خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

گرم و بارانی

در اتاق کارم مشغول مطالعه بودم. اتوماسیون بود یا سایت سازمان و یا یکی از سایتهای مربوط به نابینایان خاطرم نیست. هرچه بود سخت مشغولم کرده بود.
صدای بارش باران هم روحم را نوازش میکرد.
تقه ای به در خورد و مادر یکی از دانش آموزان وارد اتاق شد. گویا فرزندش را به مدرسه رسانده بود و یک راست آمده بود اینجا.
دلش غمگین بود و دل من از غم او سنگین. فرزندش معلم رابط نداشت. کارشناسی در اداره آموزش و پرورش به او گفته بود برود خدا را شکر کند که مدیر این مدرسه فرزندش را ثبت نام کرده است. البته او هم بعد از شنیدن این جمله از کوره در رفته بود و اداره را بهم ریخته بود تا آن کارشناس و سایر همکارانش دریابند که این دانشآموز هم مانند سایر دانشآموزان حقی مسلم در این جامعه دارد و اداره آموزش و پرورش کودکان استثنایی هم آماده است تا کاستی ها را برطرف نماید.
حوزه فعالیت من دانشآموزان ابتدایی هستند اما مگر میشود بی تفاوت بود؟
دبیران ویژه نابینایان یا به مدارس عادی رفته اند و یا بودن در آموزشگاه های مهارتهای حرفه ای ویژه دانشآموزان کم توان ذهنی که با آسودگی و تعطیلات فراوانی همراه است را به شغل اصلی خود یعنی معلم رابط نابینایان ترجیح داده اند و هیچ امکانی جهت بازگشت این همکاران وجود ندارد.
میماند عده ای همکار متخصص دل سوز که علاوه بر کار خود اعلام آمادگی کرده اند تا به صورت غیر موظف در مدارس پذیرا حضور یابند.
از آنجایی که مجوز اختصاص ساعت کاری به همکاران غیر موظف در اواسط سال به دست ادارات استثنایی میرسد، عملاً برای این همکاران بزرگوار ابلاغی صادر نمیشود.
نتیجه این که مدارس پذیرا هم از ورود همکار بدون ابلاغ خودداری میکنند.
البته این ماجرا هر سال وجود دارد اما فرقش با امسال این است که ریاست جدید اداره معرفی نامه همکاران را امضاء نکرد در حالی که سالهای گذشته همکاران در ابتدای سال با معرفی نامه وارد مدارس پذیرا میشدند. بگذریم.
داشتم برایش توضیح میدادم که غصه نخورَد چون ارتباط ما با مدیران مدارس پذیرا تنگاتنگ است و برای گرفتن راهنماییهای لازم و تصحیح اوراق دانش آموزان با ما تماس میگیرند که دوباره در باز شد و یکی از همکاران حضور یک مُراجِع را اعلام کرد.
از طرف کارشناس سنجش معرفی شده بود. آمده بود تا لوح، قلم، عصای سفید و یک کتاب بریل بگیرد تا روز نابینایان را به دانش آموزان پیش دبستانیش معرفی کند.
سرما خورده بود و صدایش به زحمت شنیده میشد. پرسیدم: چه کسی قرار است در مورد روز نابینایان برای دانش آموزان صحبت کند؟ با لحنی آمیخته به تردید گفت: خودم.
در حالی که یکی یکی وسایل را از سر جایشان برمیداشتم، صدایی در سرم میگفت: خودت برو. صدایی دیگر میگفت: پس تکلیف تشریفات اداری چه میشود؟ صدای اول میگفت: برو. پس چرا اینجا هستی؟ صدای مادر آن دانش آموز که همچنان آنجا ساکت نشسته بود در سرم پیچید: خانم! چرا مدارس فکر میکنند بچه های ما فقط باید در مدارس استثنایی درس بخوانند؟ چرا نمیدانند باید با بچه های ما چکار کنند؟ عصا را باز و بسته کردم و کمی راه رفتم تا بداند چگونه از عصا صحبت کند. خانم معلم گفت امیدوار است که بتواند مطالب را به خوبی انتقال بدهد.
صدای اول همچنان میگفت: مگر پرورش نسل فردا دغدغه تو نیست؟ مگر تو به نشانه ها اعتقاد نداشتی؟ صدای دوم گفت: کسی از تو دعوت نکرده. باران شدید است. ظهر هم به یک مراجع وقت دادی. نمیدانم چه کسی از زبان من گفت: میخواید من همراه شما بیام؟ خانم معلم گفت: مگه ممکنه؟ گفتم: بله. گفتید ماشین دارید؟ گفت: بله. در صدایش هیجان موج میزد. مادر دانش آموز رو به معلم گفت: مطمئن باشید روز به یاد ماندنی خواهید داشت. او حرفهای دیگری هم زد که نشان از مِهر و وفاداریش داشت.
دست به کار شدم. توپ گلبال و لوح علائم بریل و چند وسیله دیگر هم به مجموعه اضافه کردم. مسئله را با معاون اداره در میان گذاشتم و رهسپار شدم. باران به شدت میبارید.
در مدرسه از ما به خوبی استقبال کردند اما من مراسم بدرقه را بیشتر دوست داشتم.
مدیر مدرسه تصمیم گرفته بود علاوه بر دانش آموزان پیش دبستانی سایر دانش آموزان هم در این برنامه حضور داشته باشند. گفتیم و خندیدیم. خواندیم و نوشتیم. پرسیدیم و پاسخ دادیم. فضایی بود کم نظیر. فضایی علمی و آموزشی. فضایی که در آن پدر و مادری حضور نداشت تا بچه هایشان را از سر راه ما کنار بکشد و خواسته یا ناخواسته آنها را از ما بترساند. فضایی پر از آگاهی و امید. امید به نسل فردا.
همکاران هم مشغول گرفتن عکس و فیلم بودند آنها حتی از طرز کار من با موبایل که به پیامهای مهرآمیز دوستانم پاسخ میدادم فیلم میگرفتند.
سر آخر آن لحظه ای که مرا به اوج شکوه این برنامه رساند فرا رسید. جمع شدیم تا عکس بگیریم. هر یک از دانش آموزان یکی از تجهیزات را در دست داشت. عصای من را هم که مرتب در دستم و یا کنار دستم نزدیک دیوار بود از من گرفتند تا دانش آموزان آن را نگه دارند. من همیشه قسمت چرمی عصا را در دست میگیرم. بعد از عکس که عصا را به من دادند، تمام قسمتهایش گرم بود. لمس میکردم آن همه عشق ناب را. مهر آن همه دستهای پاک را. چه خوب شد که هرچه در چشمهایشان بود از دستهایشان به عصایم داده بودند. گرم بود. گرمِ گرم. همه جای عصایم گرم بود.

