خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

نشریه هنری ادبی لبخند (نهال) شماره 1؛ نشریه ای ویژه محله نابینایان

سلام هم محله ای ها!

حالتون چطوره؟

بدون مقدمه چینی میرم سر اصل مطلب.

حدودا ماه پیش بود. که ایده داشتن یه نشریه ادبی توی گوش کن به نظرم رسید. جایی که همه بچه هایی که دستی توی نوشتن مطالب ادبی مثل شعر، داستان، دلنوشته، نقد ادبی، معرفی کتاب، نکات ادبی، حتی خاطره، و چیزهایی مثل این دارن، هر چند وقت یه بار، بیان توی محله. و حسابی هوای دلهامونو تازه کنن.

بعد از مشورت با مدیر ایده من مورد قبول واقع شد. و چیزی که در ادامه میبینید، حاصل همون ایدست.

خیلیا شاید بگن: که فایده این کار اصلا چیه؟ مگه روال قبلی مشکلش چی بود؟ خوب هرکس بخواد میتونه هر اثری که داشته باشه خودش توی سایت منتشر کنه.

در جواب، باید بگم. اولا که، هنوزم مثل قبل هر کسی که دلش بخواد میتونه بیاد و نوشته های قشنگشو توی سایت بذاره. منم به شخصه خیلی خوشحال میشم که مطالب بچه هارو میخونم.

دوما این که، احساس کردم این کار، میتونه بچه هارو تشویق به فعالیت بیشتر کنه.

سوما این که، حس کردم اینطوری میشه، استعدادهای بیشتریرو شناسایی کرد. و کسایی که اولین قدمهای نوشتنرو بر میدارن، بدون هیچ ترس یا خجالتی جدیتر توی این راه قدم بذارن.

چهارم این که، احساس کردم یه نشریه ادبی میتونه شکل منسجمتر و شکیلتری به سایت بده.

و در نهایت، اینا همش نظرات منه. میتونه صد درصد غلط باشه و البته اولین نسخه این نشریه هم آزمایشی هست.

ممنون میشم نظراتتونو درباره قالب نشریه یعنی متنی بودن، صوتی بودن، گذاشتن یه فایل که کل آثار بچه ها توش باشه یا حتی قالبی جز این که من گفتم.

اصل این که اصلا موافق بودن چنین نشریه ای توی سایت هستین یا نه،

پیشنهاداتی که میتونه مارو توی این راه کمک کنه،

یا به هر حال هر نظر دیگه ای که دارین حتما توی کامنتها بیان کنید.

و اما بریم سراغ نشریه ادبی هنری لبخند (نهال):

نویسندگان در این شماره:

رهگذر، پریسا جهانشاهی، خانوم کوچولو، فرزانه عظیمی، مهدی محمدقاسمی، وحید رضازاده.

سردبیر: مینا ملکی

رهگذر: من سطر به سطر فریادم.

من سطر به سطر فریادم

تو هر لحظه فریاد که نقطه سر‌خط

صفحه‌ها از پس صفحه

روزها از پس روز

سر‌خط با تو شروع کردم و

خط آخر

نقطه سر‌خط

تو ابتدا و انتهای خط من، نقطه

نقطه یعنی: سطح کوچک در میان بیکران قلب من

نقطه یعنی: لکه‌ای روشن میان وسعت تاریک دستان سیاه من

نقطه، نقطه می‌نوازم

چنگ، چنگ طنین گام‌هایت را

ای سکوتم، یعنی: حضور تو

من و این دفتر چند ساله‌ی عمر

من و لحظه، لحظه نامت

من و باز سطر آخر

تو و باز فریاد که:

نقطه سر‌خط

امضا: رهگذر

فرزانه عظیمی: رسالت پاییز

 

آرام روی گونه‌هایم می‌چکی.
و دل به دریای نگاهم می‌سپاری!
آنجا که زمان، به وقت عشق، آبان شد.
و من دوباره متولد شدم، تا یک سال بیشتر دوستت داشته باشم!
آری!
این رسالت پاییز است:
عشق، باران، انتظار و خاطراتی که با مرورشان حال برگهای پاییزی را لمس می‌کنی!
و من هر سال درست میان این رسالت عاشقانه، یک سال قد می‌کشم،
زیر سایه‌ی عشقت،تا به جهانی ثابت کنم، پاییز برای تولد یک عشق، زیباترین بهانه را به دستت می‌دهد!

خانوم کوچولو: گناه ندیدن.

صدای رفت‌و‌آمد ماشین‌ها اعصاب و روان متشنجم را می‌خراشند؛ دیگر حتی توان و حوصله شنیدن هیچ‌گونه صدایی را ندارم؛ دیگر نمی‌خواهم، حتی صدای نفس‌های خود را نیز بشنوم؛ مگر من به چه گناه نا‌بخشودنی  گرفتار شده‌ام، که این‌گونه باید سرنوشت مرا به سخره خود بگیرد؟ مگر چه کرده‌ام، که کل دنیا کمر به نابودی من بسته‌اند؟ آخر مگر ندیدن گناه است؟ آیا تا به حال کسی برای مشکلی که خود موجبش نبوده، مجازات شده‌است؟ خدایا کجاست، آن  دنیای پر از عدالتی که از آن می‌گفتی؟ کجاست آن خدایی که دست عدالتش را مثال می‌زدند؟ هه، حتی تو هم افسانه‌ای بیش نیستی، که اگر نبودی، من به اینجا نمی‌رسیدم. افکارم پوزخند‌زنان چند هفته گذشته  را به یادم می‌آورند.

در اتاق کارم نشسته بودم و مشغول ترجمه یک نامه که تقه‌ای به در اتاقم خورد و منشی رئیس وارد اتاق شد و گفت:

آقای رسولی، جناب رئیس باهاتون کار دارن.

با تعجب پرسیدم:

چه کاری؟ خب به اتاقم زنگ می‌زدید، خودم میومدم خانم احمدی.

خودشون گفتند: شخصا بیام دنبالتون.

از جای برخاستم و همراه منشی به اتاق رئیس رفتم، وقتی راهرو عریض و طویل از اتاق من تا اتاق رئیس را گذراندیم، خانم احمدی تقه‌ای به در زد و بعد از اجازه رئیس، در را باز کرد و گفت:

آقای رسولی تشریف آوردند.

صدای نسبتا جوان رئیس را شنیدم، که گفت:

شما میتونید، برید خانم.

