خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سفر پاییزی به دیلمان. ییلاق در مه فرو خفته استان گیلان

نمی توان از جاده چشم برداشت . پشت هر پیچ و در خم هر فرعی ، یک جنگل انبوه نگاه مان را با خود به میان درختان تنومند و کهن می برد . هربار وسوسه می شدیم که ترمز کنیم، کوره راهی را بگیریم و تا وسط جنگل برویم. جاده جنگلی « سیاهکل » به دیلمان چنین حال و هوایی دارد .
حال و هوایی که روز سه شنبه 15 آبان 97 دست در دست یک دوست مهربان، آن را با همه وجود تجربه کردیم.
زندگی بهار را زیست، تابستان را نوشید، شعله های سرکش پاییز زندگی را به تماشا نشست، زمستان هم که هنوز نیامده. نیامده تا در اواسط آبانماه، ما پا به جاده شویم و سوار بر قصه سرزمین های سبز شمالی.
جاده را می کشانیم به سمت مه و باران در بلندی های سبز شمال؛ هر چند نمی دانستیم چه چیز در انتظارمان است.چه می دانید فصلی که بهار نیست و از تابستان بویی نبرده است، دیدن رمان رنگارنگ سرخ، زرد و نارنجی پائیزی چه می تواند باشد.
اما بدان که زمینگیر نمی شوی و جاده های کوهستانی هم در این فصل عجیب تا آخر راه با تو می آیند. بنابراین شما هم پا به پای ما بیایید. قصه را از دل زیبایی های دیلمان آغاز می کنیم. دیلمان و جنگل هایش، قصه هایش، جنگ هایش، مردانش، زنانش و آسمان مه آلودش. مهی که در جاده بینظیر سیاهکل به دیلمان آزاد و رها می شود.
یکشنبه شب هفته گذشته بود که قورمه سبزی درست کردم ولی برنج از قبل داشتیم. شام خوردیم و برای امیر هم کشیدم که فرداش ببره محل کارش.
از قبل هیچ برنامه ریزی برای سفر نداشتیم. روز دوشنبه برای ناهارمون برنج تمام شده بود،  ما موندیم و یه عالمه قورمه سبزی بدون برنج. اینو هم بگم که شب قبلش تو کوچمون داشتن گودبرداری میکردن. امیر اصلا نخوابید. منم یه خواب درست و حسابی از صدای بسیار زیاد و وحشتناک لودر و کامیون ها نکردم. بنابراین دوشنبه تا ساعت 11 صبح خوابیدم تا اینکه آرمان اومد بیدارم کرد. بعد از خوردن یک صبحانه مفصل, 5 پیمانه برنج نیم دانه بصورت دمی درست کردم و ناهار خوردیم.
ظهر بود که امیر زنگ زد و گفت برای تعطیلات آخر هفته با یه مسافرت چطوری؟ گفتم کجا؟ گفت دیلمان. گفت با خانم جوادیان تماس گرفتم گفته اتفاقا شرایط بسیار خوبی برای رفتن به دیلمانه. امیر هم که از قبل وضعیت هوا، دما و بارش رو چک کرده بوده، گفت بارون خوبی در راهه.
اولش یه حس دوگانه به من دست داد که تلفیقی از خوشحالی و نگرانی بود. نگرانی از بابت آرمان که این بچه پس از سرما خوردگی سختی که پشت سر گذاشته، تازه جون گرفته و نکنه مریض بشه. حس خوشحالی هم که معلومه. برای اولین بار به استان گیلان سفر میکردم و دیلمان هم که زیباییش وصف نشدنیه.
خدایا چه کنم؟، خلاصه شوق و ذوق سفر و تجربه جدید بر نگرانی غلبه کرد و با خوشحالی به چیدن چمدان مشغول شدم. وااای حالا غذاها و این همه برنج که درست کردم رو چه کنم؟ تلفن را برداشتم به مامان(یعنی مادرشوهرم) زنگ زدم و قضیه ی سفر رو گفتم و اینکه شب میایم اونجا و برنج و قورمه رو براتون میاریم.
سریع رفتم برای فردا تو راه کتلت درست کردم.
آخر شب که برگشتیم خونه، از سر کوچه فهمیدیم که لودر و کامیون ها همچنان دارن کار می کنن. از ترس اینکه از سر و صداشون دوباره خوابمون نبره، تصمیم گرفتیم بریم چمدون رو ببندیم و بریم خونه مامان اینا. چمدون رو بستیم، آرمان رو بغل کردیم و دوباره برگشتیم خونه مامان اینا.
