خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

یک مهمانیِ آسمانی

بسم الله الرحمن الرحیم

روی تخت در هتل از این دنده به آن دنده میشوم. مرتب به خودم بد و بیراه می گویم. امشب حتما باید بروم. خودم تنها و بدون هیچکس باید بروم. فکر می کنند نمی توانم؟ کاری ندارد که.
نیمه شب از هتل میزنم بیرون, از کوچه سرشور میرم جلو تا به خیابان برسم. بعد میروم سمت راست, بعد از کمی جلو رفتن به آن سوی خیابان می روم و مستقیم مسیرِ روبرو را پیش می گیرم تا به ورودی باب الجواد برسم. آره همینه. این مسیر را بارها در ذهنم مرور کرده ام.
شب اول می خواستم تنها بروم. اما نشد. یکی از دوستان نیمه بینا همراهم آمد و در حرم که بودیم عده ای دیگر به ما پیوستند. مجبور بودم با گروه هماهنگ باشم و بی خیالِ کارهایی شوم که دلم می خواست در حرم انجام دهم. ولی دلگیر و دلخور نشدم. مرتب به یادِ کتابی که چند ماهِ قبل خوانده بودم می افتادم. دختران آفتاب.
می دانید چرا؟
فهمیدم همانهایی که همه فکر می کنند چقدر شیطان و بی خیال هستند, همانهایی که بقیه می اندیشند لااُبالی و بی قید و بند هستند, چقدر مقابل امام رضا علیه السلام خضوع و خشوع دارند. از آن همه غرور, شیطنت, کله شقی و چیزهای دیگر هیچ خبری نبود و واقعا به حس و حالشان غبطه خوردم.
با تمام این اوصاف دلم می خواست تنها حرم باشم. خودم و خودش. خودم و امام رضا علیه السلام. بدون اینکه کسی بهم بگوید برویم؟ برخیزیم؟ دیر شد!
و این گونه بود که شب دوم نرفتم. نمی دونم چرا؟! لج بود با خودم و دیگران؟ تنبلی بود!؟ خواب و خستگی بود!؟ هر چه بود همان شب انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودند که مرا به حرم ببرند.
خوابم نمی برد و از این دنده به آن دنده میشدم. حدود 12 شب بود که یکی از دوستان به همراهم زنگ زد که داریم میریم حرم میای؟ بهانه آوردم و نرفتم.
با خودم درگیر بودم که برخیز. عصایت را بردار و راه بیفت. برو و حال کن. آن طور که شنیده ای و دوست داری راز و نیاز کن. در این کش و قوس بودم که مجدد همراهم زنگ خورد. رییس کاروان بود که می خواست به حرم برود و از من می خواست همراهش بروم.
نه نه نه. می خواهم تنها باشم. لج کردم و مثل دفعه قبل بهانه آوردم و نرفتم. آنقدر درگیر خودخواهی های خودم بودم که متوجه لطف دیگران نشدم. لطفی که از روی خیر و مهربانی بود. روی تختم دراز کشیدم. از دو و نیم نیمه شب هم گذشته بود. می اندیشیدم که کمی بعد رییس کاروان می رود و من هم راهی می شوم. صبر می کنم و در این افکار خوابم برد. نمی خواستم بخوابم ولی خوابم برد و مدتی بعد هراسان با زنگ تلفن همراهم از خواب پریدم. خواب آلود جواب دادم.
وای خدایا! یکی از بی خیال ترین, بی مسوولیت ترین و بی مخ ترین افراد کاروان یک ساعت قبل از اذان صبح از حرم بهم زنگ زده که اگر می خواهم بیاید دنبالم و با هم به حرم برویم. سه و نیم شب بود و این بار به بهانه خواب قبول نکردم. قطع کردم و خوابیدم.
و حالا که به شبِ گذشته فکر می کنم حسابی از دست خودم عصبی و کلافه هستم. دیشب! این همه فراخوان از حرم برایم می آمد, با خودم میگفتم احمق! امام رضا اینهمه برات پیامک فرستاد که بیا حرم, هر بار یکی رو وسیله بردنت قرار داد و من غرقِ خودم بودم.
کلافه و عصبی, میلِ خوردن هیچ چیزی را نداشتم. امشب حتما باید بروم و از دلِ امام رضا علیه السلام در بیاورم. بگویم ببخشید آقا جان! اینهمه دعوتم کردی و من چموشی کردم.
با چه زجری روز را شب کردم. غسل زیارت گرفتم. لباسِ نو پوشیدم. عطر زدم. عصایم را برداشتم و بسم الله گویان, ساعتِ 2 نیمه شب از هتل بیرون زدم
بغض خاصی در گلو داشتم. بعد از چند قدم به کوچه سرشور رسیدم. کوچه خلوت و صدای قدمهای زائرینی کم, از دور نزدیک به گوشم می رسید که یا از حرم برمی گشتند یا به حرم می رفتند.
حرم!
