خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو

بازی روزگار فصل سوم

چند روزی به دادگاه مانده و دلشوره ی عجیبی به دلم چنگ میزند.
از سویی دلم می خواهد مثل اکثریت مردم آزاد باشم و هرکاری دلم خواست انجام دهم. و از سویی دیگر با خودم می گویم به راستی آزاد شوم که چه کنم.

باز هم گرفتار یکی مثل عطایی شوم.

و باز جواب خودم را میدهم که:

اون موقع تازه اومده بودم تهران نه سنی داشتم و نه تجربه ی کار تو شهرهای بزرگ.

برای خلاصی از شر این فکرهای مزاحم دفترچه را برمیدارم تا کمی با نوشتن سرگرم شوم تا کمتر فکر و خیال های بیهوده به سرم بزند.

***************

هنوز چهلم بابا و دایَ نرسیده بوکه د مامَ تصمیم گرفت من و ننه جان که تقریبا هوش و حواسش را از دست داده بود را به خونه خودش ببرد.

(مامَ عمو.)

خالو کریم به شدت از این موضوع ناراحت بود ولی چیزی هم نمی توانست بگوید.

بالاخره رفتیم و در خانه مامَ ساکن شدیم.

آموژنم زنی بد دهن بود که وقتی دهانش را باز می کرد آرزو می کردی زمین دهن باز می کرد و تو را می بلعید.

(آموژن زن عمو.)

یک روز از همون روزای اولی که به آنجا رفته بودیم آموژنم صدایم کرد. داشتم با دوستانم حرف می زدم و بازی می کردم. خودم را به کری زدم چون به راستی با فرمان هایی که پشت سر هم صادر می شد و تمامی نداشت به علاوه ی کارای مزرعه چنان خسته ام می کرد که دیگر توانی برایم باقی نمی ماند. تمام دلخوشیم این بود که غروب ها مدتی هرچند کوتاه با دوستانم باشم.

شب وقتی مامَ برگشت خانه آموژن شروع کرد به ریختن اشک تمساح که دیگر خسته شده و وقتی من را صدا می زند من جوابش را نمی دهم و از این حرفا.

تا حرفای آموژن تمام شد، مامَ همچو ببری زخمی به طرفم هجوم آورد و من را زیر مشت و لگد گرفت.

مامَ می زد و آموژن فحش می داد.

کمی که گذشت صدای ننه جان را شنیدم که با گریه می گفت:

بسه رولَ کشتیش.

و رو به آموژن گفت:

عصمر جان کچم بترس از خدا که باعث شدی اون کُرَ صغیرَ کتک بخوره.

(کچم دخترم. کُرَ پسر. صغیر یتیم.)

به حدی بدنم درد می کرد که نای تکان خوردن نداشتم. آنقدر اشک ریختم تا همانجا تو ایوون خوابم برد.

فردایش وقتی خالو کریم من را با بدنی زخمی دید مدتی مامَ و آموژن را لعن و نفرین کرد و گوسفندان را به دست یکی دو نفر از اهالی سپرد و من را به خانه خودشان برد.

خالوژن با دیدنم مدتی اشک ریخت و با کمک خالو کریم و نازه شروع به پانسمان بدنم کردن.

خالو کریم در حین کار می گفت:

نگاه کن چه به روزش آوردن.

خداتان له راضی نبه. کاک حَمَ خوی لَ تواوی پیاوانی ناوده پیاوتر دزانه او وخت لَگَل کسک کَ لَخوِنی خویتی اوا دَکات.

(خدا ازشون نگذره کاک حَمَ خودشو از تمام مردای روستا مردتر می دونه اون وقت با کسی که از خون خودشه اینجوری رفتار می کنه.)

(کاک حَمَ آقا محمد)

مدتی خانه ی خالو ماندم تا زخم های بدنم بهتر شد.

در این مدت عین همیشه شب ها همراه خالو و پسرهاش در کوه های اطراف کنار گوسفندها می موندیم.

(از نیمه ی تابستان تا اواسط پاییز که هوا کم کم خنک می شود، گوسفندها شب ها هم در صحرا می مانند و روزها نزدیکی های ظهر چوپان ها گوسفندها را به نزدیکی روستا می برند و زن های روستایی به آنجا که مَری نام دارد می روند و گوسفندهایشان را می دوشند.)

شب های صحرا چنان زیبا بودن که آرزو می کردم هیچ وقت صبح نشود. ستاره ها چنان نزدیک و نورانی بودن که حس می کردم اگه دستم را دراز کنم یه دنیا ستاره می توانم از آسمان شکار کنم. در کنارش داستان ها و شمشال زدن های خالو کریم هم آرامش عجیبی همراه لذت فراوان به من می بخشید.

این لذت از زندگی هم عین تمام لحظات زندگی تمام شد و با شروع مدارس بار دیگر مجبور شدم به خانه مامَ برگردم.

خالو ازم قول گرفته بود که به خوبی درسم را بخوانم و بهانه جدیدی دست مامَ و آموژن ندهم تا اذیتم نکنند و من قول دادم تا دکتر نشدم دست از درس خواندن بر ندارم.

دو سالی از آن ماجرا گذشت و روز به روز وضعیتم در خانه مامَ بدتر می شد. گاهی از زبان اهالی می شنیدم که می گفتن:

اون از خدا بیخبر ها زمین گوسفندها و تمام دارایی این بچه رو گرفتن و دارن زجرکشش هم می کنن.