و من وارد اتاق شدم و سلامی کردم، که به‌جای یک نفر، دو نفر پاسخم را دادند و بعد صدای رئیس را شنیدم، که گفت:

بفرمایید بشینید آقای رسولی.

روی یکی از مبل‌های کنار میز رئیس نشستم و گفتم:

با من امری داشتید قربان؟

بله، برای این مزاحمتون شدم که بگم: راستش آقای رسولی ما از توانایی شما کاملا باخبریم و مطمئنیم که بودن شما در اینجا کاملا مثمر ثمر بوده و برای این شرکت خیلی زحمت کشیدید، ولی…

هر کلمه‌ای که به زبان می‌آورد، همچون پتکی بود، که بر سر من می‌کوبید؛ گفتم:

برید سر اصل مطلب قربان، چرا اینقدر این پا و اون پا می‌کنید؟

مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد:

ما دیگه به شما تو این شرکت نیازی نداریم.

نفس حبس شده‌ام، را با فوت بیرون دادم و گفتم:

کسی رو پیدا کردید؟

بله… ایشون آقای داوودی هستند، که قراره بعد از این به‌جای شما کار کنند.

سری تکون دادم و با متانت و آرامش از جای برخاستم و گفتم:

باشه، موفق باشید،

و همچون رباتی کوکی به سمت در، راه افتادم که، صدای رئیس رو شنیدم،

اینم نامه‌ای که باید ببرید حسابداری، تا بتونید، تسویه  کنین.

به سمت میز برگشتم؛ نامه را برداشتم و سریع از اتاق خارج شدم. بعد از تسویه‌حساب، از شرکت زدم بیرون و به سمت نا‌کجا‌آباد راه افتادم. ذهنم پر از سوالات مختلف بود؛ حال باید چه می‌کردم؟ در این اوضاع اقتصادی و شغلی؟ چگونه به خانه می‌رفتم و خبر اخراج شدنم را به همسر و فرزندم می‌دادم؟ چگونه میتوانستم، بروم و آرامش خانه‌ام را به‌هم بریزم؟ این حقوقی که در آخر به من داده‌بودند، فقط کار یک ماهمان را راه می‌انداخت و  بعد آن یک ماه چه می‌کردیم؟ من این کار را نیز با بدبختی پیدا کرده‌بودم و حال چگونه به این آسانی زندگی‌ام به بازی گرفته شده‌است. نمی‌دانم، ساعت چند بود که وارد خانه شدم؛ خانه در سکوتی وهم‌آور فرو رفته‌بود؛ لامپ‌های سالن خاموش بودند و این نشان از خواب بودن، اهالی خانه بود. بدون آنکه کوچکترین صدایی ایجاد کنم، به سمت اتاق خواب رفتم و آرام در را باز کردم؛ اتاق کاملا روشن بود و مشخص بود که، سارا بیدار است؛ آرام سلام کردم و به سمت کمد لباسها رفتم و لباسم را عوض کردم.

علیک سلام. معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ میدونی چقدر نگرانت شدم؟ به محل کارت زنگ زدم، گفتند: خیلی وقته از شرکت اومدی بیرون، تا حالا کجا بودی علی؟

یکی از دستانم را به آرامی به علامت سکوت بالا بردم و گفتم:

هیس، آرومتر خانم… مگه رها خواب نیست؟

نفسش را با حرص بیرون فرستاد و گفت:

من چی میگم، آقا چی میگن. در هر صورت به فکر دختر خودشه، دختر مردم به درک، که از ساعت 6 تا حالا منتظرشه و داره از نگرانی میمیره.

پوووف. سارا جان بذار من بیام تو بعد شروع کن.

دیگر صدایش را نشنیدم؛ در این بی‌حوصلگی و کلافگی قهر کردن خانم برام کم بود، که حل شد، به‌حمدالله. من هم سکوت را ترجیح دادم و به سمت سالن رفتم و رو‌به‌روی تلویزیون نشستم و روشنش کردم و صدایش را  روی کم گذاشتم و بی‌آنکه توجهی به موضوع فیلم داشته باشم، خیره‌اش شدم. نمی‌دانم، چند دقیقه یا ساعت بود، که آنطور بی‌حواس در فکر بودم، که با تکانی که به شانه‌ام خورد، به خود آمدم.

حواست کجاست؟ بیا شام بخور.

در دل خدا‌رو‌شکری گفتم و به سمت آشپزخانه رفتم؛ پشت میز نشستم و به بشقاب رو‌به‌رو‌ام خیره شدم و بی‌آنکه بدانم، چه چیزی درونش موجود است، مشغول بازی کردن با غذا شدم.

علی؟

نفس عمیقی کشیدم و پاسخ دادم:

بله

چیزی شده؟ چرا با غذات بازی می‌کنی؟ خب بگو چی‌شده، با‌هم حلش کنیم.

قاشق را در بشقاب رها کردم

و دستانم را روی صورتم کشیدم و بعد در‌هم قلابشان کردم و با مکث طولانی‌ای گفتم:

اخراجم کردند.

چیی؟!

سارا آرومتر.

چرا اخراجت کردند، مگه کاری کردی؟

نفس کلافه‌ای کشیدم و گفتم:

نه، یکی بهتر از من رو پیدا کردند انگار.

سارا با لحن آرام ولی ناراحتی گفت:

حالا باید چیکار کنیم؟

از فردا باز دنبال کار می‌گردم، باید ببینم چی میشه.

***

دو هفته بود که، روز و شبم یکی شده بود؛ کار نبود، ؛یعنی بود، ولی برای منی که نمیدیدم، نبود. هر‌جا می‌رفتم، می‌گفتند:

ما به یه آدم سالم نیاز داریم.

ما به توانایی شما شکی نداریم، ولی متاسفیم.

قبل از شما یک نفر دیگه رو استخدام کردیم.

و…

دیگر طاقتم طاق شده بود؛ دیگر توانایی هیچ کاری را نداشتم؛ نه فکر کردن و نه حتی حرف زدن و دنبال کار گشتن. از آخرین موسسه زبان که برای تدریس به آنجا رفتم، تا مرا استخدام کنند هم، سرافکنده خارج شدم و پیاده به سمت  خانه راه افتادم. دیگر داشتم به جنون می‌رسیدم؛ منی که هیچ‌گاه دستم را جلوی کسی، حتی پدر و مادرم دراز نکرده بودم، حال چگونه میتوانستم، از آنها بخواهم، کمی پول به من قرض دهند تا یک کار آبرو‌مندانه پیدا کنم.  عصبی و مضطرب قدم برمیداشتم؛ نمی‌دانم، چه شد؟ نمی‌دانم، این افکار خصمانه و شیطانی چگونه به ذهنم خطور کرد، ولی ناگهان و بدون فکر کردن، خود را  در وسط خیابان یافتم. صدای ممتد بوق ماشین را میشنیدم، ولی عضلات پاهایم منقبض شده بودند و نمی‌توانستم تکان بخورم!

