خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دنیای ستاره فصل ششم

ترم با تمام فراز و نشیباش به پایان رسید و برخلاف انتظارم ترم رو با موفقیت پشت سر گذاشته بودم.

خونم به یه گرد گیری حسابی نیاز داشت. یه روز بعد امتحانات از صبح شروع کردم به تمیز کاری.

داشتم جارو می زدم که در زدن.

سریع جارو رو خاموش کردم و به طرف در رفتم.

بازش که کردم مارتا پشت در بود.

بعد از اینکه سلام کردم گفت بیا بریم خونه من قهوه درست کردم لیلا هم میاد می خوام امروز برات فال بگیرم.

هیچ وقت به فال و این چیزا اعتقاد نداشتم و به خاطر همین شونه ای بالا انداختم و گفتم:

خیلی خوب الآن میام قهوه می خورم چون خیلی از جمع و جور کردن خونه خسته شدم و حسابی میچسبه ولی لطفا اسم فال و این چیزا نیار که حالم به هم می خوره.

مارتا سری تکون داد و با گفتن حالا تو بیا بعد راجب فال تصمیم می گیریم.
به طرف خونش رفت.

برگشتم داخل، تا یه ذره از جارویی که مونده بود رو تموم کنم و برم.

وقتی کارام تموم شد از خونه خارج شدم و رفتم خونه مارتا.

لیلا زودتر از من رفته بود و با مارتا گرم صحبت بودن.

یاد روزی افتادم که داشتیم با لیلا تو خونه من چایی و بیسکویت می خوردیم و مارتا اومد جلو در.

وقتی تعارفش کردم اومد داخل و بعد از نشستن خیلی بی مقدمه گفت دخترا حس می کنم به هم صحبتی با شما عادت کردم لطفا اگه شما از صحبت با یه خانم مسن و کسی که هم زبون شما نیست ناراحت نمیشید اجازه بدید گاهی منم بیام پیشتون.

وای که اون روز با لیلا چه قدر سر به سر مارتا گذاشتیم.

اینطور که مارتا برامون تعریف کرده بود پدرش تاجر بوده و اون تنها فرزندش بوده.

مارتا خیلی جوون بوده که باباش ورشکست میشه و جز خونه ای که ما و چند مستأجر دیگه ساکنش بودیم چیزی واسشون نمونده.

مارتا می گفت بعد از اون ماجرا خیلی زود پدرشو از دست داده و مادرشم ازدواج می کنه.

ولی مارتا به خودش قول میده همیشه تنها بمونه و حالا که حدود شصت و خورده ای سالشه به قولی که به خودش داده پایبند بوده و به ازدواج فکر نکرده.

البته به نظر من یه راز پشت این قول بوده و وقتی هم به مارتا گفتم خندید و سرشو تکون داد.

با صدای لیلا که با هیجان می گفت بیا بیا ستاره میخوام بدونم آیندت چطوریاست از فکر خارج شدم.

با خستگی خودم رو روی مبل دو نفری انداختم و با پوزخند جواب دادم:

خوب معلومه دیگه یه عشق آتیشی یه زندگی مفرح یه پول حسابی و کلی از این اراجیف تو زندگی آیندمه.

قبل از اینکه لیلا بتونه جواب بده مارتا با سینی که توش قوری قهوه و یه بشقاب کیک بود از راه رسید.

با دیدن من که رو مبل دراز کشیده بودم گفت:

oh ستاره چرا جای کیتی دراز کشیدی.

از جا بلند شدم و گفتم:

بمیری با کیتیت که نمی ذارید یه خورده خستگیم در بره.

مارتا خندید و گفت شوخی کردم می دونستم اینجوری بگم سریع بلند میشی.

حق داشت از بچگی از سگ و گربه و اینا خوشم نمی اومد برعکس پرنده ها رو خیلی دوست داشتم.

ناچار رفتم کنار میز نشستم.

یه تیکه از کیک رو با دست کندم و چپوندم تو دهانم.

مارتا با اخم نگاهم کرد و من شونه ای بالا انداختم.