روستا کوچک بود و هیچ اتفاقی رو نمی شد از اهالی مخفی کرد.

بارها مامَ می خواست از رفتنم به مدرسه جلوگیری کنه ولی اهالی به خصوص معلم ها و مدیر مدرسه باهاش حرف زدن و یه بار هم که مامَ از همیشه مصمم تر بود مدیر مدرسه تهدید کرد که به پاسگاه می رود و مامَ که حوصله پاسگاه و اینجور جاها را نداشت کوتاه آمد.

بعدها شنیدم مامَ از پاسگاه تا سر حد مرگ ترس داشت و نمی دانم چه کسی این نقطه ضعف عمو را می دانسته و به مدیر مدرسه هم گفته بوده.

روزها می گذشت و هر روز قطره ای به تنفر من از خانواده مامَ اضافه می شد.

با بزرگتر شدنم حس انتقام از خانواده ی مامَ هم همراهم رشد می کرد. و من خوشحال بودم که دارم بزرگ می شوم و به روزی که انتظارش را می کشیدم نزدیک و نزدیکتر می شوم.

*****

با صدای داد و فریادی که از بیرون سلول می شنوم دست از نوشتن می کشم و از سلول خارج می شوم.

دوتا از زندانی ها را می بینم که به جان هم افتادن و بقیه با کف و سوت آنها را تشویق می کنن.

علی با دیدنم به سمتم می آید و می گوید:

تازه اومدی بیرون؟

وقتی جواب مثبتم را می گیرد شانه ای بالا می اندازد و با گفتن

بیخیال جریانای همیشه هست بیا بریم تو سلول حوصله ندارم.

و بی آنکه منتظر جوابی از من باشه خودش به طرف سلول حرکت می کنه.

۱۷ دیدگاه دربارهٔ «بازی روزگار فصل سوم»

سلام. مدال طلا هم مال من.
زبانش حالا سه گانه شده.
کردی: معیار و محاوره.
اگه همه اش محاوره و کردی باشه قشنگتر میشه.
مثلا میماندیم داره میموندیم هم داره.
منتظر باقیش هم هستیم. ممنون که می نویسید.

سلام به تو ابراهیم عزیز و گل. امیدوارم که خوب باشی.
خوشحالم که دوباره قراره یه داستان زیبا و خوندنی دیگه از تو اینجا بخونم.
سه فصلش رو خوندم امروز واقعا عالی بود و من رو به گذشته های زیبا و دوست داشتنی بردی. واقعا دلم برا اون گذشته ها خیلی تنگ شده.
لذت بردم وقتی جملات کردی رو توی متنت خوندم.
ابراهیم راستی روستای شما همچنان همین حال و هوایی که اینجا توصیف کردی رو داره؟ اگه آره ما رو ببر که استفاده کنیم از اون فضا.
بینهایت ممنونم از تو عزیز و منتظر فصلهای بعدی هستم.
موفق باشی

سلام به داش مجید عزییییزم
چقدر خوشحال شدم شما رو هم اینجا دیدم.
متاسفانه تا حدی از اون روزای قشنگ فاصله گرفته ولی تا حدی هنوز رنگ و بوی اون روزا رو داره. حسابی خوشحال میشم اینجا ببینمت
موفق باشی

سلام.‌
کلمات کوردیو که می خونم پرتاپ میشم به گذشته هایی که فامیلهای پدریم کوردی کوردی با هم حرف میزدن.‌
به نظر من مامَ به معنی عمو کلمه ای عام و برای هر کسی می تونه استفاده بشه. ولی مَمو کلمه خاص و فقط برای برادر پدرمون که عموی واقعیمونه به کار میره. پس مامَ ابراهیم اگه بگیم ایرادی نداره. ولی مَمو ابراهیم رو فقط برادرزادتون می تونه استفاده کنه.

همیشه قوانینیو در مورد زبون کُردی ارائه میدم که خود کُردها ازش بی اطلاعن .‌و رعد همه چی بدون اونارو آگاه میکنه خخخ
در ضمن به نظرم اگه آدم ها با سواد باشن کُردی صحبت کردنشون با فردی که سواد نداره خیلی فرق داره خخخ

با این حرفت که سواد تاثیر داره موافقم.
یادش بخیر تازه رفته بودم دانشگاه یکی از همکلاسی هام که دوره ی کلاسای زبان کُردی رو پشت سر گذاشته بود ازم پرسید
پِنوس داری هرچی فکر کردم خدایا پِنوس چیه نفهمیدم آخر سر هم خودش گفت منظورش خودکاره

مامو نه مَمو خخخ میگم مَمو خیلی به عمو نزدیکه . ولی نمیدونم چرا با شنیدن مَمو یاد موش میفتم. البته موشهای کارتونی نه موش واقعی هههه
*****
جواب ارشد کی میاد؟ خوش به حالت من با اینکه بیشتر از ۶ ساعت در روز مطالعه آزاد دارم ولی بعد از ۳۵ و ۳۶ سالگی به بعد دیگه دوست ندارم ادامه تحصیل بدم. فک میکنم عمرم تلف میشه.
راستی خواستم بهت پیشنهاد بدم در مورد روش ای اف تی بری مطالعه کنی و بخونی . روشی که بزرگان برای کاهش درد و از بین بردن افکار منفی ازش استفاده میکنن .
توی آپارات بود که خیلی به درد من خورد

دیدگاهتان را بنویسید