خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

سلام من به تو یار قدیمی

سلام به تو یار قدیمی و یاور همیشگی. به تو که از وقتی تصمیم گرفتم مستقل باشم و دستم توی دست کسی نباشه با تو آشنا شدم و انس گرفتم.
راستش اولش خیلی باهات راحت نبودم و تو را همراهی اضافی و مزاحم می دونستم.
همراهی که هرکی منو از دور با تو می دید پی به مشکلم می برد.
توی محله، تو مدرسه، خیابون، اتوبوس و هرجای دیگه
رنگ سفیدت توی دست من کاملا مشخص می کرد که باید چه کنند. خب معلومه. بیان جلو و با پرسش و بی پرسش بخوان بهم کمک کنند. از خیابون ردم کنند.
توی اتوبوس از جاشون بلند شن جاشونو بهم بدن. توی خیابون اصولی یا غیر اصولی از بین ماشینا ردم کنند.
بعضیا بخوان بهم پول بدن بعضیاهم نچ نچی بکنن و از کنارم رد شن. برا همین سعی می کردم حتی الامکان تو رو با خودم نبرم
یا یه آدم بیکار تو خونه پیدا کنم دست بزارم تو دستش تا بجای تو جور منو بکشه.
اینطوری کمتر مورد توجه مردم بودم،
چون همراه بینا داشتم. اما از وقتی به دلایل مختلف مجبور شدم بیشتر اینور و اون ور برم، فهمیدم هیچ کس نمی تونه بیشتر از تو بدون توقع و خستگی بهم کمک کنه
و انصافا هیچ فنآوری و نرم افزاری هم خیلی نتونسته جاتو بگیره.
حالا من دستتو می گیرم تو دستم و قدم به قدم باهم راه میریم.
باهم میریم خرید، پارک، سوار ماشین میشیم و میریم محل کارم.
حالا همه تو رو با من می بینن.
سرنوشت من و تو باهم گره خورده.
دیگه خجالت نمی کشم چون تو بهم کمک می کنی بدون توقع و ترحم.
چون تو دوست منی که تموم دنیا می شناسنت.
چون روز جهانی داری و همه این روزو بهم تبریک میگن. برات جشن و سخنرانی و نمایشگاه برگزار می کنن.
من قول میدم هیچ وقت تو رو ترک نکنم تو هم قول بده همیشه در کنار من باشی یار قدیمی. عصای با وفای من!

۴۳ دیدگاه دربارهٔ «سلام من به تو یار قدیمی»

سلام. واقعا چه عالی که عصا رو دوست داری.

به عنوان بیننده میگم اینی که عصا به دست بگیرید زشت نیست و کمتر کسی حس ترحم پیدا میکنه. اونایی هم که نچ نچ میکنن ی سری آدم هستند که می خوان بگن فلانی ما به فکرت هستیم و ناراحتیم برات ولی خب از اونجایی که اهل اندیشه و مطالعه و شعور نیستند نمیدونند که نچ نوچ خیلی بده

سلام. بردیم به زمان هایی که دلم همراه شدن با این همراه سفید رو نمی خواست. ازش حرصی می شدم. انگار تقصیر اون بود که من داشتم تاریک می شدم. نمی تونستم رفتن بیناییم رو متوقف کنم و انگار تمام حرصم رو می خواستم هوار کنم روی سر این. زمانی که برش داشتم و پرتش کردم ته کیف دستیم رو خاطرم هست. روز تلخی بود. طول نکشید که چاره ای نداشتم جز اینکه از ته کیف بکشمش بیرون. بازش کنم و بلد بشم صبوری و سکوت در برابر چیزی که اصلا دلم انجامش رو نمی خواست. انتخاب هام محدود بودن. یا باید همراهیش رو می پذیرفتم، یا باید تمام عمرم منتظر۱همراه با۲تا چشم بینا می نشستم تا برای برداشتن کوچک ترین قدم ها پا به پام بیاد. عصری که از کیف درش آوردم، بازش کردم، چند لحظه ایستادم و از خشم لرزیدم و از سر حرص و درموندگی با تمام زورم کوبیدمش به دیوار، … تلخ بود. لحظه های تلخی بودن. ترجیح میدم بیشتر از این در موردش ننویسم.
حالا از اون روزها خیلی گذشته. من بدون همراهیه این همراه صبور و همیشگی جایی نمیرم. حتی زمان هایی که با خونواده دارم میرم سفر، برخلاف اصرار اون ها که میگن بابا جای غریب که از ما جدا نمیشی این اضافه بار رو نیار، جای این رفیق همیشه همراه داخل چمدونم محفوظه و هرچند می دونم هرگز لازمم نمیشه ولی باید با خودم ببرمش. امشب با خوندن این نوشته عجیب بهش احساس محبت کردم. انگار واسه اولین دفعه حس کردم بیشتر از۱عصای لاستیکیه برام. حس می کنم آشناست. آشنایی قدیمی که تا حالا اطمینان حاصل از حضورش رو اینهمه گرم حس نکرده بودم.
کامنت من از پستت دراز تر شد. معذرت ولی این در مورد من عجیب نیست. تمومش کنم.
قشنگ بود و تأثیر گذار برای من. ممنون از اشتراکش.
کامیاب باشی!

