند. بی اختیار برایشان دعا می کنم که دکتر اسنپی یا مهندس رفتگر نشوند و به علاقه هایشان برسند. فرزندم به کلاس دوم می رود. ذوق دارد و با کیف نو, لوازم التحریر نو با مادرش راهی مدرسه می شود. مدرسه ای شلوغ و پر جمعیت و من مجدد در اتوبوس به فکر می روم. به 32 سال قبل. سال 1365.

پدرم نظامی, نیروی هوایی, بحبوحه جنگ و ماموریت های وقت و بی وقت. یادم است کلاس دوم ابتدایی را در 3 دبستان جداگانه سپری کردم. آغازش در پایگاه هوایی هاشم آباد, بین اصفهان و نایین بود. یک عالمه بچه و یک عالمه خانواده در منطقه ای دور از جنگ. مدرسه ای کوچک که هر روز صبح از پنجره مدرسه می دیدیم معلمها با ماشین های شخصی شان از اصفهان به آنجا می آمدند و معلم ما یک رنوی قرمز داشت. در حین جذبه, خوب ارتباط برقرار می کرد و یادم است همیشه در تهِ کلاس می نشستم. بارها به معلمم گفتم که آقا اجازه! تخته سیاه را خوب نمی بینیم ولی بارها شنیدم که قدت بلند است و نمی تونی جلو بشینی. مدتی هم مبصر بودم و خوبها و بدها را می نوشتم. سرمای هاشم آباد زیاد یادم نیست, ولی رتیل های آن خوب یادم است. رتیل ها و گردبادهای کوچکی که چند ساعت یکبار شروع میشد و خانه همه را با خاک یکی می کرد. این را هم خوب یادم است که روزی چند ساعت آب داشتیم و زندگی برای مادرم خیلی سخت می گذشت.
بعد از چند ماه به خاطر انتقالی پدرم به اصفهان به روستای مادری ام نقل مکان کردیم. چند ماهی هم آنجا درس خواندم. بچه شهری آمده بود وسط بچه های روستایی و خیلی ها دستم می انداختند. سربه سرم می گذاشتند و همیشه ناظم و چند فامیلی که کلاس بالاتری بودند مواظبم بودند. البته مشکلی برایم پیش نمی آمد ولی مدتی طول کشید تا با شرایط جور شوم. دوستانی بیابم و از هول آن روزها رها شوم. یک ثلث شاگرد اول بودم. ولی در آنجا برای اولین بار فلک کردن را دیدم. دیدم که معلم ها بچه های زمخت, درس نخوان و بی کله را چطور فلک می کردند. چطور با یک تکه چوب نرم, به کف پاهای آنها می زدند و من می ترسیدم. بعضی از آنها هیچ نمی گفتند. نه ناله ای و نه فریادی. با دیدن کتک هایی که معلم ها به بچه ها می زدند همیشه دلهره داشتم. موقع نوشتن تکالیف, املا یا مشق, صدای برخورد ترکه به دست یا پا در ذهنم تداعی میشد و نمی توانستم تکالیفم را بنویسم. یک روز به چه دلیل را نمی دانم ولی یکی از کلاس پنجمی های غول پیکر, چنان سیلی ای به من زد که تا چند ثانیه همه را سفید می دیدم و عینکم به گوشه ای پرت شد و شکست. با اینکه آن کلاس پنجمی تنبیه شد, ولی دو روز مدرسه نرفتم و روز سوم به اصفهان, خانه ای جدید و مدرسه ای جدید رفتیم.
همه پنجره خانه ها چسب های ضربدری داشتند و برایم سئوال بود که این چسب های بزرگ ضربدری برای چیست؟
روز بعد, به مدرسه ای جدید, با محیطی جدید, بچه ها و هم کلاسی های جدید و معلم جدید رفتم. مدرسه ای که نمی خواست مرا ثبت نام کند ولی نمره های خوب آنها را قانع کرد که تا پایان سال تحصیلی و ثلث سوم آنجا بمانم.
آنها درسشان خیلی جلوتر بود. فارسی, ریاضی و علوم و معلم مرتب به من سرکوفت میزد که کجا درس خوندی؟ چرا هیچی بلد نیستی؟ و من فقط نگاه می کردم. معلم گاهی با حرص به شانه هایم می کوبید و خنده های بچه ها طپش قلبم را بیشتر می کرد. در همان حین برای اولین بار صدای آژیر قرمز را شنیدم که از بلندگوی مدرسه پخش میشد. قبلا از رادیو یا تلویزیون شنیده بودم ولی در مدرسه نه.
هیاهویی بپا شد و معلمین و کادر مدرسه بچه ها را سریع به حیاط و پناهگاهی که کنار دیوار مدرسه بود راهنمایی می کردند. پله های پناهگاه خیلی تاریک بود و بچه ها هل می دادند و گوشه ای ایستادم. صدای هواپیماها و چند انفجار به گوشم رسید و نمی دانم چرا می لرزیدم. ترس نداشتم ولی می لرزیدم. ناظم لرزش دستهایم را دید و دستهایم را گرفت. با لحنی مهربان می خواست آرامم کند و من همچنان می لرزیدم.
در خانه پدر و مادرم درس های عقب مانده را با من کار می کردند که به بقیه برسم. دو شیفت درس می خواندم. پدرم گاهی به ماموریت می رفت و گاهی خرید خانه را انجام می دادم. نانوایی یا سوپر موادغذایی من را می شناختند و با مهربانی رفتار می کردند. گاهی در حین خرید صدای آژیر قرمز از بلندگوهای مساجد یا مغازه ها شنیده میشد و سریع خودم را به خانه می رساندم. یکی از انفجارها آنقدر نزدیک بود که انگار با موج انفجار همراه شده بودم. چند روز بعد شنیدم که چند محله آن طرفتر موشکی برخورد کرده و مادربزرگ یکی از هم کلاسی هایم به رحمت خدا رفته بود. گریه ام گرفته بود و همه کلاس با شنیدن آن خبر گرفته بودند.
عید 1366 رسید و حملات هوایی رژیم بعث عراق به شهرهای بزرگ بیشتر شده بود. یادم است که مدتی درس ها را از تلویزیون پخش می کردند و بچه ها پای تلویزیون گوش می دادند و تکلیف می نوشتند.
بخاطر حملات هوایی از اصفهان مجدد به روستای مادری نقل مکان کردیم ولی در همان مدرسه درسم را که حالا به بقیه رسیده بودم, می خواندم.صبح های زود پدرم یا مادرم من را به اصفهان می آوردند و در مدرسه می گذاشتند. ظهرها هم می آمدند دنبالم و به روستا می رفتیم. خیلی ها از ترس حملات هوایی دشمن, به روستا نقل مکان کرده بودند. یک هفته هم برعکس بود. ظهرها من را می آوردند و عصرها می آمدند دنبالم.
بعد از مدتی خودم یاد گرفتم و صبح زود با مینی بوس به اصفهان می آمدم و با تاکسی خود را به مدرسه می رساندم. آن روزها مینی بوس سه راه سیمین می ایستاد و مدرسه هم در خیابان وحید بود. ظهرها هم به سه راه سیمین می رفتم و با مینی بوس به روستا برمی گشتم. فقط وقتی ظهری بودم, چون به شب می خورد و آرپی داشتم, دنبالم می آمدند.
یک روز در راه تصادف شده بود و مینی بوس دیر به سه راه سیمین رسید و در نتیجه دیر به مدرسه رسیدم. معلم در حال املا گفتن بود و من چند بار در زدم ولی او توجهی نکرد. آرام رفتم و در نیمکت آخر نشستم و دفترم را درآوردم که املا تمام شد. معلم دفترها را جمع کرد و شروع به تصحیح آنها نمود. به دفتر من که رسید با صفحه خالی روبرو شد. فریادش بالا رفت و دفترم را وسط کلاس پرت کرد. وقتی توضیح دادم باز قانع نشد و از کلاس بیرونم کرد. بد و بیراه هایش را می شنیدم که بیخود در این مدرسه ثبت نامش کردند و من به دیوار تکیه داده بودم و با نوک کفشم به موزاییک ها می کوبیدم. دلم می خواست موزاییک ها کنده شوند و یک تونل سبز شود و از آنجا یک راست به خانه بروم که همان ناظم مهربان من را در راهرو پشت در کلاس دید. صدایم زد و وقتی موضوع را فهمید لبخندی زد و گفت که باید با صدای بلند قبل از ورود به کلاس به معلمم اطلاع میدادم یا می آمدم پیش خودش و به او می گفتم تا من را به کلاس ببرد. بعد عینکم را که با اشکهایم خیس و کثیف شده بود را برداشت و تمیز کرد و مجدد روی صورتم گذاشت.
برنامه امتحانات ثلث سوم اعلام شد و آن روز زودتر تعطیل شدیم. هوا ابری و سیاه بود و باران شدیدی می بارید. آنقدر شدید که کوچه ها آبگیر شده بودند و جوی های آب پر از آب و تردد ماشین ها آرام و سنگین.
عصر بود و باید منتظر یکی از والدینم می ماندم. همه از مدرسه رفتند و حتی بابای مدرسه هم در مدرسه را بست و من پشت در زیر سقفی ایستاده بودم. گاهی رعدوبرق چنان شدید بود که درونم را خالی می کرد. تصمیم گرفتم به سه راه سیمین بروم ولی پولی نداشتم. پس پیاده به راه افتادم. در جوی ها و کوچه ها آب چنان با شدت در جریان بود که وحشتم را بیشتر می کرد. در عالم کودکی ام می ترسیدم در این آب غرق شوم. یا آب من را فرو ببرد. داشتم خیس می شدم و نیمه های راه تصمیم گرفتم برگردم جلوی مدرسه. یک وقت نکند یکی از والدینم بیایند و من نباشم؟
هوا هم در حال تاریک شدن بود. یادم نیست آن روزها این برنامه عقب و جلو رفتن ساعت ها برقرار بود یا نه, ولی یادم است همه جا خلوت و تاریک شده بود و شدت باران بیشتر. دلم می خواست جیغ بکشم. با خودم می گفتم این خطرناک تر است یا حمله هوایی هواپیما؟ که صدای فریاد مادرم را شنیدم: مهدی! مهههههدی!
در جایم میخکوب ایستادم. مادرم از پیکانی پیاده شد و من را که خیس و موش آب کشیده بودم در آغوش کشید. الان که فکر می کنم آن روز و آن در آغوش کشیدن, بهترین لحظه و شیرین ترین نقطه امید زندگی ام بود.
مادرم که دیده بود جلوی مدرسه نیستم به خانه یکی از اقوام رفته بود و با ماشین آنها در خیابانها دنبالم می گشتند. فقط یادم است تا در ماشین نشستیم, سرم را روی پای مادرم گذاشتم و دیگر هیچ نفهمیدم.
آن ثلث را با نمره های خوبی گذراندم. ثلثی که خیلی از بچه ها بخاطر ترس از جنگ امتحان ندادند و جلوی معلمم پز میدادم که ببین چقدر نمره هایم خوب است!