یهو یادم افتاد و گفتم وااای امیر برات پیراهن برنداشتم.  مامان گفت وای ببین لباسای بابا بهت میخوره بپوشی یا نه؟ در همین حین امیر هم گفت وااای شلوار لی مو هم نیوردم.
همین رو که گفت زدیم زیر خنده. من که از خنده قش کردم.
ساعت نزدیک 2 نصف شب بود که بازم برگشتیم خونه و لباسای امیرو برداشتیم.
حدود ساعت دو و نیم بود که خوابیدیم و ساعت چهار و نیم صبح بیدار  و آماده ی سفر شدیم. بلیط رو که اینترنتی خریده بودیم پرینت گرفتیم و روز سه شنبه 15 آبان، ساعت 6 و 15 دقیقه صبح به سمت رشت راه افتادیم. چندتا توریست هم توی اتوبوس و پشت سر ما بودن که آرمان رو خیلی دوست داشتن. آرمان هم برمیگشت می گفت هااای. اونا هم کلی ذوق میکردن.
خلاصه ساعت 11 رسیدیم رشت. یه بارون لطیفی در حال باریدن بود که با نرمی و لطافت از ما استقبال کرد. راننده ای که خانم جوادیان هماهنگ کرده بود سریع خودشو به ما رسوند. سوار شدیم و به سمت محل کار خانم جوادیان به راه افتادیم.
اونجا با استقبال گرم خانم جوادیان و همکارانشون مواجه شدیم. ساعت 12 از رشت به سمت دیلمان حرکت کردیم. حدود ساعت 12:30 بود که رسیدیم سیاهکل.
اگر بهار و تابستان یا پاییز را به سویی بکشانی می بینی قصه سیاهکل را جنگلی تو در تو و سبز در سبز دربر می گیرد بسان نگین انگشتری. ما هم نقاشی جنگل هایش در پاییز هزار رنگ را از دست ندادیم.
سیاهکل را اگر به سمت شمال و شمال شرقی بکشانی می شود لاهیجان. قصه را به شرق که برسانی می رسی به لنگرود. از جنوب شرقی بروی می شود املش زیبا و شهر زیتون یعنی رودبار. اگر جاده را به سمت غرب ببری می شود رشت.
وقت تنگ است و سیاهکل را به دیلمان باید بکشانیم. دیلمان تاریخ سیاهکل است. آل بویه که خاطرتان هست. همین جا در تاریخ ماندگار شدند. هر چند ما وقت نداریم تا پا به پای قصه هایشان شویم.
نزدیکای ساعت یک ظهر بود که خود را ابتدای جاده سیاهکل – دیلمان می رسانیم. سیاهکل را خیلی زود دوره کن. تاریخی دارد برای خودش. اما مقصد بلندی های دیلمان است.
در این جاده جنگلی، هرچه به سمت جنوب بروید، از رطوبت هوا کاسته می شود و در مسیری کوهستانی ارتفاع می گیرد .
این مسیر ۵۰ کیلومتری از شالیزارهای سرسبز برنج شروع می شود ، از جنگل های انبوه می گذرد و در انتها از ییلاق های سرسبز سردر می آورد .
در راه با آقای راننده که یک آقای محترمی بودن هم صحبت شدیم و در حالی که بارون با شدت می بارید، از مناظر زیبای کنار جاده لذت بردیم. از میان شالیزار ها عبور کردیم تا به یک جاده ای رسیدیم  که به دل کوه و جنگل زده بود. سمت راستمان کوه و سمت چپمان دره هایی پوشیده از جنگل بود. اینجاست که می گویند( من باشم و تو و باران و جاده ای بی انتها, دنیا را میخواهم چکار؟) شما پادشاه فصل ها پاییز را اضافه کنید که جنگل ها را به گونه ای تزئین کرده که قطعه ای از بهشت را نظاره گر هستی.
دیلمان را به بلندا می کشانیم. دو سوی جاده تا چشم کار می کند درخت است و درخت است و درخت و بعد خانه های شیروانی.
کمی امیدوارکننده است. به نسبت سایر مناطق شمال کشور، هنوز هویت جنگل نشین ها به طور کامل به دست تبر سپرده نشده تا ساختمان پشت ساختمان شانه بدهد به جای درختان سبز. هرچند کم هم قربانی نگرفته اند سبز و سرخ و جنگل تنک شده است. خانه و استخرهای پرورش ماهی قزل آلا نمایان می شوند.