بووووووووووووووووووووووووووووووووق. برو کناار

و…

در آنی از ثانیه پخش زمین شدم و تمام دنیا به دور سرم می‌چرخید. خیسی و گرمای خون را به راحتی روی پیشانی‌ام حس می‌کردم؛ هر‌لحظه سیاهی رو‌به‌رو‌ام بیشتر می‌شد؛ نفسم به شماره افتاده بود؛ چشمانم آرام، آرام به سمت پایین سوق داده‌می‌شدند  و صداهای اطرافم هر‌لحظه کمتر و کمتر… صدای گوشی‌ام را میشنیدم، که زنگ می‌خورد، ولی توانایی پاسخ‌دادن، به آن را نداشتم… در تنم سرمایی طاقت‌فرسا را حس می‌کردم… در آخرین لحظات صدای آژیر آمبولانس را می‌شنیدم و بعد سکوت و سیاهی مطلق…

وحید رضازاده: فریاد دلتنگی

لحظه ها می گذرند
و انگار نگاه بی معنی رهگذران سکوت تنهایی مرا ملامت می کنند
اما هیچکس نمی داند که سکوت من از دلتنگیست
و آنرا در این کنج خلوت فریاد می زنم
آری، دلتنگم
دلتنگ ساعاتی که برای دیدن نگاه خورشید شب ها را با تو به صبح می رساندم
و در کنار پنجره
نوازش دستانت
شب های مرا روشن تر از روز می کرد
و ستارگان آسمان گواهند
که هلال ماه هم از حال من لبخند می زد
و حال درختان این باغچه
با خلوت بی قرار من اعلام وجود می کنند
حتی در و دیوار این خانه هم می دانند
که دل گل شقایق از تنهایی من خون است
و من برای لذت زیستن، دلتنگی ام را، بی قراری ام را، درد تنهایی ام را، فریاد می زنم.
که ای همسایه روز های بی همنفسم،
تک درخت کویر قلبم در انتظار آبیاری توست,.

 

مهدی محمدقاسمی: نگارش و ویرایش بخش یک

نگارش و ویرایش (بخش 1): مقدمه

نوشتن ابزاریست که از سالها پیش به عنوان یک وسیله، برای ثبت آنچه در طول زمان میگذرد و ثبت ذهنیات بشر، مورد استفاده قرار گرفته است. در اهمیت نوشتن و مکتوبات همین بس که مورخان، دوران زندگانی بشر را بر مبنای مکتوبات به جا مانده تقسیم نموده اند و سالهایی که انسان هنوز به فنآوری نوشتن دست نیافته بود یا اینکه نوشته ای از آن زمان به جای نمانده است را، دوران ماقبل تاریخ مینامند.

تا پیش از اختراع وسایلی مانند دوربین فیلم برداری، ضبط صوت و نیز ابزارهای دیجیتال کنونی، تنها وسیله ای که افکار، یافته ها و تجربیات بشر را برای سالیان متمادی ماندگار میکرد نوشتن بود. اگرچه نقل شفاهی یا در اصطلاح سینه به سینه هم میتوانست برای این انتقال از یک نسل به نسلی دیگر مورد استفاده قرار گیرد اما به اندازه مکتوب کردن امن نبود و در طول سالیان و در فرایند انتقال، دخل و تصرفات فراوان، بر اثر فراموشی گویندگان و یا اغراض شخصی در آنها صورت میگرفت.

اهمیت مکتوب کردن اندیشه ها و دانشها از دیرباز بر کسی پوشیده نبوده است. دین مبین اسلام نیز بر اهمیت نوشتن، مهر تأیید و تأکید زده است. خداوند متعال در قرآن کریم میفرماید: “سوگند به قلم و آنچه نویسند” (سوره قلم آیه 1). پیامبر اسلام صلوات الله علیه در حدیثی میفرمایند: “دانش را با نوشتن به بند بکشید.”[کنز العمّال : 29332.] از این دست تأکیدها در کلام معصومین علیهم السلام بسیار است.

در طول دهه های اخیر، در کشور ما و در بسیاری از کشورهای دیگر دنیا، نرخ بیسوادی، روند کاهشی شدیدی به خود گرفته است؛ به طوری که طبق آخرین سرشماری ایران در سال 1395، 94.7 درصد جمعیت 10 تا 49 سال ایران، با سواد، یعنی حد اقل قادر به خواندن و نوشتن هستند.

در هر جامعه ای افراد در طبقات مختلف علمی و اجتماعی از نوشتن برای بر آوردن مقصود خاص خود استفاده میکنند. تا پیش از ظهور اینترنت و دنیای مجازی، کتابها و اسناد کاغذی از قبیل روزنامه، مجله، نامه ها و اسناد و گزارشهای اداری، نامه های شخصی، دفتر مشقها و جزوه های دانشآموزان و دانشجویان و… از مهمترین وسایل ثبت و انتقال نوشته ها بودند؛ اما پس از ورود اینترنت و شبکه های اجتماعی به زندگی عموم مردم دامنه نوشتن گسترده تر شد. صفحات رایانه و گوشی و البته برای نابینایان اسپیکرهای رایانه و گوشی تبدیل به وسایلی برای انتقال نوشته ها شدند و نوشته ها در فضاهای ذخیره سازی دیجیتال ثبت گردید. ضمن این که نوشتن وسیله ای شد برای مکالمه کردن افراد در شبکه های اجتماعی در قالب چت.

حال پس از  این مقدمه، چند پرسش را مطرح میکنیم.

