خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک برگ رنگی از دفتر زندگی.

پیش نوشت:

تاریخ این خرچنگی گرد و خاکی رو خاطرم نیست. فقط می دونم1روز از1هفته رنگارنگ در طلاقی مرداد و شهریور امسال بود. رنگش بین روزهای رنگی رنگی به نظرم خوش رنگ و واضح تر از خیلی روزهای دیگه اومد1کوچولو نوشتمش که خاطرم بمونه. بعدش بستم انداختمش1گوشه. چند روزه وسط گرفت و گیرهام دلم هواییه نمی دونم چه هوایی شده که در نتیجه این هوای هوایی امشب رفتم این رو از بایگانی پیداش کردم دیدم حسابی گرد و خاک گرفته. دستی و دستمالی بهش کشیدم گرد و خاکش پاک شد و1خورده تعمیراتش کردم دیدم خیلی بدک نشد. یعنی تقریبا2درجه ای از فاجعه بالاتر رفت و من هم که قانع! دردسرت طوری نیست بذار بدم. خواستم بزنمش داخل دیوونه خونه شخصیم دیدم حالم چیزه. یعنی جیزه. قرص هام رو فرستادم داخل شبکه اعصاب روانم تحقیق ببینن چمه رفتن گشتن دیدن وراجی گوش کنیه خونم اومده پایین باید تقویتش کنم. این روزها حسابی در محاصره گرفتاری های کتاب دفتری گیر کردم و زمان ندارم پستی که پست باشه بنویسم ولی دیدم بدجوری پستم میاد نتونستم تحمل کنم و خلاصه اینکه این سیاهه الان اینجاست. تاریخش مال این روزها نیست، زمان زمان حال نیست، حال و هوای داخلش هوای حالا نیست، اتفاقات واقعی هست، به جان خودم نمی تونم بیشتر از این اصلاحش کنم مهارتش و مهلتش نیست، و، … دیگه چیچی بنویسم دیگه پیش نوشتم نمیاد بسه.

بزن بریم!

***

خاطرم نیست از کی معتقدم که روزهای خدا هر کدومشون1رنگی و1شکلی هستن. خاطرم نیست از کی فقط واسه خنده از نق زدن میگم و البته همچنان نق زیاد می زنم ولی کمتر از پیش. خاطرم نیست از کی زندگی به نظرم ترکیب جالب و عجیبی از روزها و لحظه های رنگارنگه که می تونم رنگ هاش رو لمس کنم و لذت ببرم از تمامشون. حتی بد رنگ هاش. خاطرم نیست از کی دیگه حتی در اعماق ناخودآگاهم منتظر دوباره دیدن نیستم.

روزهای زندگی واسه من رنگ هایی دارن که می تونم بهشون دست بکشم. بگیرمشون توی دست هام. نفس بکشمشون. زندگی کنمشون. عالیه. خیلی دوست دارمشون خیلی.

این وسط، بعضی از این رنگی ها عجیب از آب در میان. در امتداد1زنجیر از روزها و لحظه ها که گذر1اتفاق رو تشکیل میدن، گاهی موارد دسته کم واسه خودم عجیبی پیدا می کنم که خوشم میاد روشون مکث کنم، دقیق بشم و واسه موندگارتر شدنشون بنویسمشون. هرچند شاید از نظر بقیه اصلا قابل زمان تلف کردن نباشن.

هفته ای که گذشت1مورد از این ها رو برام یادگاری گذاشت و گذشت. دیروز بود. 5شنبه و نمی خوام بدونم چندم. کاش می شد گاهی شمارش زمان از دستم در بره. واقعا در بره. زمان هایی که دلم می خواد یادم بره سپری شدنشون رو.

این تابستون به شدت چسبیدم به زبان انگلیسی. کلاس میرم، داستان می خونم و سعی می کنم با ترجمه کردن واسه خودم بیشتر تمرین کنم، گاهی موزیک انگلیسی گوش میدم و طبق معمول موجودیت خودم نق هم می زنم.

کلاس های کانون آهسته پیشم می برن ولی من عجولم. واسه سریع تر رسیدن باید سریع تر رفت و من شروع کردم. از تمام برنامه ها و کلاس هایی که دوستشون داشتم، واسه انجامشون از مهرماه سال گذشته برنامه ریزی کردم، لحظه به لحظه منتظر شدم تا تابستون برسه و شیرجه بزنم واسه انجامشون و از تصورش هم چنان لذت می بردم که مورمورم می شد صرف نظر کردم، وسط کاغذ و فایل و کتاب فرو رفتم و شبیه کنکوری ها چسبیدم به درس. و زمانی که مرکز آیلتس رو داخل شهر خودم پیدا کردم واسه ثبت نام در کلاس هاش معطل نشدم. حالا منتظر موج دوم کلاس هام هستم که هم زمان با کلاس های کانون باید درشون حاضر بشم.

کتاب های کانون رو با1جهان پیچ و خم از تهران می خرم. بگذریم از ماجراهاش. گاهی چاپگر خرابه، گاهی پست تأخیر داره، گاهی کتابه میاد ولی پر از اشتباه، به طوری که نمیشه بفهمم چی می خونم و گاهی حتی در1کتاب بعضی موارد از قلم می افتن و1چیزهایی2دفعه چاپ میشن، و خلاصه داستانیه. با تمام این ها کتابه هست و خدایا شکرت. اما واسه کلاس های آیلتس کتابی در کار نیست. تکیه روی جزوه هاییه که همون روز اول کلاس میدن بهمون. بیناها باهاش مورد ندارن و به نظرم همه بدونید من گیرم کجاست و دیگه بیشتر روضه در این باره نخونم که حوصله ات بیشتر از این سر نره.

این ها رو نگفتم که برنامه و حس و حال روزانه این روزهام رو واست بشمارم. خواستم1کوچولو پیش و در امتداد خوندنم مجسمم کنی.

می گفتم. جزوه ها رو باید از خود مؤسسه مربوطه می گرفتم. پیش از شروع کلاس. باید اسکنشون می کردم، باید وردشون می کردم، باید جایی رو پیدا می کردم که بفرستم تا برام بریلشون کنن، و باید1طوری، نمی دونم چه طوری، جدول ها و عکس ها رو از داخلش حذف می کردم چون تهران گفته بود اگر هم بریلش کنیم، که فعلا چاپگرمون خرابه، باید عکس و جدول ها رو برداری. حالا اینکه من بدون دیدن چه مدلی می تونستم این معجزه رو کنم فقط خدا می دونست. ولی تمام این ها بدون قدم اول شدنی نبود. اصل جزوه ها باید باشن. جواب مؤسسه برای من دور از انتظار نبود.

-جزوه های ترم شما آماده نیست باید منتظر بمونید.

براشون موقعیتم رو توضیح دادم. گفتن می فهمن ولی آماده نیست. اصرار کردم. گفتن درک می کنن ولی آماده نیست. وراجی کردم. گفتن آخی عزیزم درست میگی ولی آماده نیست!

خدایا4شهریور کلاس ها شروع میشن کمکم کن.

این مدت شمارش از دستم در رفت که چندین دفعه زنگ زدم و شنیدم که آماده نیست. اولش خیال کردم نخودسیاهه ولی، … از دست من که اینهمه بد می بینم. واقعا گاهی شورش رو درمیارم. خداییش این روزها خیلی بهتر شدم ولی هنوز این سیاهیه لعنتی در اصلم موجوده و تا حواسم پرت میشه مهار ماجرا رو می گیره به دندونش و اوضاع رو خراب می کنه.

اون بنده های خدا دروغ نمی گفتن. جزوه های ترم من آماده نبود. فقط ترم من. ترم های دیگه مشکلی نداشتن.

-آخ خدا آخه باز هم من؟ واسه چی؟ واسه چی فقط من؟

بد نیست بس کنم. با این آخ و واخ کردن ها به جایی نمی رسم. چاره ای نبود. سعی کردم شبیه این اواخر به این هم بخندم و منتظر بمونم تا گیر از رو بره و فرمون ماجرا بره به طرف مثبت ولی نمی رفت. مرداد رو به پایان بود و جزوه بی جزوه. داخل تیمتاک بچه ها رو بیچاره کردم از بس گفتم و گفتم.

-بچه ها من جزوه می خوام بعدش هم چاپگر بریل می خوام قبلش هم1جفت چشم می خوام که جدول ها رو از داخل فایل اسکن شده واسم حذف کنه و، …

-وایی پریسا خوردیمون تو با این درس خوندنت ول کن دیگه!

هی اهل تیمتاک معذرت می خوام دست خودم نیست.

روزها می رفتن و من هنوز روی نقطه0تاب می خوردم. یکی2تا عزیز از داخل تیمتاک بهم گفتن ببین تو جزوه ها رو بگیر اسکن و تغییر فرمت به وردش رو انجام بده بفرست ببینیم چیکار میشه کنیم. و من حس می کردم خندیدن و بیخیال گفتن هر روز داشت سخت تر می شد. شهریور داشت می رسید. هفته آخر مردادماه بود. دیگه امکان نداشت جزوه هام روز اول کلاس زیر دستم باشن. شبیه دونده ای بودم که تایمش واسه رسیدن به خط پایان تموم شده بود و دیگه هیچ طوری سر زمان معین نمی رسید.

-خداجونم حالا چیکار کنم؟

جوابم یا سکوت بود یا من این قدر کر بودم که نمی شنیدم. زبون خدا رو بلد شدن شاید1خورده سخته. واسه من که همیشه در حال هوار زدنم زمان می بره تا گوش هام خالی بشن از اونهمه صدا که1عمر خودم هوارشون زدم و دنبال منبعش گشتم و، …

هفته ای که گذشت دیگه تقریبا هر روز زنگ می زدم و جواب همون بود. صبح2شنبه بلند شدم، طبق عادت این روزهای آخر1مشت گندم واسه یاکریمی که میاد اطراف بالکنم شلوغ می کنه روی لبه دیوار ریختم و دیگه خوابم نبرد. منتظر شدم تا ساعت8شد و دوباره زنگ زدم. گفتن عصر زنگ بزن. عصر زنگ زدم. گفتن فردا صبح بزن. صبح3شنبه دوباره زنگ زدم. آماده نبود.

-ببینید من دیگه هیچ مدلی نمی تونم روز اول کلاس جزوه قابل خوندن زیر دستم داشته باشم. بریلش حتی با معجزه هم به دستم نمی رسه. دسته کم پرینت هاش رو3روز زودتر بهم بدید که بتونم اسکنشون کنم شاید با صفحه خوان بشه بعضی جاهاش رو بخونم!

بهم گفتن می فهمن و متأسفن ولی هنوز جزوه ها آماده نیست و5شنبه هم1زنگی بزنم شاید آماده بشه ولی به احتمال قوی کاریش نمیشه کرد و باید همون روز اول کلاس همراه بقیه جزوه ها رو بگیرم. روز اول کلاس1شنبه4شهریور بود که قرار بود1مشت کاغذ بینایی بدن دستم. و این واسه من یعنی شروع از زیر0و خدایا! شب4شنبه،

شب عید، به خودم که اومدم دیدم کنار لبه دیوار کوتاه بالکن، جایی که واسه دوست جدید پردارم گندم می ریزم نشستم. اون شب هیچ چی آرامش بهم نمی داد. رفتم تیمتاک به نظرم و با بچه ها کلی شلوغ هم به نظرم کردم. کسی چه داخل و چه بیرون از اینترنت نفهمید خنده های اون شبم از سر پریشونیه خالص بودن. آخرش دست از این مسخره بازی ها برداشتم و، … شب آخر مردادماه با نسیم خنک و هوای آروم و نمی دونم مهتاب و ستاره ای هم بود یا نه. از کجا باید می دونستم! سال ها بود که دیگه نمی دونستم مگر اینکه کسی بهم بگه. نمی پرسیدم. دلم نمی خواست. اون شب کسی هم نبود که بپرسم ازش. من بودم و شب و خدا. خدا. آخ خدا!