همچنان جاده تن کوه رو پیچ و تاب می دهد و بالا می رود.
آسمون هنوز بارونیه، راننده ماشین رو کنار می زنه تا با امیر پیاده بشن و از این هوای دل انگیز با همه وجود لذت ببرن. آرمان خواب بود و من نتونستم پیاده بشم.
ساعت نزدیکای 2 ظهر است که از جنگل پر پیچ و خم و رؤیایی که شیب نسبتا زیادی هم پیدا کرده بود بالا می رویم تا به گردنه لاریخانی در اسپیلی که ارتفاع 1600 متری از سطح دریا دارد میرسیم.
خانم جوادیان دقیق به راننده آدرس می دهد تا به درب منزل مادرشان میرسیم. از راننده خداحافظی میکنیم. مادر و زهراخانم خواهر خانم جوادیان با گرمی و روی گشاده از ما استقبال میکنند. خانم جوادیان ما را به سمت سوئیتی که در طبقه ی پایین منزل مادرش بود و از قبل گرم و تمیز شده بود راهنمایی میکند. مادرش می گوید ناهار آماده است بیاین بالا ناهار بخورید و برای استراحت برید پایین. هوا هنوز بارونیه و سرمای هوا نسبت به رشت، کاملاً محسوس است.
لباس هایمان را عوض میکنیم و دست و صورتمان را که شستیم از پله های آهنی بالا میرویم درب چوبی خانه که باز می شود سفره ی پارچه ای گلدار خوشرنگی در وسط اتاق پذیرایی پهن شده که با غذاهای محلی تزئین شده.  عطر میرزا قاسمی و خورشت کرفس فضا را پر کرده. مادر با مهمان نوازی بی نظیرش از ما پذیرایی می کند. اگه بگم تو عمرم  خورشت کرفس به این خوشمزگی نخوردم دروغ نگفتم. میرزا قاسمی که اصلا با این میرزا قاسمی هایی که ما سالی یک بار درست میکنیم طعم متفاوتی داشت. بعدها فهمیدیم که راز این طعم و عطر خاص بخاطر کباب کردن بادمجان با آتیش و هیزم است. بعد از ناهار مادر برایمان شعر های کتابهای دبستانش را می خواند. شعر هایی که برای 60 سال پیش هستن، اما مادر چنان آن را از بر است که ما را حیرتزده می کند.
بعد مادر چندتا معما گفت که یکیش رو امیر و یکی رو هم من جواب دادم که خیلی خوشش اومد.
در اینجا میخوام مادر خانم جوادیان که ما هم بهش میگفتیم مادر رو براتون توصیف کنم: مادر متین و با وقاری که تقریبا 70 سال سن دارد, با چهره ای جذاب و چشمانی رنگی. قد بلند, خوش اخلاق و شیرین زبان. با هوش زکاوت و با دستپختی عالی.  از مهمون نوازی اش  هرچه بگم کم گفتم.
از آن دست زنان سرزمینم است که اگر در امکانات شهر های بزرگ کشور و یا در خانواده ای متمول زندگی می کرد، در حال حاضر یا دکترای فلان دانشگاه آمریکایی و کانادایی را داشت، یا طبیبی حاذق می شد برای خودش. اما افسوس و صد افسوس که زندگی در روستا و منطقه ای محروم او را از آرزوی های تحصیلی اش دور و دورتر کرده است. البته همان شش کلاس سوادی که او دارد، می ارزد به خیلی از لیسانسه ها و فارغ التحصیلان ارشدی که مدرک دانشگاهیشان را قاب کرده اند بر سردر خانه هایشان و هیچ بویی از علم و دانش نبردن. بگذریم.
