خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

“چهار راه رسالت”

امروز صبح جمعه خسته از تکراری های هفته تصمیم می گیرم برای پیاده روی به چهار راه رسالت بروم. روزهای جمعه پاییزی خلوت است و معمولا در چنین روزی که باد شدیدی هم می وزد به ندرت ماشین یا آدمی آنجا می توان یافت.
افکارم سخت به هم ریخته است. دلم می خواهد برای یکبار هم که شده است از وسط چهارراه دور میدان را پیاده بروم.

از خیابان فرهنگ به راه می افتم و ذهنم را از تمامی افکارم پاک می کنم. چند جا پایم در چاله ای می رود و درد می گیرد اما نمی خواهم حتی به درد هم توجه کنم. بعد از فرهنگ به راست پیچیده و وارد بهار می شوم. درخت های کهنسال این خیابان با وجود وزش شدید بادهای روزگار هنوز هم استوار ایستاده اند. نفس کشیدن در هوایی خوش، دیدن شاخه های سر به فلک کشیده درختان و راه رفتن روی برگ های خشک رنگارنگ برایم بسیار لذت بخش است.
چند سیم از شدت باد آویزان شده و روی زمین افتاده اند. با پا آنها را به کنار باغچه کوچکی هول می دهم. آنقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم چطور بهار را تا آخر رفته و برگشتم.
به خیابان دانش که می رسم گرسنگی دلیلی می شود تا خودم را به مغازه ای برسانم و چیزی بخرم. اگر جمعه ها هم کتاب فروشی کوچک علی آقا در انتهای خیابان باز بود به آن سری می زدم اما تا آخر نرفته و برگشتم. بعد از آن وارد امید می شوم. آن را هم تا نیمه رفته و برمی گردم. با وجودی که باد تندتر می وزد چند بار دور میدان می چرخم.
اگرچه اینجا “دور زدن ممنوع” را می دانم اما امروز می خواهم آرزوی کوچکم را برآورده کنم. همراه باد به چراغهای راهنمای سر چهارراه تنه می زنم. برنامه زمانبندی چراغها نیز مختل می شوند. پس از یکی دو ساعت پیاده روی بر می گردم.
شب ساعت 9 تلویزیون را روشن می کنم تا اخبار یک روز تعطیل را بشنوم. “امروز صبح چهارراه رسالت به سرقت رفت”. اولین خبر جنجالی بود. هرچه فکر کردم بین ساعت 8 تا 11 صبح که آنجا بودم کسی را آنجا ندیدم. ولی تلویزیون خبر دزدی را در همان ساعت اعلام می کند.
هنوز خبر تمام نشده است که صدای زنگ در به گوشم می رسد. با فکر خبر سرقت به طرف در می روم. آقا شما بازداشتید! من! چرا بازداشتم؟ شما متهم به سرقت در چهارراه رسالت هستید و باید با ما بیایید. پلیس بدون معطلی دستبند می زند و من را با خود می برد. در طول مسیر اصرار می کنم که دلیل این اتهام را بگویند ولی آنها توضیحش را به کلانتری موکول می کنند.
در دادگاه هرچه دلیل دزدی را می پرسند هاج و واج نگاهشان می کنم و می گویم من چه دزدیده ام که خود نمی دانم. خواهش می کنم مسأله را برایم به روشنی توضیح دهید.
جناب سروان می گوید: مگر تو امروز صبح در چهارراه رسالت نبودی؟ بله من آنجا بودم. آیا به غیر از تو کسی هم آنجا بود؟
نمی دانم ولی من کسی را ندیدم.
بسیار خوب. خودت هم می گویی تنها بودی، پس فکر نمی کنی این دزدی کار خودت می تواند باشد، البته دوربین ها هم همین را تصدیق می کنند.
اما آخر بگویید من چه دزدیده ام؟ به چه جرمی من را به اینجا آورده اید و محاکمه می کنید.
آقای محترم شما امروز بجای عبور از روی پل هوایی از عرض خیابانها گذشتید، چندین بار دور میدان چرخیدید، چراغهای راهنما را متزلزل ساختید و زمانبندی آنها را به هم زدید. این کارهایتان را چه می توان نامید؟
جناب سروان منظورتان این است که این پیاده روی من دزدی به حساب می آید؟ درست متوجه شدم؟ اما هنوز گیجم! من چه دزدیدم؟ آقا شما قانون را دزدیدید قانون را.
ولی در یک مکان خلوت که هیچ کس و هیچ چیزی نیست راه رفتن من کدام قانون را به هم زده است؟
آقای محترم شما باید بدانید که هر جایی قانون و مقررات خودش را دارد، چه کسی آنجا باشد چه نباشد. متوجه هستید؟
می دانید امروز بعد از رفتن شما از خیابان بهار در آن باد تند بر اثر جرقه سیم هایی که کنار درختی هول دادید ، تمام درختهای کهنسالی که سالها دست به دست هم به آن خیابان زیبایی و هوایی خوش داده بودند آتش گرفتند. به دنبال فرود آن درخت های پیر و تنومند، فرهنگ نیز فرو ریخت و دانش از ادامه راه مستقیمش منحرف شد، و خیابان امید که به بزرگراه وصال می رسید به جاده ای خاکی تبدیل شد. حال با این توضیحات هنوز در حیرتید و نمی دانید چه خطای بزرگی مرتکب شدید؟
من فقط یک قانون را نادیده گرفتم. نمی دانستم این اتفاقها می افتد.
شما از دفتر قانون نه یکی که چندین قانون و تبصره قانونی را زیر پا گذاشتید. این جرم بسیار بزرگی است و تاوانی بس بزرگتر به دنبال خواهد داشت.
در فکر بودم که برای این قانونشکنی و این همه خسارت که عمدا انجام داده بودم اما نمی دانستم به اینجا ختم می شود با من چه می کنند. پس از ارجاع پرونده ام به دادگاه عالی و طی مراحل قانونی من به زندان شدن در آن چهارراه محکوم شدم. برایم خیلی عجیب بود و در دل می خندیدم که این دیگر چه جریمه ای است، من که باز می توانم در همان خیابانها رفت و آمد داشته باشم. همه روزهایم در آن چهارراه و خیابانهایش می گذشت. هر روز از بهار خزان زده، فرهنگ فرو پاشیده و دانش منحرف شده می گذشتم و به خاکراه امید می رسیدم. خاکی امید دیگر به وصال نمی رسید. هرچه می رفتم همان بود. همه جا تیرگی و سیاهی و ناامیدی. به معنای واقعی زندانی شده بودم و راه به جایی نمی بردم.
یکبار که بی هدف در خاکی امید پرسه می زدم پایم محکم به سنگی خورد. نشستم تا به آرامی روی انگشت آسیب دیده را فشار بدهم. ناگهان نگاهم به ورقی افتاد که زیر سنگ پنهان شده بود. فکر کردم شاید باد آن را به آنجا آورده است. با خود گفتم کاش این برگه حکم آزادی من بود و من را از این زندان لعنتی نجات می داد. درد پایم را فراموش کرده بودم. بلند شدم. دوست نداشتم آن برگه خاک آلوده را بردارم و نوشته های بی معنایش را بخوانم. سنگ را با شدت رویش پرتاب کردم. جابجا که شد دیدم نه تنها یک برگه که آن یک کتاب بود. با تعجب آن را برداشتم و نگاهش کردم. روی جلدش نوشته بود “بی شعوری”. صفحه اول را باز کردم “بی شعوری راهنمای علمی شناخت و درمان خطرناکترین بیماری تاریخ بشریت نوشته خاویر کریمنت و …”
ابتدا آن را با بی حوصلگی ورق زدم اما آنقدر تکرار بیهودگیهایم به اوج رسیده بود که خواندنش را غنیمت دانستم. در خاکی امید به راه افتادم و مشغول خواندنش شدم. تا آخر جاده رفتم. چشمم به تابلوی بزرگراه وصال افتاد. فکر کردم اشتباه می بینم و همان راه را همچنان که کتاب می خواندم برگشتم. اما وقتی به چهارراه رسالت رسیدم مسیر دانش تا چهارراه بعدی مستقیم می رفت، فرهنگ بازسازی شده بود و درختان خیابان بهار دوباره سبز شده بودند.