حس می کردم سنگین شده بودم. دل و روحم سنگین شده بود. حتی از تمام تلاش های مضحکم واسه خندیدن هام دلم گرفته بود. واسه جزوه هایی که به دستم نرسیدن. واسه تفاوتی که هرچی کردم در روز اول کلاسم کمتر باشه موفق نشدم و این مشکل به همون بزرگی سر جاش باقی موند. واسه تمام جواب هایی که اینهمه سال محروم از گرفتنشون خواسته و ناخواسته به طور خودکار1بیخیالش گفتم و گاهی هم نگفتم و به هر حال ازشون گذشتم چون چاره ای جز گذشتن نبود. واسه تمام جزوه های خونده نشده عمرم. واسه تمام کتاب های خونده نشده ای که چه شب هایی از اشتیاق خوندنشون خوابم نمی برد. بی تاب و آتیشی بلند می شدم و می گرفتمشون بین دست هام و از اشتیاق خوندن صفحه هاشون تب رو آشکارا در جسم و روحم حس می کردم و به خودم که می اومدم می دیدم بی هوا و بی حواس دارم اون گنج دست نیافتنی رو بین دست هام با قدرتی از جنس حسرت خالص فشارش میدم. واسه تمام متأسفم هایی که شنیده بودم در تمام سال های زندگیم. واسه تمام درهای بسته ای که چه ساده می شد باز بشن ولی بسته موندن. واسه تمام بنبست هایی که فقط با1نصفه بینایی با1عینک ته استکانی یا حتی1دستگاه از این جدیدها که کار کردن باهاشون خیلی هم سخته حل می شد اگر فقط1کوچولو من می دیدم. نه کامل فقط1خورده. مثلا اندازه دیروزهایی که مدت هاست رفتن و تموم شدن. دلم بدجوری گرفته بود. دلم انگار فشرده شده بود. بلد نیستم توضیح بدم حس خیلی بدی بود. حسی تاریک، سنگین، غمناک. دلم می خواست گریه کنم ولی نمی فهمم واسه چی نمی شد. نمی اومدن. اشک ها رو میگم.

من زمان هایی که غمگین باشم می نویسم. زمان هایی که حرصی باشم می نویسم. زمان هایی که به بنبست رسیده باشم می نویسم. گاهی به توصیه بچه های همین محله سعی می کنم زمان هایی که شادم هم بنویسم. اما اون شب، غمگین بودم. حرصی بودم. به بنبست رسیده بودم. درد داشتم. سیستمم رو بغل کردم و زمانی که حس کردم دیگه نمی تونم سرم رو بالا نگه دارم، زمانی که دستم رفت روی کیبورد، زمانی که سرم رو آوردم پایین، تا لبه مانیتور سیستمم که نورش رو نمی دیدم، زمانی که اولین کلمه3حرفی رو نوشتم، -خدا-! حس کردم1چیزی شکست. صداش انگار داخل روحم پیچید و اون لحظه1دفعه دیگه در عمرم حس کردم اینکه میگن دل می شکنه چه مدلیه. کاش حسش نکنی. دلت که می شکنه انگار دیگه خودت نیستی. فقط درد میشی. کاش واسه هیچ کسی هیچ کسی پیش نیاد!

دست خودم نبود. می نوشتم و فقط خاطرم هست که هر چند ثانیه1دفعه دستم رو می بردم بالا تا مانع خیس شدن کیبوردم بشم. من باریدن هام به آدمیزاد نرفته. باورت بشه یا نشه1سیستم رو سر این تجربه ناخوشآیند داغون کردم. زمانی که بردمش واسه تعمیر فروشنده تعجب کرد. حق داری باور نکنی. باید خودت ببینی تا باورت بشه.

اون شب، شب عید، زیر آسمون، کنار لبه دیوار اون بالکن کوچیک و تاریک، با نوشتن هام سر خدا هوار می زدم. من مدت هاست که با همه چیز حرف می زنم. با در و دیوار خونه. با صبحی که هر دفعه چشم به روش باز می کنم و بهش سلام میدم. حالش رو هم می پرسم. نخند واقعا می پرسم.

-سلام صبح. حالت چه طوره؟

من با همه چیز حرف می زنم. مخصوصا با خدا. نه به زبون عربی و به لفظ دعا و قرآن. به زبون خودم. با مدل پریسا. لحن خودم. کلام خودم. زبون مسخره ولی مخصوص خودم. اون شب هم حرف می زدم. اون شب بی صدا توی وجودم داد می زدم. دلم می خواست دستم بهش می رسید. دلم می خواست شونه هاش رو بچسبم اون قدر محکم تکونش بدم که به حرف بیاد. به زبونی که من بفهمم بهم بگه حالا چه غلطی کنم؟ دقیقا یکی از جمله هام همین بود.

-بیا بهم بگو حالا که این مدلی زدی نفلهم کردی من باید چه غلطی کنم؟

اون شب خیلی چیزها نوشتم که از جنس درد و بنبست و خشم خالص بودن. داشت نفسم می گرفت ولی خیالم نبود. به تلافیه تمام خندیدن ها و تحمل کردن های این اواخرم حالا داشتم انفجارم رو تماشا می کردم. حسم دردناک بود. از اون دردهایی که فقط می تونی مثل سیل بباریشون و تموم نمیشن. همه جا ساکت بود. همچنان من بودم و شب بود و خدا، که اندیشمند و صبور ناصبوری هام رو تماشا می کرد و چیزی نمی گفت. شاید هم می گفت و من طبق معمول نمی شنیدم.

نوشته تلخ اون شبم رو هنوز دارمش. خواستم طبق معمول داخل سایت شخصیم منتشرش کنم. من خودم رو اونجا منتشر می کنم واسه خاطر دلم. گاهی هم چیزهایی می نویسم که واقعا نباید اونجا باشن ولی دست خودم نیست باید انجامش بدم وگرنه سختم میشه. اون شب هم نوشتم که منتشرش کنم ولی لحظه آخر دستم روی هوا موند. نمی دونم واسه چی. فقط حس کردم دلم می خواد اون لحظه متوقف بشم. خسته بودم. داغون بودم. از شدت فشاری که هرچی می نوشتمش هرچی می باریدمش تموم نمی شد بدجوری خسته بودم. دیر وقت بود. بلند شدم اومدم داخل. ولو شدم و خوابم برد. خوابی که چندان هم آروم نبود. خواب هایی که نباید می دیدم اون شب از خستگیم استفاده کردن و از ناخودآگاهم هجوم آوردن بیرون و صبح که پا شدم حس می کردم هیچ چی جز1از خود بی خودیه صد درصد و طولانی مدت نمی خوام.

چه من دلم می خواست و چه دلم نمی خواست صبح شده بود. خودم رو کشیدم طرف بالکن و1مشت گندم هر روزه رو واسه آشنای یواشکیم ریختم. همونی که با گندم های داخل مشتم رفیق بود و از خودم در می رفت. دلم گرمای پرهاش رو می خواست ولی اون پیشم نمی موند. مادرم همیشه می گفت عاقبت1روزی این میاد داخل و واست داستان درست می کنه و من ته دلم می گفتم ای کاش بیاد باهام دوست بشه در حالی که می دونستم این1جورهایی شدنی نیست. حال نداشتم به این حسرت هم توجه کنم و بگم بیخیالش. اصلا هیچ چی نگفتم. گندم ها رو روی لبه دیوار ریختم و بی حرف بلند شدم رفتم سراغ زندگی. صبح و درس و، … خواستم دیگه واسه جزوه هام زنگ نزنم. در هر حال من به روز اول نمی رسیدم. زنگ نزدم. ساعت9. ساعت 9و30. ساعت10. ساعت10و، …

-بذار1زنگ بزنم. یا میگن آماده نیست یا میگن، … آماده نیست دیگه! اگر هم آماده باشه باید دسته کم پیش از1شنبه اسکنش کنم بلکه بشه با ایسپیک بفهمم کجای داستانم.

فقط واسه اینکه وجدان درد نگیرم و هر کاری از دستم بر میاد کرده باشم بلند شدم و زنگ زدم. تعداد بوق ها زیاد می شدن و کسی پشت خط نبود. 10، 11، 12، 13، قطع شد. گوشی رو گذاشتم کنار ولی دوباره برداشتمش.

-بذار به اون یکی شماره هم بزنم اگر نشد دیگه بیخیال تا1شنبه. فقط همین1دفعه.

بوق ها. 3، 4، 5، 6،

-بله؟

شبیه ضبط صوت تمام معرفی و توضیحاتم در مورد کارم و وضعیتم رو برای نمی دونم چندین دهمین دفعه گفتم. طرف گفت گوشی رو نگه دارم. بیشتر از همیشه طول کشید ولی من دیگه بی حس شده بودم انگار. صدای پشت خط دوباره برگشت و بهم گفت ساعت1اونجا باشم. بی اختیار داد زدم:

-ساعت1بیام؟ جزوه ها آماده شدن؟ آخ جون!

خانمه زد زیر خنده و تماس قطع شد.

-امشب باید بشینم سر اسکن. ای کاش شبیه اسکن آخریم فاجعه نشه! بیخیال از سیاهی بالاتر رنگ نیست من در هر حال باید تمام کلاس رو تا جایی که داخل سرم جا میشه حفظ کنم بلکه بتونم به1جایی برسم این جزوه ها و اون اسکن ها واسه من منبع نمیشن.

حدودهای1از جا پریدم. از وسط کاغذ ها و کتاب هام زدم بیرون و ای وایی خدا دیرم شد. آژانس. ساعت1و6دقیقه اونجا بودم. به راننده گفتم منتظر بمون جزوه ها رو می گیرم و بر می گردم. جزوه ها حاضر نبودن.

-لطفا منتظر بمونید. بشینید راحت باشید.

دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم. نشستم و زمانی که دست هام درد گرفتن فهمیدم دارم عصای سفیدم رو با تمام زورم فشار میدم بدون اینکه بفهمم واسه چی. زمان می گذشت و من منتظر بودم تا1دسته کاغذ صاف و شیرازه شده بیاد توی بغلم. سرم سنگین بود از خستگی و از1مدل بی حسیه سنگین و ناخوشآیندی که توضیح نداشت. فقط دلم می خواست برگردم خونه. با1بغل کاغذ که1حصار نازک ولی نفوذ ناپذیر از جنس تاریکی بین من و مطالبش حائل شده بود و نمی تونستم بخونمش.

خانمه اومد بالای سرم. کاغذ دستش نبود.

-خانمی درست در آخرین لحظه های آماده شدن فایل ها شما اومدی. ولی فایل های صوتی آماده نیستن باید همون روز کلاس با بقیه بگیریدشون.

منگ بودم از خستگی انگار.

-ممنونم چشم. پرینت جزوه ها رو بهم لطف کنید واسه صوتی هاش چاره ای نیست همون روز خدمت می رسم.

خانمه رفت و دوباره برگشت. باز هم جزوه توی بغلش نبود.

-خانم جهانشاهی!

با خودم گفتم الآنه که بگه آماده نیست. واسه چی لبخند می زدم؟

-در خدمتم بفرمایید.

خانمه تا جایی که ممکن بود بهم نزدیک شد و صداش رو آورد پایین. نفهمیدم کی از جام پا شده بودم. فاصله بینمون10سانت هم نبود.