شب بود که برادر خانم جوادیان(آقا ضیاء،) با دوستانشون اومدن شب نشینی خونه مادر جان. دوستاشون آقا رضا و همسرش فهیمه خانم بسیار خونگرم و باحال بودن. آقا ضیاء دوتا پسر داشت. رضا 12 ساله و روزبه 8 ماهه که خیلی با مزه بود و همش بغل فهیمه خانم و آقا رضا بود. منم طبق معمول نمی تونستم بغلش کنم چون آرمان بشدت حسادت میکرد.  ولی چشم آرمان رو که دور میدیدم، یه بوس محکم از اون لپهای تپل و نرم روزبه میکردم.
خلاصه ما برای خواب و  استراحت میرفتیم پایین بعدش می اومدیم بالا.
شب که آرمان رو خوابوندیم، با امیر رفتیم تو حیاط قدم زدن و زیر بارون زیبایی که میبارید حساابی خیس خیس شدیم. چون ما عادت نداریم برای رفتن زیر بارون با خودمون چتر ببریم. حسن عاشق به دیوونگی شه دیگه.
البته هوا خیلی سرد بود و من زودتر از امیر اومدم خونه.
روز چهارشنبه 16 آبان، سالگرد درگذشت پدر خانم جوادیان بود که در کنار امامزاده ای که در بالای یک تپه قرار داشت، دفن شده بود.
بعد از ناهار که قرمه سبزی و مرغ بود، هممون با پاترول آقا ضیا رفتیم سر مزارشون و فاتحه خوندیم.
بالای اون تپه، همه ی شهر دیلمان زیر پامون بود. شهر از اون بالا منظره ی زیبایی داشت. هوا هم که بارون زده بود و لطیف.
پنج شنبه هم مادر و زهرا خانم، کال کباب که یک غذای محلی بود رو برامون درست کردن. جای همگی خالی.  برای درست کردن کال کباب باید با هیزم آتیش درست میکردن و بادمجون رو کبابی میکردن. آخ که چه لذتبخش بود خوردن این غذا های محلی، کنار بخاری گرم، در هوای سرد و بارونیه فصل پاییز در ییلاقات گیلان.
طرفای عصر بود که زهرا خانم چایی اورد. گرم صحبت و چایی خوردن بودیم که آرمان از میز تلفن بالا رفته بود تا بره  از پشت پنجره بیرون رو نگاه کنه. بعد نتونست خودشو نگه داره افتاد. یه صدایی بلند شد که بعدش با گریه شدید آرمان همراه شد. امیر که پایین خوابیده بود حسابی ترسیده بود و میخواسته بیاد بالا میبینه در قفله. دیدم گوشیم زنگ خورد. خانم جوادیان گفت شک نکن امیره. بله امیر بود.  گفت تو که رفتی بالا چرا درو رو من قفل کردی؟ خخخ
راستی خونه رو هم براتون توصیف کنم. یه خونه ی کاملا چوبی که کفپوش و دیوار و سقف و درهاش همه چوبی بودن ولی گچکاری و نقاشی شده بود. طوری که ما نفهمیدیم چوبیه. خودشون گفتن. تقریبا دو طرف پذیرایی مبل بود. دوتا اتاق خنک داشت. یه بالکن که تابستان برای خوابیدن حال میداد.
پنجشنبه شب، یعنی آخرین شبی که ما اونجا بودیم، مادر بازم روی هیزم واسمون جوجه کباب درست کرد.
آرمان دیگه حسابی با مادر صمیمی شده بود. بهش میگفت دا. (دا در زبان لَکی ما یعنی مادر.) میگفت ( دا آشو دَدَ آتیش) یعنی دا  پاشو برو تو حیاط آتیش درست کن خخخ.
بعد از شام بود که آقا ضیاء در زد و یه دبه همراهش بود. من فکر کردم دبه ماست و از این حرفاست که دیدیم چندین بلال داغ که رو زغال پخته شده بود رو واسمون آورده. بلال ها رو توی دبه آب نمک خوابونده بود تا نمک حسابی تو خوردش بره. لذت خوردن اون بلال داغ آتیشی وصف ناپذیره و یکی دیگه از خاطره های به یاد موندنی سفرمون شد.
صبح روز جمعه ساعت 7 بیدار شدیم چمدون را چیدیم و آماده شدیم, رفتیم بالا صبحانه خوردیم.
