خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بازی روزگار فصل چهارم

تا چشم به هم زدم روز دادگاه از راه رسید.

صبحش با تب و لرز شدید از خواب بیدار شدم. یه جوری که حتی توان سر پا ایستادن را هم نداشتم.

وکیلم که از طرف دادگاه بهم معرفی شده بود به دیدنم آمد و با دیدن حالم ازم خواست که استراحت کنم و نگران نباشم چون همه چیز در پرونده ثبت شده و نیازی به حضور و توضیح مجدد من نیست.

با کمک رضا و علی به درمانگاه زندان رفتم و دکتر بعد از معاینه دستور استراحت تو درمانگاه و رسیدگی داد و رضا و علی به سلول برگشتن.

تا ظهر که آقای کریمی وکیلم باز به دیدنم آمد دل تو دلم نبود که چه اتفاقاتی تو دادگاه افتاده.

آقای کریمی مردی حدود شصت ساله و خیلی جدی بود بنظر میرسید با کلمه ی لبخند آشنا نباشه و هرگز نخندیده.

ظهر به دیدنم آمد و بعد از پرسیدن حالم گفت.

دادگاه برام شیش ماه حبس بریده و من ایشالا اوایل بهار آزاد میشم و میتوانم یک دفعه ی دیگر طعم خوش آزادی را بِچِشَم.

از اون خبر هم خوشحال شدم هم ناراحت.

آزاد میشدم باید دست از پا درازتر برمیگشتم روستا. و میدونستم حالا هیچ سر پناهی جز خانه ی خالو کریم ندارم.

*******

روزهای سختی خانه ی مامَ میگذراندم.

یک روز با بهروز دوستم به خانشون رفته بودم. آنجا با پسر خالش کامران آشنا شدم و اون برایم از تهران گفت.

میگفت تهران مثل بهشته و از ماشین که تو ترمینال پیاده شوی میتوانی پول جمع کنی و …..

آنقدر از تهران گفت که شیفته ی تهران شدم. ی شبی که همه خواب بودن مقداری پول از خانه مامَ به همراه مدارک تحصیلی که گرفته بودم تا برای اول دبیرستان ثبت نام کنم تو شهر و مامَ گفته بود باید خوابشو ببینم همراه شناسنامم برداشتم و شبانه از روستا خارج شدم.

از دزدی که کردم ابدا حس بدی نداشتم و آن پول را متعلق به خودم میدانستم و وقتی به جاده اصلی رسیدم مدتی ایستادم تا اتوبوسی کشاکشان خودشو از سر بالایی جاده بالا کشید و من هم یکی از مسافراش شدم تا به سوی سرنوشت به راه بیفتم.

به تهران که رسیدم همه چیزش برام جالب و هیجان انگیز بود.

جوری به مردم، مغازه ها و خانه ها نگاه میکردم که انگار از سیاره ی دیگری پا به زمین گذاشتم.

دلم میخواست وجب به وجب تهران رو بگردم و هرچی دیدنی هست رو ببینم.

ولی تهران خیال تمام شدن نداشت و خیلی زود شب از راه رسید و ترس برم داشت که حالا باید چه کنم.

داشتم فکر میکردم که باید چکار کنم. یه پسر حدود بیست و هفت هشت ساله صدایم زد.

پیشش که رفتم ازم پرسید مسافر هستم. وقتی جواب مثبتم را شنید ازم پرسید جا و مکان دارم؟؟

وقتی جواب منفی دادم گفت که همراهش بروم.

به کوچه ی خلوتی که رسیدیم یک دفعه چاقویی از جیب در آورد و جلوم گرفت و گفت:

اگر جانت را دوست داری هرچی پول همراهت هست بهم بده.

چاره ای نبود و من روستایی با دستان خالی کجا از پس اون پسر تهرانی که چاقوی تیزی هم در دست داشت برمیومدم. ناچار هرچی پول داشتم به او دادم و او هم راهشو گرفت و در چند لحظه از جلو چشمانم ناپدید شد.

همانجا تو کوچه در گوشه ی یه دیوار نشستم و تا صبح میان خواب و بیداری دست و پا زدم.

دلم میخواست به روستا برگردم و حاضر بودم مامَ من رو هم کنار دایَ و بابا خاک کند ولی با کدوم پول میتوانستم برگردم.

صبح که تهران از خواب شبانگاهیش بیدار شد باز راه افتادم تا شاید این شهر عجیب را کشف کنم.

بارها تهران رو از تلویزیون و عکسهای داخل کتابها و روزنامه دیده بودم، ولی از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن.

*********

با آمدن دکتر از فکر خارج شدم. و اجازه دادم بار دیگر معاینم کند.

۱۴ دیدگاه دربارهٔ «بازی روزگار فصل چهارم»

سلام ننه
مگه میشه تو ننم باشی روباه باشم آیا.
۴۰۰ شدم باید ببینم چی میشه. تبریز و چند شهر دیگه رو زدم حالا ببینم چی میشه کاش تبریز رو از صندوق جادویی بیارن بیرون بگن بیا عزیزم این مال تو.
مرسی که به فکرم بودی

سلام رعد عزیز.
تو که خودت حسابی مثبتی پس نترس و توکل به خدا.
آره جواب اومد تو جواب رهگذر نوشتم.
نسبت به پارسال خیلی خنکتره بخصوص ما که روستا هستیم و امروز شانسکی تا حالا نرفتم و موندم خونه.
نمیدونم حالا برم باز کی میتونم بیام اینجا
کارا شروع شده و درس خوندن هم برای وکالت هست و همه چی قاتی پاتی شده و وایی

مبارک باشه.
واقعیتش من چون اهل کنکور و آزمون نبودم و آخرین باری که توی این خطو خوطها بودم سال ۷۷ بود از ارشد و قبولی هاش بی خبرم.‌
همین که توی این گرما میرم سر کار بسه والا خخخ
فک کنم با رتبه ۴۰۰ بتونی تهران هم قبول شی ها. بیا تهران اینجا بهتره باشه به گمونم . اونور کسی به دادت نمیرسه

میدونم رعد ولی حسی که به تبریز دارم تو شیش سالی که تهران بودم بهش نداشتم.
نمیدونم تبریز رفتی یا نه وقتی واردش میشی انگار وارد یه کشور دلباز با زبانی مختلف شدی.
ترکی رو تا حدی میفهمم و اگه خدا بخواد و برم اونجا سه سوته یادش میگیرم

بله سالهای ۷۷ و ۷۸ اونجا رفتم. خونه خواهرم چن سالی اونجا بود.‌
اون سالها که خیلی خنک بود و خونشون کولر نبود و اصلا احتیاجی هم نبود ولی مسلما الان گرمتر شده.
دلت با اونجاست برو . ترکی هم یاد بگیر که زبون دومه ایرانه خخخ

پاسخ دادن به رعد بارانی لغو پاسخ