-خانم جهانشاهی ببینید! ما واسه پرسنل خودمون هم همچین کاری نمی کنیم. واقعا نمی کنیم. ولی شما شرایطت طوریه که واقعا به این نیاز دارید و اگر نباشه اذیت میشید. پس لطفا به کسی، …

خدایا این بنده خدا چی می گفت1دسته کاغذ که اینهمه داستان نداره فقط2روز زودتر داشتم می گرفتمشون واقعا اینهمه کارم غیر قانونیه؟

و خاطرم نیست چه قدر طول کشید تا مفهوم سی دی داخل دست هام رو وسط اون کاور لاستیکی بفهمم. و همچنین مفهوم گفتار اون بنده خدا رو که آروم باهام حرف می زد.

-ببینید! شما گفتید باید صفحات جزوه رو اسکن کنید. بنابر این ما به جای پرینت گرفتن فایل ها رو براتون زدیم روی سی دی. این ها رو بگیرید و خاطرتون باشه که امانت هستن. لطفا به کسی، …

-نمیگم. به کسی نمیگم. به کسی هم نمیدم.

بین راه داخل ماشین1جور حس بی وزنی داشتم. فایل نه کاغذ! این یعنی خیلی بیشتر از1قدم بلند به نفع من. یعنی1پرواز کوچولو تا نصفه های راه. با ایسپیک راحت می شد بخونمش هرچند خیلی کند ولی می فهمیدمشون.

رسیدم خونه. با دست هایی که می لرزیدن سی دی رو گذاشتم روی اوپن و سیستم روشن واسه امتحان.

-خدایا چه قدر دیر بالا میاد این سیستم کزایی؟ بجنب بیا بالا دیگه!

تقصیر سیستمم نبود. ویندوزش باید مدت ها پیش عوض می شد. دفعه آخری که عوضش کردم کی بود؟ تابستون94زمانی که1مشکل جدی پیش اومد و من داخل واتساپ واسه1دسته دوست هم گروهی می گفتم که وایی بچه هاااآاااآااا سیستمم1چیزیش شد حالا باید چیکارش کنم تو رو خدا بگید چه مدلی دورش بزنم که درست بشه؟ به نظرم اون ها خندیدن. به نظرم خودم هم خندیدم. به نظرم نق می زدم همراه با خنده ها. به نظرم چندتا راه وسط خنده هامون بهم گفتن که کار نکرد. به نظرم گفتن که دیگه نمیشه کاریش کرد باید ویندوزت رو عوض کنی. به نظرم نق زدم که اینجا کسی نیست من تنها نمی تونم. به نظرم گفتن که از ویندوز گویا استفاده کن سخت نیست طوری نمیشه. به نظرم می خندیدیم. به نظرم من می ترسیدم که سیستم بالا نیاد و دردسرم بیشتر بشه. به نظرم توجیهم کردن که از این بدتر نمیشه و راحته و امتحان کنم. به نظرم متقاعد شدم ولی همهش می گفتم تو رو خدا شماها داخل واتساپ باشید گیر اگر کردم نجاتم بدید. به نظرم می خندیدن. به نظرم می خندیدم. به نظرم می خندیدیم. به نظرم خیلی گیر نکردم. شاید یکی2جا که داخل واتساپ هوار زدمش و خندیدیم و به نظرم حل شد. به نظرم حالا3سال گذشته. خدایا3سال! 3سال!

1صدای بلند و عجیب از جا پروندم. بلندیش اون قدر بود که نشه با توهم اشتباه گرفتش.

-خدایا چی بود؟ اه بیخیال1چیزی بود دیگه.

ولی صدا تکرار شد. از طرف بالکن. از طرف در شیشه ای که بالکن رو از فضای داخلی جدا می کرد.

-تتتق بوم

-زده به سرم این صدا چه نزدیکه چی می تونه باشه؟

ترق سی دی رام سیستمم که سی دی رو بدون باز کردن داد بیرون هر فکری رو از سرم شوت کرد بیرون. حیرت و بارون رو هم زمان با آستین از قیافهم پاک کردم. سی دی رو دوباره فرستادم داخل و زدم تا باز بشه. باز نشد. در عوض1صدای کوچولو و خشک ترق و سی دی رام باز شد.

-سیستم دیوونه! بخونش دیگه!

من با همه چیز حرف می زنم. حتی با1سیستم دیوونه که جز0و1ظاهرا چیزی سرش نمیشه.

-بخونش. لطفا!

سی دی رو در آوردم و دوباره جا زدم و دوباره امتحان کردم. سی دی باز نشد. آوردمش بیرون و تمیزش کردم و دوباره امتحان کردم. باز نشد. سیستم رو ری استارت کردم تا حالش جا بیاد و سی دی رو دوباره امتحان کردم. باز نشد! دیگه مطمئن شدن اجباری بود. هیچ تردیدی وجود نداشت. دستگاهم سی دی رو نمی خوند. فایل بی فایل. آاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآااا!

-من امروز بیخیال نمیشم جزوه ها اینهمه به دسترس من نزدیک باشن و من دستم بهشون نرسه؟ اگر امروز فایل ها رو نداشته باشم امشب میمیرم. جدی میمیرم به جان هرچی ستاره وسط آسمونه میمیرم.

مثل فنر از جا پریدم و شروع کردم به دوباره لباس پوشیدن. سیستم رو خاموش کردم و در حال آماده شدن دوباره به مؤسسه زنگ زدم و توضیح دادم این سی دی باز نمیشه.

-فقط بگید من چیکار کنم این امشب دستم باشه.

-بله درست میگید سی دی معمولا اذیت می کنه. کاش فلش، …

دیگه صبر نکردم.

-شما تشریف دارید؟ من تا نیم ساعت دیگه با فلش دوباره اونجام.

-بله هستیم پس، …

صبوری بی صبوری.

-پس دارم میام ممنونم فعلا خدانگهدار.

صدام بلند بود ولی نه اون قدر بلند که صداهای ممتد و وحشتناک داخل حال رو نشنوم. داخل حال درست روی شیشه های در بالکن1اتفاق در جریان بود. شیشه داشت به شدت زیر ضربه می لرزید و صدای پیوسته تتتتتتتتق بوم تتتتتتتق بوم های وحشتناک هر لحظه شدیدتر می شد.

-یا خدا این دیگه چیه؟

از اتاق پریدم بیرون. صداها بلندتر شدن.

-واااآاااآااایی خدای من! موجود خل دیوونه ببین کجا خودت رو گیر انداختی!

آشنای پردار جدیدم ظاهرا از غیبتم استفاده کرده و زمانی که خونه نبودم سکوت رو نشانه امنیت واسه گشت و سیرش دیده و برای اکتشافات بیشتر از در بالکن که من دم رفتن بازش گذاشته بودم اومده بود داخل و من که نمی دونستم اون اونجاست با سر و صدا اومده بودم خونه و بلند با تلفن حرف می زدم و این طرف و اون طرف می پریدم که سریع تر دوباره آماده بشم و فلش رو خالی کنم و خلاصه این طفلک ترسیده بود و به خاطر ترسش راه فرار رو گم کرده بود و حالا می خواست بره و نمی تونست و پشت شیشه پرپر می زد و محکم می خورد به شیشه. خدایا من نمی بینم حالا چه مدلی نجاتش بدم؟

پرنده ها زبون ما رو نمی فهمن. من هم می دونستم ولی تنها راهی بود که به نظرم می رسید. اینکه واسه پیشگیری از زخمی شدنش خیز بردارم طرف شیشه و بی هوا هوار بزنم که نه! تو رو به خدا این کار رو نکن! نکن تو رو به خدا این طوری نکن! بلند تکرار می کردم که بابا می خوام کمک کنم تو رو خدا خودت رو با شیشه داغون می کنی. گریهم گرفته بود. نمی شد اجازه بدم ادامه بده. نمی تونستم پیداش کنم. نباید می رفتم طرفش ولی نمی تونستم. اون بیشتر می ترسید و من بیشتر سعی می کردم پیداش کنم و بفرستمش بره. به نظرم اون لحظه جفتمون دیوانه شده بودیم. باید کنار می رفتم تا خودش راهش رو پیدا کنه ولی نمی تونستم. واقعا نمی تونستم با هر ضربه ای که به شیشه می خورد انگار نفسم رو از وسط سینهم می کشیدن بیرون و1آخ بلند رو هوار می زدم. پرنده خسته شد و ولو شد زمین. من نمی دیدمش. نشستم و دست کشیدم روی زمین. درست کنار دستم بود و اگر می دیدم می تونستم خیلی ملایم برش دارم و حل می شد ولی من نمی دیدم و اون هم نمی فهمید. بلند شدم برم کنار. پام از کنار پر هاش رد شد و بیچاره با چنان ترسی از جا پرید که به شیشه خوردنش شبیه ترقه صدا کرد. دیگه نمی تونستم تحمل کنم. بی صدا موهام رو گرفتم توی مشت هام و چنگ زدم. داد نمی زدم فقط موهام وسط مشت هام بود. صدایی نبود. نمی دونستم رفته یا1جایی خورده زمین. سرم که شروع کرد به درد گرفتن به خودم اومدم و موهام رو ول کردم. فلشم خالی شده بود. باید می رفتم. جزوه ها.

سعی کردم هرچی بی صداتر از خونه بزنم بیرون تا اگر یاکریم هنوز اونجاست نترسه. دعا کردم طوریش نشده باشه. دوباره آژانس و دوباره مرکز آیلتس و1کوچولو انتظار و فلشم که کف دستم گذاشته شد و دوباره ماشین سواری و دوباره خونه. تمام راه فلش توی مشتم بود. داخل کیف دستیم نذاشتمش. می ترسیدم اگر مشتم رو باز کنم و فلش از داخلش بیاد بیرون دیگه نشه دستم بهش برسه. توی راه می ترسیدم مشتم اشتباهی باز بشه و فلش بی افته و دیگه پیداش نکنم. می ترسیدم زیاد فشارش بدم و داغون بشه. می ترسیدم. مسخره و بیمارگونه بود ولی این حس ها رو داشتم. با مشتی که نمی دونستم باید شل بگیرمش یا سفت، با انگشت هایی که از شدت انقباض بی مورد درد گرفته بودن، با سری که گیج می رفت از شدت نمی دونم چه فشاری، رسیدم خونه. منگ استرس بودم. منگ از اون فشار ترکیبیه ناشناس که در آن واحد هم سنگینم می کرد هم1جورهایی بی حس. هرچی بود خوشآیند نبود. اگر فلش جواب نمی داد چی؟ اگر باز هم مشکلی بود چی؟ اگر این دفعه هم دستم به فایل ها نمی رسید چی؟ اگر، … اه بسه بذار ببینم! فلش، فلش؟ فلش کو؟ از سر بی حواسی کجا گذاشتمش؟ الانه که دستم بهش بگیره و شوت بشه وسط خونه! اوخ خدا نه!

این مدلی نمی شد. چندتا نفس عمیق و بعد2دستی ولی خیلی آروم روی اوپن دست کشیدم. نبود. بیشتر گشتم. نبود. دستم رو یواش بردم روی سیستم در حال بالا اومدن. زیر کلیدها کنار موس قفل شده فلش رو پیدا کردم. زدمش به سیستم. خدایا باز بشه! خدایا جواب بده! داخل کامپیوتر، روی درایوها، روی اسم فلش، خدایا! اینتر، ورود به فلش، خدایا! پوشه مربوطه! و18تا فایل داکس!

خدایا شکرت!

امتحانی1دونهش رو باز کردم. ورد من کلی عقبه و مجبور شدم با ورد پد بازش کنم. خوندمش. تقریبا بالای80درصد قابل دسترس. آخ جون! خدایا آخ جون!