۲۸ دیدگاه دربارهٔ «گرم و بارانی»

سلام خانم جوادیان
یاد یکی دو سال اخیر افتادم.
وقتایی که با توجه به کمک یکی از دوستای معلمم به مدارس شهر میرفتم تا از نابیناها از توان مندی هاشون از کارایی که میشه بدون چشم و با دست انجام داد بگم.
براستی وقتی بزرگترا در میان نباشن چه راحت میشه با بچه ها ارتباط برقرار کرد.
سوالای گاهی عجیب. و حتی خنده دار میشد و من جواب میدادم و با هم به بعضی سوالا میخندیدیم. مثله شما مینوشتیم و میخوندیم و بقیه لمس میکردن و کلی از برجستگی ها ذوق میکردن. و وقتی با پرکینزم و لوح و قلم که همراه داشتم یکیشون چیزایی که یاد داده بودم رو مینوشت چه ذوقی میکرد.
راستش من با بچه های ابتدایی بیشتر ارتباط برقرار میکردم ولی هرچی کلاس بچه ها بالاتر بود اشتیاقشون برای فهمیدن و درک نابیناها کم و کمتر میشد.
البته بودن که نه تنها تو مدرسه بیرون هم ارتباطشونو با من حفظ کردن و هنوزم که هنوزه با هم ارتباط داریم.
ولی با گرفتاری های جدید متإسفانه دو سالی میشه که دیگه هرچی دوستم گفته بیا بریم مدارس به بهانه ای این دیدار ها رو به فردا و پس فردا انداختم و تا به خودم اومدم سال تموم شده بود و دیگه نشد.
راستی خانم جوادیان انجمن گیلان قبل ترها کتاب های خوبی از جمله حقوقی ضبط میکردن. ولی من جدیدن کتاب تازه ضبطی ازشون ندیدم. شما خبر دارید که آیا کتاب ضبط میشه و من ندیدم یا اینکه متإسفانه ضبط کتاب اونا هم متوقف شده.
البته ببخشید که سوالم مرتبط با پست نبود.
خیلی طولانی شد.
برقرار باشید

