خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بازی روزگار فصل اول

زندان در تاریکی و سکوت فرو رفته. و جز صدای خروپف زندانی ها و چندتایی جیرجیرک خسته که از دور و نزدیک به گوش میرسید صدایی نیست.

ساعتی از خاموشی گذشته و عجیب بیخوابی زده به سرم.

فکر و خیال آرومم نمیذاره.
به هم بندی هایم نگاه می کنم و به خواب بودنشون غبطه میخورم. خوش به حالشون چه آروم خوابیدن.

کاش خوابم میبرد.

ولی به قول اکبر قرقی کاش رو کاشتن ولی جاش هیچی سبز نشد.

گذشته عین فیلم از جلو چشمم رژه میره.

گاهی عجیب دلم برای آزادی تنگ میشه و الآن هم یکی از همون گاه هاست و بعد از اینکه دلم آزادی خواست باز اون سوال کوفتی همیشگی میاد تو ذهنم و روی همه آرزوها و خواسته هام پرده ضخیمی میکشه.

خب که چی آزاد بشم چه کار کنم؟؟؟!!!

و بعدش کلافه میشم و دلم میخواد از ته دل داد بزنم.

دوباره غلتی می زنم و چشمم به دفترچه ای می افته که چند روز قبل احمد مو طلا بهم داده بود.

یادمه گفت: گاهی آدم نیاز داره با کسی درد دل کنه ولی گوشی برای شنیدن پیدا نمیکنه.

این دفتر رو بهت میدم هر وقت به این حس دچار شدی و گوشی هم که دنبالش بودی پیدا نکردی این دفترچه هست و بنویس تا آروم شی.

خودکاری که همراه دفترچه بود رو از زیر بالشم برمیدارم و دفترچه رو هم از کنار بالشم برمیدارم.

صفحه اولشو باز می کنم، و خودکار رو می ذارم رو سطر اولش.

باز هم گذشته میاد سراغم و خودکار هم آروم آروم خودش رو صفحه سفید راه می افته و آروم حرفایی که از ذهنم میگذره رو مینویسه.

**********

صدای خروس های بی محلی که از خونه خودمون و از کل آبادی به هوا رفته نشون میده صبح شده. یه صبح پرکار تابستونی تو روستا.

تابستون که میشه روستا برای بچه شش هفت ساله تا پیرمردها و پیرزنهایی که توان راه رفتن هم ندارن کار هست. کارها اینقدر زیاده که وقتی غروب میشه و به اطرافت نگاه میکنی میبینی هنوزم کلی کار نکرده مونده و روز بعد هم باید به اونا برسی هم کارهای روز جدید و هر روز، روز از نو، روزی از نو. تا تابستون بره و اون موقعست که کارها هر روز کم و کمتر میشن و میشه نفس کشید.

تو این فکرا بودم که در اتاق باز شد و دایَ وارد اتاق شد.

(دایَ مادر.)

اومد بالا سرم و عین همیشه مهربون گفت:

هستَ رولَ نیورویَ تا کی دَخَوی؟؟

(پاشو بچه ظهر شده تا کی میخوابی.)

همیشه آرزوم این بود که شب های تابستون هر ثانیش یه ساعت کش می اومد اینجوری حداقل خستگی روز قبل از تنم در می رفت.

البته این تنها آرزوی من نبود و می دونستم آرزوی تمام روستایی هاست.

با اخم پتو رو کنار زدم و از خواب صبحگاهی که خودش به تنهایی لذتش برابر بود با خواب کل شب دل کندم و از اتاق خارج شدم.

ننه جان مادر پدرم تو ایوان نشسته بود و داشت صبحانه میخورد.

بهش سلام کردم و اونم با محبت همراه اخم جوابمو داد و بعدش گفت:

چقدر میخوابی دایَ جان اینجا روستاست و باید زود بیدار شی خواب مال شهری هاست که کاری ندارن.

این جملات رو هر روز از ننه جان میشنیدم و جوابی نمیدادم.

نمیدونم توقعات من که تازه ده سالم شده بود زیادی بالا بود یا انتظارات بقیه از بچه روستا زیادی زیاد بود.

کنار شیر آب داخل حیاط نشستم و آبی به سر و صورتم پاشیدم

یکی از خروس هامون اطراف حوض پرسه می زد کاسه نَشُسته ای داخل حوض بود برش داشتم و بعد از پر کردنش آبشو به طرف خروس ریختم که اونم بعد از اینکه آب حسابی خیسش کرد فرار کرد.

هم عقده زود بیدار شدنمو سر خروس خالی کردم، هم با ریخته شدن آب رو زمین بوی خاک خیس شده که همیشه دوستش داشتم به هوا بلند شد.

