در اتاقم نشسته بودم و داشتم به اتفاقاتی
که در زندگیم افتاده فکر میکردم و آنها را در ذهنم دستهبندی میکردم بمسعله نابیناییم و پیشرفتهایی که داشته ام یا کاستیهایی که در زندگیم وجود داشته
داشتم فکر میکردم که علت این شکستها یا کمی و کاستیهایی که بعضی مواقع در زندگیم بوجود میآید آیا مربوط بهمت و تلاش خودم هست
یا نه طبیعیه و بخاطر نابینایی و محدودیتهاییه که در جامعه برای همه معلولین وجود داره
که صدای آشنایی از پشت پنجره بگوشم رسید صدایی که با شنیدنش قلبم پر از شادی میشه روهم تازه میشه و انگار جانی تازه در کالبدم میدمند
من عاشق این صدا هستم عاشق شنیدن اون مخصوصا در سکوت شب
آهسته پنجره را باز میکنم بله خودش بود که با انگشتان ظریفش به شیشه پنجره ضربه میزد تق تق تق
انگار از من میخواست هرچه زودتر پنجره را باز کنم و دعوتش کنم که بیاید توی اتاق
بوی عطر و نمش مشامم را تازه میکند
لحظه ای بصدایش گوش میکنم چه موسیقی زیبایی انگار آدم را به شنیدن یک سمفونی زیبا از یک نوازنده چیره دست دعوت کرده اند
دستهایم را از پنجره بیرون میبرم و او دستهایم را از دانه های زیبا و لطیفش پر میکنم عاشق این سخاوتش هستم
عاشق این سخاوتها و نوازشهایی که برای همه بطور یکسان وجود دارد
از همراهیش لذت میبرم دوست دارم در کنارش راه بروم بدون چتر و کلاه
پس آماده بیرون رفتن از خانه میشوم
عصایم را بر میدارم و از خانه بیرون میروم
تا همراهیش کنم و همصحبتم باشد چه همصحبتی بهتر از او پاک و صادق و خوشصدا
خوشحالم و حس خوبی دارم از این که با چنین دوستی همراهم
در حال قدم زدن هستم
و این شعر زیبا را هم زیر لب زمزمه میکنم
باز باران با ترانه با گوهرهای فراوان میخورد بر بام خانه