خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

دنیای ستاره فصل هفتم

روزها پشت سر هم می گذشتن و کار من شده بود رفتن به دانشگاه و برگشتن و گاهی هم خوردن یه شام بیرون از خونه همراه مسعود و لیلا.

تازه از دانشگاه رسیده بودم و داشتم لباسامو عوض می کردم مبایلم زنگ خورد.

بابک بود سریع دکمه اتصال رو زدم.

سلام بابک.

سلام خواهر کوچولوی خودم. خیلی کار دارم فقط زنگ زدم بگم من و فرزانه همراه پروانه و شاهرخ جمعه همین هفته به طرفت پرواز می کنیم. اومدم بابا اومدم. ستاره جان خداحافظ

قبل از اینکه من چیزی بگم تلفن قطع شد.

مدتی گیج به صفحه گوشی نگاه کردم و با یاداوری اینکه خیلی زود عزیزام میان پیشم از هیجان جیغ بلندی کشیدم.

هنوز دو دقیقه از جیغی که کشیده بودم نگذشته بود که یکی چند بار پشت سر هم به در کوبید.

سریع به طرف در رفتم و بازش کردم.

لیلا بود نگرانی از صورتش پیدا بود.

پرسید چی شده جیغ زدی.

کشیدمش داخل و گفتم که بابک و پروانه همراه فرزانه زن بابک و شاهرخ همسر پروانه میان اینجا جمعه.

لیلا هم که انگار قرار بود خانواده ی خودش بیان کلی همراهم خوشحالی کرد.

قرار شد تو اون مدت کم که مونده به اومدن اونا یه دستی به سر و روی هر دو خونه بکشیم تا وقتی اونا اومدن همه چی تمیز باشه.

از فردای اون شب شروع کردیم. خستگی دانشگاه از یه طرف و خستگی کار از طرف دیگه کاری باهامون می کرد که سرمون به بالش نرسیده خوابمون می برد.

خیلی زود کارای ما و روزهای باقی مانده تا اومدن عزیزام گذشت و روز جمعه از راه رسید.

طبق قرار قبلی ساعت هشت شب همراه مسعود و لیلا به فرودگاه رفتیم.
بهنام هم همراه مینا اونجا بود.

وقتی از دور داداشم رو دیدم دلم می خواست از شادی فریاد بزنم.

اول از همه بابک از راه رسید و من عین کنه از گردنش آویزون شدم.

تو بغل داداشم هم اشک می ریختم هم می خندیدم اونم اشک می ریخت و من رو محکم به خودش میفشرد.

کمی که گذشت صدای پروانه رو از پشت سر شنیدم.

بابا دختر من از راه دور اومده خالشو ببینه اون وقت خاله خانم حتی افتخار نمیده یه نگاه کوچولو بهش بندازه. بسه بابا یکی ندونه فکر میکنه دهها ساله هم رو ندیدن.

از بابک جدا شدم و در آغوش خواهرم فرو رفتم.

بعد با فرزانه و شاهرخ هم سلام و احوالپرسی کردم.

پریسا کوچولو که شباهت خیلی زیادی به من داشت رو از آغوش شاهرخ گرفتم و غرق بوسش کردم.

بقیه با هم گرم احوالپرسی بودن که فرزانه اومد کنارم و آروم گفت:

ستاره من نفهمیدم چی به چی شد.

تو وقتی از ایران اومدی اینجا زن بهنام بودی. حالا که ما از ایران اومدیم اینجا تو مجردی و بهنام یکی دیگه رو به عنوان همسرش معرفی می کنه.

لبخند تلخی بهش زدم و گفتم حرفها زیاد و اینجا هم جاش نیست.

بابک اومد و گفت شما دوتا دارید چی به هم میگید.

فرزانه با لبخند جواب داد داریم واسه هم خط و نشون می کشیم عزیزم. میگن باید گربه رو دم حجله کشت و ما هم داریم سعیمونو می کنیم این کار رو انجام بدیم.

با خنده و شوخی فرودگاه رو ترک کردیم. مینا از همونجا گفت خستست و باید بره خونه. بهنام هم به نظرم از خدا خواسته با گفتن بعد میبینمتون یه خداحافظی سرسری کرد و از ما جدا شدن.

لیلا که کنارم راه می رفت آروم گفت دلم می خواد دونه دونه گیس های مینا رو بکنم حالا انگار تو کل روز در حال کندن کوهه که حالا خستست.

شونه‌ای بالا انداختم و گفتم بیخی داش یارو اینجوری خوشه تو چرا جوش میاری.

یکی زد به بازوم و با اخم گفت مرض چند بار بگم اینجوری حرف نزن. حالا هم درست این بچه ی بیچاره رو بغل کن یکی ندونه فکر میکنه زنبیل خرید دستته.

بعد پریسا رو ازم گرفت.

شب وقت خواب قرار شد ما دختر ها خونه من و آقایون هم خونه مسعود اینا بخوابن.

