خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

صحبتی کوتاه

گاهی روزیه تو بغضی میشود به اندازه حبه قند, به رنگ سیاه که تمام رنگها در آن گم میشوند و به تلخی شربت گلودرد شاید هم تلختر.
بغضها دو دستند: بعضی از اونها هم قورت دادنی هستن هم بیرون ریختنی، اما بعضی از این بغضها فقط قورت دادنی هستند هرچه قدر سعی میکنی بیرون بریزیشون سبک نمیشی فقط باید قورت بدی وگرنه نفس کشیدن برات سخت میشه.
امروز از این بغضها در گلوی من گیر کرده، این دفعه آنقدر بزرگ است که حتی قورت دادنی هم نیست هرچه قورتش میدهم با یک نفس بالا میآید و در گلویم مینشیند.
نیامده ام که دلنوشته بنویسم چون بلد هم نیستم و نیامدم که خاطره امروزم را توصیف کنم چون کلمات در وصف آن واقعا حقیرند و ناتوان. آمده ام که تنها حرفی زده باشم, آمده ام به کسانی که بعدها از میان پستهای این سایت پست مرا نیز میخوانند صحبتی کنم کوتاه ولی واقعی از جنس همان حقیقتهایی که تلخ است اما هست. با این حال تصمیم انتشار این پست را بر عهده مدیر سایت میگذارم, اگر صلاح دیدند منتشرش کنند
ای دوست زندگی کن بدون سلطان بدن هم زندگی در جریان است، مستقل باش, تلاش کن, از جامعه و دیگران دوری نکن اما یک چیز را همیشه بدان یعنی از نظر من بدان کسی که میگوید معلولیت محدودیت نیست جمله ای محال گفته است, اصلا مگر میشود به کسی که میگویند دچار نقص عضو است بگویی محدود نیستی.
بدان لحظههایی هستند و خواهند آمد که دیگر نمیتوانی بگویی مستقل هستی و میتوانی
بدان تو صد درصد محدود نیستی اما واقعا در بعضی موارد محدودی, همیشه به خودت بگو من سعی میکنم که بیشتر بتوانم نگو من همیشه میتوانم, به خودت انگیزه بده اما امید و قول واهی نده
بدان لحظههایی هستند که نیازمندی واقعا نیازمندی به کسی یا کسانی.
بدان این نقص عضو گاهی چون پتک بر سرت میخورد و تمام انگیزه ات را از بین میبرد اما تو باید عادت کنی به این سقوطها باید بلد باشی که باز در نهایت سقوط پرواز کنی نمیگویم اوج بگیری چون اوجی هم نیست ولی پرواز هست همیشه پرواز هست.

۱۳ دیدگاه دربارهٔ «صحبتی کوتاه»

سلام. نوشته ی شما خیلی مبهم، اما زیبا بود. با تمام وجودم درک کردمش. معلولیت یک وقتهایی محدودیته، چه بخواهیم و چه نخواهیم. در زندگی بعضی وقتها با حقایقی روبرو میشیم که تنها با نپذیرفتنشون خودمون ضرر کردیم. شاید هیچ کسی هم درکمون نکنه و اصلا کسی نباشه که به حرفهامون گوش بده. بعضی حرفها هستند که اصلا گفتنی نیستند؛ و تنها همون بغضه که میتونه بهترین همدممون باشه!

زهرا خانم عزیز. خوب نوشتی. فقط با یه مورد از حرفات موافق نیستم. سلطان بدن چشم نیست بلکه سلطان بلا منازع مغزه و بس. مطمئن باش اگه سلطان بدنتو ازت می‌گرفتن الآن تو قادر به نوشتن نبودی. بقیه حرفهایت متین و قابل درک. بای تا های.

