خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

پینوکیو، روایتی متفاوت.

عصر. چند شنبه؟ خاطرم نیست. زمان رو وسط کتاب هام گم کردم. بین خستگی هام فقط تمرکزم روی یک صداست که داخل سرم وحشیانه تکرار و تکرار میشه.

-یکخورده بیشتر. یکخورده بیشتر.

و سعی می کنم بیشتر و بیشتر وسط کاغذ هام و وسط عبارت ها و وسط درس ها فرو برم. امتحان پایان ترم. استرس. خستگی. بی حسم از شدت خستگی. باید چند لحظه متوقف بشم. نمی تونم. زمان نیست. امتحان نزدیکه. این لغت ها چه زیادن. من ترجمه هاش رو نوشته بودم. کجا؟ آهان داخل یک فلش دیگه. زمانی که اون یکی سیستمم داغون شد، اون شبی که تا صبح نشستم و اطلاعاتش رو داخل فلش های مدل به مدلم جا می دادم تا نجاتشون بدم، اون فایل رفت داخل یکی از فلش هام. ولی کدوم یکی؟ باید پیداش کنم. آخ جون یک بهانه واسه2دقیقه بلند شدن!

بلند میشم میرم سر کمد. فلش ها رو یک جای مطمئن مخفی کردم. همیشه همین کار رو می کنم. عادت کهنه ایه که واسم مونده. یادگاری تلخی از یک خاطره شیرین. و حالا بدون اینکه بخوام ترکش کنم ادامه میدم و فلش هام رو در مکان های سفت و سخت مخفی می کنم. فقط باید کمد رو باز کنم و دستم رو، هی! این دیگه چیه! آخ دماغم! اه لعنتی! بی اختیار2دستی اون جسم نرم و خنک و جرقجرقی بزرگ رو می چسبمش که نیفته. بغلم پر میشه از عروسک بزرگی که با لباس پفدار توری و موهای بلندش داخل یک کاور لاستیکی حفظ شده و… چه حس خوبی! دلم تنگ شده بود واسه این فسقلی آشنای عزیز.

-سلام عروسک! چند ماهه دستم نخورده بهت! می دونم که تو باهام قهر نمی کنی. واقعیتش حالا هم فقط اومدم فلش هام رو…

کاور لاستیکی بین دست هام جرقجرق صدا میده و زیرش از هم باز میشه و اگر نجنبم عروسکه از داخلش لیز می خوره و پخش میشه روی زمین. به موقع به خودم میام. شاید بشه یک خورده خستگی در کنم. شاید بد نباشه یک خورده این حجم پلاستیک و تور و فنر رو بغل کنم و حالش رو ببرم از حسش. تسلیم میشم. در کمد رو می بندم. با عروسک توی بغلم برمی گردم سر جام. کاور رو می زنم کنار. موهای بلند و آشنای عروسک می خوره به صورتم. صورتم رو فرو می کنم لای موهاش. دماغم هنوز از برخورد کله عروسک بهش تیر می کشه. خنکی موهاش دماغم رو قلقلک میده. چه بوی خوبی داره. بوی نسیم دنیای عشق و عروسک و قصه هایی که پایانشون دست خودم بود. پایان های رویایی. پایان های شیرینه عزیز. چه بوی خوبی! چه قدر خوابم میاد. ولی الان که زمان خواب نیست. خیلی درس دارم. امتحان پایان ترم. ولی این بو خیلی خوبه. این خنکا و این هوا. اما درس دارم. چه قدر خوابم میاد. چه قدر درس دارم. هنوز نبض دردناکی رو توی دماغم حس می کنم. توی سرم می چرخه:

-مطمئنم ورم می کنه. چه قدر خوابم میاد. چه قدر…!

عروسک آهسته توی گوشم لبخند شیرینی رو زمزمه می کنه. این صدا چه قدر واسم آشناست. شبیه صدای به قول بچه های تیمتاک گندمکه. تیمتاکی ها می شناسنش. آهسته واضح و واضح تر میشه. نسیم رو از لای موهای نرم و خنک حس می کنم.

-آخ دماغم! این ورم می کنه و من پینوکیو میشم با دماغ دراز و از ریخت افتاده. عروسک بدجنس!

عروسک با همون صدای آشنا آروم می خنده و با لحنی بی خشم اما شاید کمی رنجیده میگه:

-بدجنس تویی که اینهمه ماه نیومدی دیدنم جز2دفعه. اولیش زمانی که فلش هات رو زیر پاهام جا دادی و دومیش حالا که فلش هات رو می خواستی. خوبه به درک اجسام گاهی یواشکی معتقدی و اینهمه با معرفتی!

راست میگه.

-پس تو هم کنایه زدن بلدی.

-بله نق زدن هم بلدم.

-اوخ نه خواهش می کنم. اصلا آمادگی ندارم مخصوصا با این بلایی که سر دماغم آوردی.

گندمک مهربون می خنده و دماغ در حال تورمم رو نوازش می کنه.

-به نظرم درست گفتی داری تبدیل به پینوکیو میشی. حالا واسه تلافیه غیبتت و واسه فراموشیه درد دماغت واسم قصه بگو. قصه پینوکیو رو بگو.

-من نمی تونم. یک قصه دیگه بخواه. آخه قصه پینوکیو روایت هاش مختلف و متفاوتن. من نمی دونم کدومش اصلیه. خلاصه اینکه بلدش نیستم.

گندمک موهای خنکش رو به گونه ام می ماله و می خنده.

-اصلش رو ولش کن هر روایتی که بلدتری رو بگو. زود باش بگو بگو.

گندمک باز می خنده. توی بغلم ولو میشه. موهاش رو پخش می کنه روی گونه و دماغم و سرش رو تکیه میده به شونم. بعدش هم شبیه کبوتر واسم بغ بغو می کنه و باعث میشه توی بغلم فشارش بدم.

-قصه. قصه بگو. بگو یکی بود یکی نبود. زیر آسمون خدا یک پینوکیو بود که…. باقیش رو تو بگو.

چشم هام رو می بندم و روی جاده قصه راهی میشم و گندمک هم توی بغلمه.

-یکی بود یکی نبود. زیر آسمون خدا، توی شهر قصه، داخل یک خونه که نه بزرگ بود و نه کوچیک، پینوکیوی ما زندگی می کرد. ژپتوی این پینوکیو پیر نبود. خسته و شکسته بود از حوادث قصه خودش. این ژپتو، واسه خاطر پینوکیوی قصه ما خیلی صبوری کرد. آخه پینوکیو خیلی سرش به راه نبود. دلش اونجا بند نبود. دلش قدم های عروسکی و کوچولو نمی خواست. دلش دست ها و پاهای کوچیکش رو نمی خواست. دلش می خواست بزرگ باشه. بزرگتر از همه اون آدم هایی که آدم بودن عروسک ها رو باور نداشتن. دلش می خواست دست هاش کارهای بزرگ کنن و پاهاش قدم های بلند بردارن. اصلا قدم زدن چیه؟ خوش به حال پرنده ها که پرواز می کنن! پینوکیو دلش پریدن می خواست. هرچی ژپتو توی گوش های چوبیش می خوند که عزیزه من! هر کسی باید خودش باشه. اندازه دست هاش بخواد و اندازه پاهاش قدم برداره و اندازه دلش از خدا بگیره، پینوکیوی قصه ما می شنید ولی گوش نمی کرد. شاید هم اصلا نمی شنید. همیشه هواییه هوایی بود که هوای خودش نبود. ژپتو همیشه مواظبش می شد که مبادا این پینوکیو خودش رو به دردسر بندازه. اما فقط کافی بود این ژپتوی همیشه دلواپس یک لحظه غافل بشه تا پینوکیو یک داستان حسابی واسه خودش و بقیه درست کنه. طفلک ژپتو!

خلاصه، روز و روزگار اون ها همین طور پیش رفت و رفت تا پینوکیو به سن مدرسه رسید. دیگه بزرگ شده بود. ژپتو که پینوکیوش رو می شناخت و می دونست عروسک های چوبی توی این دنیا خواهان کم ندارن، هیچ کجا تنهاش نمی ذاشت. اما مدرسه حسابش جدا بود. شب آخر ژپتو مثل همیشه پینوکیو رو نصیحت کرد که عزیزه من! فردا توی راه مواظب باش. این دنیا پر از آدم های طماعیه که عروسک ها رو واسه گردوندن خیمه شب بازی هاشون صید می کنن. به خودت که بیایی می بینی روی صحنه عیش و کام اون هایی با یک مشت نخ که بسته شدن به دست و پاهات. گرفتار وعده ها و تحسین هاشون نشو. صحنه ها بزرگت نمی کنن. این خود تویی که باید بزرگ بشی.

ژپتو گفت و گفت و پینوکیو گوش به لالایی های ژپتو و دل به خیال صحنه های بزرگ به خواب رفت. روز مدرسه ژپتو به پینوکیو سفارش کرد که فقط از جاده اصلی بره. پینوکیو رفت. وسط راه، گربه نره و روباه مکار به شکل پری های افسانه ها سر راهش سبز شدن و واسش قصه گفتن. از جاده های فرعیه قشنگ. از شهرهای رنگی. از صحنه های بزرگی که عروسک های چوبیه کوچیک رو بزرگ کردن. بزرگتر از آدم های واقعی. از منظره های رویاییه فرعی های پیچ در پیچ. از دست های بزرگ. از پاها و قدم های بلند. از پر پرواز. و پینوکیو ژپتوی منتظرش رو در غفلت انتظار جا گذاشت و قدم از جاده اصلی کند و وارد فرعی ها شد. دنیای دیگه ای بود دنیای فرعی های پر پیچ و خم. اونجا همه چیز رو فراموش کرد. همه رو پشت سر گذاشت و گذشت. ژپتو و جاده اصلی و دنیای خورشید و آسمون و شب های معمولی و صبح های روشن از خاطرش رفت. پینوکیو رفت و رفت. توی راهش چه ها که ندید! از چه شهرها که نگذشت! قهرمان چه داستان هایی که نشد! چه شیطان هایی که لباس فرشته پوشیده بودن، فرشته های تقلبی که فرشته های راهنمای پینوکیو می شدن، چه عروسک های گم شده ای که پینوکیو با لباس رنگی فرشته تقلبیشون نشد. اون ها هم، … نمی دونستن؟ نخواستن که بدونن؟ نگفتن! گم شدن مثل پینوکیو.