با نیش ترمز اتوبوس به خودم می آیم. راننده اتوبوس غر می زند. از بازگشایی مدارس و بی موالاتی بچه ها یا همراهانشان. اگه الآن میزد بهشون خر بیار باقالی بار کن. صدای همهمه بچه ها با بوق ممتد ماشین ها که در نیمچه ترافیک مانده اند. آن هم بخاطر سرویس ها و ماشین های والدینی که بچه ها را آورده اند. چه شلم شورباییه.
آن روزها کجا و این روزها کجا. نمی دونم به پسرم پول بدم بگم برو نون بخر میتونه یا نه! یا بگم برو فلان مغازه این کار رو بکن میتونه یا نه! نمی دونم میدونه با چه زجری داریم اموراتمان را می گذرانیم؟ با سیلی صورتمان را سرخ می کنیم که همه چیز آبرومند باشد و او راحت درس بخواند. تلاش کند که زجر نکشد. دیگر این روزها را همه می دانند چگونه است. آن روزها جنگی فیزیکی و این روزها جنگی نامرعی با عوامل نامرعی. هر روز جنگی برقرار است و به امید خدا به زودی همه جنگها تمام شود انشا الله.

***

 

 

۸۸ دیدگاه دربارهٔ «بازنویسی دوم بجنگ تا بجنگیم! اولین داستان ارسالی برای طرح گام سوم»

سلام . من عاشق داستان و داستانک هستم . زیاد نمی تونم نقد کنم مگه اینکه حسابی بخوره توی ذوقم .
میگن باور بچه ها توی سنین ۵ تا ۸ سالگی شکل میگیره . پس به بچتون نداشتن رو تلقین نکنید ولی بهش یاد بدید که تو می تونی خلاق و صاحب ایده های عالی باشی .

سلااااااام دااااااش گل! آقا خَیلی عالی بود! مخصوصا اونجاییش که درسها رو از تلویزیون پخش میکردند و دانشآموزان مینشستند گوش میدادند دیگه عندش بود! ولی خودمونیمها شما چه طوری از زیر اون همه موشک و کوفت و بوووووق هنوز زنده اید؟

سلااااااااام و صد سلاااااااااااااااام بر آقا معلم گل گلاب
ما مخلصیم. نظر لطفتون بود. ولی نقد نبودهااااا.
میدونی چرا جون سالم به در بردم؟ برای اینکه امروز و در این زمانه زالویی شوم و خون شماها را بمکم. خخخخخخخخخخخخ
شاد باشی

مجدد سلام بر آبجی کوچولو
فقط همین؟ خیلی انتظارم بیشتر بود؟ خب انتظارتان از کجاهاش بیشتر بود؟ کامنت قبلی که ما استاد بودیم و این کامنت انتظارها رو برآورده نکرده ایم؟ خخخخخخخخخ
با ذکر مثال بیان کنید. لطفا. یوهاهاها

آخه مگه داداش هم اینقدر بد مششه “شوخی میکنم ناراحت نشین یه وقت”
خب من داستانهایی که قبل میذاشتین رو خوندم و این در برابر اونا خیلی جای کار داره
من الانم میگم شما استاااد مایید.
خب استاد جان صفر رو رد کنین بیاد من برم پی کارم خخخ
بای بای

سلام!
اول که ما که نفهمیدیم این داستان بود یا خاطره. مثل این‌که همینجوری بی‌وقفه و البته بی‌دقت فقط نوشته بودی. به نظر من که اصلاً ساختار داستانی قدرتمندی نداشت.
این متن به یه ویرایش فنی جدی نیاز داره. طول بندها (پاراگراف‌ها) اصلاً متعادل نیست. هرچند برای طول بندها در یک متن معیار حجمی وجود نداره، ولی این‌که یکی دو جمله یه بند باشه هم جالب نیست.
تا اونجا که می‌دونم حرف ربطی «و» برای مرتبط ساختن دو یا چند جمله دارای قرابت معنایی به کار برده می‌شه. حالا جمله‌های وابسته این عبارت چه ارتباط مستحکمی با هم دارند؟ «پله های پناهگاه خیلی تاریک بود و بچه ها هل می دادند و گوشه ای ایستادم.» در واقع بهتر بود به‌جای «و» از علامت . استفاده می‌شد.
تکرار ترکیب «سه‌راه سیمین» هم خیلی تو ذوق می‌زد.
اگر بخوایم به چشم داستان بهش نگاه کنیم هم که تقریباً از شخصیت‌پردازی، گسترش، گره‌گشایی و نتیجه خبری نبود.
در کل که می‌تونست برای کسانی‌که روزهای جنگ رو تجربه کردند مطلب خاطره‌انگیزی باشه، اما داستان درخوری نبود. بی‌تعارف از تو انتظار بیشتری داشتم.