تو این چند روز، صبحانه های ما معمولا چایی شیرین و پنیر محلی که ما طرفدارش بودیم با نان سنگک تازه و لبو و سیب زمینی آب پز، کامل می شد.  ساعت حدود 8:30 دقیقه صبح بود که بعد از خدا حافظی با مادر و زهرا خانم  با ماشین آقا ضیاء به طرف رشت به راه افتادیم. برای ساعت 11:45 دقیقه بلیط داشتیم.
هرچه جاده پایین می رفت، هوا لطیف تر می شد. در میان مه، پیچ ها را پشت سر می گذاریم به امید دنیای طبیعی تر از دنیای مدرن این روز هایمان که بویی از طبیعت نبرده است.
مه که می آید، آرام می رانیم. می رود هم آرام می رانیم. چون بیگاه می آید و بیگاه می رود و دره های پایین دست، دهان گشوده اند و می توانند در اوج زیبایی، مرگ را برایت رقم بزنند. مثل پدر خانم جوادیان که درست 24 سال پیش در همین مسیر، دست سرنوشت در یک سانحه رانندگی او را از میان ما برد. مسیری که خودش یکی از سازندگان آن بوده است.در راه بازگشت، آنچه برایم جالب بود این بود که ساختمان ها هنوز حرمت درختان را دارند. هیچ خانه ای روی درختان سایه نکشانده است. درختان قامت به آسمان کشیده و خانه ها در سایه سار آنها آرام گرفته اند. بازهم پیچ پشت پیچ. پایین تر می رویم. پله به پله، جاده به جاده. پشت همین پیچ ها، دریای ابرها کم کم از بین می روند.
به لونک می رسیم. آبشاری بی نظیر و استوار. همه مسافران به اینجای جاده که می رسند توقف کرده اند. معجزه ای درون دره ها جان می گیرد. آبشار لونک.
از ماشین پیاده میشویم. در دور دست، نگاهمان را می سپاریم به دریای ابرها که می روند و می آیند.
در کنار آبشار لونک، بازار عکس ها داغ می شود. لحظه ای است که باید ثبت کرد و به زندگی صنعتی وشهری برد تا هشداری باشد برای زندگیمان.
تو راه کلی عکس یادگاری گرفته بودیم و بعد که  به آبشار لونک رسیدیم، لباس محلی پوشیدیم و عکس گرفتیم.
اونجا امیر با آقا ضیاء رفتن نزدیک آبشار که امیر حسابی خیس شده بود.
دوباره سوار پاترول آقا ضیاء شدیم. پیچ بعدی را پشت سر می گذاریم. دنیایی از تپه های سبز به رویت گشوده می شود. با چند کلبه چوبی زیبا که روی تپه ها پاشیده شده اند. دور و نزدیک از هم. نزدیک و دور از هم.
دریای ابر ها دیگر تمام شده است. خدای من. یعنی اینها همه خواب بودن. از خودم این سؤال را میپرسم می توان باز هم برگشت تا به زیبایی های دیلمان و اسپیلی رسید. زندگی های بکر و دست نخورده.
اما افسوس. باید به تهران بازگشت. زمان یقه ات را می گیرد و تو را دوباره به زمین می کشاند. چاره ای هم نیست.
سر انجام، ساعت 11 صبح رسیدیم ترمینال رشت و از خانم جوادیان خداحافظی کردیم و با کمک آقا ضیاء چمدون رو گذاشتیم توی اتوبوس و خداحافظی کردیم. اتوبوس یک ربع به 12 راه افتاد و ساعت 7 رسیدیم ترمینال غرب تهران. تا رسیدیم خونه ساعت 9 شب شده بود.
این سفر سه روزه به پایان رسید، اما من همچنان در این فکرم که مه می آید و می آید و می رود بی قرار. مه، رفیق راه مردان جسور، مبارزان جنگل که در حافظه من هنوزم چرخ می خورد.