دوستی که همیشه برای تو وقت دارد بی هیچ چشم داشتی…..

سلام. زیبا نوشتید.

دفتر خاطرات نازیبای من هم دقایقی ورق خورد، اما ناخوانده بستمش.

امروز برای همیشه دل داده ام به دست یاریش….

برقرار باشید.

درود. عالی بود, من هم اینو از خودم جداش نمیکنم, حتی اگه دستم تو دست یه بینای چار چشم و همه چی تموم باشه.
واسم هم حرفای مردم مهم نیست, عجیب بهش عشق میورزم.
لازم نیست منتشو بکشم, همیشه همراهمه, همیشه واسم وقت داره, باور کن صادقتر از خودش هم تا حالا ندیدم.
بیشتر واسه مون بنویس.

واقعیتش من هر وقت راهنمای نبینک و یا نبینی شدم باعث شدم که اونا یا پاشون بره توی جوب یا پهلوشون بخوره به ماشین و یا غیره.
پارسال که در جشن عصای سفید رفتیم راهنمای یک نبین قد بلند شدم. وای خدا نمیدونم چی شد که سرش محکم خورد به تنه درخت. واقعا قلبم به درد اومد. به نظرم خیلی درد داشت. ولی اگه خودش به عصاش تکیه میکرد شک دارم که به اون درخت میخورد. به نظرم من به هیچ ببینی اعتماد نکنید. نگید که نگفتم

سلام!
تا امروز که هنوز دل به همراهیش ندادم، ولی مدتیه دارم جدی بهش فکر می‌کنم؛ این مطلب هم منو بیشتر علاقه‌مند کرد. تا حالا به‌عنوان یه ابزار بهش نظر داشتم، حالا حس می‌کنم می‌تونه یه دوست وفادار باشه.

این ی نشونه بود که میخواد بهت بگه عصا خوبه. باور کنید اصلا منظره بدی نیست. این که استفاده ازش چقدر سخت یا آسونه رو نمیدونم. ولی قدیما ی دختر خوبی بود که من بهش میگفتم زهرا جهت یاب. روش های استفاده از عصا رو یاد میداد. سرچ کنید توی محله پیدا میکنید اون پستهای زنجیره ایو. بله فک کنم اسمش زهرا قاسمی بود.

سلام پسر پاییز. عالی نوشتی عالی. خوشم اومد. فقط توی جمله آخری، اسمشو نمی اوردی بهتر بود. بذار خواننده هم یه کم واسه فهمیدن تلاش کنه. حالا اگه نفهمید، مسئول خنگیش تو نیستی. قول میدم! بازم آفرین. ساده، روان، گیرا و مختصر.

سلامه من به تو یاره قدیمی،
منم همون طو سری خوره قدیمی.
همیشه جلو پایه تو هستم،
نابینا دسته تو بده به دستم.
این هم زبان حاله عسا.
ولی جدی خیلی پست قشنگی زدی.
من که باهاش رفیق فابریکم، پارسال طو شمال باهاش رفتم طو دریا. خخخخخ. تازه یه بار داخل استخرم بردمش، طو باغم بردم و طو کوه هم همینطور خخخ.
خیلی دوستش دارم.
برم بابا الان میگین: این پسره از مخ کمی راحته. خخخخ. خیلی مزه پرونی کردم. خدا یاره تون.

سلام.
کاش بتونم و بشه که بیشتر از قبل باهاش همراه بشم.
هر چند مدت زیادی از نابینایی من نمیگذره ولی از زمانی که فهمیدم که دیگه چاره ای جز پذیرفتنش ندارم، با خودم عهد بستم توی رفت و آمدهام بدون عصا نباشم.
انصافا هم اعتماد به نفس عجیبی رو به آدم میده.
شاید بگید داره زیاده روی میکنه توی این موضوع ولی واقعیت اینه که من با عصا میتونم تا حدی احساس استقلالی که قبل از نابینایی داشتم رو توی خودم زنده نگه دارم.
ممنونم از شما که این متن زیبا رو با ما به اشتراک گذاشتید.

محسن پسرم وقتی عکستو توی اینستا دیدم و اونجا نوشته بود چند ساله نابینا شدی خیلی شوکه شدم. چون نابینایی برای کسی که بینا بوده خیلی دشواره. اما به نظرم خیلی قوی هستی. پس سریع با عصا دوست شو و تنهایی برو و بیا.
اصل سختی کار رو طی کردی. حالا فک نکنم استفاده از عصا و یادگیریش خیلی سخت باشه.