-آیا به هر شکلی میتوان مطالب گوناگون را نوشت؟

-آیا نوشتن قاعده و قانونی دارد؟

-آیا قواعد مربوط به نوشتن مطالب در یک حوزه با حوزه های دیگر تفاوت دارد؟

اساسا زبان نوشتار با گفتار چه تفاوتی دارد؟

چگونه مطالبمان را به بهترین شیوه بنویسیم و مقصودمان را در یک نوشته بدون ابهام و به روشنترین شکل بیان کنیم؟

-چرا برخی نمیتوانند آنچه را در ذهن دارند به خوبی بنویسند؟

-چرا برخی وقتی میخواهند یک پاراگراف بنویسند مجبورند دقایق متمادی کلمات را زیر و رو کنند تا بتوانند یک متن اصطلاحا جمع و جور تدوین کنند؟

این پرسشها و بسیاری پرسشها و ابهامات دیگر، مسئله ایست که بسیاری از افراد طبقات  عام جامعه با آن دست به گریبانند.

به نظر نگارنده دلیل بروز مشکلات در امر نوشتن این دسته از افراد را میتوان در موارد زیر خلاصه کرد:

-کم اهمیت بودن بحث درست نویسی و قواعد نگارش در نظام آموزشی مدارس و نیز در دانشگاه ها: در مدارس غیر از زمانی که برای درس انشا اختصاص داده میشود، نگارش و درست نویسی در سایر دروس اهمیت چندانی پیدا نمیکند. پیشنهاد میشود به جای پرسش شفاهی از دانشآموز از وی خواسته شود تا آنچه را از یک درس فرا گرفته به صورت خلاصه و با قلم خود بنویسد و اشکالات موجود در آن نوشته توسط معلمان دروس مختلف  به دانشآموز اعلام شود. اشکالاتی از قبیل ضعف در جمله سازی یا همه جانبه نبودن و ناقص بودن نوشته او و…

-کاهش زمان مطالعه: بسیاری از افراد در طول شبانه روز زمان خاصی را برای مطالعه اختصاص نمیدهند. از مطالعه کتب درسی که بگذریم کتابهای رمان و داستان در درجه دوم اهمیت مطالعه افراد قرار دارد. اما واقعیت این است که رمانها به دلیل این که عمدتا از زبان گفتار برای بیان داستان استفاده میکنند نمیتوانند کمک شایانی به تقویت خزانه لغات و درست نویسی خوانندگان کنند.

ظهور شبکه های اجتماعی و پیامرسانها: در شبکه های اجتماعی افراد به زبان گفتار مکالمات خود  را مینویسند. پس اگر گفته شود که امروزه افراد بیش از گذشته در طول روز به نوشتن دست میزنند، در پاسخ میگوییم که مکتوب کردن آنچه در ذهن است بدون هیچ دخل و تصرف و جمله بندی صحیح و با زبان محاوره، هیچ کمکی به تقویت نوشتن آنان نمیکند. متأسفانه کسانی هم که یاد داشتها و مکنونات ذهنی خود را با استفاده از اصطلاحا پست گذاشتن، با دیگران به اشتراک میگذارند نیز اکثرا از زبان محاوره استفاده میکنند و اشکالات زیادی بر متنشان وارد است.

اما برای نابینایان، وضعیت  از این هم سختتر و بحرانیتر است! برخی از افراد نابینا، علاوه بر مشکل در نوشتن و جمله بندی و بیان مطلب به طرز روشن و صحیح، یک مشکل بزرگتر و وحشتناکتر به نام ضعف املایی هم دارند. به خصوص امروزه که در فضای مجازی، افراد نابینا در کنار دیگر افراد به راحتی به فعالیت و مشارکت میپردازند، ضعف املایی شدید بعضی از آنان، وجهه چندان جالبی ندارد.

دلایل بروز این پدیده را نیز میتوان در این موارد خلاصه کرد.

نظام آموزشی تلفیقی در مدارس و در پی آن کمرنگ شدن نوشتن برای افراد نابینا به دلیل نا آشنا بودن معلمان با خط بریل، گسترش کتابهای گویا و کم اهمیت شدن خط بریل، استفاده از فضای مجازی با کمک صفحه خوانهای گویا و…

ما در این سلسله یادداشتها بر آنیم تا شما را با برخی قواعد نگارش و ویرایش صحیح آشنا کنیم. همچنین از ضعف املایی نابینایان عزیز هم غافل نخواهیم ماند و برای کمتر شدن یا حتی حل این مشکل راهکارهایی را ارائه خواهیم نمود.

(ادامه دارد)

پریسا: یک شب پاییزی

نشستم پشت پنجره بسته. همه چی آرومه. شب و سکوتش.

پنجره های بسته. سرمای خزنده ملایم اما تیز. سکوت سنگین شب.

پاییز!.

سعی می کنم آسمون امشب رو تصور کنم. ستاره داره یا نه. صافه یا ابری. امشب مهتاب اومده تماشای زمین یا، …

دستم رو می کشم روی شیشه. شیشه سرده. یادم میاد که پیش از اینها، حتی زمانی که شناسنامه کاغذیم به دنیا اعلام می کرد که وارد جهان آدم بزرگ ها شدم، یکی از بازی هام ها کردن روی شیشه سرد بود. نقاشی و شکلک های درهم و شیشه افتضاح می شد و من کیف می کردم. یادش به خیر!

یواشکی، دور از تماشای احتمالی ستاره ها، پشت دست هام رو می کشم روی چشم هام. یک بار. دو بار. چند بار! چه قدر سرده امشب!

حس بلند شدن از پشت پنجره نیست. دلم می خواد ساعت ها همینجا بشینم. بی حرف و بی حرکت و بی صدا، فقط بشینم و دروازه ورود خاطرات به زمان حال، به دنیای امشب رو باز بذارم تا واسه خودشون جولون بدن و هرچی دلشون می خواد خرابکاری به بار بیارن. بذار بیان. گاهی دردش هم شیرینه. خاطره ها میان. دستم رو می گیرن و با هم میریم.

بچه ام. داخل ماشین عمو نشستم و وسط شب میریم. سرم رو گرفتم بالا و با نورهای چراغ های برق که ازشون رد میشیم بازی می کنم. عجیب خوشم میاد از این کار.

هنوز بچه ام. داخل انباری خونه مخفی شدم با کتاب عکسدار برادرم. از خشم حاصل از این تصور که اون چشمپزشک عینکی که با مادرم حرف زد و گریه اش رو درآورد و خونواده که بهم اجازه یاد گرفتن خط عادی رو نمیدن و همه و همه با من دشمنن، سعی می کنم خودم خوندن و نوشتن شبیه بقیه بچه ها رو یاد بگیرم ولی با دیدن عکس های رنگی تلاش واسه یاد گرفتن یادم میره و مشغول تماشا میشم.