لیلا هم که کلا بیخیال بود.

بعد از خوردن قهوه لیلا و مارتا مجبورم کردن که به گرفتن فال رضایت بدم و منم دیگه جز پذیرفتنش چاره ای نداشتم.

مارتا بعد از اینکه من و لیلا فنجونامون رو برگردوندیم از جاش بلند شد پرده ها رو کشید و چهار تا شمع آورد و چهار طرف میز گذاشت و روشن کرد.

اول فنجون من رو برداشت و شروع کرد به نگاه کردن.

من که بی اهمیت نشسته بودم ولی لیلا چنان بی قراری می کرد که مارتا عجله کنه انگار قرار بود اتفاق خیلی مهمی بی افته.

مارتا هم بعد از مدتی زیر و رو کردن فنجون و نگاه انداختن داخلش شروع به حرف زدن کرد.

آدم لجبازیو تا حدی کینه ای هستی.

همیشه دلت می خواد زندگی اون جوری پیش بره که تو می خوای.

آدمی هستی که ترجیح میدی دیگران مشکلاتتو حل کنن و خودت کنار بایستی و تماشاگر باشی.

البته خودت می خوایی اینجوری باشی وگرنه می تونی به تنهایی از پس مشکلاتت بربیایی.

شکست عاطفی داشتی و. بعد سکوت کرد

مدتی به چشمام نگاه کرد و ادامه داد

کسی هست که به راستی دوستت داره.

تو کشور خودته و لحظه ای تو رو فراموش نکرده و دنبال نشانه یا چیزی شبیه اینه تا عشقشو بهت اعتراف کنه.

از خونه مارتا ذهنم پرواز کرد به سمت ایران.

تازه وارد راهنمایی شده بودم که آرش ازم خواست کلاس زبان برم و زبانهای زنده و بین المللی رو یاد بگیرم

منم که از اون همه عروسم عروسم گفتنای عمه به راستی خودمو همسر آرش می دونستم و از عزیز هم شنیده بودم که زن باید تابع خواست شوهرش باشه و هرچی شوهرش گفت با دل و جان بپذیره تا زندگی خوشی کنار هم داشته باشن و و و کلی نصیحت دیگه.

با اینکه می دونستم بابام اونقدری نداره که بتونه از پس خرج و مخارج کلاسای من بربیاد پامو کردم تو یه کفش و تو کلاس زبان انگلیسی و فرانسه و حتی کلاس کاراته که آرش می رفت هم اسم نوشتم.

هیچ وقت روزی رو که همراه بابا و عزیز برای ثبت نام کلاسها رفتیم فراموش نمی کنم.
وقتی هزینه ثبت نام رو اعلام می کردن جلو چشمای خودم بابام سرشو زیر می انداخت و بعد از مدتی فکر کردن و سرخ و سفید شدن از خجالت نداشتن هزینه کلاسا راضی می شد.

اون روزا این چیزا واسه من مهم نبود واسه من تنها رسیدن به خواسته هام مهم بود. بابام نداشت مشکل خودش بود می خواست بچه دار هم نشه تا مخارجش بالا نره.

نه حرفای پروانه قانعم می کرد نه سرزنش های عزیز.

بابام تنها می گفت ولش کنید دخترم میره و بعدا چند برابرشو بهم پس میده مگه نه بابا جان؟؟ و بعد از این حرف لبخندی خسته و شرمنده می زد.

دو سه ترم از کلاسامو با کمک بابام و پدربزرگم و یه خورده هم عمم جلو رفتم.

بماند که بعدا عمه خانم چه قدر همه جا نشست و گفت تمام پول ترم های دختر رو خودم میدم. البته برای اینکه. بقیه چیزی نگن اضافه می کرد دختر برادرمه عزیز چشمامه هر کاری کنم وظیفمه و جای دوری نمیره و بعدا برمی گرده به خودم. و کلی حرف دیگه.

وقتی این حرفا به گوش بابام رسید تا مدتها با عمه حرف نزد و برای کلاسای منم گفت خدا بزرگه جور میشه.