کلی پیش بودم. فقط بریل کردنش، هی بیخیال اگر بشه که چه عالی اگر هم نشه در هر حال من دارم می خونمش. من همیشه از تنگناهایی رد شدم که همه عادی ها به اصرار می گفتن شدنی نیست. از این هم رد میشم. چه با جزوه بریل چه بدون اون. اصل اینه که فایل های زیر دستم با صفحه خوان دسترس پذیرن. این عالیه. عالی تر هم اینکه بهم گفتن ترم های بعد هم می تونم همین مدلی فایل ها رو داشته باشم.

چندتا مبحث اول رو دید زدم. از چیزی که تصور می کردم خیلی ساده تر بودن. تبلیغ های وحشتناکی که از درس های آیلتس شنیده بودم اومدن توی نظرم. لبخند زدم. بعدش بزرگ شد. داشتم می خندیدم. سبک و سبک و سبک به اوپن تکیه زده بودم و داشتم می خندیدم. چیزی شبیه1لکه تیره از سرم گذشت.

-یاکریمه چی شد؟

گشتم و گشتم. هیچ کجا نبود. دلواپسش بودم. رفتم داخل تیمتاک. اون قدر از رسیدن جزوه ها خوشحال بودم که واسه بچه های تیمتاک هوارش زدم. بعدش هم در مورد یاکریم دیوونه داخل اتاق بهشون گفتم. بچه ها اول کلی سر به سرم گذاشتن، که این داخل تیمتاک بین ماها اصلا عجیب نیست، بعدش هم گفتن برم1دفعه دیگه بگردم بلکه پرنده دیوونه رو پیدا کنم نکنه جایی گیر کرده باشه. رفتم و دوباره گشتم. بچه ها از داخل تیمتاک می گفتن و می گفتن و من می گشتم. زیر بوفه. پشت گلدون. پشت بوفه. بالای فرو رفتگی بوفه. با1حشره کش بزرگ داغون ولی دراز رفتم سراغ پنجره تا بالاش رو ببینم. دسته حشره کش رو گرفتم و فرستادمش بالا. خوردش به1چیزی. پرنده نبود چون حرکت نمی کرد. ولی چی بود؟ مهلت نشد بفهمم حالا چیکار باید کنم. جواب از اون بالا صقوط کرد روی سرم. درست وسط ملاجم. از اونجا هم سر خورد پایین و با سر و صدا و جرنگ جورونگ ولو شد روی سرامیک و قیامتی به پا شد که البته من زیاد چیزی ازش نفهمیدم. سرم حسابی درد گرفته بود و نمی دونم چندتا فحش از چه مدلی پروندم تا تونستم به درد و به خودم مسلط بشم و1خورده از خاک روی موهام رو بتکونم و بفهمم چی شده. میله پرده نازک و اوراقی که از مدت ها پیش اون بالا چسبیده و پوسیده و سست و فقط در انتظار1اشاره بود که بی افته، از شانس عوضیه من اشاره رو از حشره کش توی دستم دریافت کرده و از اون بالا رها شده و درست خورده بود توی فرق سرم. بعدش هم افتاده بود پایین و تیکه هاش از هم جدا شده بود و هرچی خاک اون بالا بود ریخته بود روی سر من و اضافاتش رو هم ریخته بود اون پایین.

-ای خدا ای خداااآاااآااا پرنده مسخره روانی نکبت ببین چی شد!

فایده نداشت. کاری بود که شده بود و فقط می شد واسش نق زد. البته نه1کار دیگه هم می شد کرد. می شد بهش خندید. راه دوم هواش بهتر بود. بلند شدم. خاک ها رو تکوندم تا بعدا اوضاع رو درست کنم. بعدش هم با1دست روی سرم برگشتم پیش سیستم و واسه بچه های تیمتاک گفتم چی شد. اون ها خندیدن و من هم همین طور. خنده در هر حال مثبته. حتی با وجود1درد مسخره خفیف وسط ملاجی که میله پرده روش فرود اومده باشه. عصر که شد، بعد از خلاصی از دست خاک و تیکه های باز شده میله پرده و بعد از خوردن1ناهار دیر وقت، آهسته رفتم و به اون بخش از لبه دیوار که ظهر هنوز گندم ها روش باقی بودن دست کشیدم. حتی1دونه گندم اونجا نبود. پس احتمالا دوست بی مخ و بی معرفت من تونسته بود بره بیرون و دونه ها رو هم خورده و در رفته بود. خندم گرفت.

-فسقلیِ پدرسوخته پس من سر هیچ چی ملاجم رو داغون کردم! خدا رو شکر که دسته کم تو در رفتی.

دلم می خواست می شد باهاش بهتر مرتبط می شدم. مطمئنا ما2تا دوست های خوبی می شدیم اگر من می دیدم و، … هی بیخیال! اون موجود سالمه. من جزوه هام رو گرفتم. در قالب فایل های تا حد زیاد دسترس پذیری که اگر هم بریل نشن می تونم سخت اما مطمئن از پس خوندنشون بر بیام. همه چیز امنه و، … خدا رو چه دیدی شاید اون پرنده هم1زمانی1جایی محبتم رو درک کرد و شاید با هم دوست هم شدیم. کی می دونه؟ چند وقت دیگه زمستون میشه و شاید اون زمان بشه که من و اون فسقلی در جنگ مشترکمون با تیرگی های زمستون سو تفاهم ها رو از بینمون پاک کنیم و حسابی دوست بشیم. وایی که چه قدر دلم این رو می خواد. خدایا میشه؟

دیشب باز هم رفتم داخل بالکن. بعد از تیمتاک و بعد از کنفرانس تیمتاکی که شنیدنش بهم حسابی حال داد و بعد از1گفتگوی طولانی با1دوست قدیمی و عزیز که من حسابی وراجی کردم و اون بنده خدا هم بزرگوارانه تحمل کرد و معذرت می خوام عزیز من درست نمیشم.

دیر وقت بود. باز هم من بودم و شب بود و، … خدا. خدا. خدا!

داخل تیمتاک به اون دوست قدیمی و عزیز گفته بودم که چه قدر دلم واسه ایمان و یقین گذشته هام تنگ شده. در گذشته زمانی که چیزی رو به خدا می سپردم خیلی مطمئن تر رهاش می کردم و حالا، …

سیستمم رو نبردم روی بالکن. سرم رو باز هم گرفته بودم پایین. نمی باریدم. فقط هوای شب رو نفس می کشیدم و، …

-چه قدر خوشحالم که اون نوشته رو منتشر نکردم. حالا میشه پاکش کنم بدون اینکه کسی جز خودم دیده باشدش. خودم و البته خدا.

حسی از جنس شرمی سیال آهسته آهسته وجودم رو می گرفت. من اصلا اسکن اون کاغذ ها رو لازم نداشتم. تمام کار خیلی بهتر از چیزی که من انتظار داشتم انجام شد. فایل های ورد و مجزا و آماده واسه بریل شدن و اگر هم بریل نشد آماده برای خونده شدن به وسیله صفحه خوان های من. بی اختیار این بیت از سرم گذشت.

-گر نگهدارِ من آن است که من می دانم، سنگ را در بغلِ شیشه نگه می دارد.

راستی شیشه در بغل سنگ بود یا سنگ در بغل شیشه؟ کدومش درسته؟ این بیت چه مدلی درست تره؟ اصلش چی بود؟ یعنی الآن اون پرنده عزیز و دیوونه کجاست؟ داخل لونهش امنه؟ یعنی فردا باز میاد گندم بخوره؟ یعنی گندم های امروز رو خودش خورد یا گنجشک های شیطون؟ میشه باز بیاد؟ کاش بیاد! دلم نمی خواد قهر کنه بره هرچند من نمی بینمش. یعنی باز میاد داخل و ما باز هم رو می بینیم؟ یعنی جوجه هم داره؟ میگم پرنده ها فکر هم می کنن؟ الآن امروز رو یادشه؟ شنبه کانون استاد درس میده. تمام درس رو پیش پیش خوندم. تمرین های1هفته و نیم جلوتر رو هم حل کردم. آخ جون! راستی این درسه رو یادش نمی گرفتم بعدش که دوباره خوندم چه خوب فهمیدمش. خداجونم شکرت! خدا! خدایا میشه هرچی 4شنبه شب نوشتم از خاطره تو هم بره؟ راستی خدا تو هم خاطر و خاطره داری؟ من خیلی خاطره بازم تو چی؟ کاش نباشی وگرنه4شنبه شب رو یادت نمیره و من شرمنده باقی می مونم. خیلی شده که من اشتباه کردم و اومدم دم گوش هات گفتم معذرت می خوام و تو بخشیدی و باز خدای خوب من موندی. می دونم که بعد از این هم خیلی پیش خواهد اومد. ولی حالا حالاست. میشه واسه مزخرفات4شنبه شبم ببخشیم؟ میشه1دفعه دیگه سر بذارم روی شونه هات و یواشکی دم گوش هات بگم معذرت می خوام؟ تو خیلی مهربونی و من خیلی، … خیلی خسته. گاهی یواشکی خیلی غمگین. گاهی هم شبیه4شنبه شب خیلی حرصی. معذرت می خوام. باز هم خدای همراه من باش. خدای من باش. خدای اون پرنده دیوونه هم باش. بهش بگو من دلواپسشم. بهش بگو از هر در بازی نباید داخل شد. بعدش ممکنه سخت بشه. راستی امتحان پایان ترم کانون داره میاد و این استاده هنوز درست درمون نمی دونه می خواد با مشکلی به نامِ من چیکار کنه. امتحانم چی میشه؟ بیخیال. زمانش که برسه راهش هم هست. خدا هم هست. من هم هستم. مطمئنم کلید دم آخر وسط مشتم خواهد بود. چه نسیم خنکی میاد! بچه که بودم می گفتن نسیم های شبانه به خاطر حرکت بال های فرشته هاست. راستی چندتا فرشته دورم بال بال می زنن که این نسیمه نازم کنه؟ همون فرشته هایی که خونه هاشون داخل ستاره هاست؟ راستی خدا چندتا فرشته داره؟ راستی آسمون چندتا ستاره داره؟ … … …

بدون اینکه از جام بلند شم2تا دست هام رو بردم بالا تا پرهای فرشته ها رو ناز کنم و ستاره ها رو بشمارم. دست هام رفتن بالا و بالا و خودم هم رفتم بالا و باز هم بالا و توی بغل نسیم و پرواز و ستاره ها گم شدم. چرخیدم و چرخیدم و شدم از جنس پر و آواز و مهتاب. نمی دونم چشم های بینا دیشب توی آسمون بالای سر شهرم مهتاب و ستاره دیدن یا نه. ولی من دیشب، تا خودِ صبح، تمام آسمون رو زندگی می کردم. چه شیرین. خدایا چه شیرین! بهشت!

با صداهای روز، با گرمای خفیف خورشید، با صدای جیک جیک های شیطون گنجشک های سر صبح و با درد عضلات از خواب بیدار شدم.

-خدایا ببین کجا خوابم برده! مچاله و نیم نشسته روی این4چوب آهنی. آخ تمام استخون هام آخ آخ آاااآاااآاااخ خداجون! ایول صبح! سلام صبح! چه طوری؟

بلند شدم. روز شروع شده بود. گندم های صبح رو ریختم لب دیوار به امید اینکه دوست فراری و ترسیده کوچولوم بیاد. اگر هم نیومد، گنجشک ها هستن. امیدوارم اون فسقلی اگر اینجا هم نیومد جای دیگه بهش خوش بگذره. واقعا امیدوارم.

