خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

رمان همدلم باش-پارت اول

سلام بر دوستان گل خودم. خوبین خوشین سلامتین؟

عرضم به حضور مبارکتون من باز شب خوابیدم صبح پا شدم یه ایده جدید رسید به مخ سرشار از فسفرم و خواستم این ایده که اونو به رمان تبدیلش کردم رو باهاتون به اشتراک بذارم و اینکه من قبلا برای انتشار رمان اون رو دارم تو یه سایت دیگه هم به صورت پارت بندی می ذارمش و خوشحال میشم نظرتون رو بهم درمورد هر پارت بگین تا بهم کمک کنین.

و اینکه خبر قبولیم توی دانشگاه مازندران در رشته مدیریت بازرگانی رو می خواستم بهتون بدم و اینکه  به دلیل شبانه بودن و سخت بودن رفت و آمد تصمیم گرفتم توی رشته مورد علاقه خودم یعنی همون روانشناسی توی دانشگاه آزاد چالوس ادامه تحصیل بدم. خب زیااد حرف زدم بریم سر اصل مطلب.

***

مقدمه

گاهی برای همدل شدن به هیچ چیز نیاز نداریم جز یک قلب بزرگ و بخشنده

یک دست نامرئی که تو را به جلو هول دهد برای گفتن و شنیدن

یک جفت   چشم بسته که بدانی برای تو است و بخاطر تو بسته شده تا بتوانی بدون خجالت و یا شرمندگی حرف بزنی

و باز هم یک قلب پر از عشق و محبت که تو و تمام دردهایت را درون خود حل کند

***

پارت اول

از پنجره به بیرون خیره شده بود و پرنده افکارش را به آن گذشته نه چندان دور به پرواز درآورد.

_ امیر شب زودتر بیا تا برای دخترت یه تولد کوچیک بگیریم. اون بچست و دلش به همین چیز ها خوشه .

و امیر با نگاهی یخ زده و بیحال به مادرش خیره شد و گفت:

_ باشه مامان

و رو به برادرش امین گفت:

_ بی زحمت کارای امشب می افته گردن تو.

امین سری تکان داد و گفت:

_باشه داداش نگران نباش حواسم هست.

امیر از جایش بلند شد ، به سمت در خروجی رفت. در میان راه ایستاد ، به راه پله عریضی که به طبقه بالا ختم می شد و  در آن طبقه دختر 4 ساله اش در یکی از اتاقها خواب بود خیره شد. ناگهان احساس دلتنگی وحشتناکی در دلش نشست و او را مجبور کرد که به سمت پله ها برود.  امین و مادرش با تعجب به او نگاه می کردند ولی هیچکدام حرفی بر زبان نیاوردند.  پله ها را سریع طی کرد ، به سمت اتاق دخترکش رفت ، آرام در اتاق را باز کرد ، از همان جا به چهره معصوم و زیبای دخترش خیره شد. به داخل اتاق قدم برداشت و  خودش را به تخت سفید و صورتی آرام کوچولو اش رساند. کمی به چهره نازش خیره شد و سرش را به سمت صورتش خم کرد و بوسه نرمی بر روی گونه لطیف و حریر مانند آرام گذاشت. در تمام این مدت امین در چهارچوب در ایستاده ,به برادر و کارهایش خیره شده بود. امین سر در گم و گیج به امیر نگاه می کرد. وقتی امیر به سمت در برگشت و امین را در چهارچوب در دید کمی اخم کرد ولی چیزی نگفت؛ بی حرف از اتاق خارج شد ,بعد از خداحافظی مجدد از مادرش خانه را نیز ترک کرد.

***

شب شده بود. آرام کوچولو خانه را روی سرش گذاشته بود از بس شیطنت میکرد. امین دیگر از دست شیطنتهای برادرزاده اش کلافه بود.

_ آرام؟ عزیز دلم یه جا بشین دیگه چرا اینقدر ورجه وورجه می کنی؟

آرام به سمت عموی عزیزش رفت و با شیرین زبانی گفت:

_ عمو شون؟ چلا منو دوا میتنی؟

امین که دلش برای لحن کودکانه این وروجک ضعف می رفت خم شد و او را در آغوش کشید و با لحن مهربانی گفت:

_ خب خوشگلم شما اینقدر شیطونی می کنی سر مامانی درد می گیره ها.

آرام با نگاهی معصوم به مامانی اش خیره شد و با لحن مظلومی گفت:

_ ببشید مامانی. دیه شیطونی نمیتنم.

امین خندید و گونه آرام را محکم بوسید که جیغ کودک را درآورد.

_ مده بابا امیلم ندفت منو اینشوری بوس نتننن؟

امین تا خواست باز محکم گونه آرام را ببوسد گوشی اش زنگ خورد ؛ مجبور شد تا او را رها کند و به گوشی اش پاسخ دهد.

_ بله بفرمایید؟

شماره ناشناس بود و او هم مجبور بود با این لحن پاسخ دهد.   صدای ظریف و دخترانه ای در گوشی پیچید:

_ سلام ببخشید  شما با آقای محتشم … امیر محتشم چه نسبتی دارین؟

امین صاف نشست و با لحن جدیتری پاسخ داد:

_ برادرشون هستم. چه طور؟

دختر کمی مکث کرد و بعد با لحنی آرام گفت:

_ راستش… برادرتون تصادف کردن و الآن توی اتاق عمل هستند.