چه مکان آسمانی ای. با اینکه درکِ بصری خاصی از آن ندارم, ولی هر وقت به آنجا می روم حس می کنم تمام سلولهای وجودی ام, به عرش در حالِ پرواز هستند. انگار روی هر مولکولِ بدنم, فرشته ای نشسته و داخلِ آن را پر از نورِ الهی و رضایی می کند.
صدای تق تقِ عصایم در کوچه طنین افکن است. آرام پیش می روم و در حالیکه هنوز همان بغض غریب در گلویم است, کارهایی که دوست دارم در حرم انجام دهم را با خودم مرور می کنم. از چندین نفر شنیده ام که دو گوش بالای سرِ حضرت اگر صبر داشته باشی و آرام جلو بروی, دستت حتما به ضریح می رسد به گونه ای که حتما به ضریح مطهر حضرت خواهی رسید. در سایر ایام خیلی شلوغ است و بخاطر اینکه زائران اذیت نشوند تلاشی برای رسیدن دستم به ضریح نمی کردم. ولی خیلی دلم می خواست این بار این کار را انجام دهم.
باز شنیده بودم که وقتی عقب عقب از ضریح فاصله می گیریم, سمت چپ فرش هایی پهن است و معروف است به بالا سرِ حضرت. نمازِ زیارتی و حاجت خواندن آنجا خیلی خوب و موثر است و البته خیلی هم شلوغ. زائرین گاهی دقایق زیادی منتظر می مانند که حتی اگر شده 2 رکعت نماز بالا سرِ حضرت بخوانند و نیت کرده بودم امشب این کار را هم انجام دهم.
آرام جلو می رفتم و غرق افکارم بودم که صدای نزدیک شدن شخصی را شنیدم. از پشت سرم جلو می آمد و کنارم که رسید سرعتش کم شد. یک لحظه از افکارم جدا شدم و نگران. نکند دوباره خلوت و نقشه های امشبم بهم بریزد؟ نکند یکی از بچه های کاروان است و می خواهد به حرم برود و من را دیده و حالا می خواهد که با هم برویم؟ نکند و نکندهای دیگر…..
با سلام کردنش متوجه شدم که غریبه است و از لهجه اش فهمیدم که همشهری هستیم. می خواست به حرم برود و پیشنهاد کرد که تا باب الجواد با هم باشیم. در دلم بود که مقاومت کنم ولی گفتم بی خیال. تا باب الجواد را راحت میروی و از آنجا به بعد دنبال نقشه هایت.
با هم هم مسیر شدیم. غافل از اینکه صاحب حرم, مهمانی دیگری برایم مهیا کرده. نه مهمانی خاص و شاهانه, بلکه ناگفته هایی از درونم را می خواهد برایم برآورده کند. ناگفته هایی که مثل حسرت برایم شده بودند.
در مسیر, بیشتر از خودمان صحبت کردیم. مردِ اهل دلی بود. ظاهرا از همانهایی که دوستی با آنها ارزش زیادی دارد. بازرسی باب الجواد را گذراندیم. کمی جلو که رفتیم ایستاد. رو به حرم حضرت, تعظیمی کرد و با صدایی شیوا و رسا دعای اذن دخول حضرت را خواند.
یک لحظه گلویم از بغض فشرده شد. با او همراه شدم و در دلم دعا را می خواندم. آرزویم بود یکبار, موقع ورود به حرم, اذن دخول حضرت را با کسی می خواندم یا کسی برایم می خواند. حس می کردم هر بار به حرم میروم بدون اجازه وارد می شوم و حس خوبی نداشتم.
با خواندن آن مرد, یک لحظه از درون لرزیدم. او اذن دخول حرم را می خواند و من با اشکهایی که در چشمهایم حلقه بسته بود آرام زمزمه می کردم. دستِ خودم نبود و وقتی که گفت می خواهد حرم و کنار ضریح برود و آیا می پذیرم همراهش باشم, بی اختیار, بدون اینکه کمترین مقاومتی داشته باشم, قبول کردم.
کفش ها را به کفش داری 13 سپردیم. وارد حرم شده و به سمت ضریح می رفتیم. مرد زیر لب اذکاری می خواند. اذکاری همچو لبیکِ حاجیانِ مکه که دور خانه خدا در حال طواف هستند.
عرض ادب خاصی روبروی ضریح حضرت انجام داد. آرام جلو می رفتیم که گفت می خواهد از قسمت 2 گوشه بالای سر حضرت جلو برود. وای خدایا! دقیقا همان جایی که مَدِ نظر خودم بود. با هیجان خاصی رضایت خودم را اعلام کردم و آرام جلو می رفتیم. با اینکه نیمه شب بود و خیلی شلوغ, اما انگار نظم خاصی در آن یک تکه کوچک حاکم بود. دقیقه ای نگذشت که خود را چسبیده به ضریح دیدم.اشکهایم امانم را بریده بود.
اصلا مهم نیست دیگران چه فکر می کنند, ولی حس می کردم روی موجهایی پر از نور در حال پرواز کردن هستم. موجهایی پر از انرژی های مثبت. انرژی های مثبتی که فازِ آن چند میلیارد ولت یا وات است.