اومدم داخل و رفتم سراغ زندگی. شروع1روز جدید. 1روز جدید که نمی دونستم چه رنگیه و با تمام وجودم دلم می خواست خوش رنگ باشه. یکی از اون جمعه های قشنگ، با نسیم خنک اول صبح و رنگ طلایی براق که میشه در امتدادش به سبکیه1پرنده جاده زندگی رو گرفت و با قدم های سبک به پیش رفت. به طرف فرداهایی که منتظر نشستن تا هرچی خوش رنگ تر و هرچی موندگارتر برسن و فتح بشن.

امروز و فرداهای همگی خوش!

پایان.

۵۶ دیدگاه دربارهٔ «یک برگ رنگی از دفتر زندگی.»

درود بر همکار ساعی و پر انرژی خودم. خوبی شما؟ یه جوری می نویسی که خوشم میاد بخونم ولی یه نکته را در مورد تو متوجه شدم وقتی توی تیمتاک باهات هم کلام شدم به این نتیجه رسیدم که خودت از نوشته هات مهربون تر هستی نمی دونم منظورم را خوب بیان کردم یا نه؟

سلام دوست عزیز. جناب آرتیمان گرامی. شما به من لطف دارید و بی نهایت ممنونم. مهربون؟ من؟ خخخ واقعا؟ من و مهربونی؟ جدی حس می کنم خیلی نامهربونم. با خودم و با همه اطرافم. البته این اواخر۱خورده شاید مثبت تر شده باشم اما، … ایول این هم۱مثبت اول صبح برای من. ممنونم جناب آرتیمان حسابی حس مثبت بهم دادید.
لحظه هاتون همه عالی باشه و خودتون همیشه شاد باشید!

سلام پسر پاییز چه خبر از بهار؟ بهش بگو خیلی منتظرشیم.
من خیلی سمجم پسر پاییز. اگر به۱چیزی گیر بدم تا داستان۱طرفه نشه ول کن نیستم. یا باید دستم به مقصود برسه یا باید دستم به مقصود برسه. حالت دیگه ای نداره خخخ.
بله موافقم شاید دعای یاکریم ها هوام رو داشته. ای کاش باز هم داشته باشه! خوب شد گفتید. اینجا داره بارون میاد و باید بجنبم دونه های لب دیوار رو بریزم. شاید مهمون کوچولو های من وسط این بارون جای دیگه صبحانه گیرشون نیاد.
ممنون از حضورت.
شاد باشی و بهاری!

درود. خاطرم نیست ولی, خیلی وقته پست نزدی.
خاطرم نیست ولی خیلی وقته نق هم نزدی.
خاطرم نیست ولی, خیلی وقته همه رو از لذت بردن از نق هات و پستهات محروم کردی.
خاطرم نیست خدا آخرین بار تو چه شرایط سختی بود که به دادم رسید چون تعدادشون از دستم در رفته, ولی میدونم و مطمئنم که خدا تو تنگناها به دادم میرسه و خداییشو بهم اثبات میکنه.
راستی تو انگلیسی به نق زدن چی میگن. ببین اگه بهترین زبان دون هستی هم بشی و معنی این واژه رو ندونی, مثل اینه که هیچی از زبان نمیدونی خَخ. حالا گفتن از من بوداااااآ,آ,آ,آ

سلام علی. ولی من خاطرم هست که تو پست نمی زنی و باید بزنی خخخ. من خاطرم هست که خدا دستم رو گرفته توی دستش و رها نمی کنه حتی زمان هایی که من خسته میشم و از سر خیره سری و نفهمی به زور می خوام دستم رو بکشم و۱کار مسخره ای دست خودم بدم. خاطرم نیست آخرین دفعه ای که من بنده خوبی بودم کی بود ولی خاطرم هست که خدا هر لحظه خدای خوبیه واسه من.
نق به انگلیسی بلدم چی میشه خخخ. مگه میشه این عنصر جدا نشدنی از موجودیتم رو نشناسم؟ به قول خودت اگر ندونم کل درس خوندن هام به فناست خخخ. هی علی! بپر. به جای اینکه به من و مینا گیرهای پستی بدی بپر۱چیزی بیار بخونیم.
عالیه که هستی.
همیشه شاد باشی!

سلام! ولی انصافا خطرناکیهاااااااا! اونطوری که تو سیستمت رو بغل کرده بودی من گفتم یا خدا الآنه که سکته بزنه! میدونی چیه؟ بذار راستشو بگم! وسطهاش که رسیده بودم اینقدر طولانی بود حوصله ام سر رفته بود ولی اینقدر زیبا و باحال بود که دلم نمیومد ولش کنم! خلاصه ۴ ۵ خط آخر رو زیرآبی رفتم بقیه رو همه رو گوش دادم! فقط برای اینکه دستم خسته نشه گذاشتم روی حالت اتوماتیک خودش تا آخرش بخونه خخخخخ! درود

سلام هم محلیه گرامی من. شرمندم از طولانی شدنش. معذرت که خسته شدین به خدا ایجاز رو بلد نشدم هرچی می کنم نمیشه کوتاه بنویسم. تازه کلی دستکاریش کردم این شد. منو ببخشید. حسابی حسابی ممنونم که با وجود این باز هم حوصله کردید و منو خوندید.
واقعیتش خودم هم اون لحظه که سیستمم رو بغل کرده بودم۱لحظه ته دلم ترسیدم که حالا جزوه که نرسید۱دفعه سکته نزنم اینجا؟ خخخ سکته نزدم و ختم به خیر شد و خدایا شکرت!
من خودم هرچی می خوام بخونم رو می ذارم روی حالت خود خوان خخخ یعنی به ایسپیک میگم خودت بخوان و این مدلی بیشتر بهم می چسبه خوندنش.
به جان خودم من خطرناک نیستم فقط۱زمان هایی چیزه نمی دونم شاید هم خطرناک باشم خخخ ولی نیستم ها واقعا نیستم.
چه قدر خوبه که بعد از مدت ها شما اینجایید! دیدن آشناها رو خیلی دوست دارم. ممنونم که هستید. باز هم باشید!
ایام به کامتون.

چیش چه آدم حسود و …..
سلام خوب که چی دیدی رهگذر پست زده نخواستی بنویسی برگی از دفتر خاطراتم نوشتی برگی رنگی نمیدونم از چی
خیلی کارت زشته آدم تا این اندازه حسود وای وای
و بازم ای وای بر تو.
حالا بریم سراغ پست
حقت بود دو بار بری کانون پس چی خیال کردی الآن میگم آخی طفلکی
اینکه جزوات آماده نبوده اونم نه واسه همه ترمها فقط ترمی که تو توش بودی خوب معلوم میکنه که ….. خودت سه نقطه رو پرش کن
میله هم حقت بوده ولی شاید هم نبوده بیخیال مهم این بود که من کلی امروز بهت خندیدم این مهمه
یاکریم بیچاره الآن هم میاد پیشت به نظرم اگه بیاد معلوم میشه که مرض رو از خودت گرفته و خخخخ
راستی همایش دعوت نشدی آیا؟؟؟ خوب ایشالا به زودی میشی اگه نشدی
همکارا و دانشآموزایی که برات پیشبینی کرده بودم چطور آیا بتورت خوردن یا نه آیا؟؟
اگه نخوردن نگران نباش یازده ماه دیگه تحمل کنی میخوری
راستی دیگه چخبر؟؟؟!!!
شاد باشی پریسای از جنس پرپری
راستی نکنه اسم یاکریم رو هم گذاشتی پرپری آیا؟؟؟!!!! خخخخخ
راستی یه چیز دیگه از تکبال و کرکس چه خبر آیا؟؟؟
یه راستی آخری هم مونده بگم و برم کلی درس سرم ریخته
عجیب لحظاتت پر از شادی باشه که حسابی شاد بودنتو دلم میخواد

سلام دشمن عزیز چه طوری؟
بچه ها۱لحظه همگی چشم ها رو ببندید من۱خورده این رو بکشم!
خداییش اصلا حواسم به تشابه عنوان نبود تو انحراف بینش داری به من چه؟
اصلا خوب کردم رهگذر خودش هیچ چی نمیگه تو اومدی شلوغ می کنی؟ ای۲به هم زن؟ ای آتش افروز؟ ای نفت پاش به هیزم جنگ و جنگ افروزی؟ ای برگ خیس بارون خورده درخت بر سرت فرود بیاد اون هم درست در لحظه ای که حسابی تیپ زدی بری مهمونی اصلا هم زمان نداری دوباره بری تیپت رو درستش کنی؟ دهه؟ عهه؟
آخیش چه حالی میده آدم دشمن عزیز رو در اون موقعیت آخری تصور کنه! شکلک عشق و حال از شدت لذتبخشیه تصورات.
دیگه چیچی گفتی؟ نخیر هیچ هم حقم نبود خیلی هم طفلکی بودم خیلی هم گناه داشتم زود باش همدردی کن باهام ببین جبره زوره دست بسته چسبت می زنم به دیوار اینجا از حلقت همدردی می کشم بیرون کلمه به کلمه.
اون۳نقطه رو این مدلی پرش می کنم که اون ها حسابی دوستم داشتن دلشون می خواست بیشتر منو ببینن و من اونجا خاص بودم هنوز هم خاصم و از این چیز مثبت به نفع خودم ها.
میله دیگه واقعا ظلم بود هم توسری خوردم هم کثیف شدم خداییش گناه داشتم تو هم بی خود خندیدی به جای اون همدردی هایی که از حلقت کشیدم بیرون اون خندیدن ها رو می چپونم وسط دوایر المعدهت تا از درون سرشار از خنده باشی.
یاکریمه میاد ابراهیم چندتا دیگه رو هم با خودش میاره اون دفعه مادرم اومده بود۱دفعه رفت از پشت شیشه بالکن رو نگاه کرد دید۴تاشون اونجا دارن واسه خودشون پیکنیک می گیرن. به من گفت و کلی خندیدم. دوستشون دارم کاش بیان داخل بشه من نازشون کنم جدی خیلی دلم می خواد.
وویی نه همایش نه خداییش هنوز پارسالیه فراموشم نشده منفجر بشی نگو ای بابا!
امسال تا اینجاش همه جوره از سال گذشته واسم بهتر بوده و ای کاش تا آخر سال تحصیلی همین مدلی بمونه و شکلک شکلک درآوردن واسه ابراهیم و دماغ سوخته و از این چیزها.
پرپری و علف پرپری و گزنه کوهی پرپری و تیغ شتری بهت میگم به من نگو پرپری اونجا کمه اینجا هم میگی؟ بابا میگم نگو نگو دیگه!
وایی نه! مینا ایشالا به درد خارش مداوم روی دماغ دچار بشی این ابراهیم تیمتاک نمیاد تکبال و کرکس رو کی بهش معرفی کردی؟ خدایا این رو با چی بزنمش دلم خنک بشه؟ ببین خداییش نمیشه دیگه باید بکشمت اصلا راه نداره وایستا بفرستم همون کرکس زنده قورتت بده بعدش هم بره بالای سر اون مینا که دعا کنه دستم بهش نرسه تمام این آتیش ها از فرق سر این میره بالا.
برو درس بخون منو هم از درس باز کرده نشستم اینجا. تمامش تقصیر تو شد کلی جا موندم.
و در آخر، خیلی خوشحالم که باز می بینمت و خیلی بیشتر خوشحالم که حس می کنم باز خودت شدی. حسابی شاد باش و حسابی شاد باش و حسابی شاد باش تا انتهای ابدیت.

به من چهههههه؟ بدبختیه ها! خخخخخ خودش حساسیت از سر و روش میباره کسی که میفهمه میگه مینا گفته اقرار میکنم که اولین سو استفاده کننده از این حساسیت عالی من بودم آقا ابراهیم بیاین باهم متحدتر شیم برای آزار پریسا.