دارم بزرگ میشم ولی هنوز خیلی مونده. رنگ های شاد و تند یک سری مداد شمعی رو تماشا می کنم و با لذتی از جنس نافرمانی و از جنس پیروزی و از جنس خالص تماشا نقاشی می کشم.

بین بچگی و نوجوونی ول معطلم. کارهای مسخره ای رو دوست دارم که هم سن های من بهش فکر هم نمی کنن. از جمله اینکه شیشه رنگی های تزئینی روی لوسترها رو بردارم و بذارم جلوی چشم هام و از پشتشون دنیا رو رنگی و تیکه پاره ببینم و تصور کنم اون داخل یک جهان دیگه هست. جهانی از جنس افسانه و پری و رنگ های رویایی.

بزرگ تر شدم. نورها تاریک میشن. از داخل اون شیشه های رنگی سخت میشه دنیای اون طرف شیشه رو ببینم. واسه چی؟

دانشگاه. گاهی چراغ های کم نورتر خیابون ها از نگاهم فرار می کنن. حتما سر به هوا تر شدم. باید مواظب تر باشم. سعی می کنم و نمیشه. چه عجیب!

خاطرم نیست. بعد از دانشگاه یا همچنان در امتدادش. اگر آفتاب نباشه جوب های کوچیک تر هم وسط روز بازیشون می گیره و از چشم هام مخفی میشن تا زمانی که، … عجب سقوط مزخرفی! من واقعا خیلی مواظبم ولی، …

بعد از دانشگاه. شاید هم اواخرش. مهتابی اتاق مادربزرگ رو مه گرفته. واسه چی از بین اینهمه آدم که میان دیدنش کسی به فکر تعمیر این لامپه نیست! مادربزرگ هم معترض نیست! حتما نمی خواد کسی رو به زحمت بندازه. ولی این ها باید یک فکری واسش کنن. اینجا همه چیز رو مه گرفته. تصویر تلویزیون، نور مهتابی، حتی چهره خود مادربزرگ.

دنیای کار. این مه کزایی همه جا هست. کلافه شدم از دستش. لعنتی!

اون شب مزخرف. حواسم کجا بود که تا صدای جیغ ترمز بلند نشد نفهمیدم؟ آخ چه دردی! خاطرم باشه به مادرم چیزی نگم. ولی اینهمه کبودی رو کجا مخفی کنم؟ طفلک راننده داشت سکته می زد. اون رو که بیخیالش شدم رفت و کاش خودم هم می شد بیخیال بشم و، … و چی؟

شبی در نمی دونم چه فصلی. به نظرم پاییز. احتمال پاییز بودنش خیلی خیلی زیاده در تقویم گرد و خاکی من. دو شب شده که تقریبا بیدارم. اگر امشب هم عقبش بندازم باز هم بیدار می مونم و این هیچ مثبت نیست. هی! بیا تمومش کنیم. خودم و، … خودم!

به کسی نمیگم. این دفعه خیلی مواظب تر، مواظبتی از جنس خاص، راه می افتم. گاهی قدم برداشتن عجب سخت میشه! به سنگینیه تکون دادن کوه.

اتاق انتظار دکتر روشنه. روشن، اما مه گرفته. مه لعنتی! مه لعنتیه لعنتیه لعنتی!

صدام می کنن. نوبتمه. میشه بلند نشم؟ میشه با یکدندگی مسخره و بی محتوای مخصوص خودم همینجا بشینم و تا ابد بلند نشم؟

اتاق دکتر خیلی روشنه. مه اینجا هم هست ولی عجب نوری داره لامپش. از اون نورهای روشنی که دلم می خواد2دستی بغل کنم بذارمش داخل چشم هام و وسطش غرق بشم. من بیماره نورهام.

خدایا!

رو به روی نور نشستم. سکوت. باید بشکنمش. دلم نمی خواد. هی! قدم های آخر رو بردار!

می شکنمش. سکوت با صدا می شکنه. حرف می زنم. اعتراف می کنم. به حضور مهی که قدم به قدم داره توی جاده زندگی باهام میاد و ماه به ماه، هفته به هفته، روز به روز، داره سنگین تر و سنگین تر میشه! حرف می زنم. از پرونده پزشکیم. از بیماریم. از آرپی! درجه3بود یا4! خاطرم نیست. ولی مشخصاتش رو خاطرم هست. حرف می زنم. خاطرات مطب های مدل به مدل از زمانی که خودم رو شناختم تا امروز توی ذهن مه گرفته ام چشمک می زنن. و چندتا کلمه که از وسط تصویرها و صداهای داخل مطب ها واضح و سفت روی صفحه سفید دفتر معصوم بچگی هام موند و ثبت شد، شبیه جای سوختگی آتیش سیگار روی1پارچه رنگ روشن.

نابودی مرکز شبکیه، عصب بینایی مرده، پیشرونده، فعلا راهی نیست، هنوز هم راهی نیست، نیست، نیست!

با صدای دکتر بر می گردم روی صندلی. رو به روی دکتر. رو به روی اون نور دوست داشتنیه روشن. دکتر حرف می زنه. سعی می کنه کلمه ها رو پیدا کنه. گیر کرده. حس می کنم. کسی با صدایی شبیه صدای خودم به حرف میاد و رشته تلاش هاش رو پاره می کنه.

-دکتر! فقط آخرش رو بگید! ببینید! من امشب تنها اومدم که آخرش رو بدونم. باید تکلیفم رو بدونم. حالا ادامه بدید.

دکتر انگار غمگین از این خلاص شدن از جستجوی کلمات، دوباره شروع می کنه. دیگه تلاش نمی کنه. صداش اما شاد نیست. گوش می کنم. نگاهم از پشت مه به اون نور عزیز مات مونده. دکتر حرف می زنه. از بیماریم. از پرونده پزشکیم. از دلایل درست بودن مطالب داخلش. رنگدانه هایی که دیگه ساخته نمیشن. برام باطری گوشی همراهم رو مثال می زنه. که میشه شارژش کرد. واسم با ملایم ترین کلماتی که ازش برمیاد توضیح میده که اگر گوشیم ایراد داشته باشه و دیگه نشه شارژش کرد، …

چیزی می پرسم انگار. به نظرم درباره زمان. دکتر مکثش رو فرو میده. سعی می کنه. سعی می کنم. نور روشن از پشت مه همچنان می تابه و باز می تابه.