وقتی آقایون رفتن فرزانه نگاهی به من انداخت و گفت:

ستاره یادمه تو ایران با هم تا حدی دوست بودیم و میشه گفت از جیک و پوک هم خبر داشتیم. حالا من از سر شب دارم از فضولی میمیرم که اینجا چه خبر شده اون وقت تو چیزی نمیگی.

پروانه هم به حرف اومد و گفت فرزانه راست میگه ستاره منم مایلم بدونم اینجا چه خبره اگر چه به نظرم بابک هم در جریان همه چی هست وگرنه کسی نبود که تا سر از ماجرا درنیاره ولت کنه.

لیلا از جا بلند شد و آماده رفتن شد.

با تعجب پرسیدم لیلا کجا میری اون وقت شب.

لیلا لبخندی زد و گفت میرم خونه مارتا می خوابم شماها تازه به هم رسیدید و به نظرم کلی حرف خانوادگی دارید.

دستشو گرفتم و کنار خودم نشوندم و گفتم:

بابا ملاحظه کار، همین اخلاقات منو کشته. تو هم با پروانه اینا برام فرق نداری.

ولی نمی دونستم چی باید بگم.

می شد جلو فرزانه بگم از لج مادرت با بهنام عقد صوری کردم و…..

***************

دو روز از دیدار آخرم با آرش می گذشت.

افسرده و ناراحت تو حیاط نشسته بودم که فرزانه و فروزان دختر عمه هام از راه رسیدن.

بعد از احوالپرسی و این حرفا بحث به ازدواج آرش کشیده شد.
فروزان با گریه گفت که مادرم قسم خورده که همه مون رو بدبخت کنه.

من رو که به یکی هم سن و سال بابام شوهر داد و گفت پول مهمه سن و سال دیگه چیه وقتی پول باشه مرد هشتاد ساله می تونه اندازه یه پسر بیست ساله جوون بشه.

حالا هم که نوبت آرش رسیده.

دیگه خسته شدم نمی دونم تا کی مادرم می خواد به این کاراش ادامه بده.

گفت و گفت و ما فقط دلداریش دادیم.

کاری از ما جز دلداری برنمی اومد.

چه خوش خیال بودم که فکر می کردم فروزان خوشبخته و چیزی تو زندگی کم نداره.

ولی نمی دونستم همه چیز پول نیست و شاید خیلی چیزا رو بشه با پول خرید ولی خوشبختی و محبت رو نه.
مدتی که نشستن رفتن.

از اون روز به اون طرف دیگه نه حوصله کلاس رفتن رو داشتم نه مدرسه. و به کل شده بودم یه روح سرگردان.

هرچی بقیه ازم خواستن کلاسامو اداره کنم و به کلاس‌های خودم هم برم قبول نکردم و شاید اگه فرآنک قسم نخورده بود که اگه من مدرسه نرم اونم قید رفتن به مدرسه رو می زنه حتی ترک تحصیل هم میکردم.

کلاسایی که برای آموزش به بچه ها دایر کرده بودم بعد از چند سال تعطیل شد.

تازه امتحانات تموم شده بود که خبر دادن آقا عباس تو جاده تصادف کرده و فوت شده.

بعدها شنیدم که صبح اون روزش دعوای سختی با عمه داشته و آقا عباس با سرعت و حال خراب به طرف شمال حرکت کرده.

شش هفت ماهی از مرگ آقا عباس که گذشت یه روز عمه اومد خونمون و وقتی من چایی بردم براش بعد از اینکه کمی نگاهم کرد گفت:

دختر چرا شوهر نمیکنی؟

اینقده از دستش شاکی بودم که هیچ چی جلودارم نبود

برگشتم گفتم جای شما رو تنگ کردم.؟؟؟

عزیز محکم کوبید تو صورتش و پروانه با التماس نگاهم می کرد که ادامه ندم.

ولی من مصمم بودم که حرف بزنم.

عمه با اخم گفت خوبه والا بزرگی و کوچیکی رو هم یادت رفته.

گفتم بزرگتر باید اول خودش واسه خودش احترام قائل بشه تا کوچیکتر بهش احترام بذاره.

جمله بعدیش آتیشم زد.

چیه نکنه هنوزم چشمت دنبال آرشه. خوب نیست که آدم چشمش دنبال شوهر دیگران باشه.

و منم ضربه آخر رو زدم و با گفتن اینکه اینم خوب نیست آدم با دست خودش شوهرشو بکشه بعد بیاد بشینه واسه دیگران تعیین تکلیف کنه عمه جان.

این رو که گفتم عمه از جاش بلند شد و رفت و دیگه تا وقتی ایران بودم ندیدمش.

حتی برای عروسی پروانه هم عمه حاضر نشد بیاد و من بی اهمیت از کنارش گذشتم.

مدتی از اون ماجرا که گذشت از دست پچ‌پچ‌های مردم و سرزنش‌های بقیه به خاطر رفتارم با عمه خسته شدم که ماجرای بهنام پیش اومد.