یه شب که با بابک و پروانه نشسته بودیم حرف می زدیم بابک بی مقدمه ازم خواست بهش زبان هایی که کلاسشون رو میرم یاد بدم.

بابک رو دوست داشتم و از تصمیمش خوشحال شدم.

بابک هم عین خودم با هوش بود و هرچی می گفتم سریع یاد می گرفت و این مسئله برای منم سبب خیر شد و اکثر اوقات با بابک صحبت می کردم همین باعث شده بود که روز به روز هم خودم هم بابک پیشرفت کنیم.

وقتی بابک هم تقریبا هرچی من بلد بودم رو یاد گرفت و شونه به شونه پیش می رفتیم، یه پیشنهاد داد که برام عالی بود.

ازم خواست که کلاس بزنم و به بچه های محل که دوست دارن زبان یاد بگیرن آموزش بدم و یه کوچولو هم هزینه ازشون بگیرم.

فکر خیلی خوبی بود. اینجوری هم می تونستم هزینه ترم هامو در بیارم هم کلاس کامپیوتر ثبت نام کنم و حتی یه کامپیوتر که آرزوی داشتنشو داشتم بخرم.

وقتی با بابا مشورت کردم دستی به سرم کشید و گفت اگه قصدت پول درآوردن هستش بهتره این کار رو نکنی دخترم و اگه هم قصدت یاد دادنه کاری نکن خانواده ها پیش بچه هاشون شرمنده بشن. از بنده های خدا پول زیادی نخواه و در عوض هرچی تو چنته داری بریز رو دایره بهت قول میدم که روزی مزد واقعیتو از خدا می گیری مزدی که تو اون لحظه و شاید برای تمام عمر به‌کارت بیاد. یادت نره همه چی رو با پول نسنجی و همیشه سعی کنی کسایی باشن که دعات کنن و همیشه از اینکه دلی بشکنی و نفرینی رو دنباله ی راهت کنی خودداری کن بابا جان.

بابا و حرفاشو دوست داشتم هیچ وقت با صدای بلند حرف نمی زد و تو آرامش و با آرامشی که ذره ذره از طریق کلماتش به آدم تزریق می کرد با طرف صحبت می کرد یا قانع می کرد یا قانع می شد.

بعد از گرفتن تصمیم یه اتاق اضافی که تو حیات داشتیم رو کمی دست کاری کردیم و شد کلاس.

اکثر کسایی که می خواستن بیان کلاس سنشون از من بیشتر بود و به خاطر اینکه پول رفتن به کلاس رو نداشتن از یادگیری زبان خودداری کرده بودن و حالا که کسی بود که بهشون با مزد خیلی کمی درس بده اونم یه هم محله ای خودشون راهی خونمون می شدن. و توشون آقایون بیشتر بودن.

با اساطیدم تو آموزشگاه هم صحبت کردم و اونا هم به خاطر این کار کلی تشویقم کردن. حتی یادمه یکی از استادام که خودش بچه جنوب شهر بود یه مقدار پول بهم داد تا برای کسایی که میان تو کلاس و هزینه خرید کتاب و این چیزا رو ندارن بهشون کمک کنم. قول هم داد اگه بتونم از پس کارم بربیام خودش تو رفتن به کلاس کامپیوتر کمکم میکنه و یه روز هم از طرف مسجد اومدن و کلی حرف زدن. و ازم خواستن که کلاس قرآن رو هم که پیش مادربزرگم یاد گرفته بودم و با کمک اون دایر کنم. و قول دادن که خیلی زود جایی رو برای برگزاری کلاس ها برام پیدا کنن تا برای جا مشکل نداشته باشم. و خداییش هم خیلی زود به قولشون عمل کردن و یه اتاق بزرگ رو برام اجاره کردن و من از اتاق نسبتا کوچیک خودمون به اونجا رفتم

روز ها کلاس دست من بود برای خانمها و بچه های هم سن خودم و البته گاهی آقایون هم که سوالی داشتن به سراغم می اومدن. و شبها دست بابک برای آقایان.