پینوکیو محو چرخش های دیوانه وار دنیای فرعی ها و گم شده وسط دنیای رنگ و سربالایی و سراشیبی و چرخش و پیچش پیش می رفت. به یک صحنه پرداز زبردست رسید. صحنه پرداز براش از صحنه و صحنه پردازی هایی گفت که واسه عروسک ها معجزه می کنن. واسش از معصومیت عروسکانه ای که در وجودش در نگاهش در لبخندش داشت گفت و واسش توضیح داد که این ها روی صحنه شخصیه صحنه پرداز پرهای پروازش میشن. پینوکیو مسخ معجزه های صحنه شد. با رضایت خاطر و شاد از اینکه افتخاری به دستش اومده که نصیب هیچ آدمی نمیشه وارد دنیای صحنه پردازی ها شد. پینوکیو عروسک محبوب صحنه های صحنه پردازش بود و حسابی آراسته و شاهانه تزئین صحنه می شد. این وسط یک چیزی اذیتش می کرد. نخ. پینوکیو دلش می خواست با اراده خودش برقصه نه به فرمان اون نخ های سفت و لعنتی. گاهی از فرمان نخ ها سرپیچی می کرد. گاهی خسته می شد از رقصیدن و چرح زدن. گاهی دلش می خواست به فرمان خودش باشه. ولی در دنیای صحنه ها و صحنه پردازها این جرم به حساب می اومد. صحنه پرداز روی هرچی گفته بود ایستاد. به تمام وعده هاش عمل کرد. مرد و مردونه. هم مثبت هاش که پینوکیوی قصه ما مسحورشون شده بود، هم منفی هایی که صحنه پرداز گفت ولی پینوکیو نشنید و نفهمید چون گوش های چوبیش رو به روی اون ها بسته بود. صحنه پرداز مهربون و محکم و پناه دهنده بود. از هر چیزی حفظش می کرد. حتی از خود زندگی. اما تا زمانی که پینوکیو عروسک سر به راهی باقی می موند. و تنها یک چیز بود که صحنه پرداز نمی تونست و نمی خواست پینوکیوی قصه ما رو ازش حفظ کنه. تنها چیزی که پینوکیو باید خودش به تنهایی ازش پرهیز می کرد خود صحنه پرداز بود. پینوکیو دیگه هیچ کاری نداشت جز اینکه عروسک باشه. عروسک طلاییه صحنه های صحنه پردازش. پینوکیو این تجربه رو دوست نداشت. این اصلا شبیه رویاهای آسمونیش نبود. پینوکیو عروسک صحنه بودن رو دلش نمی خواست. عروسک بودن از دور قشنگه. اینکه داخل یک قاب شیشه ایه قشنگ بشینی و قشنگ ترین عروسک صحنه پردازت باشی. پینوکیو این رو در عمل نمی پسندید ولی دیر شده بود. پینوکیو از فرمان نخ ها خارج می شد، اشتباه می کرد، برخلاف نخ ها می رفت و مجازات می شد. هر بار مجازات می شد و خطی از زخم های مجازات روی چوب های تنش یادگاری می موند. خسته بود از اینهمه. چه قدر خسته بود! عروسک خسته قصه ما تعبیر رویاهاش رو می دید و برای فهمیدن چه قدر دیر بود!

در پیچ و خم فرعی ها هم فرشته های واقعی پیدا می شدن. کم بودن ولی بودن. پینوکیو به یکی از اون ها برخورد. بین تماشاچی های صحنه. فرشته مهربون نبود. تلخ و گرفته صحنه رو تماشا می کرد و مواظب بود که پینوکیو در زمان های نافرمون شدن هاش فقط زخمی بشه اما نشکنه. فرشته به پینوکیو یاد داد که چه جوری استحکامش رو بیشتر کنه. چه جوری خودش رو روی صحنه زندگی بهتر حفظ کنه و چه جوری از لا به لای تنگناهای وحشتناک راه های میانبر برای گذشتن پیدا کنه و از اون ها بگذره. راه سخت و گاهی توفان هاش وحشتناک بود. شیطان ها زیاد بودن و گاهی لازم می شد واسه گذشتن باهاشون رو در رو بشه و گاهی لازم می شد که حتی بجنگه. فرشته ایستادن و دووم آوردن رو به پینوکیو یاد می داد. فرشته نامهربون پینوکیو یادش داد که راه های شرافتمندانه تری از فرار کردن وجود داره و چیزهای با ارزش تری از حفظ زندگی. فرشته نامهربون پینوکیو شیطان رو بهش معرفی کرد. شیطان بزرگی که خوراکش واسه زنده موندن و بزرگتر شدن جوهر فرشته بود. وحشت محض. فراتر از تمام کابوس های یک عروسک که بزرگترین میدان خیال پردازی هاش ستاره شدن در یک گوشه از آسمون یک صحنه بزرگ بود.

جنگ رحم نداشت. توفانی از آتیش دنیا رو به کام می کشید و پینوکیو فقط یک عروسک چوبی بود. چیزی فراتر از جهنم. فراتر از جنگ. فراتر از قیامت!

پینوکیو وسط اون قیامت خاک و دود و آتیش فرشته نامهربونش رو گم کرد ولی از توفان زنده رد شد. بین ویرانی ها گشت و گشت و گشت. فرشته نامهربون و عزیز پینوکیو هیچ کجا نبود.

پینوکیو شکسته و خسته از صحنه و صحنه پردازی ها و سوخته از آتیش جنگ بی هدف رفت و رفت. بیابون تا بی انتها رو به روی نگاه تاریکش بود و پینوکیو دلش می خواست برگرده خونه. پیش ژپتوی دل شکسته و شاید همچنان منتظرش. ولی نمی تونست. می دونی؟ راه خونش رو گم کرده بود. پشت سر، رو به رو، تمام دنیا، بیابون بود و بیابون بود و بیابون.

پینوکیو خسته و زخمی و نیم سوخته و شکسته خودش رو قدم به قدم پیش می برد. دیگه توانش داشت ته می کشید. تشنگی داشت برنده می شد. توفان شن از راه می رسید و پینوکیو داشت قانع می شد که باید مردن رو بپذیره.

وسط تاریک روشن نگاهی که داشت خاموش می شد، سوسوی یک دسته چراغ توی دل تاریکیه شب بیابون جذبش کرد. سعی کرد قوی تر به زندگی بچسبه. بلکه بهتر ببینه. بیشتر بشنوه. اون نورهای رنگی رو می دید. خیلی دور بودن اما بودن.  صدا. صدای آوازی دسته جمعی و دور، انگار از جنسی جز آواز خاکی های زمین. چه قدر دلش می خواست اندازه تمام ابدیت ببینه و بشنوه! باید حرکت می کرد. باید خودش رو به اون نقطه نورانی و اون آوازهای بهشتی می رسوند. فقط اگر تا اونجا می رسید، فقط اگر می رسید، … چه قدر برداشتن هر قدم سخت بود. درد داشت. چه قدر پیش رفتن سخت بود! برای عروسک چوبیه سبکی که زمانی شاید نه چندان دور، به سادگیه جا به جا شدن یک دسته پر می پرید و می دوید و قهرمان صحنه طلایی می شد، حالا برداشتن یک قدم چه قدر به محال نزدیک بود! اون صداها و اون نورها همچنان بودن. دور اما واضح. پینوکیو با آخرین قطره های اراده خودش رو وادار کرد که حرکت کنه.

-فقط چندتا قدم دیگه. فقط چندتا قدم دیگه. اونجا آبادیه. اونجا پایانه بیابونه. فقط چند قدم دیگه. فقط چند قدم. فقط…

از لا به لای طنین آوازهای بهشتی، عروسک چوبی صدای ریز ولی هشداردهنده چندتا پروانه رو می شنید که بهش هشدار می دادن.

-اون نور واقعی نیست. سرابه. ازش رد شو. فقط سرت رو بگیر پایین و ازش رد شو. اگر تشنه ای آب بخور. اگر خسته ای نفس بگیر. اما متوقف نشو. اونجا نمون. اندازه یک نفس تازه کردن با سر پایین گرفته به دیوار بیرونی تکیه بده و بعد به راهت ادامه بده و رد شو! به حصارهای سراب تکیه نکن. تو باید بری. باید بری!

پینوکیو اما مثل همیشه گوشش به هر صدایی بود جز صدای درست. پروانه ها گفتن و گفتن و پینوکیو نشنید.

-دارم می رسم. دارم می رسم. چه قدر قشنگه! دارم بهش می رسم.

حالا دیگه داشت دروازه طلایی رو می دید. قدم هاش رو از خستگی حس نمی کرد. انگار پیش می رفت. انگار رسید. انگار در زد. انگار در باز شد. فقط باید یک قدم دیگه بر می داشت تا وارد می شد به، … نگاه کرد انگار. سبز، طلایی، رنگین کمان، چه قدر رنگین کمان، عطر و نور و…

-چه بهشتی! اینجا، … بهشته! … من، … رسیدم!

و بعد سکون بود و سکوت بود و سقوط به داخل سیاهیه محضی که انگار تمومی نداشت.

پینوکیو خوابید و بیدار نشد. پروانه های شبتاب سعی کردن بیدارش کنن ولی پینوکیو خواب بود. خواب بهشت رو می دید. خواب پری های شهر بهشت که از دیدن اونهمه درد حیرت کرده بودن. خواب صداهایی که باهاش حرف می زدن. خواب دست هایی که دستش رو گرفتن و از دل درد و تشنگی کشیدنش بیرون. خواب بهار و بهشت. پروانه ها با بیشترین نوری که می شد بپاشن و بلند ترین صدایی که می شد فریاد بزنن توی چشم های بسته و گوش های چوبیش هشدار بیدار باش رو تکرار و تکرار کردن ولی پینوکیو بیدار نشد. دل به سراب و نگاه به رنگ های چرخون سپرد و اشتباه دید. اشتباه شنید. اشتباه رفت. پینوکیو خوابید و خواب دید. خواب دید بیدار شده. خواب دید بهار اومده. خواب دید شهر رویاها از آسمون اومده زمین و پینوکیو پیداش کرده و واردش شده. خواب دید پری های رویایی شهر قصه واقعی شدن و واقعیت رو همراهش زندگی می کنن. خواب دید یک جفت از دوست داشتنی ترین دست هایی که در تمام عمرش شناخته بود، به لطافت یک جفت بال فرشته شونه های دردناکش رو لمس کردن و صدایی به مهربونیه نسیم بال فرشته ها آهسته توی گوشش گفت:

-عزیزم سلام. من پری ام. یعنی بهم میگن پری. تو هم که، … بیخیال. تو دوست منی.

پینوکیو خواب دید که چشم هاش رو باز کرد تا صاحب اون دست ها و اون صدای عزیز رو پیدا کنه، و یک پری کوچولوی بی نهایت دوست داشتنی رو از پشت مه و خاک دید که به بیدار شدنش لبخند زد. به اندازه ای که یک عروسک چوبی نیمه زنده می تونست کسی رو دوست داشته باشه پینوکیو اولین تصویری که بعد از اون کابوس های جهنمی می دید رو دوست داشت. تصویر پری کوچولوی مهربونی که آروم و شبیه زمزمه مهتاب توی گوشش می گفت:

-من پری ام. تو هم دوست منی.