-تا کی؟

باید جمله رو ادامه بدم ولی، … دکتر حرف می زنه. توضیح میده. شاید راحت تر و روون تر.

-زمان نامشخصه. شاید1سال. شاید6ماه. شاید2ماه. بستگی داره.

و من دیگه خیالم نیست که بدونم بستگی داره به چی. جواب رو گرفتم. نور روشن همچنان به تماشاهای من می تابه. تماشاهایی که حالا می دونم آخرین ها هستن. منطق آروم نجوا می کنه.

-هی! تو همیشه می دونستی. از خیلی خیلی پیش.

راسته. من همیشه می دونستم. از خیلی خیلی پیش. و همیشه با دست های غفلتی عمدی این آگاهی تاریک رو به اعماق ناخودآگاهم هل می دادم. می زدم به فراموشی تا شاید سرنوشت هم فراموشش بشه و پایان تماشاهای من از قلمش بی افته و، …

تقدیر فراموشکار نیست!

این از سرم می گذره و نمی فهمم اون لبخند تلخ رو به چی می زنم. آینه ای در کار نیست ولی با تمام وجودم تلخیش رو حس می کنم. یکی از تلخ ترین لبخندهای تمام عمرم.

جای موندن دیگه نیست. باید از این اتاق برم بیرون. باید دکتر رو از این تلاش تلخ نجاتش بدم. بلند میشم. از دکتر تشکر می کنم. آهسته میرم طرف در. خدانگهدارم رو هرچی می تونم واضح و بلند میگم. به نور روشن نگاه می کنم. خیلی قشنگه. خیلی!

از پله های مطب میام پایین. داخل پیاده رو متوقف میشم. شب کامل پهن شده. نگاه نصفه نیمه و مه گرفته ام رو پر میدم به وسط شب. وسط نورهای شبانه. چراغ های متحرک ماشین ها. نورهای ساکن تیرهای برق. روشنایی های رنگی پشت ویترین مغازه ها. نورهایی که با تیرگی شب و با سایه های شبانه ترکیب میشن و سمفونی درهمی از تصویر رو تشکیل میدن که من دوستش دارم. هیچ زمانی اینهمه دقیق نگاهش نکرده بودم. دلم می خواد تا خود صبح کنار پیاده رو وسط شب وایستم و تماشا کنم. دلم می خواد تمام روحم بشه تماشا و تمام عمرم فقط این صحنه رو تماشا کنم. تماشا کنم!

-خانم! مشکلی پیش اومده؟ می تونم کمک کنم؟

به خودم میام. مردی از پشت مه منتظر جواب ایستاده. نگاهش به منه یا نه؟ اینهمه نمی بینم. از کی دیگه چهره ها رو وسط شب نمی بینم؟

-مشکل؟ نه. نه مشکلی نیست ممنون.

-پس میشه از سر راه برید کنار؟ می خوام برم توی ساختمون.

حواسم جمع میشه. راه ورود به ساختمونی که ازش زدم بیرون رو گرفتم. از خجالت داغ میشم. کنار می کشم. از صاحب صدا معذرت می خوام. مرد، لبخند می زنه یا نمی زنه، باید از صداش بفهمم. از کی دیگه اخم و لبخندها رو توی شب نمی بینم؟!

مرد وارد ساختمون میشه. کنار دیوار پیاده رو ایستادم. چه قدر خسته ام! چه قدر سنگینه شونه هام! چه قدر سخته از این سربالاییه تند گذشتن! دلم کمی خستگی در کردن می خواد. چه قدر دلم می خواست می شد بشینم. چند لحظه. چند ساعت. چند شب! ولی این جایز نیست. نباید بیشتر از این اینجا بمونم. باید حرکت کنم. نباید متوقف بشم!

شب همچنان آروم و یکنواخت مثل همیشه در جریانه. به دیوار تکیه دادم. تماشا می کنم. باید بجنبم. دیر میشه. توقف جایز نیست.

آهسته دستم رو می برم داخل کیف دستیم. آهسته ولی بدون تردید، بدون خشم، بدون نفرت گذشته، دستم رو داخلش می چرخونم. آهسته انگشت هام دور اون جسم سرد ته کیفم بسته میشن. دستم رو با انگشت های بسته می کشم بیرون. آهسته ولی بی مکث. با حرکتی یکنواخت، به یکنواختی جریان شب اطرافم. لحظه ای توی دستم نگهش می دارم. نگاهش می کنم. به سفیدی یکدستش نگاه می کنم. مشتم کمی محکم تر میشه. حجم داخل مشتم رو هرچی بیشتر حسش می کنم. لمسش می کنم.

-سلام همراه جدید. ظاهرا از اینجای جاده قراره واسه من کمی متفاوت باشه. از اینجا به بعد رو باید در پیش رفتن کمکم کنی. رفیقم میشی مگه نه؟

مشتم رو آهسته شل می کنم. حجم سفید بین انگشت هام با صدای ملایم ترق آشنایی که بارها توی دست بقیه بچه ها شنیدمش باز میشه و صاف و ثابت توی دستم باقی می مونه. این حجم باریک و سفید حافظه ای نداره تا به خاطرش بیاد دفعه پیش که گرفتمش توی دستم چه جوری با ضربه ای از جنس نفرت خالص کوبیدمش به دیوار. ولی من خاطرم هست.

باید بجنبم. بعدا زمان واسه آخ گفتن خواهم داشت. حالا فقط باید بجنبم. تاریکی به سرعت داره میاد. من خیال توقف در اینجای جاده رو ندارم. باید شروع کنم. از همین امشب. از همین حالا. من باید به تاریکی مسلط باشم، پیش از اینکه به تاریکی برسم. من باید فاتح شب عمرم باشم پیش از اینکه تیرگی بتونه فتحم کنه.

بیخیال دیده شدن هایی که زمانی اونهمه نگرانشون بودم، آشکار و شاید طولانی، دسته صاف و صیقلی عصای سفیدم رو نوازش می کنم. تکیه از دیوار بر می دارم. مشتم رو سفت می کنم. تمرکزم رو این بار به جای تصویر و تماشا به متن و بطن صداها جاری می کنم. به کمک پاهام و عصای سفید توی دستم، نه با نگاه، از امنیت راهی که می خوام قدم توش بذارم مطمئن میشم. و، … راه می افتم.