زیاد خودم را به ضریح نچسباندم. گویا همان نظم نامَرئی عقبم کشید تا زائر بعدی این حس بازی با امواج نورانی را تجربه کند. کمی عقب آمدم و همان مرد دستم را گرفت. کمی عقب عقب رفتیم که از پیشنهاد بعدی اش فوق العاده به وجد آمدم. می خواست روی یکی از فرش های بالای سر حضرت نماز زیارت بخواند و چه چیزی از این بهتر. همان که دنبالش بودم. با اینکه فوق العاده شلوغ بود اما به راحتی جایی پیدا شد و هر دو کنار هم نشستیم. تازه متوجه شدم که در تمام این مدت عصایم باز و همراهم بوده. جمعش کردم و کنارم گذاشتم.
مشغول نماز خواندن شدیم. چه جایِ واقعا عالی ای. سمت چپم, ضریح حضرت رضا علیه السلام, روبرو قبله. چند رکعتی نماز خواندیم و نمی دانم چرا بی اختیار یادِ بچه های تیم تاک افتادم. یک 2 رکعتی هم به نیابت از همشون, برای رفع حاجات همشون, در آن تکه بهشتی خواندم. واقعا حس و حالم دست خودم نبود. با تمام حرم هایی که تا به حال رفته بودم فرق داشت. شادی و انرژی مضاعفی درونم حس می کردم.
افراد زیادی می خواستند آنجا نماز بخوانند و گاهی صدای اعتراضشان به افرادی که زیاد نشسته اند, برمی خاست. برای همین, با اینکه آرزویم بود نماز صبح را هم همانجا بخوانم و از جایم برنخیزم, لکن از جایمان به پا خواستیم. مرد می خواست به مسجد گوهرشاد برود و باز بدون مقاومت, قبول کردم. نیم ساعتی تا اذان صبح مانده و در مسجد گوهرشاد, رو به سمت حرمِ حضرت رضا نشستیم و غرق افکار و حرف زدن با مولایم بودم که متوجه شدم مرد به جایی رفت و لحظاتی بعد برگشت. ناگهان حرفی زد. چیزی گفت که بی اختیار اشکهایم سرازیر شد.
مدتهاست می خواهم بریل را یاد بگیرم. بخشی اش تنبلی, و بخشی اش مشغله که هنوز موفق به یادگیری بریل نشده ام. دوست دارم یاد بگیرم که حداَقَل قرآن بخوانم. ادعیه بخوانم. چیزهایی که دوست دارم بخوانم. چیزهایی مثل زیارت نامه ائمه علیهم السلام که وقتی به زیارتشان می رویم, مثل گیج و منگ ها نباشم . می دانم در حرمهای مطهر, زیارتنامه هایی با خط بریل وجود دارد ولی نمی توانم بخوانمشان. سالهاست از تهِ قلبم دوست داشتم به حرم که می آیم, زیارتنامه حضرت رضا علیه السلام را بخوانم. گاهی کنار بعضی ها که در حال خواندن زیارتنامه بودند می رفتم. ولی زیاد متوجه خواندن آنها نمیشدم. خجالت هم می کشیدم به کسی بگویم برایم زیارت نامه بخواند. برای همین از حضرت رضا هم خجالت می کشیدم که بارها به زیارتشان آمده ام ولی زیارتنامه شان را نخوانده ام.
تا اینکه این مرد, که نمی دانم از کجا آمده و کیست, گفت زیارت نامه حضرت رضا را بلند می خواند تا منهم با او زمزمه کنم. چه آرزوی شیرینی برایم برآورده شده بود. بی اختیار اشک می ریختم و زمزمه می کردم. انگار در آغوش امام رضا علیه السلام بودم. آقا ببخشید دیشب بی ادبی کردم. دیشب نیامدم و اینهمه پیک فرستادید. اما باز شما چه پذیرایی جانانه ای از من کردید. تمام آرزوهای پنهان و پیدایم را امشب برآورده کردید.
مرد زیارتنامه می خواند و من زمزمه کنان همراهی اش می کردم. هر چه اشکهایم بیشتر میشد, احساس سبکی بیشتری می کردم. انگار یک کبوتر شده بودم که با سایر کبوترها, روی گنبد حضرت نشسته بودیم. فارغ از هر چسبندگی دنیا, بدون هیچ دلباختگی به زمین, مسیر آسمان را با سایر کبوترها نشانمان می دادند. چه پرواز شیرینی.
زیارتنامه که تمام شد, صدای اذان, از همه صحن ها و رواق ها به آسمان اوج گرفت. به سمت قبله نشستیم. نماز صبح که تمام شد, سه نفر از هم کاروانی ها با من تماس گرفتند. کنار کفش داری 13 بودند و این مرد نورانی, تا کنار کفش داری 13 همراهی ام کرد. در مسیر برگشت به هتل, مرتب به شب گذشته فکر می کردم. چه شب رویایی و باورنکردنی ای. اصلا حواسم به هیچکس نبود. نه حرفهای دیگران را می فهمیدم و نه اینکه چه موقع به هتل رسیدیم.