برای اطمینان یکی دو کاسه دیگه آب به اطراف ریختم تا بوی خاک تا وقتی صبحانمو میخورم باشه بعد از بلندی حوض اومدم پایین و رفتم کنار سفره نشستم.

ننه جان که دیده بود چه بلایی سر خروس آوردم شروع کرد به نصیحت.

این چه کاری بود دایَ جان خوبه یکی هم همین بلا رو سر خودت بیاره و …..

همین جور که نصیحت می کرد، تو یه پیاله ماست ریخت، کمی شکر هم ریخت روش، و گذاشت جلوم.

یه تیکه نان بر داشتم و باهاش ماستمو هم زدم و با لذت تیکه نان رو خوردم.

اون تیکه نان برام بیشتر از کل ماست لذت داشت.

بعد از صبحانه بَرِه‌های نیم خواب رو بیدار کردم، و چون پدرم قبل از من رفته بود، خوشبختانه ناهار رو که اکثرا ماست با پنیر و اگه خیار هم داشتیم دایَ برامون میذاشت و اگه خیلی ناهارمون حسابی بود، چند سیبزمینی آبپز یا املت بود که پدرم رو آتیش درست می کرد.

تنها ناهار ما این نبود ناهار تمام اهالی سر زمین همین بود.

که گاهی دو سه مزرعه دور هم جمع می شدند و می خوردند و حرف می زدند. یه چرتکی هم می زدند، و می رفتند دنبال کارشون

گوسفندا چوپان داشتند، ولی بره ها رو ما بچه ها باید میبردیم صحرا.

بره ها رو راه انداختم، و از خونه زدم بیرون.

سر راه به زن هایی که داشتند جلو خونه هاشون رو آب و جارو میکردند، و مردایی که داشتند تراکتور هاشون رو روشن می کردند گرم بشه سلام علیکی میکردم و رد میشدم.

جلو مسجد هم عین هر روز تعدادی مرد و چند نفری زن جمع شده بودند، و منتظر مینیبوس روستا ایستاده بودند تا بِرَند شهر. و حرف می زدند. در میان همهمه ای که به پا شده بود، از حرف زدنها گاهی صدای بلند خنده چند نفر هم به هوا میرفت.

از دور هم صدای بوق مینیبوس روستا به گوش می رسید که اطلاع می داد اگه کسی می خواد بره شهر، سریع آب دستشه زمین بذاره و آماده شه که جا نمونه.

نگاه کردم ببینم کیا میرند مهمونی و کیا فقط برای خرید میرند شهر.

به راحتی می شد فهمید که کی برای خرید میره و کی برای مهمونی.

کسایی که جلو پاشون دبه شیر یا دوغ یا سطل ماست بود، معلوم بود میرند به اقوامشون سر بزنند، و بقیه که دستشون و جلو پاشون چیزی نبود، احتمال کمی داشت به مهمونی بِرَن. مگه میخواستن بِرَن عروسی یا خدای نخواسته عزا.

البته چون هر روز صبح یه وانت از خود روستا می اومد و شیر اضافی اهالی رو جمع می کرد، دیگه مردم برای فروش شیر مستقیم به شهر نمی رفتند. برای فروش کشک، دوغ و پنیر هم گاهی از شهر ماشین هایی می اومدن و می خریدند.

و اگه بی کار بودی و کنار این آدم ها می ایستادی، خیلی زود می فهمیدی برای چه کاری میرند شهر.

چون اهالی یا فامیل بودند، یا زیادی صمیمی. میگفتند که کجا و برای چی میرند. اگه هم به احتمال خیلی کم تو اون جمع یه نفر بود که آشنایی نداشت، یه دفعه رهگذری یا یه تراکتور از اونجا رد میشد، و رانندش با صدای بلند می پرسید چرا میره شهر و اون طرفم با همون بلندی جواب میداد برای چی میره و گاهی اگه کسی تو شهر چیزی لازم داشت، و دستش بند بود، و نمی تونست خودش بره شهر، می رفت جلو مسجد و به کسی می سپرد براش بخره.

از اونجا هم گذشتم. کم کم از روستا خارج شدم و به طرف صحرا حرکت کردم.
وسط راه هم با مرد هایی که هر کدوم مشغول کاری بودند، سلام و احوال پرسی می کردم.

یکی داشت زمینشو آبیاری می کرد، یکی مشغول کندن علف های هرز بود، و یکی هم داشت چای درست میکرد.

در حین کار یکی از کاکی شوان می خوند، یکی از کاکی جوتیار. یکی از هجران یار، و یکی هم شاد شاد.

چند نفری هم بلند بلند با کسایی که رو زمین رو به روییشون مشغول کار بودند حرف می زدند.