پینوکیو بیگانه با هشدار پروانه ها خوابید و خواب دید که بیداری های شیرین رو زندگی می کنه. خواب های شیرینی بودن خواب های بهشت و پرواز و پری های قصه.

هر امتدادی به یک انتها ختم میشه. حتی رویای بهار. کسی متوجه سایه تاریک سیاهی که آهسته آهسته آسمون رو می گرفت نشد. زمانی هم که نگاه ها به بالا پرواز کردن، …

-اونجا رو!

-ببین چه چتر صورتیه خوشگلی!

-ببین داره بزرگ تر میشه!

-چه قشنگه! به نظرم تا فردا تمام آسمون رو پر می کنه!

-خیلی جالبه!

نگاه پینوکیو رد دست های پری ها که به آسمون اشاره می کرد رو گرفت و رفت بالا. و صدای پریشونش خط صاف و لطیف خنده های پری ها رو شکست.

-دیوانه ها اینکه چتر نیست! این ابر تگرگه. صورتی هم نیست. این سیاهه. این علامت توفانه. داره توفان میاد. اگر نجنبیم همه زیر تگرگ دفن میشیم!

پری ها وحشت نگاه پینوکیو رو ندیدن. پریشونیه صداش رو نشنیدن. به ابر سیاهی که داشت به سرعت وسط آسمون جاگیر می شد اشاره می کردن و از حرکت و تغییر شکل های سریع و گسترده تر شدنش می خندیدن. پینوکیو حس کرد چیزی فراتر از وحشت قلبش رو فشار می داد. از زیر درختی که پناهش شده بود پرید بیرون و با دستی که به اون سیاهیه متغیر اشاره رفته و چهره ای که از خشم و وحشت شکلکی از درد شده بود هوار زد:

-از زیر درخت ها بیایید بیرون! داره توفان میاد. این علامت تگرگه. زمان صاعقه درخت ها پناه های مطمئنی نیستن. محض خاطر خدا بفهمید! باید پناه بگیریم! پناه بگیرید! بفهمید! خطر بالای سرمونه! از لای درخت ها بیایید بیرون! بیایید بیرون! بیایید بیرون!

فایده نداشت. هشدارهای پینوکیو بین خنده های تمسخر گم شدن. اون سیاهی با پاشیدن چندتا قطره بارون به صورت پری هایی که از لای درخت های سر به آسمون کشیده تماشاش می کردن بیداری رو از خاطرشون شست و برد. زودتر از چیزی که انتظار می رفت شب از راه رسید. پری ها کمی حیرت کردن و خیلی جذب شدن به شبی که این دفعه خیلی زودتر از همیشه رسیده و چه قدر تاریک بود! پینوکیو سعی کرد باز هم هشدار بده.

-به خاطر خدا! این شب عادی نیست. این سیاهی شب معمولی نیست! الانه که آسمون روی سرمون خراب بشه. بیدار شید!

اما دیگه فایده نداشت. همه صداها وسط غرش آروم و بعد نعره بلند آسمون گم شد. برق شدیدی زمین و آسمون رو انگار آتیش زد و بعد، تاریکی بود و رعد و رگبار تگرگی که انگار از خود جهنم برای نابودی تمام جهان اعزام شده بود. پینوکیو با نگاهی از جنس ترس و درد و خشم ویران شدن تمام بهشتی که درش غرق شده بود رو تماشا می کرد. تحملش رو نداشت. از پناه گاهش زد بیرون و با اینکه می دونست فایده نداره رو به آسمون و تگرگ و رعد و برق هوار کشید. دستش به آسمون نمی رسید و امیدوار بود که هوارهاش برسه اما فایده نداشت. آسمون انگار تکه تکه می شد و با سر و صدایی جهنمی روی سر زمین آوار می شد. پینوکیو بلافاصله فهمید که نجات بهشتش کار دست های چوبی خودش نیست. اونهمه قوی نبود. باید خودش رو از این جهنم حفظ می کرد. به سرعت زیر یک دسته شاخه درهم پیچیده تاک پناه گرفت و از همونجا صحنه رو تماشا کرد. بقیه رو می دید که از سرپناه هاشون زدن بیرون و جهان رو می دید که مثل یک نقاشی کاغذی که آب بهش رسیده باشه مچاله و ویران می شد. عروسک چوبی با حیرتی از جنس خشم و وحشت می دید که تگرگ پناهگاهش رو هدف گرفت و برق و رگبار دونه های سفت یخ بود که به شاخه ها شلیک می شد. پینوکیو از همونجا که بود عربده زد:

-دست از سرم بردار لعنتی! برو به جهنم!

فایده نداشت. رعد بلندی هر صدایی رو در خودش پیچید و سقف پناهگاه عروسک چوبی زیر سنگینی تگرگ وا داد. پینوکیو سعی کرد در اختفا بمونه ولی توفان بی توقف و پیش رونده زمین و زمان رو درهم می پیچید. عروسک چوبی رو به آسمون هوار زد:

-لعنتیه جهنمی! من می شناسمت. تو چیزی جز یک مشت یخ که داخل شب مخفی شده نیستی. این رو به همه میگم.

ضربه های مسلسلوار تگرگ نفسش رو گرفت. آسمون غرید و برق وحشتناکی صاف به طرف پینوکیو شلیک شد. عروسک چوبی داشت لای گلوله های یخی دفن می شد.

-خدایا کمکم کن!

نیرویی از ناکجا به زیر ویرانه های یک دیوار هدایتش کرد. حالا ضربه ها همچنان بهش می خوردن ولی دسته کم مطمین بود که صاعقه نمی تونه آتیشش بزنه. پینوکیو از درد ضربه ها منگ شد و از پشت پرده کلفت بارونی که سیلآسا می بارید به قیامت اطرافش نگاه می کرد. تگرگ و توفان تمام دنیای اطراف پینوکیو رو می خورد و می پیچید. درخت هایی که شبیه چوب های بی ریشه و بی مصرف می شکستن و می افتادن. سقف و ستون هایی که با صدای وحشتناکی خراب شد و سقوط کرد. نورهایی که خاموش شدن و جز برق وحشتناک آسمون هیچ نوری نبود. خنده هایی که محو شدن. بهشتی که حالا چیزی نبود جز جهنمی از جنس جنون. پینوکیو زخمی از ضربه های تگرگ کابوس رو زندگی می کرد. لمس می کرد. درک می کرد. گریه می کرد. دعا می کرد… و توفان همچنان فاتح و ویرانگر، انگار تا آخر جهان ادامه داشت!

ضربت تندباد که گرفته شد، دیگه کسی صبح رو ندید. سرما بود و سیاهی و انجماد همه چیز وسط شبی که از سیاهی همتا نداشت. توی آسمون حتی یک ستاره هم نبود. همه جا سرد بود و سیاه. پری ها بین ویرانی جهنمی دنبال چتر صورتی می گشتن که وسط سیاهی آسمون وجود نداشت. توی آسمون فقط شب بود و شب بود و شب. سرما بیداد می کرد.

-چه قدر سرده!

-بدجوری سردمه.

-کاش یک سقفی بود که زیرش پناه بگیریم بلکه سوز این باد بهمون نمی زد!

-آتیش. آتیش روشن کنید! دارم از سرما خشک میشم.

-وسط این بارندگی همه چی خیس شده. هیج چی که آتیش نمی گیره.

پینوکیو صداها رو انگار توی کابوس می شنید. اما دستی که سفت بازوش رو چسبید قشنگ حس کرد و بعد دیگه مهلتی برای بی حس موندن نبود.

-ولی این تیکه چوب خشکه. میشه آتیشش زد. این بود که از پناه گاه ها کشیدمون بیرون. از بس عربده کشید ما رو آواره کرد و حالا همه اینجا از سرما داریم منجمد میشیم. من میگم آتیشش بزنیم.

-پری راست میگه. تمامش از هوارهای این شروع شد. وگرنه الان زیر یک سرپناهی جامون امن بود. آتیشش بزنیم.

-آره. اصلا تمامش تقصیر اینه. آتیشش بزنیم!

پینوکیو با تمام توانی که توی دست هاش و توی صداش باقی مونده بود شونه های مهاجم رو تکون داد و فریاد کشید:

-این اشتباهه. سرما ذهن هاتون رو بی حس کرده. بیدار بشید ببینید چی داره سرمون میاد. این جهنم تقصیر من نبود!

کسی نشنید. اما چرا. شنید. یکی از مهربون ترین پری ها در زمان بهار شنید. کسی که پینوکیو اندازه یک بهشت دوستش داشت. صاحب تصویر اول. نگاه اول. لبخند اول. صبح اول. صاحب دستی که حالا توی دل این شب جهنمی ضربه اول رو زده بود!

اون شنید و صداش رو بالا و بالاتر برد تا کسی جز خودش نشنوه و بلندتر از همه جیغ کشید:

-بجنبید! آتیشش بزنیم! این تیکه چوب بی خاصیت رو آتیشش بزنیم!

و ظرف یک پلک زدن تمام ویرانه پر شد از نعره ها:

-آتیشش بزنیم! آتیشش بزنیم! آتیشش بزنیم!

آسمون انگار در تأیید این نعره ها با عربده ای از جنس جهنم غرید. نعره ها از خاک و آسمون تکرار و تکرار می شدن، در ویرانه ها طنین مینداختن و باز تکرار می شدن. همه چیز چنان سریع اتفاق افتاد که شاید خود زمان هم نفهمید. پینوکیو فقط تونست خودش رو بکشه عقب و بین یک مشت خاک خیس پناه بگیره.

-پس کدوم جهنمی غیبش زد؟

برق کورکننده ای که از آسمون فرود اومد و یک دسته درخت شکسته رو به آتیش کشید و محل عروسک چوبی رو هم مشخص کرد. پینوکیو سعی کرد از مسیر آتیشبار بکشه عقب. فایده نداشت. شعله های آتیش به ثانیه نکشید که محاصرهش کردن و بارون سنگ و چوب بود که توی دل شب به هدف عروسک چوبی از هر طرف می بارید. پینوکیو در سایه نور شعله های سرکش و برق های پشت سر هم آسمون پری مهربونش رو دید که دستی به نشان تشکر واسه آسمون تکون داد و یک دسته چوب شعله ور رو درست به طرف سینش پرتاب کرد. پینوکیو شعله هایی که از جسمش بلند می شد رو پیش از اینکه درد رو احساس کنه دید. باید خودش رو نجات می داد. فقط باید خودش رو نجات می داد. پینوکیو آخرین راه رو رفت. به طرف شعله ها و ضربه ها دوید و زد به دل آتیش. آسمون نعره زد. برق های پشت سر هم درخت های بی ریشه رو آتیش می زدن. دنیا از آتیش بود انگار. تمام جهان شعله می کشید. از آسمون آتیش می بارید. زمین شعله می کشید. عروسک چوبی شعله می کشید. جهنم توی دل شب به جهان نازل شده بود. آتیش بود و آتیش بود و آتیش.