۵۲ دیدگاه دربارهٔ «یک مهمانیِ آسمانی»

سلام مشهدی مهدی. زیارتت قبول دوست خوبم. خوشا بسعادتت. با خواندن سفر نامه ی معنوی و دلنشینت بسیار متحول شدم. سخن چون از دل برآید لاجرم بر دل نشیند. همانطور که بارها شفاهی گفتم اکنون کتبا مینویسم اگر مایلید جهت آموزش خط بریل انجام وظیفه خواهم کرد. موفق باشید. التماس دعا.

سلام. زیارت قبول! خوش به سعادتتون!
اینقدر خوشحال شدم و حال معنوی خوبی پیدا کردم که نمیدونم چطوری باید حس خودمو براتون توضیح بدم!
چقدر عالی امام رضا دعوتتون کردن و چقدر مهمون نواز و مهربون هستن اهل بیت!
من که آرزو دارم یا در قم ساکن بودم یا مشهد .
اونوقت دیگه هیچوقت دلتنگ حرم نمیشدم!
اونوقت دیگه بین دعا کردنم و مشرّف شدنم به حرم فاصله نبود! خواستن همان و اجابت شدنم همان.
خوش به حال هرکس در شهرهای زیارتی زندگی میکنه.
عید فطر رو هم تبریک میگم، التماس دعا، اجرتون با خدا و اهل بیت.