۳۴ دیدگاه دربارهٔ «سفر پاییزی به دیلمان. ییلاق در مه فرو خفته استان گیلان»

سلاااااااام.
خانم تبسم واقعااا خوشحالم از اینکه اینجا هستید و این گزارش زیبا رو با ما به اشتراک گذاشتید.
واقعا لذت بردم از این توصیف کم نظیرتون.
چه قدر زیبا و چه قدر دوست داشتنی بود مناظری که برامون وصفش کردید.
ایول به آرمان کوچولو که خدا میدونه چه قدر دوستش دارم.
لطفا بیشتر باشید کنارمون؛ لطفا!

سلام آقای صالحی. ممنون لطف دارید. ببخشید من نتونستم تو پست مربوطه مدیریتتون رو تبریک بگم. الان بهتون تبریک میگم. ان شاءالله موفق باشید. از اینکه دیر به دیر میام اینجا سر میزنم از شما و سایر دوستان عذر خواهی میکنم. البته چراغ خاموش هستم و برنامه های تیم تاک و رادیو گوشکن رو دنبال میکنم و کلی لذت میبرم. اتفاقا دیشب داشتم پست هامو مرور می کردم. آخرین پستم مربوط به ۱۷ مرداد ۹۶ بوده. چشم سعی می کنم بیشتر بنویسم. البته اگه آرمان بذاره.

سلام خانوم. واقعا عالی بود یه واقعیت که مثل یه قصه زیبا و دوست داشتنی بود. نمیدونم کاش حس قشنگم رو درست تونسته باشم کلمه کنم. واقعا خوش به حالتون لحظه های دوست داشتنی داشتین. ممنونم ازتون که با ما هم به اشتراک گذاشتینشون.

درود. حس کردم اونجام این قده که زیبا به تصویر کشیدید همه چی رو, مرسی از اشتراک حالو هوای این سفر, الآن هم شدید گشنم شد و دهانم آب افتاد واسه اون غذاهای خوشمزه محلی, و امیدوارم همیشه همین جوری از زندگی لذت ببرید.
آمرزش همه ی امواتو هم آرزومندم.
بیشتر باشید. منتظر پستهای بعدی هم هستیم.

سلام و درود بر شما و امیر خان و آقا پسر نازنازی
بسیار لذت بردم از این سفرنامه کوتاه و شیرین. واقعا حس می کردم این مناظر را می دیدم. سی سال پیش به مدت دو سال در شمال زندگی می کردیم. با توصیفات شما مناظر و صحنه های آن دوران که خوب می دیدم در خاطراتم تداعی میشد. بسیار تشکر از این حس های زیبا که به اشتراک گذاشتید.
حالا دو نکته
اول اینکه باید یک زنگ بزنم خانم جوادیان برای تعطیلات بعدی رزرو کنم بریم دیلمان. خخخخ. ما هم سه نفریم با یک پسر شیطون
دوم اینکه به امیر سلام برسان و بگین سفر بعدی رو باید پادکست درست کنه. منتظریماااا
موفق و پیروز باشید

سلام بر آقای بهرامی راد. ممنون از نظر لطفتون. از اینکه تونستم حس و حالمو به خوبی منتقل کنم خوشحالم. البته شنیدن کی بود مانند دیدن. این جور جاها رو باید با تمام وجود لمس کرد.
خب اولین نکته رو که من نمیتونم جواب بدم ولی در مورد نکته دوم, امیر سلام میرسونه. میگه چشم. سعی میکنیم اگه شرایط مهیا بود پادکست هم ضبط کنیم.