-خدایا سوختم خاکستر شدم!

پینوکیوی شعله ور مثل تیر به طرف مرداب رفت و خودش رو به گل و لای خیس و چسبناک مرداب سپرد. مرداب مکنده و سیری ناپذیر شعله ها رو بلعید و به سرعتی جهنمی عروسک نیمسوخته رو هم به کام می کشید. پینوکیو یک دستش رو به علف های تیغ دار ناشناسی گرفت که فقط داخل مرداب در میان. اون ها کمکی نکردن. ماری که وسط علف ها به خواب سیاهش فرو رفته بود و خواب طعمه های جدید رو می دید با فشار دست بی حس پینوکیو بیدار شد. مار آهسته با لذت لولید ولی نیش نزد. مشت عروسک دور بدن مار محکم تر شد. مار با سرخوشی هیس کشید. مرداب تاریک و مار حالا بیدار بود. پینوکیو بی توقف داخل مرداب فرو می رفت و هیچ نجاتی در کار نبود.

پینوکیو در لحظه های آخر نگاه خاکستر گرفتهش رو داد به آسمون. به خاطرش رسید که ژپتو همیشه توی قصه هاش از خدایی می گفت که همیشه مواظب مخلوقات زمین هست. حالا چه قدر اون قصه ها دور بودن! ژپتو کجا بود؟ پینوکیو داشت به انتها می رسید. مرداب داشت برنده می شد. پینوکیو آخرین نفس هاش رو داد به صداش و هوار زد:

-خدا! خدا! خدا! ای خدا!

خدا از عرشش صدای پینوکیو رو شنید. فرشته هاش رو صدا زد و گفت:

-برید این مخلوق گرفتار رو نجاتش بدید. اگر پایین تر بره دیگه نمی تونه برگرده.

فرشته ها با تعجب گفتن:

-خدایا واسه چی باز می خوایی بهش لطف کنی؟ این راهی بود که خودش در پیش گرفت. چندین و چندین بار دستش رو گرفتی و از خطر کشیدیش عقب. چه قدر نشونه بهش دادی که از جاده فرعی برگرده و بره خونه. اون همیشه امکان درست رفتن رو داشت ولی همیشه اشتباه رفت. و تو باز بهش جواب میدی!

خدا آروم و صبور گفت:

-به دو دلیل. اول اینکه اون جز من کسی رو نداره. و دوم اینکه من همچنان دوستش دارم. برید نجاتش بدید. من هنوز بهش امیدوارم.

فرشته ها فرمان برانه رفتن. مار آماده می شد که صیدش رو به نیش بکشه. یکی از فرشته ها در جلد یکی از خاکی ها کنار مرداب خم شد و دست مشت شده پینوکیو رو گرفت. مار از درد و خشم به خودش پیچید. حضور یک فرشته اون هم اینهمه نزدیک برای یک مار مرداب بیش از حد تحملش ناخوشآیند و آزاردهنده بود. پینوکیو از لا به لای خاکستر و خاک نگاه کرد.

-دارم میرم پایین.

فرشته لبخند زد و دست آزاد عروسک چوبی که دور بدن مار مشت نشده بود رو سفت تر چسبید. مار زهری و بزرگ بود. فرشته ندید. نگاه آسمونیش جنس شیطان رو تشخیص نداد.

-سعی کن خودت رو بکشی بالا. بجنب بیا بالا.

پینوکیو نمی تونست. خودش رو رها کرد با مشتی که هنوز بسته بود.

-دیگه نمی تونم. نمی تونم. نمی، …

فرشته دست عروسک چوبی رو محکم تر گرفت و همونجا کنار مرداب نشست. باهاش حرف زد و منتظر طلوع صبح موند. مار خشمگین اما بی حرکت منتظر پایان حضور فرشته شد. با وجود فرشته نمی تونست به صیدش نزدیک بشه. فرشته بدون اینکه خطر داخل مشت عروسک رو ببینه با آرامشی از جنس هوای عرش با پینوکیوی گرفتار حرف می زد. پینوکیو گوش به فرشته آهسته آهسته از سرمای مرداب دور و دورتر می شد. چه قدر خسته بود. عاقبت صبح رسید. فرشته با نیرویی که از طلوع خورشید گرفت دست های پینوکیو رو کشید و از مرداب آوردش بیرون. پینوکیو از پشت پرده خاکستر نگاهش کرد. مشت بستهش باز شد و مار که صیدش رو در پناه پر و بال فرستاده خدا از دست رفته می دید، خشمگین از این ناکامی و ناخوش از همجواری با فرشته عقب کشید و خواه ناخواه به داخل تاریکیه مرداب فرو رفت. فرشته ماری که از مشت عروسک رها شد رو ندید ولی از تصور نجاتش از دفن شدن داخل اون مرداب سیاه خوشحال بود. پینوکیو رو به لبخند فرشته زمزمه کرد:

-ازت ممنونم. تا هر زمانی که زنده باشم واسه این نجات ازت ممنونم!

پینوکیو خوابش برد. کنار مرداب اما در امنیت زمین سخت. خورشید بالا اومد. فرشته که ماموریت پروردگار رو با موفقیت انجام داده بود آهسته پرواز کرد و به جایی که ازش اومده بود برگشت. پینوکیو خواب بود و جهنم رو در خواب می دید. پینوکیو بیمار و زخمی، اما زنده بود. پروانه های آشنا آهسته بالای سرش چرخ زدن و خاک و خاکستر رو از نگاه بسته و تاریکش با حرکت بال هاشون پاک کردن.

-عروسک بیچاره! چه قدر بهت گفتیم. تو نباید اونجا متوقف می شدی. وسط سراب برای توقف یک عروسک زخمی جای مناسبی نیست. کاش بهمون گوش می دادی!

پینوکیو نشنید. خواب بود و وسط کابوس های تبآلود شناور می شد و باز هم شناور می شد و آسمون اون دوردست ها، جایی که زمانی تعبیر بهشت روی خاک بود، همچنان صاعقه می پاشید و همچنان می غرید و عروسک چوبی کابوس این قیامت جهنمی رو در تب های بی انتهای تاریکش زندگی می کرد.

نشمرد چند روز گذشت که بیدار شد. هنوز بیمار اما حالا بیدار بود. با دیدن رد زهر مار که از کنار جسم خودش تا داخل مرداب رفته بود لرزید. تمام مسیر مار سوخته و هرچی علف و تیغ سر راهش بود سیاه شده بودن. پینوکیو از ته دل به فرشته ای که اون شب نجاتش داده بود دعا فرستاد و نگاه خستهش رو دوخت به نقطه محو سیاهی که اون دورها همچنان سیاه بود و همچنان می سوخت و سیاهی دود و آتیش صاعقه با هم انگار در جنگ بودن. پینوکیو با صدای غرش های دوردست آسمون و دود سیاهی که هنوز از اون نقطه بالا می رفت می فهمید که دیگه هیچ امیدی نیست. عروسک چوبی هقهقش رو نفس کشید و بلند شد. چه قدر سخت بود! چه قدر تشنه بود! چه قدر، … ولی باید می رفت. دیگه نمی شد اونجا بمونه. زمین و آسمون اون منطقه دیگه امن نبودن. رفتن مشکل و موندن محال بود. باید از یک جایی نیرو می گرفت. دستش رو دراز کرد و یک مشت علف بلند مرداب رو چید و اول با تردید، بعد به سرعت، و بعد2دستی همه رو یک جا به کام تشنهش فرو کرد. تلخ بود اما چه حس خوبی! باز هم خورد. باز هم. باز هم. از شدت تلخی به زهر می زد اما حس خوبی داشت خوردنش. پینوکیو حس کرد گیج شده. حالا می تونست داغی اشک هاش رو تحمل کنه. حالا ساده تر می شد به اون نقطه سیاه دوردست پشت کنه و بره. راه افتاد. در امتداد مرداب، منطقه ای وسیع بین مرداب و اون نقطه سیاه دوردست به راه افتاد و بدون اینکه بفهمه و بخواد بدونه کجا داره میره به طرف ناکجا پیش می رفت. ساعت به ساعت و بعد لحظه به لحظه برای مشت مشت چیدن و خوردن اون علف های تلخ و گیچ کننده خم می شد و هر بار هرچی بیشتر مشت هاش رو پر می کرد تا فراموش کنه که سرش رو بالا بگیره و به اون نقطه سیاه دوردست نگاه بندازه. هر دفعه مشت های بزرگ تری توی حلقش می چپوند تا با مکیدن زهر علف تشنگی وحشتناکش رو فراموش کنه و آتیش تبش رو ندید بگیره. صدای غرش های آسمون رو هنوز می شنید و هر بار برای نشنیدن بیشتر می خورد و عاقبت کار به جایی رسید که2تا مشت بزرگ از اون علف ها رو داخل گوش هاش چپوند و به راهش ادامه داد. چند لحظه گذشت یا چند ساعت، نفهمید. فقط به خاطر داشت که حس کرد سرش سنگین و سنگین و سنگین تر شد. بعد دست هاش بی حس شدن. بعد پاهاش انگار از سرب بودن. بعد منگ شد. بعد جهان اطرافش داشت پر می شد از مه. مهی سفید که رفته رفته تبدیل می شد به دودی سیاه و خفه کننده که انگار یک سیل موریانه رو به داخل مغز عروسک چوبی هدایت می کردن و بعد، … سقوط به روی خاک. دیگه نمی تونست جهت خاک و آسمون رو تشخیص بده. چه قدر زنده بودن سخت بود! کاش تموم می شد! چه قدر خوابش می اومد! چه قدر خسته بود! کاش تموم می شد! کاش تموم می شد! کاش!

پینوکیو با آخرین توانی که در درکش و جسمش باقی مونده بود تنها کلامی که در ذهنش سو سو می زد رو نفس زد.

-خدا! خدا! خدا!

فرشته ها رو به خدا کردن و گفتن:

-خدایا ببین! تو باز هم نجاتش دادی و اون به جای پیدا کردن راه درست چیکار کرد؟ تمام وجودش رو پر کرد از زهر علف های مرداب سیاه. حالا چی؟ لازمه دوباره بریم کمکش؟

خدا گفت:

-نه. گرفتارتر از این حرف هاست. کار شماها نیست. خودم میرم.

خدا فرشته ها رو در حیرت روی عرش باقی گذاشت و پینوکیو فارغ از اینهمه تنها درخشش این کلام آخر رو نفس می کشید بدون اینکه صدایی واسه گفتن داشته باشه.

-خدا! خدا! خدا!