سلام بر خانم آیت بزرگوار
من هم خیلی دوست دارم در همه شهرهای زیارتی خانه ای داشتم. آرزوست دیگر. بخصوص در کربلا و سامراء. سامراء حس و غربت خاصی داره. ان شالله شما هم به آرزوتون برسید و ممنون از نظر پر مهرتان

سلام. زیارتتون قبول باشه ان شا الله. خیلی عالی نوشتید. در مورد خط بریل، اینجا ملیسا خانم پستهای خوبی گذاشتند که میتونه کمک خوبی باشه. بدون تعارف من هم اعلام آمادگی میکنم که از طریق تیمتاک اگه سؤالی بود و کمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم و در خدمتم. خط بریل یا هر چیز دیگه ای یاد گرفتن و مهارت کسب کردنش همت و صبوری میخواد که مطمئنا شما هر دو رو دارید. واقعا به اینطور با معرفت زیارت کردن غبطه خوردم. خدا از این ها هم نصیب ما بکنه. موفق و سربلند باشید.

سلام بر خانم مدیر
ممنون از نظر لطفتان. حتما پستهای ملیسا رو می خونم و از کمکهای همه دوستان استفاده خواهم کرد. دعا میکنم هر چه زودتر برید زیارت و میدونم همه زیارتهاتون با معرفت بوده. تشکر از حضورتون

سلام بر خانم معلم کوشا
ممنون از حضور گرمتان که انرژی من را بیشتر و چند برابر کرد. منتظر بودم ایرادات متن رو بگید که دربست قبول دارم. خخخخ
آره حس خیلی خوبی بود و خیلی خوشحالم که دوستی این حس رو تجربه کرده.
تشکر

سلام. زیارتتون قبول. باور کنید من هربار مشهد میرم تمام این حس و حالهایی رو که نوشتید دارم، از تنها رفتن به حرم تا خواندن اذن دخول و زیارتهای مختلف که تا حالا نصیبم نشده. واقعا من رو بردید به حال و هوای دل خودم، انگار این نوشته از زبون دل من بود. خوش به سعادتتون که چنین تجربه ای داشتید و امیدوارم همیشه همین مدلی براتون همه چی خوب و عالی رقم بخوره.

سلام بر سمانه خانم
جدی؟ فکر می کردم فقط حس های درونی خودمه و واقعا منو بردید به فکر. خوشحالم که تونستم کاری کنم که همذات پنداری کنید. از صمیم قلب دعا می کنم که هر چه زودتر زیارتی ایده آل و دقیق باب میلتان برایتان پیش بیاید. تشکر از حضورتان

سلام. با وجود این هوای بارانی و نسیم خنک عصرگاهی و غرش ابر ها و صدای جیک جیک گنجشک ها و زینگ زینگ زنگوله ها داستان لذت بخشی بود. زیارت قبول آقا مهدی. تنها مهمان نوازی که از درون ما آگاهه و میفهمه که چه جور پذیرایی دوست داریم همین اهل بیت هستند. حالا از لحاظ داستانی این را با نوشته ی قبلت مقایسه کن. ببین چه قدر باهم تفاوت دارند!

سلام بر شیده خانم
در چه لحظه های قشنگی این متن رو خوندین. آره واقعا. فقط اهل بیت علیهم السلام هستند که می تونند دست ما رو بگیرند
خخخخ. هر دو داستانارو خیلی دوست دارم. خخخ. هر کدومشان یه جوری یه گوشه ای از دلمو قلقلی میکنن.. دست خودم نیس. بچه هامند. خخخخ
تشکر از حضورتان

واقعیتش من هیچ موقع با زیارت رفتن حال دلم خوب نمیشد. میرفتم زیارت ولی حس معنوی خاصی بهم دست نمیداد. اون قدر که دیدن کوه و طبیعت و آسمون منو به خدا نزدیک میکنه زیارت رفتن نه.
ولی نوشته تون به قدری ناب بود که همین الان برای اولین بار دلم خواست که برم زیارت.

سلام.
متن واقعاً زیبایی بود.
هرچند چنین حال و احوالاتی را در این اماکن ندارم.
ولی موج مثبتی رو از متن شما دریافت کردم.
خوبه نویسنده های خوبی داره این سایت.
مثل خانم پریسا و شما و باقی دوستانی که از قریحه پاکی برخوردارن.