وقتی همه چیز رو بهم گفت بهترین فرصت بود برای من که هم از اون محیط دور بشم هم به آرامش برسم.

پس قبول کردم و به بهانه ادامه تحصیل همراهش اومدم انگلیس.

**************

با تکون دست پروانه به خودم اومدم.

همه داشتن نگاهم می کردن.

فرزانه گفت: ستاره هنوز از دست مادرم ناراحتی؟

آهی کشیدم و دل رو به دریا زدم و از سیر تا پیاز رو تعریف کردم چه چیزایی که خودشون می دونستن چه اونایی که نمی دونستن.

پروانه در حالی که گریه می کرد بغلم کرد و چه آرامشی داشت آغوش مهربانش برام.

میان گریه می گفت بمیرم برات چی کشیدی و ….

وقتی کمی آروم شدیم فرزانه گفت:

ستاره آرش رو ببخش.

لبخندی زدم و گفتم:

من از آرش دلگیر نیستم هیچوقت هم نبودم.

فرزانه با گریه گفت ستاره آرش مدت زیادی زنده نمی مونه اون سرطان داره و خیلی زود از بینمون میره.

تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که جلو دهانم رو بگیرم تا فریادی که می خواست از گلوم خارج بشه رو خفه کنم. و بعد گنگ و سر در گم به اون سه نفر که داشتن به من نگاه می کردن نگاه کنم.

۲۱ دیدگاه دربارهٔ «دنیای ستاره فصل هفتم»

منظورم اینه که ستاره جون بعد از اینکه اومد اینور آب خخخ عمه مرد یا زنده مونده؟
به شخصه دیدم که آدم های فضول و ظالم و خودخواه عمر نوح دارن و تا همه رو نذارن سینه خاک ول کن دنیا نیستند خخخ
اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی ههههه

سلام دشمن عزیز. امیدوارم سریع السیر به طرف رو به راه شدن پیش بری و بری و بری. زدی اون آرش مادر مرده رو بدبخت کردی. می دونی؟ ستاره هرچی می خواد بگه من مطمئنم از درد آرش دردش میاد. مهر اگر بره داخل دل جاش می مونه. حالا تو بیا بگو دیگه خیالم بهش نیست. بگو اسم و رسمش یادم رفته. بگو ازش متنفرم. دل هر جای جاده بدونه طرف۱دردش هست دردش میاد. حالا تو هرچی می خوایی بگو.
ایام به کامت دشمن عزیز.

سلام هیوا بهتری ؟ راستش منم با حرف پریسا جون موافقم … ولی خودمونیما این ستاره عجب زبونی داره خخخخخ البته که ستاره هم به عمه اش رفته دیگه خخخخخ خیلی عالی منتظر فصل بعدییییی هستم .
تنها موجی که از جوش و خروش نمی افتد موج خداست همه ی اتفاقات زندگیتو به موج خدا بسپار .
سلامت و شاداب باشی هیوا

درود آقا ابراهیم واقعا توصیفتان زیباست لطفا زودتر ادامه اش را برامون می گذارید بیبینیم تهش چه خبره ؟واقعا دنیای ما نابینا ها هم زیبایی هایی از تلاش داره و غم و غصه هایی باور نکردنی که خالی از لطف نیست بچه ها از خاطراتشون و سرگذشت هاشون بنویسند !!!واقعا منتظر ادامه اش هستیم داداش

سلام
“میخوام اینبار آروم بیام و آروم هم برم.”
آفرین خیلی خوبه.
ولی نههههههههههههه جیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغغغغغغغغغغغ ششماااا فقط زورتون به این مظلوم بدبخت بیچاره ها میرسسسسههههه؟ چیکار به آرش ذلیل بی پدر دارییییین؟ فقط میخواین قند ,چربی و… ستاره بدبختو بالا ببرین که از فشار عصبی سکتههه کنههه؟
اگه این ستاره ازتون بگذره من نمیگذرم میرم ازتون به دلیل ساخت صحنه های خشن و خدشه دار کردن روحیه لطیفم شکایت میکنم. واییسین واایییسین

سلام خانم کوچولو
نیستی تازگی ها کم پیدا شدی.
آخ آخ چه آروم هم اومدی. ای بابا خوب چکار کنم خوب بود میزاشتم خودش هوناق بگیره بمیره بعد آرش سکته کنه آیا>>>>>
خخخخخ
شاد باشی و شاد بمونی خانم کوچولو عزیز

سلاام مجدد
آآمم کم پیدا نشدم کهه همین طرفا هستم فقط اون فصل رو که خوندم با گوشی بود و حس کامنت دادن اونم با گوشی نداشتم ببشید دیه
درضمن اصن هربلاییی سر این آرش و بهنام و امثال این مردا بیاد حقشوووونهههه
اهم من دیگه برم تا ترور نشدم. بابای تا فصل بعدی

دیدگاهتان را بنویسید