به به به . سلام علاء الدین عزیز. میگما نمی دونم چرا شماره ات رو اشتباهی جای شادمهر ذخیره کردم. یک تماس با من بگیر. خخخخخ

اما داستان
خوب نکاتی رو اشاره کردی. اکثرش رو قبول دارم و بدون بازنگری و خوانش منتشرش کردم. به چند دلیل
اول اینکه می خواهم در جریان بازنویسی اش قرار بدم و این را بیان کرده باشم که اولین نوشته بهترین نوشته نیست
دوم اینکه دوستان متوجه شوند اولین دست نویس داستان را به جز برای نقد به کسی ندهند بخواند که گمراه کننده خواهد بود. منظورم این است که نوشته های اولیه معمولا دستمایه های ناقصی دارد.
بعد اینکه منتظر سایر نقدهای دوستان می مانم و ان شالله هفته آینده بازنویسی همین داستان را مجدد منتشر خواهم نمود.
باز هم نقد کن منتظرمااااا

سلام بزرگوار .
اول :
عنوان :می تونستید مثلا :
بجنگ تا بیشتر بخوری و نابود بشی .
جنگ جنگ ،تا پیروزی ما .
ما از جنگ نمی هراسیم .(نابینایی نوشته ).
جنگ همیشگی است .
نجنگ لا مذهب بدان که ،ما همیشه پیروز می شویم .
خاطره یک نابینا دوران جنگ دیده .اثر جنگ بر یک نابینا .
جنگ آن روزها ،جنگ امروز .
من و دوران دبستان .
با شروع مدارس چه در ذهن ها می گذرد .
مهرماه چه داستانی را نوشتم و به فرزندم و به جنگ و نابینایی و گرانی و جنگ اقتصادی و …وصل کردم .
امروز پدرم را درک میکنم .(از یک پسر نابینا )
پسرم می نویسم شاید آینده بخوانی .(از یک پدر نابینا )
گل پسر نابینای دیروز ،پدر بزرگوار امروز .
نابینایی در باران .
معلم گرامی ،نابینای قد بلند را درک کنید .
بعضی مشکلات نابینایان در مدارس عادی .

می دونید آخه جناب آقای بهرامی یه جوری باید چرب و شیرینش کرد و بست به مسائل مربوط به نابینایان .

سلام .
دوم :
ببخشید شما که از کودکی متوجه شدید که آرپی دارید !!اصفهان هم بودید .
مثلا کسی می پرسد چرا به مدرسه شبانه روزی مخصوص نابینایان (ابا بصیر )نرفتید ؟که این قدر اذیت نشوید مثلا : “همیشه در تهِ کلاس می نشستم. بارها
به معلمم گفتم که آقا اجازه! تخته سیاه را خوب نمی بینیم ولی بارها شنیدم که قدت بلند است و نمی تونی جلو بشینی.”
اینقدر هم نمی خواستید مدرسه عوض کنید .در باران هم شنا نمی کردید !!والدین هم اذیت نمی شدند .
پس این مشکلاتی که می خواستید بگویید یک کم نابینا در کلاس دوم تحمل کرده است ،غیر قابل پذیرش می شود !!
البته رطب خورده منع رطب نمی کند .بنده خودم هم تا دیپلم در مدارس عادی درس خواندم چون اصلا نمی دانستم که جزء طایفه بزرگ نابینایان محسوب می شوم و شاید به خاطر این بود که از انسانهای اولیه در خانواده بودم که این بیماری را در شبکیه چشم داشتم .
ما شاء الله به شما !!جزئیات رو هم یادتون هست .
بنده از بچگی هام خیلی یادم نمیاد .ولی یادمه که خیلی از بمب باران نمی ترسیدم با صدای آژیر تازه می رفتم وسط حیاط خانه و آسمان رو نیگاه می کردم .اگه کسی هم دعوام می کرد یا می ترسوندم ،می رفتم پشت شیشه اتاق و بیرون رو نیگاه می کردم .بی خیال بودم .یادش به خیر آزاد و به هیچ چیز دلبستگی نداشتم .

و علیکم سلام بر شما .چه نام زیبا و جالب و افسانه ای دارید .ببینم برای نام گذاری شما داستانی هم بوده یا هیچ موضوع و واقعه خاصی نبوده ؟
خب برام سوال شد !!!نخواستید نگید !!
حالا ببینم مگه چی گفتم ؟اگه منظورتون اینه که چرا به ایشان گفتم چرا نرفتید ابا بصیر .
نخواستم که زندگی ایشان را نقد کنم .
اول :ایشان خاطره زندگی خود را در قالب داستان نوشته اند .پس به من چه ،به من چه .!!
دوم :ایشان هم تحمل نقد را دارند ،هم اخلاق دارند،اندیشه برای گزینش نظر صحیح ،دارند ،زبان هم .
پس چه خوب که شما سخاوتمندانه نقد و همراهی بفرمایید .
سوم
“کمترین اشکالات املایی و ویرایشی.
◾ مرتبط بودن موضوع داستان با مسائل نابینایان”.
:به نظر بنده ایشان این دو مورد را رعایت نکرده اند .

چهارم :فکر کردم ایشان خواسته اند با بیان حس و تجربه خود خواننده را با بعضی از مشکلات یک دانش آموز دوم دبستان در آن زمان آگاه کنند .نمیدونم شاید هم می خواسته اند یه جوری مطلب را چرب کرده و به مسائل نابینایان مرتبط کنند .
به هر حال از ایشان نپذیرفته و از ایشان سوال کردم که چرا برای پیشگیری از این مشکلات به ابا بصیر نرفته اند .
در پایان هم نقطه قوت ایشان که همانا به یاد داشتن جزئیات است ،نوشتم .

سلام و عرض ادب بر کوچه پس کوچه های آسمان
و اما بعد
کامنتتان در مورد اسم را نقد بدانم یا نظر؟
هیچ لزومی ندارد که چون مثلا داستان در مورد مسائل نابینایان و کم بینایان باشد,اسم هم یک جوری به این مسئله اشاره کند. نمی گویم اسمی که انتخاب کرده ام بهترین است, ولی اسامی پیشنهادی شما هم یکی یکی وتو شد. خخخخخ. اسم باید روح و عصاره متن را در بر داشته باشد.