دستی آهسته شونه هاش رو لمس کرد. دستی علف ها رو از گوش های چوبیش بیرون آورد. دستی مه زهری و تاریک رو از ذهنش پاک کرد. دستی از خاک برش داشت و به شونه های خودش تکیهش داد. پینوکیو حالا می تونست ببینه. بشنوه. نفس بکشه. حرف بزنه. بفهمه! نگاه کرد. خدا بالای سرش بود و با صدایی از جنس محبتی ناب و بی همتا می گفت:

-منو صدا کردی؟

پینوکیو دست های خدا رو گرفت.

-خدای مهربونم! باورم نمیشه صدام رو شنیده باشی. خیلی طول کشید. مگه از عرشت تا اینجا چه قدر راهه؟

خدا لبخند زد.

-از من تا تو راهی نیست. کمتر از یک نفس برای تو و کمتر از یک فرمان برای من.

پینوکیو آه کشید.

-پس چرا اینهمه طول کشید؟

خدا باز هم لبخند زد.

-چون تو خیلی طولش دادی تا منو بخوایی. بارها اسمم رو از روی عادت گفتی. اندازه تمام عمرت. اما هرگز واقعا صدام نکردی. تا امروز. و حالا من اینجام. من در تمام لحظه های تاریکت منتظر این لحظه بودم. آخه می دونی؟ من بیشتر از اون که تصور کنی دوستت دارم.

پینوکیو دردش رو، دردهاش رو نفس کشید.

-خدایا خیلی خستهم. خیلی! اگر بدونی چه قدر!

خدا آه کشید.

-می دونم. من همه رو می دونم مخلوق گم شده. من تمام قصه تو رو می دونم.

پینوکیو سرش رو روی شونه های خدا گذاشت و بغض تمام عمرش ترکید. خدا با مهربونی نوازشش کرد. پینوکیو بارید و بارید و بارید.

-می خوام برگردم خونه. می خوام برم پیش ژپتو. نمی دونم هنوز روی خاکه یا فرشته شده و رفته به عرشت. اگر دیگه خاکی نباشه، خدایا منو با خودت ببر!

پینوکیو تمام روحش رو می بارید اگر خدا سکوتش رو نمی شکست.

-ژپتوی تو هنوز خاکیه. هنوز منتظر و البته دلگیر از تو که اینهمه سال منتظر و نگران در جاده سرنوشت جاش گذاشتی. زمانی که برگردی پیشش خیلی بدهکاری.

پینوکیو بی حال ولی شاد لبخند زد.

-خدایا ممنونتم! که ژپتو هنوز هست. که خونه هنوز خونه هست. می دونم. به دل ژپتوی دلگیرم خیلی بدهکارم.

خدا همچنان مهربون نوازشش کرد.

-و به من. تو باید حسابت رو بپردازی. هم به ژپتو، هم به من. بابت تمام اشتباه هایی که رفتی. بابت تمام فرعی هایی که ازشون گذشتی و به خاطر تمام پروانه های گم شده ای که روی شونه های تو از راه درست پرت شدن.

پینوکیو معترض شد.

-ولی این مورد آخر که تقصیر من نبود. پروانه هایی که میگی خودشون اصرار کردن روی شونه هام بشینن. من حتی نمی دونستم خودم هم دارم اشتباه میرم. چه جوری می شد اون ها رو راهنمایی کنم؟

خدا همچنان لبخند می زد.

-اون ها هم مجازات فرعی رفتن هاشون رو پس میدن. هر کسی اندازه حسابش می پردازه. عدالت من خط بر نمی داره. بهم که تردید نداری. داری؟

پینوکیو از ته دل گفت نه. اما تگرگ، ببین چیکار کرد؟ اون عمدا سنگ بارونم کرد چون ماهیتش رو شناخته بودم و چون دلم نخواست باورش کنم و چون با چتر صورتی عوضی نگرفتمش و بعد، …

دست خدا به نشان فرمان سکوت رفت بالا.

-با تگرگ حساب داری؟ بلند شو برو حقت رو ازش بگیر.

پینوکیو حیرت کرد.

-ولی من نمی تونم. تو خدایی. من اندازه تو قوی نیستم. اون توی آسمونه و من دستم به اون بالا نمی رسه. تویی که می تونی به حساب ها برسی.

خدا خندید.

-بله. من می تونم. پس اگر به من سپردیش دیگه گله و شکایت نکن. دیگه از تگرگ اسم نبر. حساب تگرگ با من. همین طور حساب تو. یادت که نرفته؟

پینوکیو خواست باز هم حرف بزنه ولی منصرف شد. نگران به نگاه مهربون خدا چشم دوخت.

-چی به سرم میاد؟

خدا به زخم های عروسک چوبی دست نوازش کشید.

-تو بر می گردی پیش ژپتو. همون طور که خودت می خوایی. اما به عنوان مجازات یک چیزهایی رو باید پشت سر بذاری. اولا، حسابت رو با دل ژپتوی دل شکستهت صاف می کنی. می خوام دلش از هرچی که بهش پاشیدی پاکه پاک بشه. دوم، یادگاری از این سفر همراهته. تو در امتداد تمام لحظه هات به صورت یک حس ناشناس تاریک حضورش رو احساس می کنی و مجاورتش تا زمانی که من بخوام دایمیه. اسمش دلتنگیه و سایه سردش رو در تمام لحظه های آرامشت حس می کنی. هرچند گاه فاصله اش رو باهات از حد معمولش کمتر می کنه و تیرگی حضورش روی دلت سنگین تر فرود میاد که واسه گذروندن این موج های گاه به گاه و تاریک باید توان بیشتری نسبت به لحظه ها و روزهای معمولی صرف کنی. سوما، به تلافیه خیلی چیزها، از جمله اشک های ژپتو در زمان غیبتت، دلت و چشم هات با هم بیگانه میشن. در زمان های اندوه و دلتنگی اشک هات به کمکت نمیان. می تونی برای مسایل ساده مثل شکستن یک مداد گریه کنی اما برای موارد بزرگی که تنها اشک به سبک تر شدنشون کمک می کنه اشکی نخواهی داشت. هرچی غمگین تر باشی، هر زمان که از درد روحت داد بزنی، صدات برخلاف ناله های دلت صدای سرخوش شادی ها خواهد بود و هر زمان که از شدت فشار گریه طلب کنی به جاش خواهی خندید. اگر اآهسته گریه کنی دیگران لبخندی گشاده در چهرهت خواهند دید و اگر فریاد گریه سر بدی اونچه از حنجرت خارج میشه قهقهه ای شاد خواهد بود که هیچ کس خط واقعیه دلت رو ازش نمی خونه.

پینوکیو با وحشت به خدا خیره مونده بود.

-خدایا! خواهش می کنم! این کار رو باهام نکن! اخلاص اشک هام رو ازم نگیر. بذار دسته کم در لحظه های تنهایی باهام بمونن. خدایا خواهش می کنم.

خدا لبخند زد. اما نگاهش قاطع بود.

-اینکه بتونی از دردهایی که واقعا ارزش باریدن دارن بباری نعمت بزرگیه. و تو این رو نفهمیدی و گنج ارزشمندت رو برای مواردی خرج کردی که بعدها از یادآوریشون شرمنده خواهی بود. بارها و بارها و بارها. اگر قرار بود با ترازوی عدالتم مجازاتت کنم خیلی چیزهای دیگه رو هم باید از دست می دادی تا مجازاتی باشه به کفران نعمت هایی که داشتی و قدرشون رو ندونستی. نعمت هایی مثل ژپتوی مهربونت، که شایسته عرش بود اما من به خاطر تو اجازه دادم که جاش در عرش همچنان خالی بمونه تا تو فرصت جبران و اون فرصت دیدن انتهای بهتری برای قصه تو رو داشته باشه. چیزی که تو می پردازی تنها بخش کوچکی از مجازاتیه که باید می پرداختی. من فقط یک تنبیه کوچیک بهت دادم. با دستی از جنس رحمت، نه عدالت. امیدوارم این رو بفهمی.

پینوکیو نفس عمیقی کشید.

-می فهمم. خدای مهربونم! اگر فقط واسه باقی گذاشتن ژپتو بخوام ازت ممنون باشم تمام عمرم رو باید شکرت کنم و تموم نمیشه. ولی یک چیزی رو بهم بگو. تنبیهم تا آخر عمرم طول می کشه؟ یعنی من دیگه هرگز نمی تونم شفافی اشک هام رو پس بگیرم؟ و دلتنگی، … من این همراه رو دوست ندارم. می دونی؟ خیلی تلخه و خیلی تاریکه و خیلی، …

خدا دوباره لبخند زد.

-بسته به خودته. هر زمان به جایی رسیدی که بتونی بدونه اندیشه صحنه و صحنه پرداز و فرعی ها، فقط با توان خودت و نعمت های من به درجه انسان شدن برسی و دیگه عروسک چوبی نباشی، می تونی مطمئن باشی که مجازاتت به انتها می رسه. و خوب. من همچنان دوستت دارم و بذار یک تخفیف بهت بدم. زمانی که دل ژپتو کاملا از سیاهی ها و ترک هایی که بهش دادی پاک شد، سیاهی های پروندهت هم پاک میشن.

پینوکیو به نگاه خدا چشم دوخت. خدا سوالش رو نپرسیده خوند.

-و من همیشه همراهت خواهم بود. هر زمان که شبیه امروز صدام کنی من کنارت هستم. هر لحظه که در سختی های جاده و سیاهی ها و2راهی های تاریک با هیولاهای ترس و تردید رو در رو بشی، دست های من روی شونه هات خواهند بود و به خاطر داشته باش که من هنوز هم دوستت دارم. به اندازه ای که در تصورت جا نمیشه.

پینوکیو در آغوش خدا فرو رفت و آرزوش رو نفس کشید. با بغضی از جنس خستگی خالص.

-می خوام برگردم خونه. می خوام برم پیش ژپتو. می خوام برم خونه!

پینوکیو هقهقش رو خواب دید و زیر نوازش های بی وصف خورشید صبحگاهی در آغوش خدا به خواب عمیقی فرو رفت.

ساعتی بعد یا روزی بعد یا سالی بعد. پینوکیو نفهمید. فقط آهسته چشم هاش رو باز کرد و ژپتوی خسته رو دید که از جسم نیمه جونش پرستاری می کنه. ژپتوی مهربون پینوکیو چه قدر پیر و خسته شده بود. چند سال گذشته بود! انگار عمرها گذشته بود. چه قدر دلش برای مهربونیه اون نگاه و برای آشناییه اون دست ها و برای هوای اون هوا تنگ بود! ژپتوی پیر به نگاه متحیر پینوکیو لبخند زد. لبخندی خسته. مهربون. اما دلگیر. پینوکیو خواست گریه کنه ولی خندید. چه قدر دلش گریه می خواست روی شونه هایی که اونهمه مدت بار دلواپسیه نبودنش رو کشیده بودن! ژپتو اما خیالش به این حرف ها نبود. شاد بود از بازیافتن پینوکیوی زخمی و گمراه اما برگشتهش. پینوکیو ژپتو رو بغل کرد و اشک هاش رو بوسید. و باز خواب بود که برنده می شد. پینوکیو این بار آروم به خواب رفت. خوابی تبدار اما آروم. عروسک چوبی حالا در خونه بود!