سلام.
خوبی دا دا؟
داداش امیر و آقا آرمان گل چطورن؟
وای سر صبحی چی خوندم!
خیال کردم منم هستم، بعد از تموم شدن یهویی افتادم توی اتاق کارم.
ایول به این قلم، میگم امیر سر کارِ، وقت نمیکنه تقلب برسونه.
نکنه از آرمان کمک گرفتید برای توصیف این همه زیبایی.
پس حسابی خوش به حالتون شده.
فکر کنم محل زندگی پدر مادری شما هم جای با صفاییِ. یادم رفت، کجا بود؟
همیشه شاد و سلامت باشید

سلاااام. واااای به همین زودی دادا شدم؟ خخخ یعنی من انقدر پیرم. بابا بخدا فقط یه بچه دارم. آخه دادا در زبان لکی یعنی پیرزن. شکلک احساس افسردگی شدییید.
امیر و آرمان هم خوبن ولی من از اینکه دادا شدم اصلا خوب نیستم خخ
آره آبسرده هم واقعا زیباست و آب و هوای بسیار خوبی داره. من شما را ارجاع میدم به پست زیر
https://gooshkon.ir/1395/03/%D8%B3%D9%81%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D9%82%D8%B7%D8%B9%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA/
که قبلا امیر آبسرده رو توصیف کرده.

سلاااام خانم جوادیان عزیز. چه می کنید با زحمت های ما؟ مرسیی. هرچند نوشته های من هرگز به پای توصیفات و نوشته های شما نمی رسه ولی با اجازتون یه جاهایی از سبک نوشتن شما تقلید کردم. این سبک رو خیلی دوست دارم. چون همانطور که دوستان گفتند, خواننده را با خود همراه و همسفر میکنه.
من بازم از طرف خودم و امیر از شما و خانواده محترمتون تشکر میکنم. سلام گرم ما را بهشون برسونید. از اینکه دوستی عزیز مثل شما داریم افتخار میکنیم. براتون آرزوی موفقیت روز افزون میکنیم.

سلام تبسم عزیز عالیییییییی چقدر خوشحالم که نوشتید . خاطره ای دل انگیز و زیبا که روح منه خواننده را با خودتون توی سفر همراه کرد . آرمان کوچولو را از طرف من ببوسید . شاد باشید منتظر پستهای بعدیتون هستم ….

سلام بر تبسم عزیز. واقعا عالی و زیبا بود. موقع خوندن این پست چشمام رو بسته بودم و با تصویر سازی های شما تک تک مناظر رو تصور میکردم و راستش یکمی هم اشکم در اومد خخخ خوشحالم که بهتون خوش گذشته. بنظرم تکه ای از بهشت رو توصیف کرده بودید. آرمان کوچولو رو از طرف من ببوس

سلام دوست عزیز. متاسفانه من نمیتونم این سؤال شما رو جواب بدم. فقط بنظرم توصیف رنگ ها برای نابینایان قراردادی باشه. مثلا خورشید نماد رنگ زرد, سبزه ها و چمنزارها نماد رنگ سبز, دریا نماد رنگ آبی و…
راستش منم خیلی دوست دارم دوستان نابینا بیان درکشون از رنگها رو برامون توصیف کنند.

روزی روزگاری ضمن البته سلام به شما دوست عزیز ما که سالها استان زیبای گیلان رو با طبیعت فوقالعاده اش و زیبایی های بی وصف جاده ی کاپیجار. دلنشینیه اتاق ور و کُمُلِ بلندای پر غرور لیلا کوه. پیچ های پر از ترس و حیجانه شیطان کوه، ساهله دوست داشتنیه چمخاله و خیلی خیلی جاهای زیبای دیگه از گیلان رفتیم و باهاشون آشنا شدیم. پا به بهشتی گذاشتیم که حاصلش این عشق غیر قابل وصف هست. بهشتی که پنهان نیست و شمایی که در پاییز رو به رو شدین باهاش اما بهارش رو ندیدید که دیگه دلِ جنگل دوستی براتون باقی نمیمونه که با خودتون به تهران ببرید. احساس ناب و فوق زیبایی که هرگز به تهران بر نمیگرده. و از میون آبشار زیبای لوناک سر میخوره میره و میره و دل طبیعت رو سبز میکنه. فقط میتونم از زیبایی های جاده ی سیاهکل به دیلمان. آبشار دوست داشتنیه لوناک. روستای زیبای دیلمان و فضای مه گرفته که به نظرم اونجا رو مه نگرفته. بلکه مهر گرفته. مهر و عشقی که سبزیِ درخت ها و کوه ها و جنگل دست نخورده ی این بهشت دست نخورده به دنیای دیلمان و سیاهکل پاشیده. سخن رو کوتاه میکنم و در نهایت پیشنهاد میکنم قدم به قلب و اوج این زیبایی در ماه اردیبهشت در این جاده بزارید که شاید دیگه هیچ وقت دلتون نخواد برگردید تهران