دوم: اگر متن را با دقت خوانده باشید, متوجه می شوید که شخصیت ما در دوم ابتدایی همه اش به جز چند ماه آخر در شهر اصفهان نبوده.و باز متوجه می شویم با اینکه آر پی دارد, ولی دیدش آنقدر خوب است که خرید برود, کتاب بخواند, خودش از روستا به شهر در رفت و آمد باشد البته به جز شبها. فقط مواقعی که آخر کلاس می نشسته اذیت میشده آنهم وقتی که معلم روی تخته مطلبی می نوشته. البته این را قبول دارم که کمی بیشتر در داستان به این مقوله باید بپردازم ولی باز هم لزومی نمی بینم که چون مثلا آرپی داشته به ابابصیر باید میرفته. چون هنوز دید مطلوبی داشته است. همانطوری که برای خودتان هم مثال زدید. همین الان هم دانش آموزانی هستند که فقط ضعف چشم شدید دارند. نه آرپی, نه آب سیاه و غیره. تا آخر عمر هم دید نسبی شان خوب است و می توانند مطالعه دیداری داشته باشند و سینما و تلویزیون ببینند. آیا آنها هم باید به مجتمع های شبانه روزی بروند و درس بخوانند؟ در ضمن خودم تا چند سال پیش که بینایی ام شروع به از بین رفتن کرد, اصلا نمی دانستم مجتمع های شبانه روزی مثل بابصیر هست چه رسد به والدینم. دقت کردی پاسخ هایم شخصی شده؟ خخخخخ
نکته دیگر اینکه در زمان جنگ خیلی ها از این شهر به آن شهر, از این منطقه به آن منطقه کوچ می کردند.اذیت هم می شدند و در سیلابها هم شنا می کردند. آیا فرزندان آنها هم باید به مجتمع های شبانه روزی می رفتند؟ نمی دانم شاید در آن ایام که همه چیز رو به تعطیلی میرفت مجتمع های شبانه روزی هم شاید تعطیل شده بودند.اطلاعی ندارم

سوم:
“بی اختیار برایشان دعا می کنم که دکتر اسنپی یا مهندس رفتگر نشوند و به علاقه هایشان برسند.”
دقیقا منظورم همان برداشت اولیه بود که ذکر کردید و هیچ منظور دیگه ای رو نمی رسونه که مثلا من از اینکه کسب حلال دارند در می آورند ناراحتم. یا این جمله آنقدر مشخص است که نخواهد به حاشیه برود. قطعا هیچکس با کسب و رزق حلال مشکلی ندارد, ولی چرا شما همان برداشت اولیه را از این جمله نمی کنید؛ مطمئنا کسی که دوازده الی بیست سال تحصیل کرده و دنبال علاقه اش رفته دوست دارد کسب حلال را در مسیر علاقه اش کسب کند. یا حتی خیلی ها بعد از بیست سال تحصیل دنبال علاقه دیگری می روند مثلا طرف فوق لیسنانس معماری دارد یکهو به سمت سینما و کارگردانی می رود. ولی قطعا دوست ندارد با آن همه زحمت و تلاشی که کرده دکتر اسنپی یا مهندس رفتگر باشد که خود این اشخاص هم ناراضی هستند. نه اینکه بخاطر رزق حلالشان ناراضی باشند, بلکه نتیجه نزدیک دو دهه تلاششان را هیچ می انگارند. پس جمله آخر شما را
بهتر بود :دعا کردم :دکتر …و مهندس …نشوند و به سعادت برسند و باقی ماندن پاکی کودکانه .” ” یک علاقه شخصی برای نوشتن جمله نگاری می انگارم.

سلام ،
سوم :
“بی اختیار برایشان دعا می کنم که دکتر اسنپی یا مهندس رفتگر نشوند و به علاقه هایشان برسند.”
اگه شما قصد داشتید در این قسمت یکی از دردهای جامعه را بیان کنید .
ببینید بنده درد جامعه را در این زمان علاوه بر این که بعضی ها در جای خود نیستند و بعضی درس خوانده ها باید کار دیگری غیر مرتبط با رشته خود انجام دهند ، می دانم ولی کسب حلال یک ارزش و جهاد است .کار کردن عبادت است .
امامان علیهم السلام هم در مزرعه کار می کردند .بزرگانی هم بودند و هستند که کار کردن و کسب حلال را دون شان خود نمی دانند .
بعضی از دکتر و مهندس که پاک دست نیستند ، یا بعضی مدرک خریده و یا بعضی با ژن برتر و پارتی بازی و اینا بر سر کار برود یا بعضی افرادی که مسئولیت و تعهد کاری ندارند یا بعضی بی سواد و بدون قید و بند هستند دردهای بزرگتر است .و خیلی دردهای دیگر …
بنده برای یک مهندس رفتگر خیلی احترام قائل میشم .ایشان کار را ننگ نمی دانند .به زحمت کسب روزی حلال می کنند .ننگ یعنی بعضی :دست درازی پیش دیگران و به جای اینکه خود کاری کنند و مدیریت خوبی داشته باشند منتظر تخم طلای دیگران هستند .
بهتر بود :دعا کردم :دکتر …و مهندس …نشوند و به سعادت برسند و باقی ماندن پاکی کودکانه .

“فقط وقتی ظهری بودم, چون به شب می خورد و آرپی داشتم, دنبالم می
آمدند.”
_آر پی داشتم !!خواننده می پرسد این دیگه چه جور موجودی است ؟؟!!یعنی چی داشته ؟نکنه غلط املایی یا چاپی است {(جی )از قلم افتاده .} یعنی آر پی جی دوران جنگ را میگه ؟!!

“بعضی از آنها هیچ نمی گفتند. نه ناله ای
و نه فریادی. ”
_بعضی از بچه های اون روز چه محکم بودند .

“ولی دو روز مدرسه نرفتم و روز سوم به اصفهان, خانه ای جدید و مدرسه ای جدید رفتیم ”
_چرا نزدیش و حالا بعدش چرا در رفتی .
شما چند جا مقایسه ای بین مدرسه ،معلمین ،بچه های شهر و روستا داشتید .
” در عالم کودکی ام می ترسیدم در این آب غرق شوم. یا آب من را فرو ببرد. ”
“گاهی خرید خانه را انجام
می دادم. نانوایی یا سوپر مواد غذایی من را می شناختند و با مهربانی رفتار می کردند. ”
_ببینم هم ادعا دارید ،!!و هم انسان هشت ساله رو کودک می دانید .
“دلم می خواست جیغ بکشم. ”
_جیغ کشیدن را دخترا بلدند ،نه گل پسر هشت ساله ای که ادعا دارد .

“و جلوی معلمم پز میدادم که ببین چقدر نمره هایم خوب است!”
_آخه آدم حسابی کدوم جوجه ای جلوی معلمی که از او درس گرفته پز میده که نمراتم بهتر است .گیرم که معلم بد رفتاری کرده باشه چرا به دل گرفتی .(بد آموزی ){ادعا داشتید ،بی ادبی هم }.
“آن روزها کجا و این روزها کجا. نمی دونم به پسرم پول بدم بگم برو نون بخر میتونه یا نه! یا بگم برو فلان مغازه این کار رو بکن میتونه یا نه! ”
_بهش بده ،بهش یاد بده ،هم می تونه بهتر از شما هم می تونه .بهش نمی گید کاری انجام بده ، نشستید میگید :نمی دونم ،می تونه یا نه .چرا این قدر نازک نارنجی و تنبل بارش میارید .آدم حسابی فکر کردی انسان هشت ساله هنوز مثل خودت کودک است .
“نمی دونم میدونه
با چه زجری داریم اموراتمان را می گذرانیم؟ با سیلی صورتمان را سرخ می کنیم که همه چیز آبرومند باشد و او راحت درس بخواند. تلاش کند که زجر نکشد. ”
_اگه بچه حسابش نکنید و بذارید خرید انجام دهد ،خودش می فهمد و نیازی به نگرانی شما نیست .(زجر کش نشید ؟!!) _تلاش کند که …
“دیگر این روزها
را همه می دانند چگونه است. آن روزها جنگی فیزیکی و این روزها جنگی نامرعی با عوامل نامرعی. هر روز جنگی برقرار است و به امید خدا به زودی همه جنگها تمام شود
انشا الله.”
_ببینید جنگ همیشه برقرار ه ،جنگ آدمی با نفس اماره تمامی نداره .
جنگ امروز هم نامرئی نیست و عواملش هم نامرئی نیستند .شما …
چشم بصیرت می خواهد که ببیند .

