خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

حکایت نابینا و ماست

در همایشی که اخیراً حضور داشتم، بهروز رضوی – مجری توانای برنامه – در لا به لای سخنرانی ها از آشنایی دیرینه خود با نابینایان سخن می گفت.
در این بین حکایتی هم تعریف کرد که خواندنش خالی از لطف نیست.
ایشان می گفت یکی از مشکلات نابینایان نحوه راهنمایی راهنمایان بینا است.
روزی روزگاری شخص بینایی به دوست نابینایش گفت ماست میخوری؟
فرد نابینا با تعجب گفت: ماست دیگر چیست؟ دوست گفت: ماست مایعی غلیظ و سفید رنگ و بسیار خوش مزه است.
نابینا بعد از کمی مکث گفت: سفید؟ سفید دیگر چیست؟ دوست گفت: سفید، چیزیست شبیه گردن قو.
نابینا بیشتر به فکر فرو رفت. پرسید: گردن قو دیگر چگونه است؟
دوست دستش را به شکل گردن قو در آورد و به او نشان داد.
فرد نابینا دست دوستش را لمس کرد و گفت: نه. من ماست دوست ندارم.

۸ دیدگاه دربارهٔ «حکایت نابینا و ماست»

درود. واقعاً خندیدم مرسی از پست. جالب اینجاست که ما نابیناها هم نمیتونیم بیناها رو درست راهنمایی کنیم.
به عنوان مثال یه بینا رو در نظر بگیرید که سوار ماشینه و میخواد بیاد خونه ما.
و یا خیلی از موارد دیگه.
منتظر پستهای پند آموز و قشنگ بعدی هم هستیم.

اتفاقاً ما هم توی سالن خیلی خندیدیم و حسابی کف زدیم. در مورد آدرس دادن به بینایانی که به ما اعتماد نمیکنند من هم گاهی اوقات واقعاً احساس بی نوایی میکنم.
چه کنیم. بالاخره اونی که به اعصابش مسلط تر هست، راهی پیدا میکنه.

پاسخ دادن به ابراهیم لغو پاسخ