صدایی، درست نفهمیدم چه صدایی، دست تمرکزم رو می گیره و می کشه به زمان حال. چی بود؟ شاید بوق یک ماشین. شاید زنگ مبایلی که صاحبش از زیر پنجره بسته من رد میشه. شاید هم، … چه فرقی می کنه!

هنوز پشت همون پنجره نشستم. ولی باید بلند شم. من کلی کار واسه انجام دادن دارم. از اون شب خیلی گذشته. شبی که خیال توقف نداشتم. و متوقف نشدم! از اون شب همچنان پیش رفتم. گاهی هم زمین های وحشتناکی خوردم و ضربه های خیلی بدی دیدم ولی متوقف نشدم.

تاریکی زودتر از زمانی که تصور می کردم بهم رسید. یکی از شب های شاید پاییز، درست خاطرم نیست، اما لحظه رو خوب یادمه. که تاریکی بهم رسید. اومد و پرده تاریک و ابدیش رو کشید روی چشم های بازم. بین من و نورها. سال ها پیش. نتونستم نور مهتابی بالای سرم که روشنش کرده بودم رو ببینم.

-سلام بر شب!

لحظه بی نهایت تلخی بود.

اعتراف می کنم که هفته اول با وجود آگاهی و آمادگی که اونهمه واسه تقویتش در خودم تلاش کرده بودم بسیار بسیار تلخ گذشت. اونقدر تلخ که هیچ توصیفی واسش ندارم. اما زندگی ادامه داشت. اما جاده من هنوز به انتها نرسیده بود. اما من همچنان ادامه داشتم.

تلخ بود اما گذشت. تاریکی رسید ولی فتحم نکرد. نتونست. من فاتحش شدم. من شب عمرم رو فتح کردم. این رو امشب عجیب دارم احساس می کنم. امشب که از وسط درس های نخونده ای که باید سریع تر بخونمشون بلند شدم اومدم پشت این پنجره به وقت گذرونی. همین لحظه که دلواپس انجام کارهای نکرده اینجا نشستم و برای رسیدن به هدف هام، از کوچیک تا بزرگشون، از به موقع حاضر کردن درس های کلاس زبانم تا گرفتن مدرک و چگونگی استفاده از فرصت هام در ماه ها و سال های آینده خیلی جدی و خیلی مطمئن برنامه ریزی می کنم و توی سرم مشغول حساب و کتابم که تا اینجا چه قدر طبق برنامه پیش رفتم و چه قدر عقبم و چه مدلی میشه سریع تر پیش برم تا هرچی بیشتر جا موندن هام رو جبران کنم.

حساب سر انگشتیم بهم میگه که اوضاعم بد نیست. من یک برگ برنده عالی دارم. اینکه می خوام. و اینکه می دونم می تونم. من یک بار به یک مانع خیلی بزرگ مسلط شدم و ازش گذشتم. من شب همیشگی عمرم رو فتح کردم و به جای توقف پشت هجوم تاریکش، مقابلش ایستادم و در امتدادش پیش رفتم و همچنان دارم پیش میرم. پس واسه چی نتونم از باقیه سربالایی ها رد بشم؟ برای من تا جایی که از یک آدم بربیاد نشد وجود نداره. من باز هم فاتح میشم و باز هم از نتیجه این فتح لذت می برم. به این پایان مطمئنم. مطمئنم!

از بیرون، از پشت پنجره های بسته، صداهای شبانه رو می شنوم. عجیبه که سر شب خیال می کردم امشب اینهمه ساکته. و سرما. دیگه سردم نیست. هوای تازه می خوام. بلند میشم. پنجره رو باز می کنم. نسیم سرد پاییزی میاد داخل و سعی می کنه از میدون درم کنه. بهش لبخند می زنم. هوای شب پاییز رو نفس می کشم. بقیه پنجره ها رو باز می کنم. تمام پنجره ها رو باز می کنم و از هجوم همه طرفه هوا و صداهای شبانه لذت می برم. نسیم و صداها دورم می چرخن. بغلم می کنن و من سرشار از حس عجیبی میشم که ترکیبیه از لذت و یک جور قدرت شیرین و گرم. با قدم های محکم و مطمئن، شاید مطمئن تر از هر زمان دیگه ای در تمام عمرم، به طرف کتاب های بازم، به طرف کارهای در انتظار انجامم و به طرف فرداها پیش میرم. فرداهایی که برای من روشن خواهند بود. حتی بدون نورهایی که زمانی می شناختمشون. فرداهایی روشن از جنس فتح، از جنس پیروزی، از جنس رسیدن.

۴۲ دیدگاه دربارهٔ «نشریه هنری ادبی لبخند (نهال) شماره 1؛ نشریه ای ویژه محله نابینایان»

درود بر مینا هم محله ای فعال.
ایده ی قشنگی هست و به عنوان اولین شماره نوشته های با ارزش و
زیبایی رو تو خودش جا داده.
از دوستای عزیزی که نوشته های قشنگ و مفیدشون رو تو این نشریه باهامون به اشتراک
گذاشتن بسی تشکر می کنم و امیدوارم شماره های بعدی رو هم داشته باشیم.
مرسی مینا. همیشه پر انرژی باشی.

سلام.
خسته نباشید خانم ملکی.
کار خوب و قشنگی رو شروع کردید و امیدوارم که با قدرت بتونید ادامه اش بدید.
از دوستانی که در پربار تر شدن این قسمت از نشریه کمک کردند به شدت تشکر میکنم و امیدوارم آثار بیشتری رو از افراد مختلف اینجا بخونیم.

سلام!
از اون چیزی که فکر می‌کردم خیلی جالبتره. درگیر مجموعه بوستان خبر و گوشه‌های دیگه زندگی شدم و یادم رفت سعی کنم مطلبی برای این نشریه بنویسم. امید که برای شماره‌های بعد بتونم کاری انجام بدم.
یه سؤال: این واژه «نهال» رو چرا توی پرانتز نوشتید؟ غالباً، این یعنی معلوم نیست اسم کارتون لبخند باشه یا نهال. همین‌طوره؟

سلام مینا جان: عالی هست خانم: مطالب زیبایی در این شماره از نشریه بود. و همچنین مطلب آقای محمد قاسمی هم میتونه نکات خوبی رو بهمون یاد بده. از شما و همه ی دوستانی که برای این نشریه زحمت کشیدند تشکر میکنم. امیدوارم موفق باشید.