سلام خانم جوادیان عزیز خیلی عالیییییییی . نوشته هاتون زیبا و دلنشینه و مهر و محبتی که به پای این کودکان میریزید ستودنی بچه ها به آموزشهای شما نیاز دارند و چه مادرانه به اونها آموزش میدید خوشحالم که در کنارشون هستید و صمیمانه ازتون تشکر میکنم . شادی را براتون آرزو دارم … یه عالمه استیکر لایکککککککککک

درود. به یاد معلمم افتادم دوباره. و چه زیبا و دلنشینه همون صدای اول. صدای اول همیشه صدای دِله.
امیدوارم همیشه شاد باشید و همین جوری با عشق نسل فردا رو بسازید.
از این دست مطالب بیشتر بنویسید تا تأثیر خودشو بیشتر بگذاره. من که خداییش خیلی لذت بردم.

سلام خانم معلم عزیز.
کارتون بسیار عالی و ستودنیه. اگه فرهنگسازی از همون پیش دبستانی و دبستان شروع بشه دیگه هیچوقت در ارتباط با افراد جامعه با مشکل مواجه نمی شیم.
چه خوبه همچین برنامه هایی حد اقل همون ۲۳ مهر تو مدارس نهادینه بشه.
مرسی از این همه عشق. مرسیییی از این همه تعهد…

سلام خدمت شما, زیبا بود و در عمق روح و روانم نفوذ کرد, تداعی خاطراتِ روزهایِ خوشِ راهنمایی و دبیرستان که دوستان دورِ من حلقه می زدند و من به آنها خطِ بریل می آموختم, چه شیرین و البته گذرا مثلِ نسیمی که روح را نوازش می کند و اما فقط خُنَکا و آرامشش باقی می ماند و بس.

و اگر در کتب درسی دانش آموزانِ مقطعِ ابتدایی مباحثی از حقوق شهروندی گنجانده شود و در میان این مباحث زندگی فردی و اجتماعی معلولان در گروههای مختلف و مختصری از نحوه معلولیت و توانایی آنها, تبیین و تشریح گردد, در شناختِ دانش آموزان نسبت به معلولان موثر خواهد بود و البته در شرایط کنونی که چنین امکانی وجود ندارد, مسلما این گونه مشارکتها و فعالیتهای ارزشمند تبدیل می شود به یک خاطره زیبا و عبرت آموز که در ذهن دانش آموزان نقش می بندد.

در کتاب خوانداری فکر میکنم پایه چهارم درسی در خصوص تأسیس مدارس ناشنوایان هست که در تمرینهای این درس از خط بریل ویژه نابینایان نام برده شده که بعضی دانش آموزان به عنوان کار عملی ابزار نابینایی را به مدرسه میبرند و در موردش با سایر هم کلاسی ها صحبت میکنند.

سلام خانم جوادیان
آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند
امسال توی مدرسه یکی از بچه های فامیلمون که کلاس اولی هست چند پسر نابینای هم سنشون برده بودند که برای بچه های دیگر نوازندگی و هنرهاشونو به نمایش گذاشته بودند و امیرعلی ما هم اومد و گفت خاله خیلی یادت کردم خخخخخخخ
به امید موفقیت و شادی های روز افزون برای شما

سلام به شما خانم جوادیان عزیز. با توجه به اینکه قراره از سال آینده در آموزش و پرورش استثنایی مشغول به کار بشم، متن شما باعث شد تا بیشتر از قبل به این موضوع فکر کنم که شغل معلمی خصوصاً در ارتباط با کودکان با نیاز های ویژه چه قدر اهمیت داره و چه وظیفه مهمی رو قراره به دوش بکشم. همواره موفق و سربلند باشید.

بسیار عالی. مبارک باشه. برای هفته آینده به یکی از کلاسهای تربیت معلم دعوت شدم تا در خصوص فلسفه معلم نابینایان توضیحاتی بدم.
از خدا میخوام توانی به من بده تا این دانشجویان رو جذب تحصیل و تدریس در حوزه نابینایان کنم تا دیگه این همه شاهد کمبود نیرو نباشیم.

درود بر شما. بله واقعاً کلمات ناتوان میشوند. اما به یک چیز معتقدم. آن هم این که حالی که در زمان نوشتن به نگارنده دست میدهد، بی تردید به کلمات جاری شده، جان می بخشد. همین میشود که شما احساسی را در میابید که نوشته نشده است.
من هم امیدوارم متعهد بمانم.

دیدگاهتان را بنویسید