خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

رفت برای همیشه

سکوت می کنم. وقتی هم که گفتند برای همیشه رفت مدتی سکوت کردم. قلبم مثل قلب او می تپید. از خودم پرسیدم: یعنی واقعا باید مثل همه شیون کنم یا بی صدا اشک بریزم؟ درست دو هفته پیش در همین روز و همین ساعت بود که فهمیدم حالا است که نابینا شده ام. حالا است که چشم هایم را از دست داده ام و کم کم دیدم که تمام زندگی پرت گاهیست که هر زمان نزدیک است از آن سقوت کنم. دقیقاً دو هفته است که دیگر صدای دل نشین عصایش را از توی حیاط و ایوان نمی شنوم. دو هفته است که نه کسی برای نماز صبح از خواب بیدارم می کند و نه کسی برایم صبحانه می کشد و با لبخند رضایت چای می ریزد. دو هفته است که دیگر کسی برای دغدغه هایم نگران نیست و من دیگر کسی را ندارم که نیمه شب ها بیدار باشم تا برای سلامتیش دعا کنم. دلم برای دست های گرم و پینه بسته اش پر می زند. حالا دیگر صدای قدم هایمان از پیچ جاده های خلوت عصر گاهی نمی آید، حالا دیگر زمستان ها هیچ دست گرم و مهربانی نیست تا زمان سرما دستم را توی دست گرمش بفشارم و راه بروم. او رفت برای همیشه و ماند برای من مشتی خاطره که تمام لحظاتم را با آنها سر می کنم. شب ها را با نگرانی تا صبح سر می کنم و روز ها خود را آویزان یک زندگی آواره می بینم. حالا دیگر به راستی که چشم هایم کور شده و لبخندم خشک. دست هایم هیچ تکیه ای برای حرکت ندارند. پاهایم سست است و از پرت گاه زندگی می ترسم. هر روز صدای ناله ها و نگرانی هایش در گوشم می پیچد. او رفت برای همیشه. توی تمام زندگی فقط یک بار خدا حافظی گرفت و از خانه به سمت جدایی بیرون رفت در حالی که میگفت خدا کریم است و لبخند مهربانی روی لب هایش نشسته بود، اما صدایش و لبخند هایش بوی جدایی می داد. دستم توی دست دیگری بود که به سمت خانه آمدیم و صدای شیون بلند شد. تاووط را وسط خانه گذاشتند و در یک چشم به هم زدن غریبه و آشنا دورش حلقه زدند و شیون می کردند. همیشه دست راستم توی دست چپش جمع میشد اما این بار دستم را دور تاووط حلقه کردم. صبح بود، هوا کاملا آفتابی بود، میان این همه هیاهو و شیون و زاری هنوز صدای گنجشک های انبوه روی درختان را می شنیدم. پدر آن قدر برای رفتن عجله داشت که حتی توی تاووط هم لحظه ای امان نداد تا یک دل سیر با او حرف بزنم. دستم توی دست دیگری آواره ی کوچه و خیابان دنبال تاووط می دویدم. بعد از سه روز گفته بودند هنوز دست هایش مثل گذشته گرم و مهربان بود اما اجازه ندادند تا برای آخرین بار دست سردم را توی دست گرم و مهربانش بفشارم و در حالی که به او تکیه کرده ام از او حلالیت بطلبم و خدا حافظی بگیرم.

۲۳ دیدگاه دربارهٔ «رفت برای همیشه»

شیده عزیز!
دیشب که این متن رو خوندم، از شدت تأسف نتونستم مطلبی بنویسم.
امروز اومدم بگم همدلی من رو بپذیر.
به قول دوستان کلمات قادر به تسکین چنین درد عمیقی نیست اما این جمله ها در دراز مدت هرگز از یاد آدمی دور نمیماند.
امیدوارم بتونی این غم سنگین رو بر خودت هموار کنی.
مراقب یادها و خاطره ها و خواسته های پدر بزرگوارت باش تا روشنی بخش ادامه راه زندگیت باشد.

درود روحش شاد و یادش گرامی باد خیلی سخته به هر حال زندگی همینه باید ادامه داد. آن گنج نهان در دل خانه پدرم بود. هم تاج سر و هم بال و پرم بود. افسوس که رفت از سرم سایه رحمت, آن کس که نگران فرزند بود پدر بود

شیده خانم خواهر خوبم سلام. خداوند رحمت کند پدر گرامیتان را . شکیبایی روز افزون از محضر الهی برای شما و سایر اعضای خانواده ی محترمتان خواهانم. باور کنید با خواندن مصیبتنوشته ی شما بی نهایت متأثر و محزون شدم چندان که بغضی گران گلویم را فشرد و اشکی سوزان حلقه آویز چشمان بی فروغم شد.

پاسخ دادن به نازنین لغو پاسخ