شما فرمودید داستان در نظر بگیرم .
_در این موارد بعضی مقایسه ،تضاد ،بدآموزی بود .
_داستان آموزنده اش بهتر .
_طنز که نبود .!!
_حالا فرار کنم که جناب علاء الدین نگویند چرا در زندگی آقای بهرامی دخالت کردید .

سلام!
منظورم این نبود که به قول خودتون «چرا در زندگی آقای بهرامی دخالت کردید؟» این‌که به من ربطی نداره. فقط قرار بود در کامنتای هر داستان اون داستانو نقد کنیم و به مسائل دیگه نپردازیم.
نقدهای جالبی داشتی. علاوه‌براین، طرز بیانشون خیلی جذاب بود. ناخواسته روی لبم لبخند نشست.
موفق باشی!

چهارم: البته یادتون رفته بود بنویسید چهارم خخخخخخ

“فقط وقتی ظهری بودم, چون به شب می خورد و آرپی داشتم, دنبالم می
آمدند.”
_آر پی داشتم !!خواننده می پرسد این دیگه چه جور موجودی است ؟؟!!یعنی چی داشته ؟نکنه غلط املایی یا چاپی است {(جی )از قلم افتاده .} یعنی آر پی جی دوران جنگ را میگه ؟!!

مخاطب من گوش کن, بچه های نابینا و کم بینا, و علاقه مندان طرح گام سوم هستند. در داستانهای قبلی ام هم به آرپی و مشکلات بینایی اشاره کرده ام, چون جامعه هدف این اسم را می شناسد و اگر قرار باشد در هر داستان آر پی را معرفی کنم همین مخاطبین خواهند گفت اه. چقدر توضیح میده در هر داستان.
ولی اگر قرار باشد در قالب یک مجموعه داستان کوتاه برای عموم منتشر شود, حتما در مقدمه و بخشی دیگر در آن کتاب, یکسری تعاریف باید بیان شود که مخاطب مثلا با مواجه با اسم آرپی ذهنش به آرپی جی نرود و خواننده متوجه شود آن اصطلاحات چه معنایی دارند. البته این کار را با یک پاورقی کوچک هم می توان حل کرد.

“بعضی از آنها هیچ نمی گفتند. نه ناله ای
و نه فریادی. ”
_بعضی از بچه های اون روز چه محکم بودند .
“ولی دو روز مدرسه نرفتم و روز سوم به اصفهان, خانه ای جدید و مدرسه ای جدید رفتیم ”
_چرا نزدیش و حالا بعدش چرا در رفتی .
شما چند جا مقایسه ای بین مدرسه ،معلمین ،بچه های شهر و روستا داشتید .

بله. یک مقایسه مقطعی بین محیط مدرسه در روستا و محل قبلی که همه تقریبا یک سطح بودند. همه خانواده نظامی و با فرهنگهای تقریبا یکسان.
چرا نزدمش؟ خوبه گفتم یک کلاس پنجمی غول پیکر. خخخخخخ
در هم نرفتم. اینجا را می پذیرم که یک اطلاع رسانی ناقص انجام دادم ولی نقل مکان به اصفهان بخاطر شغل نظامی پدر و اسباب کشی به شهر بود.

” در عالم کودکی ام می ترسیدم در این آب غرق شوم. یا آب من را فرو ببرد. ”
“گاهی خرید خانه را انجام می دادم. نانوایی یا سوپر مواد غذایی من را می شناختند و با مهربانی رفتار می کردند. ”
_ببینم هم ادعا دارید ،!!و هم انسان هشت ساله رو کودک می دانید .
“دلم می خواست جیغ بکشم. ”
_جیغ کشیدن را دخترا بلدند ،نه گل پسر هشت ساله ای که ادعا دارد .
“و جلوی معلمم پز میدادم که ببین چقدر نمره هایم خوب است!”
_آخه آدم حسابی کدوم جوجه ای جلوی معلمی که از او درس گرفته پز میده که نمراتم بهتر است .گیرم که معلم بد رفتاری کرده باشه چرا به دل گرفتی .(بد آموزی ){ادعا داشتید ،بی ادبی هم }.
یک کودک هشت ساله پر از ضد و نقیض, تجربه مدرسه سوم در یکسال تحصیلی, محیط غریب, تا آشنایی و ارتباط برقرار کردن با محیط قطعا خیلی بهم ریختگی خواهد داشت. فکر کنم شما انتظار دارید با یک شخصیت محکم, قاطع و بدون انعطاف مواجه باشید. ادعایی هم در کار نبوده وگرنه همین دو مثال که زدید که جیغ کشیدن یا فرو رفتن در تخیلات کودکی برایش بوجود نمی آمد. یا حس پز دادن جلوی معلمی که فقط یک ماه پر استرس پهلویش بوده فکر کنم حق طبیع خودش می شمارده که اینقدر سرکوفت و فحش میدادی ببین نمره هایم چقدر خوب است؟ دارم فکر می کنم کجایش بدآموزی است یا پر ادعایی؟ پز دادن مثبت یا منفی؟ شاید با کلمه پز دادن ارتباط برقرار نمی کنین.

“آن روزها کجا و این روزها کجا. نمی دونم به پسرم پول بدم بگم برو نون بخر میتونه یا نه! یا بگم برو فلان مغازه این کار رو بکن میتونه یا نه! ”
_بهش بده ،بهش یاد بده ،هم می تونه بهتر از شما هم می تونه .بهش نمی گید کاری انجام بده ، نشستید میگید :نمی دونم ،می تونه یا نه .چرا این قدر نازک نارنجی و تنبل بارش میارید .آدم حسابی فکر کردی انسان هشت ساله هنوز مثل خودت کودک است .
“نمی دونم میدونه با چه زجری داریم اموراتمان را می گذرانیم؟ با سیلی صورتمان را سرخ می کنیم که همه چیز آبرومند باشد و او راحت درس بخواند. تلاش کند که زجر نکشد. ”
_اگه بچه حسابش نکنید و بذارید خرید انجام دهد ،خودش می فهمد و نیازی به نگرانی شما نیست .(زجر کش نشید ؟!!) _تلاش کند که …
این بند از به اصطلاح نقد شما را دیگر شخصی می انگارم. درست است در داستان ظاهرا با شخصی روبرو هستیم که از اکنون به گذشته و خاطرات می رود و دل نگرانی هایی در مورد فرزندش دارد. ولی لحن نقد شما به گونه ای است که انگار به زندگی شخصی بنده و نحوه برخوردم با پسرم دارید توصیه می کنید. از کجا می دانید اینگونه نیست و بهش نمی دهم که برود و مثلا نان بخرد؟ یا از کجا می دانید که من نشسته ام و دارم زجر می کشم؟ از کجا می دانید که چگونه او را مدیریت می کنم که مدیریت کند؟
شما لحنتان با من است نه شخصیت داستان و برای این منظور بندهایی از متن را آورده اید و نوک پیکان را به سمت من گرفته اید. پس لطفا در این زمینه کمی دقت فرمایید لطفا.
اگر می نوشتید راوی در داستان, یا شخصیت اصلی در داستان من این برداشت را نمی کردم. ببخشید. رک نوشتید رک نوشتم

با سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما استاد بزرگوار .
احوال شما ؟
خیلی خیلی از شما سپاس گزارم .
لطف کردید و با دقت و حوصله خواندید و جواب دادید .
آموختم .فهمیدم .
باور کنید که بنده قصد هیچ گونه جسارت ،بی ادبی ،دخالت را نداشتم و ندارم .
مخاطب در تمام موارد شخصیت اصلی داستان بود ولی بلد نبودم و نمی دانستم چه جوری بنویسم .
فکر کردم که اگر بنویسم و در پایان ذکر کنم که داستان در نظر گرفته ام ،کافی است .!!
حالا فهمیدم که اصلا از بیخ و بن اشتباه کرده ام .آخه کدوم آدم عاقلی در جایی که سر رشته نداره و بلد نیست اظهار نظر می کنه و باعث رنجش دیگران میشه
بعضی از کسانی که صاحب قلم هستند ،به خود چنین اجازه ای رو ندادند که اظهار نظر کنند .اون وقت تو جوجه که هیچی بلد نیستی ،حرف زدن عادی رو هم بلد نیستی اومدی خودت رو پیش انداختی .مگه فضولی ؟؟!!تو که این جوری نبودی .تو که کاری به کار کسی نداشتی ؟؟!!!
به هر حال از شما معذرت می خواهم .امیدوارم که به بزرگی و بزرگواری خود ببخشید .
موفقیتتان افزون باد .
.

سلام و عرض ادب و احترام. هومم اوهوم. ببخشید کمی سرفه ام گرفت.
اتفاقا خوش اومدین و خوب اومدین و هیچ ربطی هم به سررشته داشتن و نداشتن نداره. شما شکسته نفسی می فرمایید.
نکاتی که به ذهنتان رسیده بود رو بیان کردید و بعضی هایش را پذیرفتم و بعضی هایش را هم ذهن ناقص من نتوانست بپذیرد. خخخخخ
نقدها و نکات شما هم باید باشد. قرار نیست فقط تعریف و تمجید بشنویم. نقد شما در مقایسه با جلسات نقدی که میرم تند نبود و مثل باد بود. اوه اوه گفتم باد سردم شد. ههاهاها
منهم دنبال آثار ارزشی هستم و قطعا با ضد ارزش مخالف. نظر دوستان چه مثبت و چه منفی تجزیه و تحلیل آدم رو بالا میبره که آیا مسیر را درست می رود یا نه.
من همچنان در بازنویسی همین داستان و مراحل بعدی گام سوم منتظر نکات ریزبین شما هستم. منو منتظر نذاریدا

سلام. دیگه دیر رسیدن ها جزئی از حضورم شده. مثبت نیست ولی فعلا زورم نمی رسه عوضش کنم. نقد نمی کنم چون اگر ازم بر می اومد نوشته های خودم از سر تا دم ایراد نبودن خخخ. اومدم حاضری بزنم و خسته نباشید بگم و همچنان داستان بخوام.
شاد باشید!

خواهش می کنم. جوهر پاشی های من ناقابلن. نوشته هایی که داخل محله فرستادم تمامش مال اینجاست و مال هر کسی که بخوادشون. اگر از نظر مجری های این طرح سیاهه های من ارزشش رو داشته باشن در خدمتم. باز هم ممنون و باز هم خدا قوت.
به امید زمانی که این مدل طرح ها و پست ها رو هرچی بیشتر و موفق تر در محله ببینم!
همیشه شاد باشید!

درود مهدی جان
از نظر بنده در حد پیشنویس یه داستان هم نبود. حتی در حد پیشنویس یه خاطره. اینه که اصلا شاید نقد کردن همچین چیزی فقط وقت تلف کردن باشه.
اما به قلم شما و اینکه توی بازنویسی‌ها حاصل کار به چیزی حرفه‌ای تبدیل بشه امیدوارم…

سلام مجتبی جان
حرفه ای ترین نکته رو نوشتی
در سینما یا بازار چاپ کتاب, منتقدین بعضی فیلمها یا کتابهای پر مخاطب را نقد نمی کنند, چون اصلا آن فیلم یا اثر چاپی, در چهارچوب و قواعد فیلمسازی یا آن کتاب خاص نیست که بتوان اصلا در قالب نقد قرارش داد. این هم دقیقا همانگونه است. حس می کنم خودم رو در دردسر انداخته ام و سطح توقع دیگران موجب شود بازنویسی خوب نباشد. اما آثار خوب و ماندگار جهانی, گاهی تا بیش از ۳۰ بار هم بازنویسی شده اند.
ممنون از حضور گرمت

سلام آقای بهرامی
شنیدم خیلی مغرور و پرادعایی. پاشو خودتو جمع کن بابا
اول:
ایده داستانی شما چفت و بسط خاصی نداره. مردی که بخاطر شرایط امروز جامعه و نگرانی هایش, به یاد گذشته و دوران کودکی خودش می افتد.
همین؟ آخه اینم شد ایده؟ خب شخصیت اصلی که معلومه. شرایط پیرامونی هم که تقریبا مشخص است. اما اصلی ترین بخش داستانت کو: ماجرا؟ حادثه؟ کو؟ نداری آقا جمعش کن.
پس در یک داستان و ایده باید شخصیت اصلی, ماجرای اصلی و شرایط پیرامونی مشخص باشد.
و در نتیجه ما کنش و واکنشی نمی خوانیم که بخواهیم نقدش کنیم.

دوم:
بدلیل نداشتن حادثه محوری, خط داستانی خاصی هم در این متن نیافتم. برای همین نقطه اوج, کشمکش, تعلیق و گره گشایی هم در کار نبود. پس در نتیجه چی رو من نقد کنم دیوووونه.

سوم:
و چون حادثه نداشتی, ماجرا و درگیری شخصیت نداشتی, پس معنا و مفهوم و نتیجه گیری خاصی هم حس نکردم. آخرش این بنده خدا چی رو می خواست نتیجه بگیره؟ این متن فقط مجموعه ای از حوادث خاطره وار به صورت تیتر وار بود و من وقت گرانبهایم را دیگر برای این نوشته نمی گذارم و منتظر بازنویسی می مانم. خخخخخخخخ هم نداره. برو از کامبیز یاد بگیر که کوچیک می بیندت.
موفق و شاد باشی

سلام!
برادر من! چرا این‌جور بی‌رحمانه به نویسنده می‌تازی؟! مگه نوشته‌های قبلی این نویسنده رو نخوندی که این‌قدر سنگ‌دلانه می‌کوبیش. خب وقتی هیچ کس از طرح استقبال جدی نمی‌کنه این بنده خدا هم مجبور میشه این متن قراضه دبستانی چیزو منتشر کنه. ولی حداقلش اینه که بچه‌ها بازنویسی رو جدی‌تر می‌گیرن.