سلام
اول ابتدایی بهم دادنش و ازم خواستن باهش حرکت کنم
اوایل عین ندید بدید ها همش دستم و تق و توق جلوتر از خودم راهش میانداختم
مدتی که گذشت جذابیتش برام کم و کمتر شد تا جایی که تقریبا فراموشش کردم.
ولی تابستونش خواهر بزرگم دوباره دادش دستم و کلی برام حرف زد و همراهیم کرد تا باز هم باهش دوست شدم
و خلاصه اینکه دوستی ما کم و زیاد ادامه داشته و هنوزم داره
موفق باشید

سلام مهدی جان. واقعا نمیدونم چی بگم فقط میتونم بگم عالی بود. نمیتونم از خوبیهاش بگم همه گفتند همه میدونن و اونهایی هم که نمیخوان بگن و نمیخوان بهش فکر کنن هم میدونن که این یار عزیز چقدر با وفا و عالیه. فقط یه چیزی رو میتونم بگم که اگه روزی بیرون برم و به هر دلیلی دنبالم نباشه مثلا سوار ماشینی بشم برم تا جایی و برگردم دقیقا احساس میکنم یه چیزی یا بهتر بگم انگار یه قسمتی از بدنم نیست. من واقعا نمیتونم بفهمم که تو این یه تیکه لوله آلمینیومی یا یه تیکه پلاستیک چی هست ولی هرچی که هست یه قسمت از بدن منه و نمیخوام و نمیشه که از من جدا بشه.

خیلی عمیق بود. عمیق و تأثیر گذار. با هم خاطره داریم. خیلی زیاد. یه روز باهم سقوط کردیم. سالها پیش. توی خیابون میرفتم. بارون شدیدی میبارید. باد هم بود. روسری خیسم شنواییم و در پی اون جهتیابیم رو مختل کرده بود. هوا سرد بود. چند دقیقه پیش هم خبر خودسوزی دوستی رو شنیده بودم. راه میرفتیم باهم. زمین لیز بود. سُر خوردیم توی چاله ای که در نداشت. چاله که نبود. با قد ۱۶۸ سانتیم نمیتونستم ازش بیرون بیام. هوا سرد بود. هر دو زخمی شده بودیم. از شدت سرما دستم به عصا قفل شده بود. رهگذری که نجاتم داده بود، گفته بود داد زده و هشدار داده اما من نشنیده بودم. اون وقتا عصا به این راحتی به دست نمیومد. بی صدا گریه میکردم. به خاطر شکسته شدنش. . تازه توی خوابگاه فهمیده بودم که خودم هم زخمی شدم. مطمئنم اگر نبود، خیلی بدتر سقوط میکردم.

سلام. روزها و سال هایی بود که من از عصا بسیار متنفر بودم, مدام به خودم تلقین میکردم که من هیچوقت از عصا استفاده نمیکنم, اگر کسی در مورد استفاده از عصا برایم صحبت میکرد کاری مسخره و ترحم آمیز به نظر میرسید؛ روزی که با دوستانم رفتم به مأسسه ای که جهتیابی و عصا زدن را یاد بگیریم این کار برایم شبیه یاد گرفتن یه بازی بود که هیچوقت انجامش نمیدم در واقع رفته بودم که فقط ببینم نه یاد بگیرم رفته بودم که به خودم ثابت کنم عصا زدن اشتباهه اما هیچوقت فکر نمیکردم روزی عصا را دوست داشته باشم. روز اول که میخواستم عصا دستم بگیرم
در دانشگاه بود شب قبل کلی با خودم کلنجار رفته بودم که باید قبول کنم همیشه دیگران نمیتوانند همراهم باشند در درونم حس تردید و تنفر و اجبار موج میزد بلاخره اولین قدم را با عصا برداشتم و کم کم حس تنفرم ریخت و اکنون آن را بسیار دوست دارم

سلام بر شما یکی از راه هایی که خیلی خیلی به استقلال ما نابیناها کمک میکنه خو گرفتن به عصاست کوچک و بزرگ و دختر و پسر هم نداره دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره به هر حال موفق باشین

سلام
شاید بین این کامنت ها دومین نبینی باشم که عصا رو تا حالا به دستم نگرفتم.
بدم نمیاد ازش ولی هنوز هیچ حسی نتونسته مشتاقم کنه برای عصا دست گرفتن.
میدونم یه روزی ازش استفاده میکنم ولی نمیدونم کی و چطوری.
این اواخر بیشتر بهش فکر میکنم تا باز ببینم چی میشه.
شاد باشین

دیدگاهتان را بنویسید