امین با وحشت از جایش پرید و  با دست بر پیشانی اش کوبید:

_ یا امام غریب . حالش چه طوره؟ یعنی …

_ گفتم که آقا الان توی اتاق عمل هستن.

_ کدوم بیمارستان؟

_ بیمارستان …

امین تماس را قطع کرد و با عجله به سمت اتاقش رفت تا سوئیچش را بردارد. مادرش با نگرانی به دنبالش می رفت و هی از او سوال می پرسید :

_ چیشده امین؟   چه اتفاقی برای بچم افتاده؟ کجا داری میری؟

امین کلافه و گیج فقط همین یه جمله را گفت:

_ تصادف کرده.

معصومه خانم “مادر امین و امیر”  سیلی بر گونه خود زد و با صدای بلند گفت:

_ وای خدایا .

و آرام شروع کرد به اشک ریختن.

هیچ کدامشان حواسشان به آرام کوچولو نبود که داشت با تعجب به آنها نگاه می کرد و هیچ چیز از حرف هایشان سر در نمی آورد. وقتی امین از خانه خارج شد آرام به سمت مامانی اش دوید ,او را با دستان کوچکش در آغوش گرفت و گفت:

_ مامانی شونم دریه نتن. بذال بابا امیلم بیاد بهش میدم عمو لو دوا تنه ته سلت داد زد.

با این حرف آرام انگار نفت بر روی آتش دل معصومه خانم ریختند که شدت گریه اش بیشتر شد؛ آرام را در آغوش خود کشید و او را به سینه اش چسباند که به قول امیرش اینگونه آرام بگیرد. آخر   امیرش عادت داشت وقتی ناراحت است اینگونه آرام را به سینه اش بچسباند و موهای همیشه خوشبویش را ببوید تا کمی آرامش به او بازگردد.

امین با سرعت رانندگی می کرد. “خدایا این دیگه چه بلایی بود که داری به سرمون میاری؟ مگه ما دیگه چقدر طاقت داریم؟ سحر برامون بس نبود؟  بی مادر شدن آرام برای دل ما بس نبود که حالا …؟  هاااااااااااان؟ بس نبوووود؟”  در دلش داد می زد و پایش را روی گاز فشار می داد. ناگهان به یاد مادرش افتاد که با آرام در خانه تنها است. سریع شماره خاله اش را گرفت و بعد از پاسخ دادن او ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت که به خانه آنها برود و  در کنار معصومه خانم بماند تا او با خیال راحتتری به بیمارستان برود.  حدود نیم ساعتی طول کشید که به بیمارستان رسید. به محض ترمز کردن از ماشین پیاده شد و به سمت بیمارستان دوید. از اطلاعات از امیر پرسید و پرستار هم گفت که هنوز در اتاق عمل است. با عجله به سمت اتاق عمل رفت و جلوی در ایستاد. زیاد نگذشته بود که در اتاق عمل باز شد و دکتر  از اتاق بیرون آمد.  امین به سمت دکتر رفت و با ترس به دکتر خیره شد.   چهره دکتر نشان دهنده خبر خوشی نبود و امین با این چهره آشنایی کامل داشت ولی با این اوصاف دهان باز کرد و گفت:

_ دکتر برادرم چه طوره؟؟؟

دکتر نگاهش را به صورت رنگ پریده امین دوخت و لبانش را با زبانش کمی تر کرد و پاسخ داد:

_ متاسفم…ما تموم سعیمون رو کردیم ولی… تسلیت میگم.

همزمان با این جمله دکتر , امین دستش به سمت کمرش رفت و گفت:

_ آخ

کمرش خم شد زیر بار این همه بی رحمی دکتر که با یک جمله زندگی اش را به بازی گرفت. حال می خواست چگونه این خبر را به خانواده اش برساند؟  خانواده؟ وقتی به این

کلمه فکر می کرد خنده اش می گرفت. “خانواده؟ههه. همون خانواده ای که فقط ازشون یه مادر مونده و یه بچه که این دنیا حتی به مظلومیتش رحم نکرد”

 

۲۱ دیدگاه دربارهٔ «رمان همدلم باش-پارت اول»

سلام دختر خوب. اول اینکه تبریک میگم. درباره دانشگاهت تصمیم درستی گرفتی چون به نظر من رشته و علاقه از این که تو کدوم دانشگاه باشی خیلی مهم تره. و اما داستانت. من هیچ نمیدونم چه اتفاقاتی قراره توش بیفته اما فکر میکنم از قبلی خیلی بهتره. آفرین به کارت ادامه بده. راستش اون اولی به نظرم خیلی واقعی نمی اومد و کلا اینکه من بیشتر داستان هایی رو میپسندم که صحنه هاش واقعی تر و آدمهاش و زندگی هاشون ساف و ساده تر باشه. یعنی راستش از فضا های خیلی تجملاتی خیلی خوشم نمیاد. خواستم نظرم بهت بگم ولی ترسیدم ناراحتت کرده باشم ولی الان میگم که فضای این یکی رو خیلی بیشتر میپسندم و احساس میکنم پیشرفت خوبی داشتی. همیشه سعی کن داستان هات به واقعیت نزدیک باشه و مطمین باش اگه اون چیزی رو بنویسی که از قلبت سرچشمه گرفته به دل همه میشینه.