با سلام حضور سرکار خانم ملکی و دیگر دوستانی که در تهیه ی این مطالب وقت صرف کرده اند و آنها را برای ما آماده نمودند.
با پوزش، بدون اینکه قصد حاشیه سازی داشته باشم، به عنوان یکی از کوچکترین اعضای این محله خدمت عزیزان عارضم که یکی از مطالب این نشریه بنام طریق بسمل شدن از محمود دولت آبادی که در بررسی این رمان آورده شده به احتمال بسیار زیاد نام نویسنده ی مطلب جا افتاده است.
راستش من این مطلب را قبلا در سایتی خوانده بودم و نام نویسنده هم آنجا آمده بود، البته این مطلب از دو پاره تشکیل شده که بخش اصلی آن متعلق به همان نویسنده ای است که اشتباها نامش جا افتاده.
من گمان نمی کنم این امر بطور عمدی صورت پذیرفته باشد چرا که در میان ما کسی حاضر نیست که اثری از دیگری را بدون ذکر نامش در این سایت بیاورد.
پس به یقین این پیشامد ناخواسته بوده و نام نویسنده بهتر است آورده شود تا حقی از او تضییع نگردد.
لطفا پس از اصلاح مورد ذکر شده این کامنت نیز حذف گردد تا هیچگونه شائبه ای پیش نیاید.
با سپاس از شما و با پوزش از بیان این نکات.

سلام آقای نظری از دقت و نکته سنجیتون ممنونیم.
همین الان با خانم محمدی در این باره صحبت کردم و ایشون به من اطمینان داد که مطلبرو از هیچ جایی کپی نکرده و نوشته خودش بوده و اصولا وقت چنین کاریرو نداره.
کامنت شما هم کاملا قابل احترامه و به هیچ وجه احتیاجی به حذف نداره.
بازم متشکرم ازتون.

سلام دوستان!
طی صحبتی که با آقای نظری و خانم محمدی داشتیم و و با بررسی لینک مطلبی که آقای نظری برای ما ارسال کردن
با توجه به شباهتهایی که بین این دو متن وجود داشت، اقدام به حذف مطلب خانم پریسا محمدی کردیم.
تصمیم حذف این مطلب به اطلاع خود خانم محمدی هم رسونده شده.
بابت اشکالی که در این مجموعه پیش اومد از شما دوستان عزیز عذرخواهی میکنیم.
بنای ما بر اعتماد به دوستان بود اما خوب از این به بعد قطعا دقتمونرو بالاتر خواهیم برد.

سلام
این نشریه حتی از اونی که فکر میکردم خیلی بهتر شد و خوشحالم که تونستین به خوبی اولین شماره رو به اشتراک بذارین.
بابت اشکالات ویرایشی داستان خودم هم که تازه باز خوندم و متوجهش شدم هم از شما و هم از دوستان خیلی خیلی عذر میخوام.
امیدوارم شماره بعدی این نشریه پر محتواتر باشه
شاد و موفق باشین

سلام مینا جان. کارتون عالیه. واقعا ایده جذابی هست و مطمئنم کار با قدرتی در همه شماره هاش خواهد بود. متون زیبا و ارزشمندی هم برای این کار نوشته شده بود و دست همه دوستان که برای این کار زحمت کشیدن درد نکنه. ایول به همگی.

سلام مینا جان،
کار قشنگی شده.
خوشم اومده یعنی،
از باقی دوستان هم ممنون که همکاری کردند و باعث شدن چراغ این پست روشن بشه.
چیزی که به ذهنم رسیده مینا جان اینه که، کاش این نشریه فقط ادبی نبود. مثل باقی نشریه ها یا مجلات کاش بخش های متفاوتی داشت. یعنی هنر، آموزش، سرگرمی، آشپزی، مصاحبه و غیره. البته کار سخت میشه و جمع آوری مطالب هم سخت تر. اما فکر کنم خیلی سرگرم کننده می شد.
در هر صورت ممنون که کار قشنگت رو برامون پست کردی.

سلام بر تو مینای گرامی. کارت خیلی خوبه. البته بار سنگینیو بر دوش گرفتی و وقت و انرژی زیادیو ازت می‌گیره. یه نکته کوچیکی هست که این روزا تو کل محله هم یه جاهایی نادیده گرفته میشه. ولی اگه تو مجله تو که اسم ادبی رو یدک می‌کشه نادیده گرفته بشه ممکنه نتونه نظر خواننده رو جلب کنه. ماجرا بر می‌گرده به غلطهای املایی. یه وقتایی احساس می‌کنم جای کسی مثل پریسیما تو محله خالیه. اون واقعا تو این زمینه متبحر بود و کمتر غلطی از زیر نگاه باریکبینش در می‌رفت. تو هم به عنوان سردبیر باید حواست به متنای ارسالی باشه. باید مرور‌شون کنی و غلطهای احتمالی املایی‌شونو تصحیح کنی. چون این قضیه اگه تو کل محله خیلی مهم باشه تو مجله ادبی تو خیلی خیلی مهمتر هستش. نگفتم این کار انرژی زیادیو ازت می‌گیره؟ هاهاها. زنده باشی و برقرار. سرحالم باشی تا بتونی بیای پیش ما تا یه ازون برون مشتی بزنیم به بدن. تا های.

سلام آقای مصدق گرامی!
والا بچه های ما تا جایی که تونستن غلطهای املاییرو ویرایش کردن. ولی اگه بازم غلط املایی داخل نشریه دیدین حتما بهم بگین. وقت و انرژی زیادی میگیره ولی خب ارزشش رو داره به نظرم.
و
این که بیصبرانه منتظر اوزون برون هستم. :d

درود
اومدم ایده کار زیاد کنی بدم برم!
ببین اگه همه مطالب رو در قالب فایلهای کوچولوی صوتی هم ضبط کنید و آخر هر متن فایل صوتیش هم باشه خیلی “بیتر” میباشد!
البت که بعد باید فایلای صوتی درست حسابی میکس بشن تا آدم هوس کنه گوش بده و اگه هر کس با صدای خودش متن ارسالیش رو بوخونه و برفسته که دیگه حسابیکولاک همی است اش!
ما اون قدیم ندیما تو انجمن شهرکرد یه گاهنومه صوتی داشتیم به اسم پنجره که سردبیرش خانمم بود و با خوندن این نشریه یادم افتاد به قشنگی اون دور همیها و روزهای ضبط که گاهی اوقات ده دوازده ساعت در روز کار میکردیم!

پاسخ دادن به مینا لغو پاسخ