بعد از اون روز اهالی جور دیگه ای به من نگاه می کردن.

آدمای ساده و مهربون جوری بهم احترام می ذاشتن که گاهی شرمنده و گاهی کلافه می شدم.

از همه مهمتر لبخند های مهربون بابا بود که بهم دل گرمی می داد.

استاد هم بعد از مدتی که از شروع کلاسا گذشت یه روز اومد سر کلاس و با بچه ها صحبت کرد.

وقتی رضایتشو از کار خودم و بابک اعلام کرد ازش خواستم کاری کنه که بابک هم بتونه امتحان بده و مدرک داشته باشه.

اونم هم به بابک کمک کرد هم به خودم تا بتونم برم کلاس کامپیوتر.

چند سالی این برنامه دوام داشت و خیلیا به اندازه ای که بتونن گلیم خودشونو از آب بیرون بکشن زبان یاد گرفتن.

خیلیا از صفر عبور نکردن و یکی از دوستای بابک به اسم افشین هم حالا خودش استاد زبان انگلیسی دانشگاه شده.

تازه به کلاس سوم دبیرستان رفته بودم و همه جوره سعی می کردم از آرشی که سال سوم دانشگاه تو رشته معماری بود عقب نمونم.

یه روز تازه از مدرسه برگشته بودم که عزیز خبر داد حال مامانی مادر بابام خوب نیست و شدید سرما خورده.

بهم مقداری سوپ و لیمو شیرین و از این چیزا داد که ببرم و بهش بدم بخوره.

مامانی حدود هشتاد سالی عمر داشت و با اینکه سالها بود تنها شده بود، ولی هیچ وقت راضی نشد بیاد با ما زندگی کنه و بقول خودش سر بار باشه و مستقل بودن و تنهایی رو ترجیح می داد.

وقتی رسیدم اونجا عمه هم بود.

برعکس دفعات قبل خیلی سرد باهام برخورد کرد.

با اینکه رفتارش برام تازگی داشت ولی خوب با خودم فکر کردم لابد اتفاقی افتاده که عمه ناراحته.

داشتم تو آشپزخونه کار می کردم که صدای عمه رو شنیدم، که داشت به مامانی می گفت:

شب جمعه هفته بعد برای آرشم میرم خواستگاری.

مامانی که معلوم بود هم خوشحاله هم متعجب پرسید:

به سلامتی پس چرا پروانه و عروسم که اینجا بودن چیزی به من نگفتن؟

عمه جواب داد آخه اونا از کجا بدونن مادر من شما اولین نفری هستید که بهتون گفتم. با رزیتا تو یه مجلس مهمونی آشنا شدم. همونجا هم پسندیدمش ولی چند بار دیگه هم باهاش رفت و آمد کردم و با خودش و خانوادش آشنا شدم و حالا هم تصمیم دارم برم خواستگاری.

مامانی با تعجب پرسید رزیتا!!! مگه تو ستاره خودمون رو برای پسرت سالها قبل نشون نکردی؟؟؟ بعدشم مردم سالها با هم نشست و برخواست می کنن هم رو درست و حسابی نمی شناسن اون وقت تو توی چند جلسه دختره رو شناختی و نخسه هم پیچیدی؟

مامانی هیچ وقت یاد نگرفت نسخه رو درست تلفظ کنه.

عمه که معلوم بود کلافه شده جواب داد:

بس کن مامان نجابت دختر به پولشه. پول که باشه همه چی پیدا میشه از نجابت گرفته تا شیر مرغ و جون آدمیزاد. من نمی خوام تک پسرم با یکی از دخترای ترشیده و گدا گشنه فامیل یا جنوب شهری ازدواج کنه.