یاد بچگیای خودم افتادم. مدرسه ای که وسط بمباران تعطیل میشد. صدای آژیر خطر و مادرم که ذکر یا فاطمه زهرا برمی داشت و منی که بخاطر بدنیا اومدن خواهرم منزوی شده بودم و ساکت و درس نخون. بارها توی مدرسه تنبیه شدم و کتک خوردم. یه بار چن بار پشت سر هم یه مشق رو نشون معلم میدادم و نمیفهمید که تکراریه. درس تصمیم کبرا هم بود. ولی روز سوم فهمید. گوشما گرفت و برد جلوی کلاس و منو به همه معرفی کرد به عنوان متقلب و کلاهبردار و پدرسوخته و تنبل و خر …. هاهاهاها. یه بارم یه کتک خوردم در حد خود خر. اومدم سر کلاس و دیدم روی تابلو یه چیزی نوشته که همه وای و ووی میکنن و نوچ نوچ. هر چی پرسیدم معنیش چیه همه مسخره م کردن. یکی رف پاک کرد من رفتم باز نوشتمش. هاهاهاهاهاهاه. ناظممون اومد دید و جیغید که کی اینو نوشته؟ همه یکصدا فریاد برآوردن که رهگذر… هیچی دیگه با خط کش سیاه و کبودم کرد. من سالها بعد فهمیدم اون کلمه چی بوده. خخخخخخخخخخخخخخ.
داستانشم نوشتم اتفاقا و گمونم توی محله م گذاشتمش. حالا اگه حسش بود پیداش میکنم و دوباره میخونمش و میفرسمش براتون. ولی قول نمیدم. خخخخخخ

پشیمون شدم. نه من داستانی ننوشتم و نخوندم و نمی نویسم و نمیخونم. خخخخخخخخخخخخخ. آخه نویسنده نیستم آبروی خودما میبرم این وسط الکی الکی. نقدمم بکنن ناراحت میشم. اص نقدپذیر نیستم. بشدت ناراحت میشم بم بگن بالا چش داستانت ابروئه. خخخخخخخخخخ. بی خیال.

یه کم جنبه داشته باش. بذار نقدت کنیم شاید تو این همهمه‌بازار تو هم نویسنده شدی. خخخخ! یادته می‌گفتی یه استاد داشتید که همه تابلوهایی که کلی مثلاً روشون زحمت می‌کشیدید رو می‌زد پاره می‌کرد و همون هم باعث پیشرفتتون شد. حالا ما هم داستانتو پاره می‌کنیم تا پیشرفت کنی. الکی الکی خودمونو با استاد مقایسه کردیما. خخخخ! کی به کیه؟!

سلام
من نیمیدونم. چه یادت به بچگیات افتاده چه نیفتاده باید اون داستانو بینیویسی و برفسی. اولا باید کنجکاوی ام خاموش شه که اون جمله چی بوده! خخخخخ. بعدشم نخونده یک نقد توپ تانک مسلسلی نوشتم گذاشتم کنار که برا داستانت بذارمش. هاهاهاها. منتظریما؟ زیاد صبر بلد نیستما؟
راستی لینک اون خاطره هم بذارین بخونیمش. حتما جالبه

سلام جناب بهرامی. چون خودتون گفتین:۱ متن اول بسیار بهتر از بازنویسی بود که داستان در بازنویسی به شکل بسیار وحشتناکی ضعیف شده بود!
۲- گرافیک دیالوگها کجاست؟ مگه داریم نمایشنامه مینویسیم؟ پدر: آرش:زن:پدر:… این به تنهایی در یک داستان اون هم از نویسنده ای چون شما تقریبا غیر قابل قبوله.
۳- این تلینگ خفه کننده از کجا میاد؟ چرا صحنه ساخته نمیشه تو این داستان؟ راوی کیه؟ ما چرا درست نمیشناسیمش؟ چرا کل بار داستان افتاده رو فلشبک ها؟ پس طراحی باکسهایی برای خط اصلی داستان کجاست؟ تشریح داره داستان رو خفه میکنه. توصیف و افکار و عمل چرا انقدر کمه؟
۴- و اما پایان. جناب بهرامی پایان به معنای کات کردن داستان نیست. چرا در پایان داستان رها میشه؟ مگه بنا بر حکایت گویی؟ کجاست اون پایان با شکوه؟
۵- به چه دلیل زاویه دید سوم شخص نزدیک به دانای کل شده؟ این کاملا یک داستان شخصی. این استپ هایی که در صحبت راوی با بچه اش به وجود میاد نه تنها کمکی به بهتر شدن داستان نکرده بلکه ریتم رو یک جوری گرفته که واقعا حوصله رو سر میبره.
۶- این توصیف های ضعیف حالات… آرش با استرس گوش میکرد!!! استرس گوش کردن چطوری؟ چرا ما یک حرکت از اینها نمیبینیم؟ مثلا این آرش چرا یک بار پتوش رو محکم تو دهنش نمیگیره که ما بفهمیم استرس داره. این همه تلینگ؟؟؟
جناب بهرامی عزیز. شرمنده به واسطه صراحتم. خودتون گفتید بگیم دیگه! به نظرم نسخه دوم بسیار زیاد ایرادات فنی و غیر حرفهی داشت. اگر نسخه اول رو میشد بهش ایرادات ایده و شبکه گرفت. نسخه دوم تو سطح مونده و متاسفانه افت شدیدی کرده.
نکته آخر هم که فراموش کرده بودم این که وقتی داستان کوتاهی نوشته میشه شروع میانه و پایان باید داشته باشه. باید میانه پر باشه از باکس های طراحی شده. شروع باید حامل ایده باشه. متاسفانه من هیچ باکس طراحی شده ای توی این متن ندیدم. متن اول به عنوان یک خاطره نویسی فوق العاده خوب و قابل لمس و درجه یک. البته نه به عنوان داستان.
ولی متن دوم و واقعا ضعیف.
زنده باشید و برقرار.

آقای افشاری؟
چیز‌هایی که از نظر اصولی و علمی بهشون هیچ تسلطی نداشتم و دوس داشتم همینطوری که شما نوشتید به عنوان یه کامنت در نقد بخش بازنویسی‌شده‌ی این داستان بنویسم رو چه زیبا بیان کردید و غیر از یک بیگلایک شدییییید، آفرین میگم به نقد زیباتون و خوشحال میشم اگه روزی به عنوان یه آماتور دست به انجام چنین کار خطرناکی یعنی نوشتن داستان زدم، یکی از منتقد‌ها شما باشید.

مجتبی عزیز یک دنیا سپاس بابت لطفت. راستش من اصلا منتقد نیستم! فقط مینویسم. اگه این کامنت رو هم دادم بخاطر این بود که بحث داستان کوتاه و ادبیات وسط بود. من از تو چیزهای زیادی خوندم. به نظرم یادداشت های روزانت خیلی به یک داستان نزدیک و خوب. و اما چیزی که خیلی مهم این که قبل از هر نوشتنی باید خوندن زیادی باشه. نمیشه ما خوب نخونیم ولی خوب بنویسیم! برای یک صفحه نوشتن حداقل صد صفحه خوندن لازم. امیدوارم بچه ها شروع کنن به خوب خوندن. از نویسنده های ضعیف فاصله بگیرن و ادبیات درست رو بخونن. اون موقع ظرف مدت چند ماه تفاوت نوشته ها خیلی معلوم میشه.

سلام سلام سلام
به به به آقای افشاری بزرگوار. خدا خدا میکردم شما هم پیداتون بشه و کامنت بذارید. از ته قلبم خوشحالم که اومدین.
و در یک کامنت مفصل توضیحاتی خواهم داد.
فقط یک نکته: اگر ممکنه چون مطالب برای عموم داره بیان میشه نکاتی که بیان کردی رو بیشتر توضیح بده. من و بعضی ها شاید متوجه شوند ولی فکر کن در نقد داری آموزش میذاری. مثلا باکس ها در فواصل داستانی که ذکر کردی شاید برای عده ای نامفهوم باشه.

در کل خیلی ارادتمندم.نکاتی که ذکر کردی رو بدون کم و زیاد می پذیرم.

سلام به جناب افشاری! من هم بسیار خوشحالم که شما با دستی چنین پر به مهمونی ما اومدید. شما رو نمی‌شناسم، اما این نقد چنان من رو مجذوب کرد که مایل شدم باهاتون ارتباط داشته باشم. موفق باشید و به امید حضور مستمر تان در «گام سوم».