سلام.
ممنون بابت تبریکتون و اینکه بله حق با شماست علاقه خیلی مهمتره
بابت نظرتون هم خوشحالم که تونستم پیشرفتی داشته باشم.
مطمئنا خوشحال میشم که میشنوم این داستان بهتر از داستان قبلیمه.
شاد باشید

سلام, امیدوارم حال و احوالتون خوب باشه,
اول این که مدال طلا رو رد کنید بیاد هاهاااا
دوما عالی بود عالی نوشتین,
سوما من که اون سایت رو دادین رفتم توش ثبت نامم کردم ولی خب نتونستم رمان شما رو بخونم کلا در هم بر هم بود, تند تند بذارین که بخونیم
من منتظرماااا
ایام به کام!

سلام. خخخ دیر رسیدین قربان مدال طلا رو رد کردم رفت.
اون سایت بله یکم باید باهاش کار کنین تا راه بیفتین ولی برای میخواین نام کاربریتون رو بدین من همونجا راه نماییتون کنم.
بابت نظرتون ممنونم.
شاد باشین

سلام!
آفرین! پیشرفت محسوسی نسبت به داستان قبلی دارید. شروع بسیار بهتری داشتید و اطلاعات مربوط به خانواده رو در قالب حوادث داستان به خوبی بیان کردید. متفاوت بودن زبان گفتاری شخصیت خردسال هم نقطه مثبت دیگه‌ای بود. در مجموع، به نظرم فاصله زیادی بین این داستان و داستان قبلی هست. البته خالی از اشکال نبود، ولی این سطح پیشرفت اجازه چشم‌پوشی از اون اشکالاتو میده. فقط امیدوارم عجولانه ادامش ندین.
در آخر هم ضمن تبریک قبولیتون در دانشگاه براتون روزای موفقی رو آرزو می‌کنم.

سلام بر مریم بانوی نویسنده .
می خونمت و همراهت هستم . به نظرم ی سر و گردن از داستان قبلی بالاتره . پس به نقادان داستانت روی خوش نشون بده که کم کم به اون بالاها برسی . مفتی مفتی میری تا ته خط خخخخ

درود
من از دیدگاه یه خواننده‌ی غیر‌حرفه‌ای نظر میدم چون بیشتر از این نیستم. از نظرم مطلوبه که تصویرسازی، بازسازی، و توصیف صحنه، توی داستانتون بسیار بیشتر از اینی که هست باشه، و داستانتون از وقوع اتفاقات کلیشه‌ای برای آغاز، ادامه، و پایان روند‌ها، فاصله زیادی بگیره.
البته صرف انتشار این داستان که احتمالا قراره شاید ده‌ها قسمت باشه هم خودش جای بحث داره که به من مربوط نیست پس دخالتی نمی‌کنم.
همواره شادی و پیشرفت شما آرزومه
به امید روزی که کتابی منتشر کنید که صد‌ها بار تجدید چاپ بشه

سلام بر آبجی کوچولو
اول اینکه بخاطر دانشگاه تبریک بنده را پذیرا باشید. ان شالله به زودی خبر کارشناسی ارشد و دکترا را هم بشنویم.

و اما داستان. نوشته بودید شب خوابیدید و صبح یک ایده به ذهنتون خورده و با ما در میان میگذارید. من اول منتظر بودم ایده یا خلاصه داستان را بخوانم که یکهو افتادیم در رمان. خخخخخ

با بچه ها موافقم که خیلی بهتر از قبل شروع کردی. ولی با مجتبی هم موافقم که از قسمت اول کمی وارد کلیشه ها شدی. تمام تلاشت را بکن از حادثه ها و ماجراهای کلیشه ای برای شخصیت داستانت دوری کنی.
از بخش اول که امیر فرزندش را بوسید و تعجب برادرش فهمیده می شود اتفاقی افتاده و کمی بعد در دهان امین که به سمت بیمارستان می رود می فهمیم مادر دخترک فوت کرده دلیل آن تعجب را می فهمیم. این خوب بود.

راستی یک نکته: در بیمارستان منتظر نمی مانند رضایت بستگان درجه یک را بگیرند بعد عمل کنند؟ شنیدم عوض شده ولی آیا اجرا می شود. خخخخ
منتظریم

سلام بر داداش بزرگه.خخ
بابت تبریک ممنون
خوشحالم که تونستم پیشرفتی هم داشته باشم و درمورد نظر آقای خادمی و همینطور شما درسته هنوز جای کار داره و من منتظر نقدهای بیشتری هستم.
من فکر میکردم اگر بیماری اورژانسی باشه میتونن عملش کنن
شما هم موفق و شاد باشین

دیدگاهتان را بنویسید