وایستییید منم بیام. آخ جووووووووووون همکار آزاری همون پریسا آزاری خودمون خخخخ.
ت ک ب ا ل. الفرااااااار.
اصن موضوع این پست چیچی بود؟ برم بخونم بیام. دیدم اینجا پریسا آزاریه گفتم منم بیام. خخخخ.
یعنی این نهایت آزاره این وسطا بکامنتی خخخ.
یعنی دیگه جدی الفرااااار.

آخ خدا ببین منو! عجب طرفدااار دارم من اینجااا خدا ای خدا این آخری رو کجای دلم جا بدم آخه! هان چی؟ باز این کلمه؟ وایی میناااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآاااآااا این کوفتی رو واسه چی یاد دادی به همکار من؟ ایشالا خوراک کرکس ها بشییی مینا ایشالا ببرن وسط جنگل سرو بالای اون درخته ول کننت مار بیاد بگیردت ایشالا نمی دونم چیچی. نه این مدلی نمیشه وایستا اول برم مینا رو بکشم بعدش با جناب همکار باید۱صحبتی کنم البته پشت صحنه. نازنین کوشی همونجا باش تا برسم.

خخخخ حاضر؟!!!
شدیم سه نفر
راستی حالا که اینجا اومدم ازت خواهش میکنم بیخیال دوستی با یاکریم و اینا بشو
فردا روز اینا نیان میای مخ ما رو اینجا یا اون طرف میخوری که چی اونا نیومدن و این چیزا از حالا بگم که حوصله ندارم ها بعدا نگی نگفتی خودتم میدونی چه اخلاقی داری
پریسا میدونی چیه جالبی تو اینجاست که حتی اشیا هم از آزارت لذت میبرن نمونش همون سیستم گلت که حسابی با ما همکاری کرد و
خوب اینکه وقتی اشیا از آزارت کیف میکنن تو چه انتظاری از ماها داری که اذیتت نکنیم
اگه انتظار داشته باشی که این کار رو نکنیم نشون میده زیادی توقعاتت بالاست و باید بکشیش پایینتر خخخخخ
نازنین خانم کاری ازش برنمیاد چون این فقط یه پرپری و همین
پس همه با هم تکبااااال تکبال تکبال و تکبال و یه بار دیگه هم تکبال
خوب پرپری جان ناراحت نشو بیا هر کدوم از ما یه دبه پر آب شکر واست اوردیم بخوری که از حال نری و ما بتونیم بیشتر اذیتت کنیم
شکلک دبه های آب شکر
اینم از آزار امروز تا بعد ما رفتیم و شاید هم زود برگشتیم

کسی بهم یاد نداد که! خودت یه جورایی این آلرژی رو لو دادی خخخ.
بذار راستشو بگم چهار سال پیش تو وبلاگتون فقط عنوانشو میدیدم ولی نرفتم بخونم. فقط متوجه شدم چندتا طرفدار پر و پا قرص داره که وقتی اسمش میاد، همزمان شما هم جیغتون در میاد خخخ. اصن نمیدونم قضیش دقیقا چیه؟ دلایل مختلفی بود که نشد برم بخونم. بگذریم. به هر حال فقط یه چیزی برا اذیت کردن میخواستم که تلافی شلوغکاریهای شما تو تیمتاک در بیاد که یافت شد خخخ.

سلام. خوشحالم که توی این مسیر پر پیچ و خم یه گوشه هایی رو باهم بودیم. گرچه کاری از من بر نیومد.
وقتی پرنده به شیشه میکوبه، اگه راه شیشه رو با پرده کاغذ یا هر چیز دیگری مسدود کنی دیگه اشتباه نمیکنه و تنها راه موجود رو انتخاب میکنه.
نوشتن نعمت بزرگیه. خدا رو شکر که ازش برخورداری.

سلام دوست من. گاهی۱حضور از۱جهان کمک بالاتره. شما کار ازت بر اومد دوست من. شما انجامش دادی و باور کن که این واسم از۱۰۰تا جزوه بریل با ارزشتره. همراهیه۱دوست که هرچی ازش بر میاد انجام میده تا کمکت کنه خیلی می ارزه. من دارم اون درس ها رو درس به درس بریل می نویسم و این ترمم داره تموم میشه ولی باور حضور۱دوست که شما باشی هر زمان از نوشتن ها خسته میشم دستم و دلم رو گرم می کنه. این با ارزشه. اینکه کسی هست که دلش به در بسته ای که تو پشتش گیر کردی باشه و اندازه خودت بخواد اون در باز بشه. ممنونم که باهام بودی دوست من. ممنونم که اینجایی و اعلام حضور کردی دوست من. ممنونم که هستی دوست من.
پاینده باشی!

به جان خودم این شاعره گناه داره شعرش رو چپه کردی خخخ. اما خداییش این روزها هرچی پیشتر میرم بیشتر با محتوای این بیت موافق میشم. گاهی وسط تنگناهایی که ابدا زورم به نجات خودم نمی رسه، زمان هایی که از دل خودم رو رها کردم و سپردم به خودش چنان قشنگ نجاتم داد که گوشه آستینم هم از اونهمه توفان و گرد و خاک خاکی نشد. اون خیلی خداست. کاش بشه که من بنده بهتری باشم! انسان بهتری باشم!انسان باشم!
داخل تیمتاک هم حتما پیدام میشه. مگه میشه اصلا نباشم؟ جواب دلم رو نمی تونم بدم زمان هایی که تنگ میشه واسه دوست های با ارزشی که پشت ظاهر بیخیال و معمولیشون حواسشون به۱چیزهایی هست. چیزهایی که خودم نمی بینم. ممنونم از حضور صمیمیت و خوشحالم که هستی دوست من.

چه زیبا
این حس خوبیه که وقتی آدم فکر میکنه چیزی که می خواد رو دیگه بدست نمیاره, یکهو از یک راه بی گمان بهترش برات برسه.
لذت بردم از خوندنش.راستی منم از سال ۹۴ فکر کنم همون تابستون باشه تا حالا ویندوزمو عوض نکردم. داغون شده و حسش هم نیست عوض کنم. کژدار ومریض میریم جلو ببینیم چی میشه.
موفق و شاد باشی
راستی خدا خیلی دوستت دارهها.

موافقم این حس واقعا قشنگه. اون قدر قشنگه که تجربهش رو بلد نیستم توضیح بدم. به قول خودم۱جوریه.
ویندوزم رو تا سیستمم بالا میاد دلم نمی خواد عوضش کنم. واقعیتش، … دلم، … نمی خواد. دلم نمی خواد! کاش حالاها بالا بیاد و عوض کردنش لازم نشه! نه حالا. دیرتر. عقبتر. نه حالا.
خدا همه ما رو دوستمون داره. فقط به هر کسی با۱زبونی میگه. این روزها تمام اطراف من پر شده از نشونه هایی که خدا می فرسته تا باهاشون بهم بگه هی بنده غافلم! ببین! منو ببین! من دوستت دارم! به خودش قسم که۲تاش رو همین امروز صبح برام فرستاد. اصلا لازم نشد سر بالا کنم ببینم و بهش متمرکز بشم تا درکش کنم. صاف گذاشتش وسط بغلم. از حیرت و حیرت و حیرت بی اختیار واسه۱لحظه کوتاه لرزش نفس هام رو رها کردم. خدا منو دوست داره. با تمام سنگینی های سیاه پرونده تاریکم که فقط خودم می دونمشون و خودش. چه قدر حس خوبیه باور این دوست داشتنش. خیلی از این باورم خوشحالم خیلی خیلی خیلی زیاد.
ممنونم که هستید.
همیشه شاد باشید!

سلااااااام
اول بگم دللللمممم یهه عااالمه برات تنگیییده بود پریسا جونییی.
با تموم وجودم غمت رو درک کردم وقتی فایلها آماده نشدن چون خودم هم از نزززدییک این حس بد رو امتحان کردم و خیلی بده خییلی.
با خوشحالیت هم وااقعا ذووق کرردم خخخ.
عالی باش بیشتر از همیشه

سلام هم محلیه جوان و تازه نفسم. امیدوارم در ادامه راه زندگیت کمتر پیش بیاد که غمی رو حس کنی. نگفتم اصلا پیش نیاد چون این شدنی نیست. زندگی با غم هاش تعبیرهای شادش رو مفهوم میده. شرمنده شدم از محبتت خانمی و واست۱آسمون بهار از خدا می خوام.

سلام سمانه عزیز. دوست فرهیخته من. بچه ها ایشون داخل تیمتاک درست نقطه مقابل منه. هرچی من شلوغم ایشون آرومه و من حسابی دوستش دارم.
سمانه خداییش نوشتن رو بدجوری دوست دارم گاهی هم که مدتی از نوشتنم می گذره شبیه وابسته های مخدر که موادشون دیر رسیده حالم پریشون میشه و خدا نکنه اون زمان نتونم بنویسم. شبیه این روزها که هر دفعه میام بنویسم می بینم کلی درس و مشق دارن داخل سرم رژه میرن. آخجون شما اگر بگی متنم بد نیست پس جدی باید ذوق کنم. یعنی به خودم امیدوار باشم؟ ایول ممنون شکلک ذوق کردن سر صبح و از این دیوونه بازی ها.
ولی جدی ممنونم از لطفت این حس مثبت که گفتم واقعی بود واقعا خوشحال شدم که منو خوندی و ممنونم که اومدی. اینجا هم بابت کتابخونه و مسابقه کتابخوانی و باقی فعالیت هایی که داخل محله ازت دیدم و دارم می بینم بهت بلند و بلند خدا قوت میگم و دستت رو حسابی می فشارم دوست عزیز.
کامیاب باشی.

خاطرم نیست از کی دیگه حتی در اعماق ناخودآگاهم منتظر دوباره دیدن نیستم.
پس چرا اینقدر رنگ رنگ رنگی رنگی؟
چرا اینقدر آه از جنس ندیدن و تیرگی؟ چرا حتی میگی بیخیال اون پرنده سالمه؟ یعنی به دیدن اون پرنده هم…؟

من فکر میکنم خیلی از ماها اینجوری هستیم چرا هر چیز بی ربط و با ربط رو به دیدن و ندیدن ربط میدیم؟ حتی بعضی اوقات رفتار بد خوب یا خاص آدمها رو هم به دیدن و ندیدن ربطش میدیم دیدم که میگم.
اما در مورد پرینتر من یه مؤسسه ای رو میشناسم که بدون درد سر پرینت میکنه اگه از این به بعد گیر خوردی بگو تا وصلت کنم به اونها.
در مورد زبان هم اگه مشکل چند صفحه ی اوله خب میتونستی ازشون عکس بگیری کلی برنامه هستند که میتونن ocr کننش. حتی با مبایل.
در مورد کتاب هم همینه دیگه با داشتن یه اسکنر و یه اینترنت میتونی با google ocr اسکنشون کنی دیگه البته میدونم اینها رو میدونستی ولی این از خصلتهای ما نبینهاست که کلا همه چیز رو تقصیر این چشم نداشته ی بد بخت می اندازیم و خودم هم جزو همین دسته ام و فکر می کنیم که مثلا اگه چشم داشتیم دنیا رو کلا تغییر میدادیم!