(کاک آقا. شوان چوپان. جوتیار کشاورز)

و این وسط یکی هم مثل خالو کریم که شوان آبادی هم بود شمشالشو برداشته بود و می زد و صدای شمشال با صدای زنگوله گوسفندا قاطی شده بود و آهنگ جالبی ازش درست شده بود.

(خالو دایی. شمشال نی محلی کُردی)

با صدای بلند داد زدم سلام خالو جان.

اونم دست از شمشال زدن برداشت و با لبخندی به پهنای تمام صورتش جواب سلاممو داد.

ای علیک سلام رولَ جان. و بعد دوباره شمشالشو برداشت و شروع کرد.

خالو کریم تنها برادر مادرم بود و عزیز دل همه فامیل. خالو چنان مهربان بود که گاهی آدم از این همه مهربونی که خدا تو وجود این آدم یه جا جمع کرده متعجب میشد.

خالو کریم یه دختر و پنج پسر داشت. اسم دخترش نازنین بود که نازه صداش می زدند و دو سال از من کوچکتر بود.

بار ها از خالوژنم شنیدم بزرگ که بشم نازه رو میدنش به من. و از دایَ هم شنیدم که میگفت بزرگ شی نازه رو برات میگیرم.

(خالوژن زن دایی)

************

با تکون دستی، به چهار دیواری زندان بر می گردم.

چنان به روستا و اون روزای قشنگش و اون آدمای ساده و مهربون برگشته بودم که وقتی اسی پلنگ تکونم داد سخت یکه خوردم و مدتی مات نگاهش کردم. بعد اشکایی که نمیدونم از کی از چشمام جاری شده بود رو پاک کردم و ازش پرسیدم چیزی شده؟؟؟.

لبخندی زد و گفت: چیه جوجه چرا نصف شبی نشستی به آب غوره گرفتن؟ بگیر بکپ بابا! فردا هم روز اوس کریمه و میشه این کار رو کنی.

لبخندی می زنم، دفترچه رو می بندم، و سر جام دراز می کشم، و اجازه میدم خواب آروم آروم من رو با خودش به دنیای بی خبری ببره. شاید خواب روستا، آدم هاش و ….. و با کمی مکث ادامه فکرم رو زیر لب همراه آهی به زبون میارم. و نازه رو ببینم.

۲۹ دیدگاه دربارهٔ «بازی روزگار فصل اول»

سلام آقا ابراهیم. امیدوارم خوب باشید.
بهبه باز هم یه داستان و ماجرای دنباله دار دیگه!
ممنون که مارو با فصل اول داستانتون به یه روستا بردید. اون هم یک روستای کُردی. و خیلی هم خوب که قدری از داستان رو با این زبان نوشتید.
موفق باشید.

سلام رعد عزیز
بدجوری فکرم مشغول بود گفتم حد اقل بنویسم شاید کمتر فکر کنم.
این داستان از دو اتفاق واقعی گرفته شده.
قسمتاشو نمیدونم فعلا
خیلی دوست دارم به روزهای مثبت قبل از اون اتفاق برگردم دارم تلاشمو میکنم برام دعا کن رعد
شاد باشی

به زودی زود حالت عالیتر از قبل هم میشه. یقین دارم که میگم.‌
چون نشانه هاش رو میبینم. مهمتر اینکه خودت می خوای حالت خوب بشه.‌
پس تمرین من اینو نمی خوام پس چیو میخوام و چرا می خوام که در یکی از پست ها بهش اشاره شده بود رو انجام بده.
با خودت تکرار کن و بارها و بارها تکرار کن و بنویس چیو می خوای و چرا می خوای .
****
پستهات رو زود به زود منتشر کن چون من یادم میره داستان چی بود چی نبود خخخخ

سلام ابراهیم بسیار زیبا نوشتی
این که رمان در زمان گذشته و حال میچرخه و یک نواخت نیست باعث میشه خواننده خسته نشه.
رمانت جذاب شروع شد و امیدوارم همینطوری ادامه داشته باشه.
منتظر ادامش هستم, موفق باشی.

سلام بر شما. خیلی خیلی خوشحال شدم که دوباره پستهای داستانی شما به راه افتاده، من به شدت از خوندن نوشته ها و داستان هاتون لذت میبرم. زود به زود بنویسید برامون و منتظرمون نذارید که انتظار خیلی سخته انصافا. خخخخ

اینم ی داستانک جالب.‌
البته خدارو شکر آبراهام ما شبیه ابراهیم داستانک نیست.
****
دو برادر به نام اسماعیل و ابراهیم در یکی از روستاها، ارث پدرشان یک تپه کوچکی بود که یکی در یک سمت و دیگری در سمت دیگر تپه گندم دیم می کاشتند.
اسماعیل همیشه زمین اش باران کافی داشت و محصول برداشت می کرد ولی ابراهیم قبل از پر شدن خوشه ها گندم هایش از تشنگی می سوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام می شدند و یا خوشه های خالی داشتند.

ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است. اسماعیل عوض کرد، ولی ابراهیم باز محصول اش همان شد.

زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمی کند و همان کاری می کند که او می کرد و همان بذری را می پاشد که او می پاشید.
در راز این کار حیرت ماند. اسماعیل گفت: من زمانی که گندم بر زمین می ریزم در دلم در این فصل سرما ،پرندگان گرسنه راکه چیزی نیست بخورند، آنها را هم نیت می کنم و گندم بر زمین می ریزم که از این گندم ها بخورند و لی تو دعا می کنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیاد تر شود. دوم این که تو آرزو می کنی محصول من کمتر از حاصل تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود. پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را می خورند. نه نان بازو و قدرت فکرشان را .برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت ، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.

سلام. هی اول داستان را گوش میدم هی ی کاری پیش میاد تا آخر نمیره. خب اگه جا به جا نگم تا اینجا که گوش دادم مثل این که زبان در اول معیار بود بعد محاوره شد. فلش بکش را نفهمیدم تو زندان بود ی دفعه رفت سراغ تابستان و توصیف اتفاقاتی که داشت ازشون میگفت. قبلا از شما ی داستان خونده بودم اسمش را یادم نیست تو چند قسمت هم بود تو سال ۹۶ بود اسم یکی از شخصیت ها هم دیاکو بود تو همین سایت خوندمش. انگیزه داستان سراییتون خیلی خوبه هم شخصیت داره هم زمان و مکان و اتفاق. ولی تکلیف زبان داستانتون را مشخص کنید اگه فقط گفتگو ها به زبان آمیانه باشه قشنگتره. خواستم بگم نسبت به ۲ سال پیش شیوه نوشتنتون تغییر نکرده ولی در کل خیلی راحت میتونید داستان بنویسید. موفق باشید.

سلام شیده خانم
ممنونم از نوکاتی که گفتید. و من بدبختانه عجیب با این زبان مشکل دارم نمیدونم چجوری حلش کنم. البته یه سری از دوستام و دو سه تا از استادای ادبیاتم که نوشته هامو خوندن میگفتن زیاد سخت نگیر اینجوری هم میشه نوشت و یه سری ها هم نظر شما رو داشتن و منم اونجوری دوست دارم ولی همیشه این زبان نوشتاری و گفتاری از دستم درمیره و همین میشه که دیدید
کاش بشه عوض بشم خخخخ
ممنونم از لطفتون و حضورتون

سلامی دوباره. برا هر نویسنده ای سخته که بخواد فوراً زبانش را تغییر بده. ولی اگر تمرین کنید عادت میکنید و میفهمید که اصلا کار سختی هم نیست.
خودم هم به همین شکل مینوشتم.
بعد اومدم یه داستانی را با زبان آمیانه نوشتم خوشم نیامد درستش کردم.

چشم از حالا اول برای خودم مینویسم تمام سعیمو میکنم اونجوری بشه خیلی دوست دارم اونجوری یاد بگیرم.
بازم متشکرم راستی اگه زحمت نبود و داستانی آماده داشتید منتشر کنید ممنون میشم

خوشم میاد همتت بلنده. شروع میکنی و تا تهش میری.
حالا چیکار کردی افتادی گوشه زندون؟ خخخخخ
وای از دهات و حال و هوای صبحش. این متنت رو با سه تار محمد رضا لطفی خوندمش دلم رف به خاطرات بچگی و بغضی نشست تو گلوم و دلم پر کشید. ای کاش خونه ساکت میشد یه شعری میخوندم با این آهنگ و با این حسی که بهم دادید شما دو تا محمد رضا و ابراهیم. خدایا سکوووووت….

سلام ننه خوبی چه عجب از این ورا.
بعدا بهت میگم چکار کردم.
شعری خوندی برای ما هم بیار دوست دارم بگوشم
امیدوارم همیشه اگه بغضی هم میاد تو گلوت از شادی باشه نه ناراحتی یا یادآوری

سلام
خیلی خوشحالم که باز با یک داستان خوب دیگه برگشتید
منم دقایقی رو از زندون بیرون اومدم و تو روستا پرسه زدم
لحن کُردی و حال و هوای روستا عالی بود
با این شروع خوب انتظار ما رو بالا بردید و منتظر بقیه اش هستیم
موفق باشید

پاسخ دادن به ابراهیم لغو پاسخ