سلام به تمامی کسانی که قبلا، فعلا و بعدا این پست و کامنت های آن را قرائت می کنند. ما اصلا عقلمان به این چیزهایی که این خانم در این نوشته گفتند نمی رسد، اصلا هم نمی دانیم آیا معلولیت محدودیت است یا محدودیت معلولیت است یا هر دوی اینها مسمومیت هستند. اما ما درباره سلطان بدن خیلی حرف داریم که همه را در حکایتی جمع کرده در یک بسته بندی نه چندان شیک به شما تقدیم می داریم.
گویند در عصر هارون الرشید، روزی مغز ادعا کرد که سلطان بدن است و اگر نباشد فلان می شود و چنان می شود. خلاصه گوش و چشم و حلق و بینی و قلب هم هر کدام در مزایای خودشان و شایستگیشان برای احراز مقام سلطنت سخن ها بافتند و تافتند، اما به جایی نرسیدند. در این میان، تهیگاه خیلی آرام و متین سر جایش نشسته بود و اصلا خودش را داخلِ این بحث ها نمی کرد. خلاصه هرچه از سایر اعضا اصرار که تو هم چیزی بگو و هرچه از این تهیگاه انکار که من ادعایی ندارم. باری، هنوز چند ساعتی نگذشته بود که مغز فرمان قضای حاجت داد، اما تهیگاه عَلَمِ عصیان برداشت و صاف درآمد که اطاعت نمی کنم. خلاصه از مغز اصرار و از تهیگاه انکار. مغز که چاره ای نمی دید، علاج کار را در مصالحه یافت و زبان را برای مجاب کردن به نزد تهیگاه فرستاد، اما سودی نداشت. خلاصه قلب رفت تا بلکه بتواند کاری از پیش ببرد و نتوانست. به همین ترتیب، گوش و چشم و سایر اعضا و جوارح، به نوبت و بی نوبت به درگاه جناب تهیگاه رفتند و دست خالی بازگشتند. در آخر، تمامی اعضا طوماری برنوشتند و در آن مقام سلطنت بدن را یک جا به تهیگاه بخشیدند و ایشان نیز کلید از قفل برداشت و آن مرد یا شاید هم زنِ بیچاره راحت شد.
ما از این داستان نتیجه می گیریم که سلطان بدن، مفهومی کاملا متغیر است که بسته به مکان، زمان و شرایط می تواند تغییر کند. شما هم از این داستان نتیجه بگیرید که فعلا کاری به کار ما نداشته باشید.

سلام بر امید صالحی و دیگر دوستان.
مجبورم برای بقای خودم و باقی اکوار حاضر و غائب در این سایت از درگاه احدیت تقاضای کوچکی داشته باشم: پس از همه ی عزیزان برای بر آورده شدن این تقاضا التماس دعا دارم.
امید امیدوارم که خدا هرچه زودتر فرشته ی مرگ رو مأمور بردنت به اون دنیا و یک مرده‌شوری رو موظف به شُستنت تو غسالخونه و یک گورکنی رو موظف به گذاشتنت تو قبر بکنه:
چنانچه تو بیش از این زنده بمونی موجبات مرگ آنی برای دیگران رو فراهم خواهی کرد.
اونقدر حرفهای جالب و خنده‌دار می‌زنی که آدم نمی‌تونه در مقابلشون نخنده و بدون هیچگونه واکنشی از کنارشون بگذره.
آخه مگه تو کار و زندگی نداری که باعث انبساط خاطر ملت میشی!

درود. با همین یک درخواست کوچک شما از درگاه احدیت، برای یک فرشته، یک گورکن و یک مرده شور اشتغال زایی می شود و خدا می داند درخواست های بزرگتان چه تأثیرات شگرفی بر کاهش آمار بی کاری در جهان هستی داشته باشند. اما از اینها گذشته، ما اگر کار و زندگی داشتیم که توی این محله سر و کله مان پیدا نمی شد. اصلا به نظر ما، کسی که کار و زندگی درست و حسابی داشته باشد لنگش به این طور جاها باز نمی شود. حالا شما اگر منکر هستید، خب بر منکرش لعنت!