درود مهدی. خوبی؟
میگم بهت پیشنهاد میکنم یه نمایش نامه بنویسی و واس رادیو نمایش بفرستی تا در مورد نابینایان تو جامعه فرهنگ سازی بشه.
موضوعشم همون مشکلات نابینایان بذار.
کار بدی نیست اگه ماهرانه انجامش بدی که من تو تجربه و تخصصت تردیدی ندارم.
شاااد بااشیییی.

ایول مهدی.
با کاری که داری می‌کنی، داری یخِ ترس از نقد‌شدن رو آب می‌کنی و ترس رو توی بچه‌ها از بین می‌بری.
خدا صبرت بده و امیدوارم این داستان، در بازنویسی‌های بعدیش، خیلی خیلی بهتر و متفاوتتر از چیزی که الان هست باشه.

جناب آقای بهرامی سلام
هفته پیش یک کامنت دادم و دقت نکردی. در همانجا ماندی و شروع کردی با خودت و وقت دیگران بازی کردن؟ جمعش کن آقا
بازنویسی ات نسبت به متن اول همان ایراد را دارد.
موضوع اصلی و ماجرا نداری آقا. به کجا میزنی خودت رو؟ تو خاطراتت گیر کردی آیا؟ یک عقده از کودکی و دوم دبستانت تو سینت گیر کرده که داستان پردازی ات مزخرف شده؟
یک مسئله را در این داستان که یعنی آرش نمی خواهد به مدرسه برود گرفتی و دستاویزی برای رفتن به خاطرات کردی که یعنی کودک بعد از اتمام قصه در تصمیمش بازنگری کند؟ ما در بازنویسی و خاطرات ماجرا, اتفاق نمی خوانیم و به جز بخش آخر که ظاهرا داشته گم میشده هیچ حسی به آدم منتقل نمی کنه. حتی در زمان حال هم که گفتگوی پدر و آرش بوجود می آید باز هم چیزی اتفاق نمی افته. یک کات زورکی بوجود آورده ای و بین خاطره ها فاصله انداخته ای. همه اش برای این است که رابطه ای بین موضوع اصلی و داستان با خاطرات نداری. خط مشی مشترک و اتفاقی که موجب پیوند زمان حال و خاطره ها و قصه شود وجود ندارد. برای همین شخصیت ها ابتر مانده اند و پا در هوا رهایشان کرده ای.
روی موضوع و خط داستانی ات تمرکز کن بقیه اش درست می شود. خط داستانی نداری آقا.

.

درود
به نظرم تو این باز نویسی فقط شاخ و برگ داستان بیشتر شده و شایدم یه جورایی هدفش عوض شده.
آخه پیامی که تو برداشت اول بود متفاوت از پیامی هست که تو باز نویسی بهش میرسیم.
انسجام برداشت اول هم توی باز نویسی به خاطر همین شاخ و برگهای اضافی و هی از زمان حال به گذشته و بالعکس رفتن و برگشتن کمتر شده و شاید همون طور که خودت هم نوشتی دقیق معلوم نیست چه چیزی بناست به خوانندهش منتقل کنه.
آخه این یه داستان کوتاهه و اگه قرار باشه هی بین گذشته و حال در رفت و آمد باشیم، خیلی دلچسب نیست و علاوه بر خدشه به پیام و هدف، خسته کننده هم هست.
در کل اگه من نمیدونستم کدوم برداشت اول و کدوم باز نویسیه، فکر میکردم اولی باز نویسی دومیه و در مجموع برداشت اول رو بیشتر از باز نویسیش میپسندم.

سلام آقای درفشیان عزیز
همون. درست حدس زدی. اصلا داستان دوم هدف ندارههههههههه. دعا کن تمرکز کنم یک خط داستانی خوب برای این آشی که برای خودم پختم پیدا کنم.
حالا بقیه می بینند که اساتید هم مثل تراکتور تو گل گیر می کنند. هاهاها چه اعتماد به سقفی دارما.

سلام!
بازنویسی اول بیشتر شبیه به یه بازآفرینی بود. به قول بچه‌ها بازنویسی اول رو بهتر بود به عنوان پیش‌نویس منتشر می‌کردی. به‌هرحال، تو گام دوم که خیلی موفق نبودی تا گام سوم. فقط نکته جالب این بود که یه متن رو در دو قالب خوندیم.

اخوی! من هنوز بازنویسی دومو نخوندم. کی گفتم بازنویسی دوم؟ بازنویسی اولو با پیش‌نویس داستان مقایسه کردم. آهان، تو گام دوم رو با بازنویسی دوم اشتباه کردی.
گام اول = پیش‌نویس
گام دوم = بازنویسی اول
گام سوم = بازنویسی نهایی

سلام مهدی
این یکی رو پسندیدم.
از نظرِ من به عنوانِ یه خواننده‌ی کاملا عادی و کوچه‌بازاری که کمی به کتاب علاقه‌منده، واقعا گامِ سومت گامِ سوم بود.
این شد یه چیزی!
خوب به بچه‌ها یاد دادی که از کجا میشه یه متنو به کجا رسوند و چطور میشه از کلیشه‌ها فاصله گرفت!
البته نگم که جای بهتر شدنم داره چون من کمال‌مطلق‌طلبم اما واقعا خوب بود.
همونطور که دلچسب نبودن اونا رو گفتم، الانم دلچسب بودنِ اینو میگم.
خوش باشی

سلام مجتبی جان
بله می پذیرم که جای بهتر شدن را دارد. وولی شما را به عنوان یک خواننده عادی و کوچه بازاری قبول ندارم. چون میدونم خیلی نکته سنج و تیزبینی و از هر چیزی الکی نمیگذری.
در هر صورت سپاس و در ادامه توضیحی کلی در کامنتی جداگانه خواهم داد. موفق و شاد و شارژ باشی

سلام به همه بچه های محله
پس کجایید؟ رعععععد کبیر! کامبیز شاه؟! امید بدویان, رهگذر, کریمی, پریسا, ابراهیم, گوشه نشین, شهروز, کوچه پس کوچه های آسمان, سمانه, مدیران و غیر مدیران محله!!!؟؟؟
بابا نظری, نقدی, دلمون پوسید. این پست ها بهانه ای بیش نیست که اسمهای شما را ببینیم. به بهانه بازنویسی دوم سلامتی خود را به ما اطلاع دهید

سلام!
پس از چند روز غیبت به سبب نقص فنی در سیستم عاملم، حالا اومدم. بازنویسی دوم هم مثل بازنویسی اول، بیشتر یه بازآفرینی بود تا بازنویسی. این یکی ترکیبی از داستان و نمایش‌نامه که خیلی خیلی از دو نگارش قبلی موفقتر بود. اما بعضی توصیف‌هاش بیش‌ازاندازه تصویری و نمایش‌نامه‌ای بودند. به‌هرحال، خوندن این آخری لذت‌بخش بود.

سلام بر علاء الدین عزیز
امیدوارم دیگر دچار نقص فنی هیچوقت نشوید. خخخخ
بعله. دیداری نوشتن دیگه عادتم شده. از بس فیلمنامه برای دوربین نوشتم و سعی کردم قواعد آن را رعایت کنم دیگه موقع داستان و نگارش اتوماتیک وار نوشتنم سبک بصری پیدا میکنه.
همین که لذت بردی خدا رو شکر. خخخ. چون فعلا تا چهارچوب و ساختار خاصی برای بهتر شدنش به ذهنم نخوره نمی تونم دیگه بازنویسی کنم. اگر هم بکنم یک جورهایی برگشت به عقب میشه.
منتظر کامنت آقای افشاری هم برای این بازنویسی آخر هستم.

دیدگاهتان را بنویسید