سلام عزیزم.
۵۴ پست نوشتی هر کدوم موضوعات مختلفی را داشت ولی این سه پست که جوابی براش نداشتی پیام تکراری داشت.
فکر نمیکردم نقدی که حرف دو سه تا از بچهها هم بود به اتهام تبدیل کنی و روحیه شاعرانه ات خراب بشه.
من که نگفتم شاد یا غمگین مینویسی پس این جمله ات مربوط به من نیست.
تو که گفتی این حرف دل خیلی از بچههاست و در قالب داستان نوشتی، گفتم از زبون دو تا نابینا هعم بنویس، زن نابینا مرد بینا و هرچیزی که این قالب مرد نابینا و زن بینا عوض بشه.
پست‌هات رو یک مرور کلی کردم از این که گفتم اکثر داستانهات موضوع مشابه داره عقبنشینی میکنم چون واقعا فکر میکردم اکثرا اینجوریه.
با عناوینی مثل اتهام و این جور کلمات هیچ چیز تغییر نمیکنه.
نقدی شده، درست یا غلط میتونی بپذیری یا رد کنی.
دادگاه که نیست.
بهتر بود بیایی در مورد اون سه پست که نوشتم نظرت رو بگی، بعدش بگی که اکثریت مشابه نیستند.
بازم تکرار میکنم که چون این سه پست توی ذهنم بود فکر کردم اکثرا تکراریه.
ناراحت نشی

سلام کامبیز جونی
چطوری عسیسم
ناراحت نشدم. چون در همان کامنت اول جواب داده بودم و توضیح مجدد تکرار مکررات میشه.
نقد بچه ها هم بخوره تو سرِ تو. خخخخ
راستی زیارتم قبول. ایشالا قسمتت بشه بری و یه انرژی مثبت هم شما بهمون بدی. در کل منتظر یکی از پستهای طنزت هستم. شاد باشی برار

سلام مهدی. با خوندن نوشتت نمیدونی منو کجا ها بردی
خوش به حالت که این حس رو داشتی خیلی حس عجیبی بود. بزار راستش رو بگم برات نوشتت رو که میخوندم دلم شکست همینطوری اشک از چشمام میبارید نمیدونم چرا و علتش چی بود.
با خوندن سفر نامه زیبای تو دلم عجیب کربلا خواست دوست من صد صلوات برای امام زمان هدیه کردم که خودش کمک کنه بتونم برم کربلا پا بوس امام حسین.
پست زیبا و دلنشینی بود خیلی.

سلام علی حضرتی عزیزم
آقا فدای دل پاکت و اشکهای نازت
ان شالله نذرت قبول میشه و به زودی زود راهی سفر کربلا بشی. فقط دعای ویژه برای من یادت نره ها. واقعا دعا می کنم که قسمتت بشه.
تشکر از حضور گرمت. یا علی

سلام. زیارتتون واقعا قبول درگاه حق بخصوص حضرت امام رضا. من و دوستانم برای عید فطر از شهرمون با اتوبوس اومدیم مشهد و به حرم هم رفتیم. ولی با تمام سختیهایی که مسافرت با اتوبوس داشت، نمیدونم انگار امام رضا منو نطلبیده بود که حتی تا چند قدمی ضریح مطهر هم رفتم اما به هیچ وجه نتونستم خودمو به ضریح برسونم. لیاقتشو هر کسی نداره منم یکی از اون بیلیاقتهام. حتی کتاب زیارتنامه امام رضا هم به خط بریل بدستم نرسید و قرآن که گرفتم بخونم عین خواب ندیده ها مرتب خمیازه میکشیدم و اینقدر از خودم متنفر شدم که نگو! خیلی خوش بحال شما و اونایی که امام رضا می طلبدشون ما که لیاقت نداشتیم!

سلام داوود جان
زیارت شما هم قبول
اینجوری نگید تو رو خدا. امام رضا راضی نیستا. همین که قسمتتون شده برای عید فطر در حرم مطهر حضرت باشید خودش خیلیه. همین رو خیلیا حسرتش رو میکشن. امام رضا لیاقت داده که تا نزدیک ضریح هم رسیدید. اینکه دستت نرسیده مهم نیست. این مهمه که قصد عرض ادب داشتی و مطمئن باش حضرت این عرض ادب تو رو دیده.
منم بارها و خیلی زیاد شده حرم میرم مرتب خمیازه میکشم و خوابم میگیره. باید تلاش کرد و تلاش.