مامانی با ناراحتی و کنایه گفت ببخشید خانم شمال شهری یادت نره خودتم تو همین گدا گشنه ها به دنیا اومدی. بعدشم اگه اینجوری می دونستی خیلی غلط کردی اسم دختر برادرتو انداختی سر زبون مردم. اینم یادت نره دخترم خوبه آدم وقتی از اسب افتاد مراقب باشه از اصل نیفته. یادت نره تو این گدا گشنه ها که تو ننگ داری خودتو یکی ازشون بدونی مرامشون به صدتا از اون به قول تو با کلاسهای شمال شهر برابری می کنه.

عمه داد زد چی میگی مادر من. مگه چه کار کردم چند بار گفتم عروسم و تموم. مردم الآن زیر ازدواج های ثبت شدشونم می زنن اون وقت شما میگی حالا که چند بار به ستاره گفتم عروسم بیام و پسرم رو فدا کنم. نه مادر من. من نه دختر این طرفا شوهر میدم نه واسه پسرم از اینجاها زن می گیرم.

مامانی که صداش بغض داشت جواب داد:

بترس از خدا و دل نشکن دختر که دل شکستی بعدا بدجوری دلت شکسته میشه. حالا هم پاشو برو هر کاری دلت می خواد بکن. اصلا به من چه.

عمه جوابی نداد و بعد از چند دقیقه هم بلند شد و رفت.

خدا می دونه تو اون لحظات چه حالی داشتم. تمام صورتم غرق اشک بود و اینقده ناخونامو به کف دستام فشار داده بودم که پوست دستام خراشیده شده بود و شدید می سوخت. ولی دردی که از حرفای عمه که مثل خنجر ته دلم فرو رفته بود خیلی بیشتر بود.

بعد از رفتن عمه از آشپزخونه اومدم بیرون. مامانی داشت اشک می ریخت. به طرفش رفتم و سرمو گذاشتم رو سینه مهربونش و تا تونستم اشک ریختم.

مامانی در حالی که خودشم هم پایه من اشک می ریخت سعی می کرد من رو با امیدهای واهیش آروم کنه.

ولی هردومون خوب میدونستیم عمه وقتی حرفی بزنه تا آخرش میره.

بعد اون روز دیگه عمه رو تا شیش ماه بعد ندیدم.

ولی از گوشه و کنار می شنیدم که عمه بد تو هچل افتاده چون آرش راضی نمیشه با اون دختر ازدواج کنه و آقا عباس همسر عمه هم برای اولین بار شدیدا با عمه مخالف بود.

آقا عباس یه شرکت بزرگ ساختمان سازی داشت.

اساسا آدم بیخیال و کم حرفی بود.

به قول عمه خدا همه چی رو از آقا عباس گرفته بود و جاش یه هوش تو کار بهش داده بود. چون تو کارش فوق العاده موفق بود.

حالا همون آقا عباس بیخیال هم برای اولین بار ساز مخالف با عمه کوک کرده بود.

ولی همه خوب می دونستن که عمه وقتی تصمیم به انجام کاری گرفت دیگه کسی جلو دارش نیست و سر انجام به چیزی که تو نظرشه می رسه. حالا به هر قیمتی شده باشه.

یه روز که کلاس نداشتم تصمیم گرفتم برای هوا خوری تا پارک سر خیابون برم.

از پروانه و فرآنک خواستم همراهم بیان ولی خوب هیچ کدوم حال همراهیمو نداشتن.

یا شاید هم فهمیده بودن تعارفم علکیه و دلم می خواد تنها باشم از اومدن سر باز زدن.

همین که از کوچه خارج شدم ماشین آرش پیچید جلوم و نگهداشت.

با تعجب مدتی نگاهش کردم تا اینکه شیشه ماشینشو پایین کشید و گفت نمی خوایی سوار بشی؟

سریع در جلو رو باز کردم و نشستم.

هنوز در رو کامل نبسته بودم که آرش حرکت کرد.

به نیمرخش نگاه کردم. چشماش از بیخوابی قرمز بود. و کلافگی از تمام حرکاتش معلوم بود.

مدتی به سکوت گذشت تا اینکه آرش سکوت رو شکست.

ستاره می دونم که می دونی مادرم چه خوابی برام دیده و حتما اینم می دونی که من چه قدر مخالفم.

