مادرم، لطفا بیا سرم را بگذار روی پاهایت، برایم کودکانه لالایی بخوان و نام ستاره ها را برایم بگو. کمی نوازشم کن تا فراموشم شود این نامهربانیهای دنیا را، تا یادم برود که دلم گاهی در هسرت کوچکترین و ساده ترین اتفاقات میسوزد، تا از خاطرم برود که من هیچ هم صحبتی ندارم. مادرم! هیچکس بودنم را باور ندارد. من برای هیچکس اهمیت ندارم. من شده ام همان چایی که میان دغدغه های فکری سرد میشود و باید دور ریخته شود. دور ریخته میشوم و فراموش میشوم. مگر گناهم چیست که میان خنده هایشان من تنهاترینم؟ فرقم چیست که دستانم تنها میماند برای قدم زدن؟ تنها بودم. هر لحظه از زندگیم را، درد تنهایی میان این جمعیت را هنوز به دوش میکشم تا بغض شود در گلویم و ناآرام میکند قلبم را. مادرم. لطفا بگذار میان این همه بی مهریها امنیت داشتن تو و محبتت را احساس کنم و باز امیدوار شوم به زندگیم و بدانم هنوز کسی هست که من از اولویتهایش باشم. که بدانم شانه های پر دردم را کسی هست که با نوازشهایش سبک کند. که کسی هست مرا ببیند و لبخندم برایش مهم باشد و من او را دوست بدارم بیشتر از باران و زیباتر بدانمش از مهتاب.
۶ دیدگاه دربارهٔ «مادرم!»
سلام. دقیقا.
حرف دل منو نوشتی.
اینقدر دلم گرفته که میشینم زار زار گریه میکنم به حال خودم و حس میکنم به درد دور ریختن میخورم و برای هیچکس هم مهم نیستم.
درود. روز مادر رو به همه مادرا شدییید تبریک میگم.
راستی, تو که این همه قشنگ مینویسی, چرا نمینویسی؟
خداییش ظلم نیست هم محلیها رو از قلمت محروم کنی؟
خیلی لذت بردم. متن دردناک و البته واقتی بود.
مادر پرستار دِله.
سلام . سلام ..
شما زینبی خودمون هستی؟ همون دختری که دونده بود؟
متن زیبایی بود احسنت و صد باریکلا
سلام زیبا ولی تلخ مینویسید.
سلام ممنونم از نوشته با حمیدرضا موافقم.
دلتون شاد
زینب جان تنهایی مزیتهای زیادی داره بگرد مزیتهاشو پیدا کن و ازش لذت ببر.