اول سلام دوست عزیز. حالا باقیش.
گفتم به دوباره دیدن فکر نمی کنم یعنی در هوای رسیدن بهش جون نمی کنم. این دکتر و اون دکتر نمیرم، نذر و دعا واسش نمی کنم، به جای زور زدن واسه باز کردن درهای بسته نمیشینم بگم شاید خدا زد و معجزه شد و من دیدم بلکه فلان کار هم درست شد آخ خدا منو بینا کن تا کارم راه بی افته. چیزی که نوشتم یعنی این. وگرنه اگر بگم دلم دوباره دیدن نمی خواد یکی از دروغ های وقیحانه عمرم رو گفتم. کی دلش نمی خواد؟ من که خیلی می خوام. این از این.
رنگ. خوب واسه اینکه زندگی رنگیه. نمی دونم شما چه قدر می بینی ولی فرض رو بر این می ذارم که اصلا نمی بینی. چون مثلا شما نمی بینی خودت رو از تصور رنگ ها و توصیفش محروم می کنی آیا؟ چون نمی بینی پس نباید رنگ ها رو حس کنی؟ نباید بشناسیشون؟ نباید به خودت اجازه بدی هر کدوم از رنگ ها بهت۱حس خاص بدن و نباید هم توصیفشون کنی؟ در مورد خودم موافق نیستم. زندگی واسه من رنگیه. هر روزش۱رنگ. رنگ هایی که همچنان می تونم حسشون کنم. لمسشون کنم. نفس بکشمشون. من نمی بینم ولی رنگ ها رو دوست دارم. حسی که بهم میدن رو دوست دارم. توصیف این حس و اون رنگ ها رو دوست دارم. خیلی هم زیاد دوستشون دارم. این هم از این.
اون پرنده رو بیخیال نشدم. اوه خوب شد گفتیم دونه هاش دیر شد بعد از این کامنت باید بجنبم الان میاد پشت شیشه.
به دیدن ربط داشت دوست عزیز. اون جزوه ها رو با چشم راحت می شد خوند و اینهمه برو بیا نداشت. اسکنر۱دونه دارم. گوگل اوسیآر هم همین طور. ولی اسکن بعضی نوشته ها و اوسیآرشون گاهی اصلا خوب درنمیاد.
در مورد کتاب و جزوه هام هم مشکل چند صفحه اولشون نبود و نیست مشکل تمامشونه. به فرض اینکه اسکن عالی جواب بده، اگر روز اول کلاس اون کاغذ ها هم زمان با بقیه دستم می رسیدن بقیه بازشون می کردن و همون لحظه شروع می کردن به خوندن، و من باید۱شب بیدار می نشستم بلکه اسکن و اوسیآر با کیفیت نسبتا خوب به دست بیارم بعدش هم می نشستم واسه جلسه بعدی درس بعدی رو دستنویس می کردم تا بریلش سر کلاس زیر دستم باشه و با توجه به کلاس های ضربتیه این روزهام این یعنی فاجعه.
من اگر چشم داشتم دنیا رو تغییر نمی دادم. لازم هم نبود. هر کسی ناخدای کشتی زندگی خودشه و فقط کافیه خوب برونه تا همه چیز درست باشه. من تمام زندگیم رو به چشم های بستهم آویزون نمی کنم ولی۱چیزهایی رو واقعا باید ببینی تا راحت تر پیش بره. شبیه جزوه ای که روز اول کلاس با بیناها میدن دستت و باید باز کنی بخونیش تا همگام با درس استاد و همراه باقیه بیناها پیش بری.
راستی۱جایی گفتی دیدم که میگم. من هم خیلی چیزها از خیلی ها دیدم. نابینا و بینا. اما اون ها افرادی جدا از من بودن و ترجیح میدم دیده هام رو همین طوری فله ای به خودم نسبت ندم به استناد اینکه۱جاهایی دیدم. من نابینام دوست عزیز. دلم هم خیلی می خواد که بینا بودم. اما لحظه های ارزشمند زندگی رو تلف این خواستنم نمی کنم. پیش میرم همراه۱عالمه حس و۱عالمه رنگ و۱عالمه رسیدن و گاهی هم نرسیدن و البته۱جاهایی که اگر می دیدم اوضاع بهتر می شد همراه۱خورده ای کاش.
در مورد پرینت هم ممنونم ازت. این ترم هر جلسه درس جلسه بعد رو دستی نوشتم. خدا رو شکر که جزوه ها رو این مدلی بهم دادن و دیگه اسکن و اوسیآر لازم نشد همین طوریش۱جاهاییش که شکل داره دسترس پذیر نیست خدا بیناهای مؤسسه رو خیر بده که از این داستان نجاتم دادن. خلاصه این ترم نوشتم و الان آخر ترمه. ترم بعد هم اگر رفتم بالا و نیفتادم سر زمانش باید بهش فکر کنم ببینم چه مدلی باید من و این جزوه ها با هم کنار بیاییم.
راستی، ما نابیناها خصلت های خوب زیاد داریم. یکیش اینکه اگر چیزی بدونیم حتی اگر مطمئن باشیم طرف مقابلمون که گیر کرده هم دانسته های ما رو می دونه باز هم بهش میگیم به این امید و احتمال که مشکلش رو حل کنیم. از این طرف بهش نگاه کن و ببین چه قدر قشنگه. باقیش داخل کامنت های بعدیته باید برم پایین.

در مورد متن بسیار ممنونم از نظر و نگاه مثبتت دوست عزیز. وبلاگ شخصی رو هم بیخیالش هرچی کمی به درد خوندن بخوره میارم می زنم اینجا اون طرف فقط فوق خرچنگی هام رو می نویسم که اضافات دیوونگی های گاهی یواشکی و گاهی آآشکارم تخلیه بشه خخخ.

در مورد ویندوز هم یه پیشنهاد دیگه که احتمالا خودت میدونی بدم که خیلی راحت میتونی یه backup ازش بگیری و هر وقت که سرما خورد این backup رو برگردونی اینقدر حال میده باور کن من از اون موقعی که لبتاپ خریدم کلا ۲ بار فقط مجبور شدم عوضش کنم

در مورد ویندوز هم خداییش درست میگی هر دفعه یعنی هر دفعه من ویندوز عوض کردم گفتم این دفعه بکآپ ازش بگیرم واسه دفعه بعدی هر دفعه هم نگرفتم و دیر شد و گفتم حالا دفعه بعد و این دفعه خخخ به جان خودم این دفعه بعد از عوض کردنش بکآپ می گیرم واسه دفعه بعدی فعلا این خراب نشه وایی خدا جدی فعلا چیزیش نشه به خدا درس دارم زمان ندارم سیستمم رو درمون کنم وایی خراب نشه نشه تو رو خداااآاااآااا تو رو خدا تو رو خدا خخخ.
راستی اون بالاها یادم رفت بگم. البته خیالی نیست چون این پایین میشه بگمش.
ممنون که اومدی دوست عزیز.
راستی! زندگی قشنگه. عالیه! حتی اگر رنگ هاش رو نبینیم. زندگی رو با رنگ هاش خیلی دوستش دارم. خیلی.
و باز هم راستی!
شاد باشی تا همیشه!

سلام پریسا جون خیلی خوشحالم که پست زدی هورارارارارا ممنونم ، بذار منم مثل خودت یکم نق بزنم نمیگی دلم برات تنگ میشه نمیگی به نقهات عادت کردم نمیگی این محله یه فرشته میخواد از جنس خودت کجایی پریسای عزیز نقهام ادامه داشتا …. و اما پستت عالییی بود تمام وقتی که داشتم پستتو میخوندم یاد مطلبی از آقای دولابی افتادم نمیدونم میشناسیدشون یا نه ولی حرفاشون واقعا به دل میشیه میگفتند ما انسانها مثل نخود می مونیم وقتی نخود را توی دیگ میریزند و زیرشو روشن میکنن هی بهم میخورند و بالا و پایین میپرند تا نجات پیدا کنن ولی وقتی پخته میشند آرام میشند … ، وای که چقدر پستت به دلم نشست . خانم خانما منتظر پستهای بعدیت هستما ….. از ته دلم برای فرشته ی محله شادی رو آرزو میکنم

سلام ستاره جان. اوه خدا نه محض خاطر خدا فرشته واسه من واقعا زیاده واقعا نیستم. بحث شکسته نفسی نیست من واقعا تا اون مرحله خیلی فاصله دارم. از محبتت ممنونم ولی اینهمه خوب بودن مسؤولیت بزرگیه و روی شونه های من جا نمیشه. من نمی تونم. کاش می تونستم ولی، …
به من لطف داری عزیز. من هستم. محله رو می خونم. پشت صحنه می چرخم. خلاصه هستم در خدمتتون. ولی پست نوشتن زمان و تمرکز می خواد که من این روزها جای دیگه خرجشون می کنم. به شدت درگیر درس خوندنم ستاره. گاهی بدجوری خسته میشم و حسااابی نق می زنم که اه یعنی چی خسته شدم دیگه واسه چی تموم نمیشه این چه وضعشه واسه چی این این شکلیه واسه چی اون اون مدلیه و خخخ. خلاصه مطلب اینکه دوستتون دارم بچه ها.
نخود، پخته که بشه خوشمزه هم هست داخل آش می چسبه حسابی. من درشت تر هاش رو ترجیح میدم آشه حسابی کیف میده. باز سر صبحی من زدم شبکه مسخرگی. معذرت می خوام ستاره دست خودم نیست امروز صبح این مدلی پا شدم باید تنظیم بشم.
جدی من هم دلم تنگ شده بود واسه همگیتون هرچند همون طور که گفتم همگیتون رو می خونم. اون بالا گفتم دوستتون دارم ولی باز اینجا هم میگم. همیشه میگم.
ممنونم از اینهمه محبت قشنگت که بهم داری عزیز.
همیشه شاد باشی!

ای بابا ببینم می تونی کاری کنی صبحی بلند شم نخود پاک کنم آشی آبگوشتی چیزی بذارم واسه شب؟ تا میره یادم بره باز میگه نخود بجوشه بپزه آدم مورمورش میشه واسه آش داغ آخ وسط هوای سرد این روزها اینجا باید حال بده خوردنش! وایی خدا حفظت کنه ستاره من واسه امشب آش می خوام الان میرم سراغ نخودها.

می خوام از مدیر سایت مجوز بگیرم۱دکه آشی داخل محله بزنم فقط به خاطر انتخاب مکانش سرقفلیش۱خورده گرونه هنوز با مدیریت محله به توافق نرسیدیم. ببین ستاره سر صبحی چیکار می کنی خداییش هرچی کردم نشد نیام شیطونی نکنم شماها که می دونید من در مقابل امکان شیطنت مقاومتم صفره نکنید این کار رو بذارید درس بخونم دیگه!
خخخ ستاره آش داغ دلم خواست خدا حفظت کنه سر صبح هواییم کردی ایشالا۱کسی پیدا بشه با قلقلک از خواب بیدارت کنه حالم جا بیاد.

سلام پریسای عزیز! مثل همیشه دوست داشتنی هستی و هستن! خودت و نوشته هات رو میگم. فقط در مورد اون پرنده، زمانی که میخوندم همش میترسیدم یه بلایی سرش اومده باشه. خدا رو شکر که اون آموزشگاه فایل جزوه ها رو در اختیارت قرار میده. اینطوری اگر هم بخوای بریلش کنی، احتمالا چون فایل اسکن شده نیست و احتیاجی به ویرایش نداره زودتر بهت تحویلش بدن.
خیلی خوشحال شدم که باز هم نوشتی و خیلی بیشتر خوشحال شدم از این که چند وقت پیش در حد چند لحظه صدات رو تو تیم تاک شنیدم.
همیشه شاد باشی.