فقط سرم رو تکون دادم و اون ادامه داد.

امروز سه شنبه هستش و من دو روز بیشتر فرصت ندارم.

من تصمیم خودم رو گرفتم. اگه تو راضی بشی همراهم بیایی از ایران میریم یه جای دیگه و از صفر شروع می کنیم و یه زندگی واسه خودمون می سازیم دور از همه فقط من و تو.

نگاه پر از التماسشو بهم دوخت و ادامه داد بهم اعتماد کن ستاره خواهش می کنم اعتماد کن

برای لحظه ای دلم خواست پیشنهاد آرش رو قبول کنم و با رفتنم انتقام سختی از عمه به خاطر حرفاش بگیرم.

ولی روزی رو تصور کردم که بفهمن ما با هم رفتیم.

بابام به نظرم اومد که سر افکنده از کار دخترش شده.

بابک داداش خوبم که از کار خواهر کوچولوی عزیز و محبوبش حتی دیگه خجالت می کشه تو جمع دوستاشم شرکت کنه.

پچپچهای مردم و از همه بدتر حرفای عمه که رگباری به طرف خانوادم شلیک می شد و همه رو از دَم نابود می کرد.

و بعد نپذیرفتن پیشنهاد آرش رو هم سنجیدم.

آرش می رفت و با رزیتا ازدواج می کرد و بعد از مدتی من رو فراموش می کرد و منم با کسی ازدواج می کردم.

این سوال به ذهنم رسید شاید خوشبخت نمی شدم.
اون وقت چی؟؟؟

خیلی زود جواب خودمو دادم.

اون وقت کسایی رو داشتم که پشتم باشن و نذارن تنهایی رو حس کنم. ولی اگه با آرش می رفتم و خوشبخت نمی شدم جز تنهایی و بی کسی چیزی برام نمی موند.

رو به آرش کردم و گفتم:

نه آرش من هیچ وقت نمی تونم خانوادمو سر شکسته کنم اگرچه به قیمت شکسته شدن دلم باشه.

برو آرش امیدوارم که رزیتا بتونه تو زندگی خوشبختت کنه.

آرش ماشین رو کنار خیابون نگهداشت و گفت می دونم دختر عاقلی هستی و شک ندارم تصمیمت از روی عقل هستش.

به راستی تو حیفی زن من بشی. از خدا می خوام کسی رو نصیبت کنه که لایقت باشه.

دیگه نمی تونستم جلو اشکامو بگیرم به خاطر همین خیلی سریع گفتم:

آرش منم برات آرزوی خوشبختی دارم و به خاطر همه موفقیت هایی که تا حالا کسب کردم و تو محرکشون بودی ازت ممنونم.

بعد سریع از ماشین پیاده شدم و اجازه دادم سیل اشکام رو صورتم راه بی افتن.

*************

با تکون دستی به خودم میام.

لیلا رو می بینم که بالا سرم ایستاده و نگاهم می کنه.

مدتی گیج نگاهش می کنم و بعد که می فهمم اشکام ناخواسته جاری شدن بی هیچ حرفی از جام بلند میشم و برمی گردم تو خونه ی خودم.

۲۰ دیدگاه دربارهٔ «دنیای ستاره فصل ششم»

سلام.
میگم از بس فاصله افتاد بین قسمتها که از یادم رفته بود خخخ
ی سئوالی که این روزها ذهنمو مشغول کرده اینه که چرا با بالا رفتن سن روزها این قدر کوتاه میشن خخخخ منظورم اینه که انگارر ی شبانه روز ۲۴ نیست بلکه ۱۶ ساعته. انگار برکت از وقت و اوقات و لحظات داره میره. والا قدیما هم با دوستان تلفنی حرف میزدم هم سایت میومدم و هم کارامو میکردم. الان هیچی به هیچی و هی وقت کم میارم.