سلام هانیه خانم. بله واقعا جاهایی که شما توصیف کردی در وصف نگنجد. این توصیفات ما هم فقط ذره ای از این زیبایی ها را به تصویر می کشد. اونجا که گفتی اینجا را مه نگرفته بلکه مهر گرفته عالی بود.
اردیبهشت رو که نگو. ما توی اردیبهشت اصلا خونه نمی مونیم. دل من که توی اردیبهشت جا می مونه ولی از زیبایی های بی نظیر فصل پاییز هم غافل نیستم. اصلا اینجور جاها همه ی فصول زیباست. من عکسای روزهای برفیشو هم دیدم. انبوه برف روی جنگل های انبوه بی نظیره.
مرسییی که اومدی و از توصیفاتت لذت بردم.

سلام تبسم عزیز
توی این سفر پا به پاتون اومدم و لذت بردم، فقط حیف که نتونستم از اون غذاهای خوشمزه بخورم
عالی بود عالی
عاشق بارونم اما بی چتر
خونه چوبی وای چه عالی
خیلی خیلی زیبا نوشتید
عشقتون پاینده و زندگیتون با وجود آرمان کوچولو سرشار از شادی

سلاااام نیره جان. مرسی. شما لطف داری. خوشحالم که لذت بردی. امیدوارم فرصتی پیش بیاد بری این زیبایی ها را با دل و جان حس کنی. همین الان که دارم تایپ میکنم یه بارون قشنگی در حال باریدنه. ببینم میتونم آرمان رو ببرم خونه مادر شوهر و برم تو پارک قدم بزنم یا نه؟
شاد باشی تا همیشه.

سلاااام مهدیه جان. خوبی؟ پسر گلت خوبه؟
آره واقعا با بچه خیلی سخته. ولی اگه مراقب باشی هیچی نمیشه. ما میخواستیم بریم بالا فقط ۵ دقیقه آرمان رو آماده میکردم که سرما نخوره.
ان شاءالله شما هم فرصتی پیش اومد حتما مسافرت برید و زیاد سخت نگیرید.
خوشحال شدم که اینجا دیدمت. پسرتو از طرف من ببوس.

سلام من در سال ۱۳۹۴در همین مسیر و به بسیاری از همین شهرها سفر کردم بسیار مایل بودیم که به شهرستان آستارا هم برویم که متاسفانه بدلیل بوجود آمدن یک مشکل سفرمان نیمه تمام ماند.
خلاصه این که اینک با نوشته زیبای شما به یاد آن سفر افتادم و به یاد آن ضربلمثل عربی افتادم که میگوید وصفٌل عیش نصفُل عیش.
اوقات خوبی را برای شما و خانواده محترم آرزو مندم.

سلام بر شما دوست گرامی. بله استان گیلان طبیعت زیبا و بی نظیری داره. من هم برا اولین بار بود رفتم. ولی دوست دارم آستارا, لاهیجان, بندر انزلی, ماسوله و خیلی جاهای دیدنی دیگه رو هم از نزدیک ببینم.
ممنون از لطفتون. شاد باشید.

سلام.
همیشه به سفر و خوشی.
چه قدر با احساس توصیف کردی تبسم خانم.
خیلی لذت بردم.
انگار من هم همراهتون بودم.
شمال از سال نود و پنج نرفتم البته من هر بار که شمال رفتم مازندران بوده و تا حالا گیلان یا گلستان نرفتم خیلی دوست دارم گیلان هم برم.

دیدگاهتان را بنویسید