روزها گذشتن. پینوکیو در پناه مهر ژپتوی مهربونش آهسته آهسته سلامتیش رو از بین جهان پریشون بیماری پیدا می کرد. زخم های گذشته پاک نشدن اما دیگه می شد ندیدشون گرفت. می شد بلند شد و راه رفت و کمتر درد کشید. ژپتو خوشحال بود اما ته نگاهش غمی از جنس تاریک کدورت نشسته بود که پاک نمی شد. پینوکیو سعی می کرد همونی باشه که باید می بود. سخت بود. سال ها گذشته بود. پینوکیو باید مدت ها پیش به مدرسه می رفت و تا حالا می بایست درسش تموم شده باشه اما اون حالا هیچ چیز نبود جز یک عروسک چوبیه زخمیه گیج و بیمار. ژپتو اما واسش انگار مهم نبود. مهرش تمومی نداشت. پینوکیو در پناه این مهر زنده می شد.

زمان می گذشت. پینوکیو ظاهرا کاملا سلامت شده بود. ژپتو رو دوست داشت و سعی می کرد یک لحظه از دلش غافل نباشه.

-ژپتوی مهربون! تو این شب ها که آسمون اینهمه ستاره داره اون بالا دنبال چی می گردی؟

ژپتو آه کشید.

-دنبال ستاره تو. ولی پیداش نمی کنم. آخه تو تاریکش کردی.

-از چیزی که هستم متاسفم ژپتو. دلم می خواست واست بیشتر از یک عروسک چوبی می شدم اما…

-فقط مردنه که چاره نداره. تا زندگی جریان داره برای شروع زمان هست. از حالا چیزی بیشتر از یک عروسک باش.

پینوکیو بغضش رو خندید.

-من بلد نیستم ژپتو. دیر شده.

ژپتو لبخند زد. کدورت ناخودآگاه داخل نگاهش کمی کمرنگ تر شد.

-یاد بگیر. سخته ولی محال نیست.

-یادم بده ژپتو. بگو چی می خوایی بشم؟

-همیشه دلم می خواست قد بکشی و مثل یک درخت ثمر بدی. اما درست اول بهارت رفتی و من وسط انتظار و حسرت و دلواپسی سرگردون موندم. خوشحالم که حالا اینجایی. و خوشحال تر میشم اگر به ثمر نشستنت رو ببینم. من هنوز به ادامه بهارت امیدوارم. بهاری که خیال می کنی گذشت اما بی ثمر گذشت. می خوام ثمرت رو ببینم.

پینوکیو به یک جفت ستاره که در عمق کدورت نگاه ژپتو آهسته سوسو می زدن خیره شد.

-هرچی تو بخوایی. از فردا میرم مدرسه. و مطمین باش دیگه هیچ قدرتی نمی تونه از جاده اصلی منحرفم کنه. مطمین باش!

پینوکیو دست های چوبیش رو دور ژپتوی امیدوارش حلقه کرد و چهره خسته اشرو بوسید.

فردا رسید و عروسک چوبی سر حرفش موند. راهیه مدرسه شد. درس ها سخت بودن و ذهن چوبی عروسک خسته و پر از گذشته ها بود و سخت یاد می گرفت اما دست نکشید. باید دل ژپتو رو تعمیر می کرد. باید اون کدورت معصوم و تاریک رو از نگاه ژپتو پاک می کرد. باید انسان می شد!

روزها و شب ها با همون انضباط تکراری پشت سر هم می اومدن و می رفتن و عروسک چوبیه قصه ما از حس این گذشتن ها دور و دورتر می شد. گربه و روباه باز هم ظاهر شدن. به شکل های متفاوت ظاهر شدن. تابلوهای فرعی های یواشکی باز هم در مسیر نگاهش ظاهر شدن و با نورهای چشمک زن و فریبنده بهش فراخوان دادن. حتی چندتاشون به رنگ طلاییه درخشانی بودن که با نوشته های ستاره نشان به هر کسی که می تونست اون یواشکی های عجیب رو ببینه وعده راه میانبر به طرف انسان شدن رو می دادن. راه هایی پر از کارنامه های طلایی که واسه گرفتنشون تحمل اینهمه فشار درس و مدرسه لازم نبود. عروسک چوبی هم کلاسی هاش رو می دید که گاهی این تابلوها رو می دیدن. چندتاشون رو دید که با سری بالا گرفته و تصور افتخار اینکه فقط خودشون این تابلوهای درخشان و اون راه های یواشکی رو دیدن از راه مدرسه منحرف و به محض ورود به جاده های مه گرفته از نظرها ناپدید می شدن. پینوکیو اوایل سعی می کرد هر چند نفری که می تونست رو آگاه و منصرف کنه. بعدش یادش اومد. شهر بهشت و تلاش های ناموفقش در بیدار کردن خوابگردها و سنگبارون و شعله های آتیش آخر قصه رو یادش اومد. و بعد از اون دیگه واسه بیدار کردن هیچ همکلاسی خوابگردی تلاش نکرد. فقط ندیده گرفت و گذاشت و گذشت.

وسط خستگی های بی انتهاش عروسک چوبی هنوز دلتنگ بود. هنوز بهار شهر بهشت رو خواب می دید و چیزی وسط قلب چوبیش فشرده می شد. و چه قدر دلش زهر علف های مرداب سیاه رو می خواست تا بتونه در پناه اون گیجیه شیرین و اون مه که تمام ذهنش رو می گرفت از این دلتنگی دردناک مرخصی بگیره و نفس تازه کنه. پیدا کردن علف ها سخت نبودن. مثل فرعی ها. پینوکیو پیداشون کرد اما ژپتو دید. پینوکیو حس کرد از شدت شرم تلخی که وجودش رو گرفت شعله ور شد. ژپتو سکوت کرد. پینوکیو گفت معذرت می خوام ژپتو. سکوت ژپتو تلخ بود.

-این علف ها موریانه دارن. تو از چوب ساخته شدی. ازشون صرف نظر کن. پیش از اینکه سرت از درون تهی بشه و تبدیل به یک تیکه چوب پوک بشی. این راه خلاصی نیست. تنها راه رهایی عبرت گرفتنه.

پینوکیو حس کرد چیزی در تمام جهان نمی خواد جز اینکه بتونه گریه کنه و واسه ژپتو توضیح بده که چه قدر دلش تنگ شده. چه قدر دلش فراموشی می خواد. چه قدر خسته شده از همه چیز. ولی صدایی که از حنجرش در اومد صدای شادی بود که با لبخند روی چهرهش هماهنگ بود نه با خط دلش.

-گاهی زیاد خستم ژپتو. ولی تو درست میگی. علف ها رو بیخیال. فعلا ذهنم رو واسه درس و مدرسه لازم دارم. تا آخر مدرسه هم شاید هوای زهر علف از سرم بپره. اگر نپرید بعدا یک فکری واسش می کنم.

مدت ها گذشت و هوا از سرش نپرید. هوای دلتنگی. هوای زهر علف. هوای بهشت. گاهی با دیدن یک لبخند آشنا، با شنیدن یک صدای آروم، با تماشای پرواز ظریف یک پروانه رنگی، تمام دلش می شد قد یک پر نازک پری. بغضی اندازه یک کوه می نشست توی گلوش. دردی اندازه یک جهان آوار می شد روی شونه هاش. و خاطره ها اندازه یک عمر دراز قطار می شدن داخل ذهن نیمه بیدارش. زهر علف مرداب کمکی نمی کرد. پینوکیو نمی تونست. به ژپتو قول داده بود. فقط اشک. آخ که چه نعمتی بود اشک! اما به محض اینکه بغضش می ترکید به جای اشک یک لبخند وسیع روی چهرهش بود و زمانی که کلافه و بریده از همه چیز می زد به هوار کشیدن و بلند گریه کردن، صدای خنده هاش فضا رو می گرفت. هرچی بلندتر و تلخ تر هوار می زد و گریه می کرد خنده هاش بلندتر می شدن.

-هی اینجا رو!

-چه عروسک شادی!

-وایی خوش به حالت!

-راست میگه این عالیه!

-چه جوری می تونی همیشه این قدر شاد باشی؟

-ازت خوشم میاد تو خیلی سرزنده ای کاش من شبیه تو بودم!

-ایول دلم می خواد همیشه ببینمش این عروسکه تمام جونش موج مثبته هر دفعه دیدمش کلا روحم شاد شد!

-ببین پینوکیو میشه هر روز ببینمت بهم انرژی مثبت بدی؟ تو نمی خواد کاری کنی فقط همین مدل شاد و شلوغت رو که می بینم شارژ میشم.

پینوکیو به درخت کهنسال کنار جاده تکیه زده بود و قاه قاه می خندید. از شدت خنده خم شده بود و اشک ها تمام چهرهش رو پوشونده بودن و بقیه از خنده هاش می خندیدن و اشک هایی که از شدت خنده چشم هاشون رو خیس کرده بود رو پاک می کردن.

-هی پینوکیو تو رو کجا میشه پیدات کرد خیلی با حالی.

پینوکیو بریده وسط خنده های نفسگیرش گفت:

-من… همیشه… از این جاده میرم… مدرسه.

-می دونم بابا. جز مدرسه کجا میشه دیدت؟

عروسک چوبی بلندتر و بلندتر خندید.

-هیچ کجا. هیچ کجا!

-ولی من می خوام ببینمت. تو خیلی با حالی. بگو دیگه!

-من نمی خوام. من نمی خوام خارج از جاده مدرسه ببینمت. نمی خوام تو هم منو ببینی. آخ دلم! وایی نمی خوام نمی خوام آخ دلم ترکیدم از خنده خدایا نمی خوام.

و باز خنده ای که قطع نمی شد. خاطره ها شبیه رگبار ادامه داشتن و خنده های عروسک انتها نداشت.

-ببین! خیلی خوش می گذره. بعد از مدرسه می تونیم دسته جمعی بریم با هم بگردیم و… هی! عاشق خنده های اینم ببین از ته جونش می خنده خوش به حالش کاش من هم می تونستم!

عروسک چوبی دیگه نمی تونست حرف بزنه. فقط سرش رو بی توقف به نشان یک نه ی سفت بالا می برد و سیل اشک های از شدت خنده  رو بیخیال شده بود تا شدیدتر و شدیدتر ببارن.

-من وارد جمع شماها نمیشم. من وارد هیچ جمعی نمیشم. برید خوش بگذرونید من درس دارم.

-کاش باهامون می اومدی! تو می تونی یک جمع رو بترکونی. باز هم فکر کن. خیلی با حال میشه اگر تو هم باشی.