ممنون از حضور گرمت

آقا داوود خوش ندارم به خودتون بگید بی لیاقت. لیاقت انسانها در شعور و انسان دوستیشون معنا میشه.
این چیزا اصلا ملاک نیست. روح امام رضا هم در اون ی تیکه جا نیست محصور نیست که فکر میکنید اگه دستتون به ضریح نخورد یعنی نطلبیدتون.
اصلا از همین توی خونه و همین حالا به محضر امام رضا ی سلام کنید و کمی با خداوند حرف بزنید.
ببینید چه قدر حال دلتون عالی میشه

سلام. دیر رسیدم. من همیشه دیر می رسم. من مدت هاست که از اون هواهای آسمونی که وصفش رو بلد نیستم و شما نوشتید و خوش به حالتون که می تونید توصیفش کنید نداشتم. دلم تنگ بود برای هوای این هوا و هیچ کجای وجودم نبود. و همراه سطرهای شما که شدم، آخ که چه قدر دلم تنگ آقا شد! پرواز دلم به طرف بارگاه رو حس کردم انگار. و بارون، … خدایا! خدایا! خدایا! …

سلام پریسا خانم
اول اینکه مطمئنم به زودی میرید زیارت و باید من رو هم دعا کنید حسابی
و هر وقت رفتید خیلی خیلی التماس دعا

بعد اینکه آی گفتید. یادم رفت تو داستان بنویسم که موقع برگشت, تو اون حس و حال نم نم بارون گرفته بود و اون حالاتم رو خیلی زیباتر می کرد. نم نم بارونی که به صورتم میریخت و در راه کسی متوجه نمیشد اینها که روی صورتم سرازیر است اشکهایم است که با قطرات باران در هم آمیخته.

ممنون که اومدید و همون کامنت شفاهی رو هم قبول داشتم. خخخخ
شاد باشی

من اگر خدا بخواد و امام رضا بطلبه تصمیم دارم هوا که خنکتر بشه یعنی بعد از محرم و صفر، مشهد خلوتتر میشه. اون موقع با همسرم از طریق راهآهن یا هوایی دوباره به حرم امام رضا مشرف بشیم. دعا کنید برام که این بار بتونم خوب و با دل سیر زیارت آقا رو داشته باشم. ممنون از اظهار نظر شما دوستان مهربون.

زیارت قبول. که فقط یاد تیم تاکیا افتادین؟ که یاد رهگذرا نبودید؟ باشه باشه یکی طلبتون. همی حالا ورمیداری برام دعا میکنی و سیصد و سینزده تا یا سریع الرضا میگی فقط به نیت من. فقط خودم. فقط رهگذر. اگه یه گوشه فکرت رف به سمت خودت و تیم تاکیا باید از اول بگی. بسم الله…

سلام بر رهگذر محله
یا سریع الرضا, یا سریع الرضا, یا سریع الرضا, یا سریع التیم تاک. وا نشد ببخشید از اول. بسم الله یا سریع الرضا

خخخخخ
جای همه دوستان واقعا خالی بود و شاید باورتون نشه وقتی به یاد تیم تاکی ها افتادم, به یاد دوستانی که در گوش کن هم هستند افتادم. از جمله شما, رعد, عدسی, شهروز, بانو و خیلی های دیگه که در تیم تاک نیستند ولی به یادشون افتادم.
و مطمئن باشید دفعه بعد رفتم حتما به جای شما ۳۱۳ بار میگم یا سریع الرضا.
و اگه شما زودتر رفتید خیلی التماس دعا.
ممنون از حضور گرمتان. شاد باشید

چه خوب که منم در یادتون بودم.
رعد بارانی رعد آسمانی رعد با خدا رعد با وفا و رعد دانا و رعد مهربان و به قول یکی ارد بزرگ هم بگی منو میشناسن خخخ
راستی مهدی میدونستی رعد اسم یکی از فرشته های نگهبان انسانه؟
در مورد فرشته های نگهبان چیزی خوندی آیا؟
برو ی سرچی کن خیلی جالبه.

پاسخ دادن به داوود حاجنصیری لغو پاسخ