سلام بر بزرگ رعععععد دانا
کاری به سن و سال نداره منم وقتی کاری برای انجام دارم روزها انگار لیز میخورن ولی برعکس وقتایی که کاری ندارم و دلم میخواد روزا سریعتر تموم بشن هی کش میان
رعد ببخش واسه دیر کردنم دکتر دستور داده باید تا جایی که ممکنه استراحت داشته باشم و کمتر بخونم و کمتر بنویسم و این شد که حالا میبینی

دارم سعی میکنم با همون مثبت نگری این دو ماه رو پشت سر بزارم.
تا ببینم بعد از اون دو ماه چی پیش میاد.
تنها گرفتاری که داره اینه که بیرون هم زیاد نباید برم و سعی کنم با صدای خیلی کم درس بخونم و خلاصه داریم با هم پیش میریم تا ببینیم عاقبت به کجا میرسیم

سلام بر شما
باور کنید بی تقصیرم و دکتر برام نوشته که نباید زیاد پشت سیستم بشینم و کلا زیاد بخونم و بنویسم.
ولی چشم حتما سعی میکنم زودتر بنویسم خخخخ اون مامانی ها هم خیلی با حالن
برقرار باشید

سلام مجدد.
آقا ابراهیم بزرگوار شرمنده،معذرت می خوام.ضمن همدردی با شما.ببخشید قصد اذیت نداشتم .هر جور راحتید و می تونید.
چون فرموده بودید داستان براساس یه واقعیت است، پی گیرم و دوست داشتم زود بخوانم.
بلا به دور،ان شاء الله به زودی سلامتی خود را به دست بیاورید.
می دونید سیم صفحه کلیدم بلند است، بیشتر وقتا دراز می کشم و یه متکا یا پتو میذارم زیر زانوهام و صفحه کلید رو میذارم روی رانهام و باهاش کار می کنم،خیلی وقتاش هم منو خواب برده….
به هر حال به خودتون فشار نیارید، ،بیست کیلو موز، ده تا کمپوت، یه سبد لیمو شیرین، همراه حمد شفا همه تقدیم شما، (عیادت از شما).
سلامتی شما آرزوی ما.

بازم از خداوند شفای کامل و عاجل را برای شما طلب می کنم.
پایدار باشید.
التماس دعا.

سلام دشمن عزیز. این ستاره چه قدر، … واسه چی جلو این بنده خداها زد زیر گریه؟
در مورد عمه خانم هم به نظرم این ستاره حق داره حرصی باشه. گاهی بعضی یادگاری ها بدجوری جاشون می مونه. شاید از نظر بقیه خیلی چیزی نباشه ولی اونی که یادگاری گرفته می دونه این خط که رو دل و دفترش مونده از چه جنسیه. گاهی بعضی خط ها رو نمیشه بخشید. خوش به حال اون ها که دل های دریایی دارن و می بخشن! کاش من هم۱دونه داشتم!
سلامت ببینمت دشمن عزیز من!

سلام پری
چقدر چی آیا خخخخخ
نظرت چیه یه مدت عمه خانم رو مهمونی بفرستم پیشت آیا؟؟؟
مارتا رو چطور میخوای با کیتیش بفرستم واست فال بگیره آیا؟
راجب یادگاری ها هم کاملا باهت موافقم
مرسی از آرزوی خوبت

سلام ابراهیم جان. انگار همین دیروز-پریروز بود که بهت پیامک دادم که چی شد؟ دمت گرم. اما اگه بتونی مثلاً این سریالها رو روزهای معینی مثلاً با هماهنگی مدیران به محله برسونی عالی میشد! مثلاً دنیای ستاره رو شبهای جمعه یا پنجشنبه منتشر کنی یا بهتر بگم منتشر کنند.

سلام داش مهدی عزیزم
فدای تو والا بخاطر مشکلاتم سخت میشه مثلا این کار رو انجام داد
شاید من زودتر بتونم بنویسم و خوب اون جوری بهتره که سریعتر منتشر بشه تا کمتر دوستان بهم اس بدن و من رو مورد الطاف خود قرار بدن خخخخ
شاد باشی همیشه

دیدگاهتان را بنویسید