عروسک چوبی دیگه نمی تونست وایسته. همونجا ولو شد و اونقدر خندید که کم مونده بود از حال بره. زنگ مدرسه از جا پروندش. خنده و خاطره و هر چیزی جز درس و کلاسش رو جا گذاشت و مثل تیر رفت تا پیش از استاد به کلاسش برسه. معلم از دور دید و آهسته خندید.

-این عروسکه اگر زودتر می جنبید الان به جاهای خوبی رسیده بود. کی می دونه شاید هنوز هم خیلی دیرش نشده باشه!

فصل ها آهسته و نامحسوس زندگی خاکی ها رو تماشا می کردن و می گذشتن. عروسک چوبی همچنان نگاه به جاده پیش می رفت.

زمستون رسیده بود و چه زمستون سردی هم بود! آسمون انگار قهر بود با همه. برای پینوکیو تفاوتی نداشت. نگاهش همیشه به زمین بود و چیزی از قهر و آشتی های آسمون نمی دید. خیالش هم نبود که ببینه.

اون روز هوا ابری بود. آسمون رفته رفته سیاه می شد و پینوکیو نمی تونست هیچ طوری منکر این واقعیت دردناک بشه که اون سایه تاریک وسط آسمون چه قدر واسش آشناست. هم کلاسی هاش بازیگوش و رها وسط جاده متوقف شدن و پینوکیو قدم هاش رو سریع تر کرد. کسی صداش زد:

-هی وایستا الان رعد و برق شروع میشه. خیلی تماشاییه. بیا با هم تماشا کنیم خوش می گذره.

پینوکیو بدون اینکه متوقف بشه جواب بغ بغوی شاد همکلاسیش رو داد.

-نه ممنون. هیچ دلم نمی خواد خیس بشم. درس هم زیاد داریم باید سریع تر برسم خونه.

همکلاسی ها باز هم بغ بغو کردن:

-تو هم که همیشه فکر درسی. حالا یک خورده هم خیس بشی چیزی نمیشه. بیا دیگه!

آسمون اولین برق رو به طرف زمین شلیک کرد. پینوکیو دیگه جواب نداد. اون ها رو در حال و هوای شاد و شلوغشون جا گذاشت و گذشت. بقیه در سن مدرسه بودن. جوان و بی تجربه و سبک. عروسک چوبی نگاه از آسمون گرفت. آسمون آهسته غرید. بقیه برق رو به هم نشون دادن و زدن زیر خنده. پینوکیو بی حرف گذشت. بارون شروع می شد. عروسک چوبی در پناه سایبون های به هم پیوسته پیش می رفت. رعد می غرید و برق زمین رو تیربارون می کرد و عروسک چوبی خشک از سیل آسمونی و جدا از قیامت اطرافش رفت تا به خونه رسید. ژپتو نگران در انتظارش بود. عروسک به نگاه دلواپس ژپتو لبخند زد.

-چیزی نیست ژپتو من دیگه دیر نمی رسم. حتی خیس هم نشدم. دیگه دلواپس نباش. دیگه هرگز از طرف من دلواپس نباش.

عروسک چوبی ژپتوی خسته رو بغل کرد و لبخندش رو بوسید.

پینوکیوی قصه ما هنوز میره مدرسه. هنوز نگاهش به زمینه و هنوز هوای زهر علف های سیاه از سرش نپریده. هنوز با دیدن تابلوهای کوچیک و درخشان کنار جاده فقط سکوت می کنه و رد میشه و هنوز گاهی یواشکی به شدت دلتنگه. اون قدر دلتنگ که بغضش می ترکه و می خواد یک دل سیر گریه کنه. اما به جای گریه کردن بلند و بی توقف می خنده. بقیه از خندیدن هاش شاد میشن و پینوکیو سنگین تر و خسته تر از پیش گریه و خنده رو رها می کنه و میره سر درسش. این روزها دیگه کمتر می خنده. آخه زمان گیرش نمیاد که گریه کنه. دلش هم شاید این روزها گاهی یادش میره تنگ بشه. یعنی میشه که این شروع پایان مجازاتش باشه؟ تو چی میگی گندمک؟ به نظرت این ممکنه؟

سکوتی معصوم در جواب پرسشم سوسو می زنه. نگاه می کنم. گندمک توی بغلم خوابش برده. یعنی تا کجاش رو شنیده؟ نگاهش می کنم. با سر انگشت هام خیلی آهسته نگاهش می کنم. لبخندی از جنس خالص لبخندهای بی خط روی چهره شیطونش نشسته. شبیه یک پروانه که از بهشت تا اینجا پرواز کرده باشه و می خواد از سنگینی پیامی که روی شونه های ظریفش حمل کرده و پرواز طولانی در یک جای پاک و معصوم خستگی در کنه. و چه جایی معصوم تر از لبخند یک بچه؟

لبخند می زنم. سرم رو به نرمی مبل تکیه میدم. چشم هام رو می بندم.

-خدا! آخ خدا!

پلک هام سنگین تر میشن. خدا آهسته به سرم دست نوازش می کشه. چه شیرین! لبخند می زنم. سبک میشم. محو میشم در نوازش دست های مهربون خدا. آه چه شیرین!

صدایی بلند اما معصوم از جایی خیلی نزدیک به من از جا می پروندم. سریع می پرم. عروسک از بغلم سر می خوره و دانگی می خوره به میز. توی هوا می گیرمش که نیفته. صدا همچنان میاد. حس هام یکی یکی بیدار میشن. گوش می کنم. درک می کنم. می خندم. یاکریم آشنای من باز می خواد از شیشه رد بشه و بیاد داخل و باز گیر کنه و حالم رو بگیره. هنوز یاد نگرفته که از شیشه نمیشه رد شد. به تلاش ناموفقش می خندم. شب نزدیکه. خیلی نزدیک. شب های زمستون بلندن. می تونم حسابی درس بخونم. فردا کلاس دارم. باید بجنبم. عروسک رو می برم می ذارم سر جاش. صدای آشنا دیگه نمیاد. پرنده رفته تا شب رو در لونه امنش صبح کنه. امشب باید قانون رو بشکنم و خودم رو به یک قهوه شبانه مهمون کنم. اما اول درس. دیر کردم. کتاب هام آروم و صبور منتظرم هستن.

-خدایا کمکم کن!

خدا دستش رو روی شونه هام می ذاره. از احساس آرامشی عمیق پر میشم. دست هام رو مثل بال های آماده پرواز رو به آسمون باز می کنم و برای روی ماه خدا بوسه می فرستم.

پایان.

۳۰ دیدگاه دربارهٔ «پینوکیو، روایتی متفاوت.»

و ما همه, عروسکهای چوبیه این قصه هستیم.
یاد رمان جنون جن عاشق افتادم.
این همون پستی بود که گفتی نمیدونم بزنمش یا نه؟
خیلی آموزنده بود. خیلی لذت بردم. واقعاً نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم.
خیلی چیزا ازش یاد گرفتم.
راستی سلام.

این کتاب که گفتی رو نخوندم. دقیقا این همون پستی بود که داخل تیمتاک حرفش شد. واقعا خیال نداشتم بزنم. اون لحظه فقط گفتم که شماها یقه بیچارم رو ول کنید در برم ولی، …
امیدوارم زمانی تمام عروسک های چوبی، دسته کم اون هایی که دلشون انسان شدن رو می خواد بتونن از جلد عروسک دربیان.
ممنونم ازت. ممنونم از لطفی که همیشه به خودم و قلمم داشتی و داری.
عه راستی علیک سلام.

گفتنیهام بینهایت زیادن. حیف که اکثر حرفهای آدما ناگفتنیهایی میشه که برای همیشه مجبوریم توی صندوقچه قلبمون نگهش داریم. فقط همینه میدونم که هر آدمی پینوکیوی قصه خودشه بعضیا زودتر میفهمن و بعضیا دیرتر بعضیا مجازاتشون سنگینتره و بعضیا سبکتر کاش بشه زودتر بفهمیم تا کمتر مجازات بشیم

خدا می دونه چه قدر با چیزی که در مورد گفتنی ها گفتی موافقم. واقعیت تلخیه. کاش می شد گفتنی ها رو تمام گفتنی ها رو گفت تا شبیه سیمان سخت و سنگ نشن و سنگمون نکنن! حرف زیاد دارم. شبیه خودت. خیلی زیاد. مثل همیشه با گفتن اون کلمه آشنا، بیخیال، می رسیم به سکوت.
مجازات سنگین یا سبک تلخه. ولی می دونی؟ تا زمانی که خدا همراهمون باشه همه چیز ساده تره. حتی تحمل مجازاتی که شاید یک عمر طول بکشه. با این هم موافقم. کاش زودتر بفهمیم! پیش از اینکه ترک هامون و مجازاتمون زیاد سنگین بشه!

سلااام بر پریسا بسییاار زیباا بود. آخی گندمک هم پیشت بوده داشتی این قصه رو میگفتی. من که فکر نمیکنم اون وروجک خوابش برده باشه اون انقدر از این قصه لذت برده که نمیخاد چشماشو باز کنه میترسه تو دعواش کنی بهش بگی با این قصه بازم نخوابیدی خخخخخ خییلی زیبا تعریف کردی پریسا واقعاً لذت بردم و ازت ممنونم. راستی یادت نره گندمک رو بیاریش تیم تاک امیدوارم هر جایی هستی موفق و سلامت باشی.

سلام مهتاب جان. در حال حاضر که ایشون بنده رو دعوا می فرمایند ما از این جرأت ها نداریم خخخ. تیمتاک هم بله حتما ایشون منو میاره تیمتاک. میگم مهتاب این گندمکه داره از خودم بین بچه ها مشهورتر میشه باید یک فکری کنم وگرنه این با بچه ها همدست میشن خودم رو از موجودیت خلع می کنن و این میاد جام.
ممنونم از تعریفت و از حضور عزیزت.
داخل محله بیشتر ببینیمت.

دلم بچگی ها و روزهای عروسکی می خواد. دلم صبح هایی رو می خواد که بدون دلواپسی باقی روز بیدار می شدم و بدون دلواپسی نق می زدم. دلم زمانی رو می خواد که خودم با تمام مشکلات دنیای کوچیکم توی بغل مادرم جا می شدیم و اونجا واسه هر مشکلی یک راهی بود. خدایا کاش هیچ زمانی آرزو نمی کردم بزرگ بشم!

سلام مثل همیشه عالی هستی پریسا جان
لذت بردم
ذهن و قلمت را خیلی دوست دارم

-گاهی زیاد خستم ژپتو. ولی تو درست میگی. علف ها رو بیخیال. فعلا ذهنم رو واسه درس و مدرسه لازم دارم. تا آخر مدرسه هم شاید هوای زهر علف از سرم بپره. اگر نپرید بعدا یک فکری واسش می کنم. …..