سلام خیلی خوشحالم آقای صالحی شما اینجایید.
فقط این وسط جای بهلول خالی بود.
آخه هرجا اسم زمان خلافت هارون میاد سر و کله بهلول هم پیدا میشه. نکنه اون بخت برگشته خود بهلول بوده آیا؟؟؟
لطفا تحقیق کنید و در صورت امکان جوابشو به ما هم بدید خخخخخ

سلام مجدد
خب تقصیر من چیه. تو خودت فکر کن که تو این اوضاع و احوال که برای خرید یک کیلو رُب کنسرو شده یا شیشه ای: بین ۱۶ تا ۲۴ هزار تومان باید پول پرداخت کنیم.و در عین حال من فقط به یک فقره از اجناسی که هر کدوم از ما میبایستی در هر ماه یک عدد از اون رو بخریم بیان کردم. موارد دیگه که نیاز روزانه ی همگی ما هستند رو فاکتور گرفتم.
حالا بنظر تو میشه تو این شرایط مثل هر آدم عادی دیگه ای که توی این دنیا زندگی میکنه بخندیم؟
بنظر من که تو شرایط کنونی اگر یک ایرانی بخنده به احتمال از شدت خنده کارش یا به جنون کشیده خواهد شد و یا به مرگ آنی.
پس لطف کن و بجای بیان این نکات بسیار نقض و در عین حال بجا و درست حرفی بزن که اشک این ملت که دم مشکشون هم هست زودی بریزه بیرون تا شاید بغضشون بترکه نه اینکه درجا کارشون به مردهشور و قبرفروش و نماز میت خون بیفته.
این بود نظر من تا چه در نظر آن بزرگوار قبول افتد

راستش نظر ما مثل چاه وِیل است که هرچه در آن بیندازید، بریزید، بپاشید یا بچکانید، قبول می افتد و هیچ وقت هم قبولش پر نمی شود. ما هم از این به بعد قول می دهیم چیزهایی بنویسیم که ملت یک مصیبتشان دوتا بشود و دوتایشان چهارتا. البته چنان که خیلی از دوستان حاضر و غایب می دانند، ما قول و بُولمان زیاد با هم فرقی ندارند. پس روی قول ما و امثال ما حساب خاصی باز نکنید و سعی کنید بپذیرید آنچه را نمی توانید تغییر بدهید. باقی بقایمان، جانتان فدایمان.

خب از ظهر که این پست رو خوندم دوست داشتم در موردش نظر خودم رو هم بیان کنم. و اصلا همون وقت یک چنین قصدی رو میخواستم به اجرا بزارم که ناگاه به کامنتهای بچه ها بر خوردم و از همه بیشتر کامنت بسیار جالب و جذاب امید خان چشمم رو گرفت و من رو برد تو بحر خودش.
اما ای کاش که خانم زهرا سادات این موضوع رو به خوبی میپروروندند و با بسط آن به دید ما هم عمقی میبخشیدند.
چرا که این مسأله که ایشون بطور مختصر بیانش کردند یک حقیقت محض هست.
من هر وقت از کسی این جمله رو شنیدم که معلولیت محدودیت نیست با خودم به این فکر افتادم که چرا ما باید حقیقتی رو که پیش چشممون هست درست نبینیم و دست به خودفریبی بزنیم؟
چرا نمیتونیم متوجه نقص جسمانی خودمون باشیم و در عین حال به دنبال راهکارهایی برای سازش با اون بر بیاییم؟
چرا معلولیت رو محدودیت نمیدونیم در حالی که در انجام خیلی از کارها قدرت مانور لازم رو نداریم؟
وقتی از خیابون میخوایم عبور کنیم میشه گفت بدون کمک گرفتن از دیگران اگر از خیابون عبور کنیم باید پیه برخورد احتمالی با خودروها رو به تنمون بمالیم.
اگر بخوایم از جایی به جایی تردد کنیم میبایستی یا از عصا و یا از شخصی برای رسیدن به مقصد کمک بگیریم.
البته عصا دو کار بیشتر برای ما نمیتونه انجام بده یکی اینکه به ما اعتماد به نفس بده و دیگه اینکه تا حدی از موانع رو برای ما آشکار کنه.
بجز اینها از دست عصای ما هم هیچ کاری بر نمیاد.
خلاصه ما باید بپذیریم که معلولیت همراه با محدودیت هست و اگر بتونیم با اون محدودیتها تا جایی که امکانش رو داریم مقابله کنیم تا بتونیم به زندگی ادامه بدیم.
بنظر من مثبت اندیشی اینجور جاها یعنی خودفریبی.

دیدگاهتان را بنویسید