۱۹ دیدگاه دربارهٔ «“چهار راه رسالت”»

سلام
یه قانون شکنی کلی خسارت به بار میاره و کمی کتاب خوندن میتونه دنیایی زیباتر از اونچه که داریم بسازه هم برای خودمون هم برای جامعه
ولی تا میشه قانون شکنی کرد چرا باید مطالعه کرد.
زنده باشید و ذهنتون پربار

بنظرم استعداد نوشتن و حوصله ی خوبی دارید تصویرسازیها عالی اند فکر آرامی دارید که میتوانید بنویسید به این زیبایی اگر نظر من رو میخواهید، شروع کنید آهسته آهسته به نگارش رمان بعد پخته شدن میتونید حتما چاپ هم کنید اثرتون رو. زیبا بود. قوه ی تخیل وسیعی دارید. عاشق نوشتنم آه چه حیف که ذهنم مشوش است و نا آرام.

من رعد قانون شکنو قانون گریز و قانون له کنو قانون خورد کنو و قانون ریز کنو و قانون قیمه و قیمه کنم. خخخخ والا بیشتر قوانین به نفع بنده و طبیعت و موجودات زنده نیست که اگه بود وضعیتمون اینجوری نبود خخخخ
آخ آخ شدم همون رعد منفی که بودم .

رعد بزرگ سلام
فکر میکنم شما آشپزی و دست پختت خیلی عالی باشه
پس قانون شکنی تو کار شما ممکنه منجر به پذیرایی از مهمون بشه
منتظرم باش با دوستان مثبتی دارم میام
خخخخخ
ولی واقعا اگه ما آدما قانونمند بودیم نه به خودمون و نه به طبیعت اینقدر ضرر می رسوندیم
رعد عزیز ممنون از اینکه هستی
شاد باشی و سلامت

چقدر میگم بجای اینکه بری تو خیابونا بگردی یه خط کتاب بخون جاااانم….
زدی درختای خیابون بهار رو سوزوندی می خواستم اونجا خونه بخرم هاااان…..
شکلک این داستان رو انگار یه مدل دیگش رو خونده بودم که …..
کلا به نظرم تو و ذهنت فوق العاده اییید
البته دوستات به ویژه شخص من هم ایزن خخخخخخ

پاسخ دادن به javad ghorooneh لغو پاسخ