در همایشی که اخیراً حضور داشتم، بهروز رضوی – مجری توانای برنامه – در لا به لای سخنرانی ها از آشنایی دیرینه خود با نابینایان سخن می گفت.
در این بین حکایتی هم تعریف کرد که خواندنش خالی از لطف نیست.
ایشان می گفت یکی از مشکلات نابینایان نحوه راهنمایی راهنمایان بینا است.
روزی روزگاری شخص بینایی به دوست نابینایش گفت ماست میخوری؟
فرد نابینا با تعجب گفت: ماست دیگر چیست؟ دوست گفت: ماست مایعی غلیظ و سفید رنگ و بسیار خوش مزه است.
نابینا بعد از کمی مکث گفت: سفید؟ سفید دیگر چیست؟ دوست گفت: سفید، چیزیست شبیه گردن قو.
نابینا بیشتر به فکر فرو رفت. پرسید: گردن قو دیگر چگونه است؟
دوست دستش را به شکل گردن قو در آورد و به او نشان داد.
فرد نابینا دست دوستش را لمس کرد و گفت: نه. من ماست دوست ندارم.
۸ دیدگاه دربارهٔ «حکایت نابینا و ماست»
سلام.
اینکه ی بینا با دستش راهنمایی میکنه ی عادتیه که سالیان سال انجام شده و برام جالبه بدونم که آیا خانواده های یک نابینا حواسشون به این موضوع هست که با دست و اشاره توضیح ندن؟
طبیعیه که هر یک از اعضای خانواده تلاش میکنه تا با سایر اعضا ارتباط برقرار کنه. خانواده نابینایان هم از این قاعده مستثنی نیستند.
درود. واقعاً خندیدم مرسی از پست. جالب اینجاست که ما نابیناها هم نمیتونیم بیناها رو درست راهنمایی کنیم.
به عنوان مثال یه بینا رو در نظر بگیرید که سوار ماشینه و میخواد بیاد خونه ما.
و یا خیلی از موارد دیگه.
منتظر پستهای پند آموز و قشنگ بعدی هم هستیم.
اتفاقاً ما هم توی سالن خیلی خندیدیم و حسابی کف زدیم. در مورد آدرس دادن به بینایانی که به ما اعتماد نمیکنند من هم گاهی اوقات واقعاً احساس بی نوایی میکنم.
چه کنیم. بالاخره اونی که به اعصابش مسلط تر هست، راهی پیدا میکنه.
سلام خانم جوادیان عزیز
خیییییییلی با حال بود
راستی چقدر خونه تون را زیبا توصیف کردید خیلی دوست دارم خودمو یه روز دعوت کنم اونجا خخخخخخ
همیشه پاینده باشید و خوشحال
سلام بر شما نیره خانم عزیز. خانه من زیباتر از این بود اما چه کنیم که عمر بعضی زیبایی ها کوتاه هستند و یادشان ماندگار.
سلام
بابت هردو پست همینجا ازتون متشکرم
خاطره جالبی بود گردن قو و به نظرم گوینده ها بیشتر از مسئولین و استادای دانشگاه ما نابیناها رو میشناسن
موفق باشید
خوشحالم که پست قبل رو هم مطالعه کردید.
ایشون هم آشنایی دیرینه ای با نابینایان داشتند.