سلام تیناجان. به خدا بدجوری شرمنده میشم زمانی که اینهمه مهربونی و مهربونید. ممنونم تیناجان و ممنونم بچه ها! از ته دل!
اون پرنده شکر خدا چیزیش نشد و باز هم اومد داخل و باز هم گیر کرد و۱صبحی زندگیم رو روی سرم خراب کرد و خخخ داستانیه این موجود واسه خودش. نه تجربه واسش میشه که دیگه نیاد گیر کنه نه عاقل میشه یادش بمونه از کجا باید در بره گرفتار نشه من بیچاره رو هم گرفتار نکنه. با اینهمه من دوستش دارم. خیلی شیرینه واقعا دوستش دارم. کاش باز بیاد ولی دیگه گیر نکنه اذیت میشم.
به نظرم۱دفعه داخل شلوغی های تیمتاک، که البته من اصلا جزوش نبودم، خخخ، می دونی که من خیلی آرومم بچه ها شلوغ می کردن من تماشا خخخ وایی خدا بچه های تیمتاک این اطراف نباشن گناه دارم، خلاصه به نظرم میاد انگار۱دفعه واسه۱لحظه اون وسط اسم شما رو ایسپیک واسم خوند. وایی صدام؟ یعنی شنیدی چه آتیشی می سوزوندم؟ شکلک سیاه شدم از خجالت. خخخ من رفتم محو بشم.
تینای عزیز! بی نهایت ممنونم ازت به خاطر لطف همیشگیت. ممنونم!
شاد باشی تا همیشه!

درود بر پریسای مهربون. طبق معمول نوشته‌ات بسیار زیبا و جذاب و خواندنی بود دیگه تکراری میشه که بگم چه خوب صحنه‌پردازی میکنی چه خوب توصیف میکنی چه خوب رسا و روان مینویسی، فقط بنظر من دیگه خیلی منبریش کردی فقط در همین حد میتونم بگم تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
درباره گم شدن آن پرنده و چیزای مشابه این که نیاز به دید هست سعی کن از برنامههایی مثل بی مای آیز استفاده کنی که سریع با یه بینا تماس بگیری و مشکل زودتر حل بشه.
در کل که آفرین بر تو و بر نوشتههایت فقط کاش روزی کمتر ایده آلیستی و بیشتر رئالیستی بشه خخخخ. بدرود.

سلام آشنای عزیز قدیمی که چون مطمئن نیستم رضایت داشته باشی به نام صداتون نمی کنم. ایول که اینجایید! ممنون خیلی آتیشی خیلی زیاد! بله گرفتم یعنی مفصل رو از آن مجمل خوندم که چی فرمودید ولی خخخ به جان خودم نمی شد یعنی نمیشه یعنی خوب بود دیگه دلیل از این سفت تر نمی شد باشه دیده رو که نمی شد بگم ندیدم خوب دیدم آخه!
اون نرم افزار رو ندارم. وایی اون لحظه اصلا منطق توی سرم نبود این دیوونه روی شیشه شلوغ کرده بود کلا اسم و رسم خودم رو هم یادم رفت خخخ از دست این.
چه قدر خوشحال شدم باز شما هستید. ممنون که اومدید.
پیروز باشید.

سلاااآاااآاااآاااآااام کامبیز چه طوری؟
عه حیف نیست تو زنده باشی و من زودتر از زمانش مرخص بشم آیا؟ نه نمی خوام ممنون فعلا هستم در خدمتتون. دهه!
هان؟ بذار ببینم خلاصه گفتارم نه یعنی نوشتارم چی بود؟ آخه بابا من اگر ایجاز سرم می شد که نوشتن هام اینهمه دراز نبودن. حالا چون تویی، وایستا ببینم!
گفتم۱دونه یاکریم دیوونه خیال کرد این داخل خبریه از در اینجا وارد شد بعدش فهمید به ناکجا زده خواست در بره گیر کرد. هیچ چی دیگه خلاصهش به نظرم همین بود. به من چه من فقط این مدلی بلدم خلاصه کنم.
ایول به حضورت. بدجوری شاد باشی!

یا کریم؟ کلا پرنده ها رو خیلی دوست دارم. دست زدن به پر های نرمشون حس خوبی بهم میده. یکی دو بار پدرم کمک کرد جوجه هاشون رو تونستم لمس کنم خیییلی کوچ کولو بودند. فقط سریع گذاشتند سر جاشون چون اگه بیاد ببینه جوجه ها سر جاشون نیستند، قهر میکنه میره. فقط این پرنده خیلی عقلش نمیرسه خخخخ. ولی بازم دوستشون دارم. حستون رو درک می کنم.
در مورد اصل نوشته و مهربونی خدا که هرچی بگیم کم گفتیم. همون یک سال و نیم که دانشجو بودم، یه بارشو یادمه فقط زبونی میگفتم به امید خدا، توکل بر خدا و از این حرفا. یعنی یه جورایی این عادتم شده بود و دقیقا توجه نداشتم که چی میگم. ولی یادمه من هم سر همین درس زبان عمومی نوار کاست درس رو نداشتم که یه راهی سر بزنگاه به نظرم رسید و اتفاقا جواب داد. یکی از دوستام تو خوابگاه بهم گفتند که رمز موفقیتت رو کشف کردم یه چی تو همین مایه ها بود حرفشون خخخ. گفتم چی؟ چطور؟ گفتند همیشه امید و توکلت به خداست. میخوام بگم همینطوری ظاهری گفتم و جواب گرفتم. دیگه وقتی کسی عمیق از خودش بخواد، دیگه معلومه که بی جواب نمیمونه. حرف قشنگی زدی گلم. خدا خیلی خداست. انشا الله ما هم بنده های خوبی باشیم.
باز هم برامون بنویس. ممکنه دیر بخونم ولی بالاخره میخونم. موفق باشی گلم.

اول از آخرش. ممنونم از محبتت عزیز. مایه افتخاره واسم که می خونیم. تعارف در کار نیست از دل میگم. ممنونم از حوصله و از لطفت.
یاکریم های مسخره و بی نهایت دوست داشتنی. موافقم۱خورده خنگه ولی بدجوری دوستش دارم. تا حالا اجازه نداده نازش کنم در میره من هم خیال ندارم به زور دستم بهش برسه. ولی کاش می شد اون مهربون تر باشه و اجازه می داد دست بهش بزنم! بیخیال همین قدر که میاد کلی به من کیف میده.
بله خدا خیلی خداست. این رو این۲سال آخری هر سال، بعدش هر ماه، بعدش هر هفته و به خدا حالا هر روز دارم می بینم. نشونه های حضورش رو می بینم. گاهی اون قدر واضح میشن که اصلا نمیشه ندیدشون. دلم می خواست بنده بهتری واسش بودم. نیستم. پرونده خودم رو می دونم و از شرم میمیرم زمانی که پیش خودم بازش می کنم. کاش خدا بهم ببخشه! واقعا دارم سعی می کنم. راست میگم. به خدا دارم سعی می کنم. گاهی موفق نمیشم چون ضعیفم. خیلی ضعیفم و خدا خودش کمک کنه که قویتر بشم. که سفت تر بشم. که انسان تر بشم. کاش بشه!
خدایا شکرت! شکرت که خدای منی! خداجونم هر اندازه که۱دیوونه سیاه کار میشه دوستت داشته باشه من دوستت دارم.
وایی باز صدای۱خشخش ملایمی داره از حال میاد نکنه این دیوونه باز اومده داخل داره شیطونی می کنه؟

نوشته‌ات فازِ کسایی رو منعکس می‌کرد که گل زده باشن… گل؟ منظورم گلِ فوتبال نیست، گلِ خوشبو برای چیدن و بوییدن هم نیست، منظورم گلیه که می‌کشن میرن فضا. ماری. علف. گراس. ماریجوانا! کلا چِت کرده بودی روی تک تک لحظاتت و این قضیه، متنت رو به شدت هرچه تمامتر: حوصله‌سر‌بر، شعف‌انگیز، رها‌نکردنی، و دوست‌داشتنی کرده بود و زمان به حالتی غیر‌قابل‌وصف، آهسته شده بود. دقیقا ده بیست برابر آهستهتر از “صحنه‌آهسته”‌هایی که توی تلویزیون نشون میدن.

این صحنه آهسته شدنش رو که گفتی از بقیه توصیفاتت کامل تر فهمیدم. جدی اصلا انگار آهسته بودن صحنه ها رو از دریچه این توضیحت قشنگ تماشا کردم. بلد نیستم بگم خیلی حسش کردم خیلی زیاد.
خدا کنه این آهستگی خیلی اذیتت نکرده باشه! اگر کرد من معذرت می خوام. به خدا خیلی سعی کردم و سعی می کنم ولی کوتاه نوشتن واقعا در توانم نیست بلد نیستم. تا به خودم میام می بینم سرش اینجاست و تهش رفته صفحات۸و۹و….
می دونی چیه؟ حسابی ممنونم که اومدی.
شاد باشی بدون اون ماده ها که اون بالا اسم بردی. شادی های واقعی و در عالم بیداری برای تو.

سلام!
جالب اینجاست که من هم از بهار ۹۴ ویندوزمو تجدید نکرده بودم تا این‌که ناگهان صبح دوشنبه گذشته وسط گردش تو محله هنگ کرد و دیگه بالا نیومد. نتیجشم شد چند روز غیبت نمی‌دونم موجه یا غیرموجه.
هرچند به نظرم این نوشته حال و هوای نوشته‌های قبلی رو نداشت یا شاید هم من حال و هوای قبلو نداشتم، ولی از حضور دوباره شما خوشحالم.

اون زخمی نبود. فقط۱جورهایی از زندگی جا مونده بود. خدا کمک کرد و رسید. کاش من هم تونسته باشم کمک کنم! خیلی دلم می خواد۱سهم کوچولو در رسیدنش داشته باشم!
تو یاکریم نیستی تو بلای آسمونی هستی خخخ از اون بلاهای آسمونی که اگر دیده نشی بلا ندیده ها دلتنگت میشن.
همیشه شاد باشی! از ته دلت!

سلام به پریسای عزیز ، بزرگمهر هم همیشه ناراحت کتابهای بریل هست و بهم میگفت بریم تهران کتاب بریل زیاد هست و مشهد کتاب داستان بریل نداره تا اینکه هفته ملی کودک که هفته پیش بود ی نامه از طرف کانون پرورش فکری بهش دادن که یکی از کانونهای مشهد کتابهای بریل هم آورده هرچند بیشترشون تکراری هست و براش گرفتم ولی شروع خوبی برای تهیه کتاب بریل هست… یا کریم های محله ما توی تراس میمونن و نمیذارن بزرگمهر لمسشون کنه و من فقط میگم ب صداشون گوش بده … مثل همیشه نوشته هاتون سرشار از احساس و صمیمیت هستن پیروز و سربلند باشید

سلام مادر بزرگمهر عزیز.
به بزرگمهر از طرف من بگید راه سختی در پیشه ولی حس پیشروی در هر قدمش عجیب شیرینه. کتاب های بریل و صوتی و اینترنتی و این محدودیت در منابع مطالعه که حسابی دردسر شده. امیدوارم زمانی برسه که دیگه از این مدل محدودیت ها واسه بچه های ما، واسه بزرگمهرها مفهوم نداشته باشن!
خیلی دلم لمس این کوچولوهای ظریف و دوست داشتنی رو می خواد ولی اون ها ظاهرا نوازش دوست ندارن. از بالای سرم پرواز می کنن ولی در دسترسم متوقف نمیشن. من هم سعی می کنم طرفشون نرم تا اذیت نشن. ای کاش۱زمانی بشه لمسشون کنم! هم من هم بزرگمهر عزیز.
ممنونم از محبتی که به من و نوشته هام دارید. از ته دل ممنونم.
از ته دل شاد باشید!

دیدگاهتان را بنویسید