سلام نیره جون. لطف داری عزیز. به قلم شما نمی رسم. تعارف نمی کنم از دل میگم. نوشتنت قشنگه. این روزها من واسه خاطر درس و امتحان ها داخل محله خیلی کم هستم. کامنت هم که اصلا نمیدم اما واقعا واقعا دلم می خواست بیام داخل کامنت های پستت از نوشته قشنگت تشکر کنم. با گوشی سر کار بین شلوغی های اطرافم خوندمش و زمانی که رسیدم خونه باید سریع می رفتم کلاس و فرداش هم باز یک کلاس دیگه و تکلیف و تمرین و نتونستم بیام. اما بنویس. هوای لطیف نوشته هات رو دوست دارم. ادامه بده عزیز و ما رو هم بی بهره نذار.
موفق باشی دوست من.

سلام دوست عزیز. همیشه میگم قصه ها مینیاتورهای کوچیکی از زندگی ها هستن. ماکت های ظریفی که اگر دقیق باشیم میشه خیلی قشنگ ساختشون و حتی با نگاه کردن بهشون چیزهایی رو یاد گرفت و فهمید و در زندگی به کار برد و اصلاح کرد. ای کاش همه قصه ها به پایانی خوش ختم بشن! این شدنی نیست و همون طور که ژپتو گفت، تنها راه برای ما عبرت گرفتنه.
ممنونم دوست عزیز.
پاینده باشید.

سلام
اه هنوز که زنده ای!!!
یه سوال احیانا یکی از اون پریها اسمش پرپری نبود آیا؟؟؟
سوال بعدی اون پینوکیو با ما نسبت فامیلی نداره آخه حرف گوش نکنیش به خودمون رفته.
اون یا کریم هم مرض داره جدی ولی خوشم میاد وقتی تو میری طرفش درمیره و به ریش نداشتت کلی میخنده.
ولی کلا داستانت عالی بود خیلی زیاد.
راستی حقت بود که سر اون گندمک خورد وسط دماغت کاش جای سر اون یه بطری خالی بود به نظرم اینجوری دلم حساااااابی میخنکید و میکیفیدم
دلت شاد

ایول سلام دشمن عزیز خودم! ای بابا تو که هنوز زنده ای که! عجب داستانیه!
راستی حالا که زنده ای من۱معذرت غولپیکر بدهکارتم که اون طرف بی جواب گذاشتمت. به خدا ابراهیم نرفتم اونجا. از کاربریم شوت شدم بیرون و بعدش هم زمان نیست برم و باید چیز بنویسم نمیشه و درس دارم و از این چیزها و خلاصه که شکلک نق.
جدی آره حرف گوش نکنیه این عروسکه به طایفه ما دیوونه ها رفته بریم یه تحقیقی در شجرهش کنیم ببینیم کجای اصلیتش خورده به ماها.
باز این اسم کوفتی رو گفتی؟ این پرپری رو نگو به جان خودم پرپرت می کنم اگر دستم بهت برسه نگو بابا نگو بهت میگم نگووو،ووو،ووو،ووو،ووو،ووو،ووو،ووو!
خداییش این موجود بدجوری حالم رو می گیره. هر دفعه هم این کار رو می کنه و هر دفعه هم من نمی دونم واسه چی حالم گرفته میشه. اینهمه حالم رو گرفته نمی فهمم واسه چی عادت نمی کنم. انگار سرش میشه. عمدا میاد پشت پنجره یا اگر در باز باشه حتی میاد داخل من بیخیال نشستم این هی میاد بال می زنه این طرف اون طرف میره به خدا انگار عمدا صدا درست می کنه تا آخرش بلند شم برم طرفش ولی تا میرم نزدیک در میره و هر دفعه نمی فهمم واسه چی من حالم گرفته میشه. هرچی به خودم میگم بابا حیوونه نمی فهمه و هرچی مادرم بهم میگه باز نمی فهمم واسه چی این مدلی میشم. دست خودم نیست. بلد نیستم بگم. نمی دونم۱جوریه. اه ولش کن دیگه!
هی ابراهیم! دلم تنگ شده بود. خوشحالم اینجایی.
همیشه شاد و شادکام باشی دشمن عزیز من.

سلام عااالی غیر قابل پیشبینی و روایتی نو!
چقدر انتضاع! واقعا این مفهوم سازی ذهنی خیلی خلاق میخواد! من کلا تو اون چیزهایی که میخوام بگم هم مشکل دارم چه برسه این همه انتضاع!
و مرسی که پستی به این زیبایی رو تو این محله زدید که به زنده موندنش بیشتر کمک کنید واقعا فکر میکنم کم کم اینجا داره فراموش میشه حیف!

سلام دوستعزیز. دارم زیاد خجالت می کشم از محبت دوستان. جدی میگم. این نظر لطف شماهاست. درضمن من هم در چیزهایی که می خوام بگم بدجوری مشکل دارم. راست میگم. من انتقال دهنده بدی هستم و شاید به همین خاطر باشه که هیچ زمانی خلاصه گویی و خلاصه نویسی رو یاد نگرفتم. ولی چرا. مثل اینکه این دفعه کمی یاد گرفتم. این چیزی که اینجا زدم قرار بود یک پست بیست قسمتی باشه که تونستم داخل یک پست بیست صفحه ای جاش بدم. تبریک به خودم.
و اینجا.
نه. موافق نیستم. اینجا زنده هست. فقط آهسته و پیوسته داره پیش میره. اینکه همیشه با پست های مدل به مدل و هیاهو در پرواز باشیم هر مدلی نگاه کنیم نمی تونه دایمی باشه. اما میشه آهسته و پیوسته رفت. میشه بی سر و صدا و آروم پیش رفت. اینجا زنده هست. اهلش هم اگر اهل محله باشن فراموشش نمی کنن. من فراموشش نکردم. شما هم نکردید. باز هم هستیم. بیشتر از دوتاییم. شاید این دسته خیلی عظیم نباشه ولی عوضش از دل و با دل اینجاست. زنده بودن اینجا هم بسته به من نیست. بسته به ماست. همه مایی که می خواییم اینجا بمونه. حیف و افسوس رو بیخیال بشید. باشید. باشیم. همه با هم.
میگم حالا فعلا شماها باشید من میرم درس بخونم امتحان دارم بنویسید به حسابم تا بعد امتحاناتم برسم.
باز هم ممنونم از اینهمه لطفی که بهم داشتید و دارید.
موفق باشید!

سلام به پریسای عزیز و گندمک فسقلی. پس چی فکر کردی معلومه که این نیم وجبی از خودت مشهورتره و بیشتر طرفدار داره. خدا حفظش کنه آخرش نگفتی چند سالشه ها. خخخخ. راستی از کاغذای بی شماره و لواشکی شده چه خبر؟ عالی بود پریسا جان. امیدوارم همه پینوکیوها حرف گوش کن و عاقبت به خیر بشن.

سلام مهرناز جان. آقا یعنی که چی من معترضم اصلا حالا که این مدلیه الان میرم سر درس و مشقم باقیه جواب کامنت رو همون که خدا حفظش کنه بیاد بده. ولی نه به نفعم نیست این بی انصاف روی کیبوردم غلت بازی می کنه خراب میشه من بیچاره میشم.
کاغذ ها رو از این به بعد شماره می زنم تا اگر به هم ریخت بشه درستشون کرد. چسبونکی ها رو هم خخخ فاعل این فعل رو باید با همون کاغذ ها کادو کنم بفرستمش واسه شماها که دلم خنک بشه.
امیدوارم همه عروسک های گم شده خیلی زود راه خونه هاشون رو پیدا کنن و به مقصد برسن. پیش از اینکه مجازاتشون خیلی سنگین بشه و پیش از اینکه واسه برگشتن خیلی دیر باشه!
همیشه شاد باشی!

سلام پسر پاییز. از بهار چه خبر؟ می دونی؟ پری های محافظ جهانی که گفتی ما رو اونجا راه نمیدن. آخه ما آلوده ایم. آلوده به این رنگ و ریا که گفتی. باید پاک بشیم. اون ها اجازه نمیدن وارد بشیم مبادا جهانشون رو آلوده کنیم. حق هم دارن. این پاک شدنه سخته ولی شدنیه. پاک که بشیم چیزهایی رو می بینیم که تا حالا ندیدیم. مثلا اینکه اگر هر کسی سهم خودش رو از این تمیزکاری برداره دنیای ما کلی از این آلودگی ها پاک میشه. من اندازه خودم. تو اندازه خودت. هر کسی که دلش هوای بی رنگ می خواد اندازه خودش. شاید بعدش اون ها هم راهمون بدن. شاید هم دنیای خودمون اونقدر پاک بشه که دیگه نخواییم جای دیگه ای بریم.
خوشحالم که هستی. خوشحال و ممنون.
بهاری باشی.

میشد من عروسک بودم، توی کمدت، اون وقت، هرشب خودم رو مینداختم زمین، تا برام قصه بگی، از همین قصه هایی که انگار ی لحظه همه چی یادم میره. فقط حس میکنم، اِ، چقدر به زندگی ما آدما شبیهه این پینوکیو. چقدر از این خنده های از تح دل متنفرم راستی

سلام نگارا. اگر درست گفته باشم. عروسک های صبوری دارم. آروم داخل کمد می مونن تا هر زمان که بشه برم طرفشون. اما گاهی صبورها هم خسته میشن. شبیه این دفعه که تحملش تموم شد. واقعیتش خود پینوکیوی این قصه هم گاهی از این خنده ها خسته هست اما دیگه ازشون متنفر نیست. بقیه شاد میشن. میشه که این هم۱جورهایی۱کار مثبت باشه.
من هم قصه دوست دارم. مدت هاست کسی واسم قصه نگفته. کاش می شد نوبتی باشه! حالا عروسک های من۱شبی که از خستگی این جاده و سربالایی سرازیری هاش نفس هام به شماره می افتن، بیان و واسم قصه بگن. از همین قصه های بلند و طولانی اندازه شب های زمستون. از اون قصه هایی که آخر تاریکی هاشون صبح میاد. میاد و تاریکی رو از تمام تاقچه های دلت پاک می کنه. کاش می شد. دلم قصه می خواد. نمی دونی چه قدر.

سلام دوست عزیز. چه خبر از کار و کار و کار؟ امیدوارم عالی و آرام و مداوم پیش بره و پیش بری! خوشحالم که پسندیدی. ممنون از حضور و تعریفت. معمولا نوشته های طولانی حال و حوصله می خواد که زمان صرف کنی و بخونیشون. ممنونم به خاطر زمانی که به سیاه مشق من دادی. کودک درونم هم سلام می رسونه و به روش سامورایی های مدرن جیغ می کشه و میگه اینجوری! از همون اینجوری های معروفش. برم سر درس و مشقم که فردا بدجوری امتحان دارم.
موفق باشی.

پاسخ دادن به پریسا لغو پاسخ